گفتگو با حجت الاسلام حاج علي اصغر مرواريد
درآمد
خطابه هاي مشهور حجت الاسلام مرواريد در جريان انقلاب که از آغازين روزهاي نهضت امام در صفحات تاريخ ثبت شده است و حضور هميشگي وي در تمامي صحنه هاي خطير و سرنوشت ساز، خاطرات او را از صحت و دقت بالايي برخوردار مي سازد، از همين روي به گوشه هايي از مبارزات و نيز ويژگي هاي شهيد عراقي توجه و اينک پس از سال ها بيان مي کند که ديگران، کمتر بدانها اشاره کرده اند.
آشنايي شما با شهيد عراقي از چه موقع و چگونه آغاز شد؟
من با فدائيان اسلام خيلي مأنوس بودم و اينکه با مهدي عراقي در آنجا آشنا شده باشم، درست يادم نمي آيد، اما آنچه مکرر در مرکر از ايشان يادم مي آيد، آغاز نهضت امام خميني است که اعلاميه ها را به هم مي داديم و مي گرفتيم. خانه ما در قم هم مکاني بود که رفقا موقعي که در قم برنامه اي داشتند، اغلب به آنجا مي آمدند. مهدي عراقي و توکلي بينا و مرحوم شهاب و گاهي تا بيست سي نفر هم مي آمدند، به طوري که خانه ما جا نداشت.
اين رفت و آمدها به منزل شما به چه منظور و براي چه کارهايي انجام مي شد؟
مي شود گفت همه کاره همان کساني بودند که از تهران مي آمدند، والا در قم، قضايا خيلي داغ نبود. اينهايي که از تهران مي آمدند، آتش را تند مي کردند. اينکه قرار بود امام سخنراني اي بکنند يا حفاظتي از ايشان بشود، ما از تهران خبر مي شديم. من به شخصه فکر نمي کنم کسي نزديک تر و در عين حال گمنام تر از آقاي پشت صحنه، بيني و بين الله خيلي به انقلاب خدمت کرد و هيچ نظري هم نداشت و حتي از خودش هم خيلي هزينه مي کرد. کارهايي که در منزل امام انجام مي شد، همين طور سخنراني ها از جمله سخنراني 13 خرداد که در روز عاشورا بود و روي سکوي مدرسه فيضيه انجام شد، کسي که بلندگو آورد و نصب کرد و افراد را جمع کرد و ماشين گرفت و همة اين کارها را کرد، مهدي عراقي بود. اگر بخواهم حرفم را خلاصه کنم، مهدي عراقي از آن کساني بود که امام زياد از فکر او استفاده مي کرد.
اطلاعاتي که مهدي عراقي به امام مي داد، ارزش حتي يک از آنها به اندازه تمام سر و صداهايي بود که ديگران مي کردند و واقعاً اگر امام حتي از داخل ارتش هم خبر داشت، بخش زيادي از ناحيه مهدي عراقي بود. شايد خيلي ها باشند که مثل او ناشناس مانده اند و آنها هم کمک مي کردند؛ اما مهدي عراقي انصافاً خيلي به انقلاب و به امام کمک کرد. مهدي عراقي از کساني بود که بيني و بين الله مبارزاتش خيلي خالصانه بود و هيچ ادعاي مبارزه نداشت و ابداً اهل خودنمايي نبود.
اشاره کرديد به اطلاعاتي که ديگران نمي دانستند و امام مطلع مي شدند و شهيد عراقي را در آن سهيم مي دانيد. منظورتان لايحه انجمن هاي ايالتي و ولايتي است؟
هم اين لايحه و هم بسياري از مسائل که امام فرياد مي کشيدند و اعلام مي کردند و همه متحير مي ماندند که ايشان از کجا از اين مطلب مطلع شده است. خيلي از مسائل هستند که حتي حالا و بعد از 30 سال هم نمي شود گفت، ولي اجمالاً مي گويم کساني در ارتش در پست هاي مهم بودند که با مهدي عراقي ارتباط داشتند و ابداً هم کسي احتمال نمي داد که اينها جزو انقلابيون باشند و با امام ارتباط داشته باشند، اما در واقع اطلاعات ضروري را به مهدي عراقي مي دادند و او امام را مطلع مي کرد و من در ميان همه رفقا و مبارزان، کسي را مثل مهدي عراقي سراغ ندارم که چنين نقشي را ايفا کرده باشد.
آيا شما شاهد خلوت امام و شهيد عراقي هم بوديد؟
در تبادل اطلاعات، شايد مهدي عراقي نمي خواست که حتي من هم بفهمم، ولي هر وقت کاري داشت، به من مراجعه مي کرد، ولي اينکه بخواهد جرياني را به امام بگويد و مرا هم در جريان بگذارد، اين طور نبود و اطلاعات اين جوري را به من نمي داد. من برخي از طرف هايي که به شهيد عراقي اطلاعاتي مي دادند را مي شناسم و اينکه خبرها به امام مي رسيد، ولي خود من در جريان خبرها نبودم.
به نظر من تمام کارهايي که انجام مي گرفت، به عهدة مهدي عراقي بود و توسط او و گروهش انجام مي شد. يعني آنها خبر مي دادند. قضيه آن روز مدرسه فيضيه، بلندگو نصب کردن، خبر کردن مردم و تمام کارها، کار مهدي عراقي و گروهش بود. کس ديگري در آن جور وقت ها دل و جرأت اين کارها را نداشت. در قضيه 15 خرداد و آمدن جمعيت به مدرسه فيضيه نقش بسيار مهمي داشت.
يکي از نقش هايي که در تاريخ از شهيد عراقي به جا مانده، تشکيل مجالس مذهبي و دعوت از سخنراني هاي مبارزي چون شما بود. اين دعوت ها به چه شکل و از طريق چه کساني صورت مي گرفت؟
قبل از 15 خرداد قضاياي انجمن هاي ايالتي و ولايتي بود، اما اوج و شيوع قضيه از 15 خرداد بود و مهدي عراقي در آن نقش عجيبي داشت. مثلاً کسي که آمد و به من گفت که امام گفته اند فردا شما بايد در مدرسه فيضيه سخنراني کنيد، مهدي عراقي بود، يعني عراقي پيام امام را به من رساند؛ چون من آن روزها در تهران منبر مي رفتم.
شما براي هفتم يا چهلم فيضيه صحبت کرديد؟
سخنراني اصلي اي نبوده که من انجام نداده باشم. در 15 خرداد قبل از امام، روي آن سکو من سخنراني کردم. هرچند تکرار بعضي از حرف ها چندان خوشايند نيست، ولي بعضي از دوستان گفتند که آقاي مرواريد با سخنراني قبل از امام، آن جور امام را سرحال آورد و داغ کرد. در همان روزها در تهران مهدي عراقي و توکلي و دوستانشان کارهاي مهمي را انجام مي دادند و در دانشگاهها و مساجد، آتش انقلاب را برافروخته نگه مي داشتند.
يادم هست که در مسجد حاج فتح الله در ميدان شاه، يک دهه از جلسه برگزار کردند. البته من آنجا را بعداً منبر مي رفتم. آنها در آنجا تصميم گرفتند صبح عاشورا جمعيتي را به طرف دانشگاه راه بيندازند که حيرت انگيز بود. من به امام گفتم: «نبوديد که ببينيد چه جمعيتي بود و چه شعارهاي کوبنده اي مي دادند و چه مي خواستند.» آن راه پيمايي، حادثه حيرت آوري بود و فقط مي شود گفت چنين کاري از عهده مهدي عراقي و دوستان او بر مي آمد. راه انداختن آن جمعيت و جلوي کاخ شاه رفتن و به طرف دانشگاه حرکت کردن، ابداً در آن روزهاي کاري شدني و ساده نبود. ولي اينها اين کار را کردند که در جريان انقلاب، خيلي موثر بود و لذا مي شود گفت که نقش مهدي عراقي در همه جريانات، بيش از ديگران بود، يعني من کسي را نمي شناسم که خالصانه تر از او به انقلاب خدمت کرده باشد. البته الان هم ما با خانواده ايشان ارتباط داريم و خانواده ما به ديدن آنها مي روند و آنها هم مي آيند و به شدت معتقدم که مهدي عراقي و خانواده او بسيار جفا شده است و با آن خدمات عظيم و عجيبي که انجام داد، الان آن طور که شايسته است به او و خانواده اش بها داده نمي شود، به هرحال اين وضعيت براي بسياري وجود دارد.
به هرحال عرض کردم که اين آقايان به منزل ما در قم مي آمدند و طرح ها و برنامه هايشان را آنجا مي ريختند و بعضي هم اين را در مصاحبه هايشان گفته اند. من عاشورا را در تهران منبر مي رفتم و مهدي عراقي پيغام داد که امام گفته اند مرواريد بايد در اينجا سخنراني کند. قبل از من هم سيد غلامحسين شيرازي صحبت کرد که او هم نقش عجيبي داشت و احتمالاً يکي از آن رابط ها براي کسب اطلاعات برادر ايشان بود.
فرموديد شاهد مراسم روز عاشورا بوده ايد و به امام گزارش داده ايد، آيا شما شاهد درگيري شهيد عراقي با تيم ناصر جگرکي در مسجد حاج ابوالفتح هم بوديد؟
آنها را شاهد نبودم، ولي معمولاً تيپ مسجد حاج ابوالفتح، يعني بچه هاي آسيد مرتضي لنگرودي روح مبارزه نداشتند، منتهي مهدي عراقي بود که مي توانست برويد و بودن خواست پيش نماز و مسئولين مسجد، اداره آنجا را به دست بگيرد و اين کارها را بکند. البته مهدي عراقي خيلي عاقلانه کار مي کرد. اگر هم با کسي در مي افتد، بيني و بين الله نيتش خالص بود و تظاهري در کارش نبود. خيلي ها کار مي کردند و صد برابر جلوه مي دادند، ولي مهدي عراقي کارهاي فوق العاده بزرگي مي کرد، اما نام و نشاني هم از او نبود.
يکي از مديريت هاي شهيد عراقي در اداره منبرهاي مسجد جامع اتفاق افتاد، لطفاً چگونگيامه توضيح دهيد.
بعد از ماجراي 15 خرداد، امام را که به زندان بردند، همه تقريباً ماست ها را کيسه کرده بودند. مهدي عراقي و دوستانشان در موتلفه تصميم گرفته بودند مجلسي را راه بيندازند که سر و صداها نخوابد. از جمله در مسجد جامع، بدون اينکه پيش نماز مسجد را که سيد بسيار محترمي بود، چندان در جريان بگذارند، تصميم گرفتند مجلسي بگذارند و اول و آخر و منشأ اين کارها باز مهدي عراقي بود، البته توکلي هم خيلي نقش داشت. موقعي که مجلس را گرفتند، بنا شد من هم منبر بروم، در حالي که ساواک دربه در دنبالم مي گشت.
در 15 خرداد خيلي ها را گرفتند، ولي من را خوشبختانه نتوانستند بگيرند و در آن جريان دستگير نشدم، چون اولاً در تهران بودم و جاي مرا بلد نبودند و ريخته بودند خانه حاج اشرف که خيلي به آنجا مي رفتم و مرا پيدا نکردند. در تهران جا نداشتم و هر وقت از قم با خانواده مي آمدم، مي رفتم منزل حاج اشرف. من درکه زياد مي آمدم. آن موقع زود آمدم درکه و رفتم هفت حوض که شنا کنم. رفقاي ما هم خبر داشتند که من اينجا مي آيم و مي آمدند کساني را که نقش زيادي نداشتند، گرفته بودند و مائي که همه شلوغ کاري ها را کرده بوديم، فرار کرده و به اينجا آمده بوديم و مثلاً مي گفتيم به ياد حاج اشرف در آن هواي گرم زندان و يک شيرجه مي زديم توي خنک در آب هفت حوض.
به هرحال با اينکه ساواک دنبال من بود، قرار شد من هم منبر بروم. ماه مبارک بود و ظهرها برنامه داشتيم؛ ابتدا مي رفتم مسجد امين الدوله، بعد مي آمدم مسجدجامع. در اينجا بود که مهدي عراقي مجلسي را درست کرد و تقريباً تا روز 13 و 14 ماه رمضان سعي داشتند مرا بگيرند و با تغيير وقت و فرار دادن من، خلاصه گرفتار نشدم تا اينکه سرهنگ طاهري، رئيس شهرباني آن موقع و کوناندوهايش آمدند مسجد امين الدوله و خود طاهري پشت در ايستاد و دستور داد درهاي مسجد را ببندند و فقط يک در را باز گذاشت که خودش جلوي آن استاده بود و ديگر امکان فرار نبود. من آمدم بيرون و ديدم غوغايي است از کوماندوها و مأموران ساواک. آنها مرا ماصره کردند و سرهنگ طاهري احتمال مي داد اگر سر و صدايي بشود، نتوانند موضوع را جمع کنند. جمعيت هم تا ميدان سيد اسماعيل آمده بودند که آن طرف بازار بود. خلاصه با اين وضع، مرا از مسجد امين الدوله بيرون آوردند.
خاطره اي که اصلاً يادم نمي رود، اين است که جمعيت عجيبي بود و مرا بردند سوار ماشين کنند که ببرند يک پايم روي رکاب ماشين بود و يک پاي در روي زمين که افسري آمد طرف من و گفت: «آقاي مرواريد! خيلي مهم شدي ها!» اين همه مأمور و تشکيلات را که ديد، اين حرف را زد. به هرحال ما را بردند پيش سرهنگ ثقفي که قوم و خويش خانم امام بود. او به من گفت: «آقاي مرواريد! چرا اين قدر خودت را به زحمت مي اندازي. حاج آقا روح الله قادر است از خودش دفاع کند. نمي خواهد اين قدر جانفشاني کني.» خلاصه مهدي عراقي آن مجلس را راه انداخت و چند شبي هم توانست ما را فراري بدهد. تا روزي که توانستند مرا رد کنند که گرفتار نشوم، اين کار را کردند ولي بعد که مرا گرفتند، بعد از من يکي يکي ديگر وعاظ را آوردند که آنها هم دستگير شدند. اما تا جايي که امکان داشت نگذاشتند برنامه تعطيل شود و از ديگر وعاظ انقلابي دعوت کردند.
زنداني که ما را بردند گفتني است! ما را بردند به خانه اي در خيابان هدايت، مال سرتيپ هدايت که غوغا بود. باغي داشت و ساختمان عجيبي. من تا آن روز ربدوشامبر نديده بودم، يا وان حمام. خيلي خانه لوکسي بود با صابون هاي عطري فراوان. غذا هم که مي خواستند برايمان بياورند. مثل هتل ها برايمان منوي غذا مي آوردند که هر غذايي دوست داريم انتخاب کنيم! دائماً از ما مي پرسيدند چي ميل داريد! هر شب هم سرهنگ مولوي مي آمد آنجا.
بعد از آزادي باز هم با شهيد عراقي ارتباط داشتيد؟
چندين سال بود که در نيمه شعبان در خيابان آزادي (آيزنهاور آن موقع) از ميدان انقلاب تا مسجد صاحب الزمان(ع) چراغاني بود و جشن مي گرفتند. در تهران مجلسي به اين شکل نبود. هر سال از من دعوت کرده بودند. ايشان گفته بود من در صورتي قول سخنراني مي دهم که فلاني را ببنيم. رفتم خدمت ايشان. قرار بود سه شب سخنراني کنيم. از من پرسيد: «مي خواهي در اين سه شب، صحبتي از حوادث روز بکني يا نه؟» گفتم: «ببينيم اگر صلاح است، اين کار را بکنيم، صلاح نيست نکنيم». گفت: «من حتي حوصله بحث در اين باره را هم ندارم. مي خواهم بدانم شما صحبتي مي کنيد يا نه.» حالا زمان چه زماني است؟ زماني است که امام خميني قضيه کاپيتولاسيون را مطرح کرده اند و ايشان را برده اند به ترکيه. خفقان هم که ديگر حد و حصر نداشت و هيچ کسي هم حرفي نمي زد. آقاي فلسفي هم که اين جوري گفت. من گفتم: «چون 15 خرداد آنطور بحث و سروصدا شد، حالا که آقاي خميني را تبعيد کرده اند، صحيح نيست که صحبتي نکنيم.» آقاي فلسفي گفت: «پس من به اينها مي گويم که صحبت نمي کنم، چون اگر در تعقيب حرف هاي شما حرف بزنم، گرفتاري داريم و من الان حال زندان ندارم، اگر صحبت هم نکنم، آبروي خودم مي رود، بنابراين بهتر است به اينها قول ندهم.» مجلس هم مجلس عجيبي بود و هر شب سياحتگر و قادري و اينها مي آمدند و رفقا يک جوري ما را فرار مي دادند.
چه کسي شما را فرار مي داد؟
مهدي عراقي مثل شير، دم در مي ايستاد و بقيه هم نوچه هاي او بودند. مهدي عراقي يک شب به من گفت: « همه جا را محاصره کرده اند و اگر شما برويد و لباستان را تغيير بدهيد، ما شما را فرار مي دهيم. اگر با اين لباس باشيد، قطعاً شما را مي گيرند» من تقيد داشتم که لباسم را عوض نکنم و گفتم: «اگر مرا بگيرند، طوري نيست، اما لباسم را تغيير نمي دهم». بعد سرهنگ سياحتگر مرا دستگير کرد و برد وزارت اطلاعات و مرا انداختند در اتاقي که مبله بود. ديدم اتاق خلوت است، عمامه ام را گذاشتم سرم و والله سابقه نداشت. در آن دلهره و اضطراب به لطف خدا اين قدر روحيه داشتم که عميق خوابم برد. نيمه هاي شب بود که در باز شد و ديدم سرهنگ طاهري است. گفت: «آقاي مرواريد! در چنين وضعيتي خوابيدي؟» باز هم که آمدي اينجا!» گفتم: «من نيامده ام. شما مرا آورده ايد».
در شب سوم مراسم مسجد صاحب الزمان (عج) شما را گرفتند؟
بله، شب اول و دوم نتوانستند و مهدي عراقي يک جوري فرارم داد که نتوانستند مرا بگيرند، اما شب سوم گرفتند.
تدارک اين مسجد هم با همين تيم بود؟
نه، هرسال در نيمه شعبان متوليان مسجد در آنجا جشن مي گرفتند و در تهران هم معروف بود که اين مسجد جشن دارد و مهدي عراقي و دوستانش چون مي دانستند آنجا منبر مي رويم، مي آمدند و ما را فرار مي دادند. آنها دنبال اين بودند که از هر حرکتي که در حمايت از نهضت بود حمايت کنند و در اين گونه مراسم ها حضور جدي داشتند.
در جريان تصميم هیأت هاي موتلفه اسلامي براي اعدام انقلابي حسن علي منصور هم بوديد؟
من يک شب در منزل شهيد صادق اماني بودم. يادم هست مرحوم شفيق و توکلي بينا و شيد مهدي عراقي بودند. از آن شب هايي است که هرگز فراموش نمي کنم. زيارت عاشورايي خوانده شد که هنگامه اي بود. همان شب درباره از بين بردن منصور تصميم گرفتند. گمانم قبل از آن بود که همراه مهدي عراقي و شفيق رفتيم که آقاي ميلاني را ببينيم که اجازه ترور منصور را بگيرند. به هر حال در آن شب عاشورايي که اين تصميم را گرفتند، بودم، ولي بعد باز مرا گرفتند و در جريان بقيه برنامه آنها نبودم شايد کسي از منبري ها از نظر تعداد دستگيري مثل من نباشد. آن قدر تعدادش زياد است که واقعاً نمي توانم محاسبه کنم.
ظاهراً شما سال ها بعد به برازجان هم براي ملاقات با شهيد عراقي رفتيد.
بله، ماجرايش خيلي مفصل است. آقاي هاشمي رفسنجاني بود و آقاي مهديان و چند نفر ديگر و با خانواده ها رفتيم. آن زمان همسران مبارزين براي آنکه بتوانند در مواقع ضرورت خودشان را اداره کنند، شروع به يادگيري رانندگي کرده بودند. نمي دانم جاده برازجان رفته ايد يا نه. خيلي گردنه و پيچ دارد آقاي هاشمي به شوخي گفت: «بچه ها! من از خير ماشينم مي گذرم. بگذاريم از سر اين گردنه، خانم ها پشت فرمان بنشينند!» خيلي خوش سفر و شوخ است.
به هرحال ما در آنجا ملاقاتي در فضاي حياط زندان حضوري داشتيم و ناهاري هم با هم خورديم که از جزييات مذاکره تصوير روشني در ذهنم نمانده است. اما به ياد دارم که ملاقات قدري آزادتر بود و از پشت ميله هاي زندان نبود. البته قبل از زماني که دادگاه ما بود، دادگاه آنها هم بود و دو سه بار ديگر هم جسته گريخته ديدمشان و دفعاتي هم در زندان قصر در تهران که هر دو زنداني بوديم، با يکديگر تماس هايي داشتيم و ارتباطمان قطع نبود.
از ويژگي هاي اخلاقي شهيد عراقي که در زندان ديديد، چه نکاتي را به ياد داريد؟
مهدي عراقي مرد به معناي کامل کلمه بود. شکنجه هايي که او را دادند، هيچ کس را ندادند. در جريان منصور، محمد بخارائي گفته بود که اسلحه را از او گرفته و او هم گفته بود که اسلحه را در شبي که مي خواستند مرحوم نواب را به زندان ببرند، از او گرفته بود. به هرحال اگر مقاومت عجيب آقاي عراقي زير شکنجه ها نبود، خيلي ها گرفتار مي شدند. الحق و الانصاف که مرد بود. بعد هم که به نظر من صحنه گردان اغلب کارها بود، مخصوصاً در خانه امام در قم و بعد هم در پاريس.
شما چه مدت پاريس بوديد؟
ما تا وقتي که شاه در ايران بود، نرفتيم. بعد که خيالمان راحت شد، رفتيم پاريس. يکي دو ماهي بوديم. شب ها هم من زير چادر انقلاب منبر مي رفتم. يک شب به من گفتند که آقاي خميني کارت دارند. رفتم و ايشان گفتند: «من تصميم گرفته ام بروم ايران و هر خطري هم که باشد، مي پذيرم و اگر کسي نمي خواهد همراه من بيايد آزاد است.» جا براي من، کنار امام خميني معين کرده بودند. چون دانشجوها مي گفتند ما جا نداريم، گفتم من نمي آيم. مهدي عراقي دو تا منزل را براي دانشجويان گرفته بود، ولي يک دو نفر که نبودند و با برگشتن امام بدون جا مي ماندند.
به همين جهت با امام و شهيد عراقي تا يک هفته بعد که آمدم و رفتم مدرسه علوي ارتباط نداشتم.
بعد ما با شهيد عراقي دوباره ارتباطمان برقرار بود و در جريانات مختلف و مجامعي که تشکيل مي شد، ايشان را زياد مي ديديم، منتهي من پس از بازگشتم از سفر ديگر به منطقه 2، منطقه خودمان در مسجد حضرت مهدي (عجل الله فرجه) رفتيم و در برنامه هاي منطقه را اداره مي کرديم و خيلي نمي رسيدم به منزل امام و.. بروم، ولي به هرحال در منزل امام او را زياد مي ديدم و ارتباطمان با او تا همين اواخر قطع نشد. البته الان هم با خانواده ايشان در ارتباط هستيم.
گويا شما سخنران مراسم ختم شهيد عراقي هم بوديد. در آن جلسه چه گذشت؟
بله، مراسم ختمي در مدرسه شهيد مطهري برگزار کرده بودند، زمان حکومت آقاي بازرگان هم بود و ايشان و وزاريش در مراسم شرکت کرده بودند، از جمله يادم مي آيد آقاي ميناچي که وزير ارشاد بود هم حضور داشت. از من دعوت کرده بودند و من منبر رفتم. از جمله حرف هايي که زدم يادم مي آيد خطاب به مهندس بازرگان گفتم: «شما در يکي از سخنراني هايتان گفته ايد، اگر پيکان باشد جاده هم آسفالت باشد، رانندگي بلدم، اما اگر بنا باشد جاده خاکي باشد و دست انداز داشته باشد و ماشين هم تريلي باشد، من اين گونه رانندگي بلد نيستم. گفتم آقاي مهندس شما نگاه کنيد که در اين مدت شهيد قرني را که آن طور به شهادت رساندند، بعد هم که آقاي مطهري را و امروز هم مجلس ختم است و من دارم براي عراقي صحبت مي کنم. اگر بنا باشد به اين منوال پيش برود،اصلاً درست نيست. بنابراين نياز به راننده اي داريم که بتواند پشت ماشين تريلي بنشيند و از دست انداز هم وحشت نکند و رانندگي بلند باشد.» برخي از اعضاي دولت اواسط صحبت من بلند شدند و رفتند و بعد از اين صحبت هم برخي از انقلابيون ريختند و به من حمله کردند که چرا به دولت منتخب امام اين گونه صحبت کرديد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36