شهيد عراقي، موتلفه و امام راحل(2)
گفتگو با ابوالفضل توکلي بينا
در سالگرد 15 خرداد چه حوادثي روي دادند؟
در آنجا، از غندي و يکي دو نر از بازجوهاي زبده ساواک به دفتر زندان موقت مي آيند. زندان موقت به صورت دايره بود و بندها به اين دايره باز مي شد. آنها در همان دفتر شروع به بازجوئي و شکنجه کساني مي کنند که به سوالات آنها جواب نمي دهند.
مرحوم عراقي از پشت پنجره بند مي بنيد که دارند در اتاقي از جوان ها بازجويي مي کنند و آنها را مي زنند و تهديد مي کنند. حاج مهدي به شدت ناراحت مي شود. ساواکي ها خيلي از خودشان راضي بودند. حاج مهدي را که براي بازجويي مي برند، اعتراض مي کند که چرا اينها را مي زنيد؟ از غندي مي خواهد به حاج مهدي سيلي بزند که او کتف ارغندي را مي گيرد و به يک طرف پرتابش مي کند. ماشاء الله خيلي قوي بود. ازغندي مي گويد: «گر پارتي تو خود شاه هم باشد، آن قدر نگهت مي داريم تا ريشت برسد تا روي نافت. شهيد عراقي مي گويد: «پارتي من از هرچه که شما فکرش را کنيد بزرگ تر است.» مي پرسند: «پارتي تو کيست؟» مي گويد: «خدا؟».
در هرحال پرونده شهيد حاج مهدي عراقي در راه پيمايي عاشوراي دوم وضع خاصي را به وجود آورد. تيمسار تاجيک، جانشين فرمانده لشکر اصفهان بود و در اصفهان زندگي مي کرد. او شوهر خواهر شهيد عراقي بود. من با خواهر شهيد تماس گرفتم و براي آزادي حاج مهدي به اصفهان سفر کردم و تيمسار تاجيک را با ماشين خودم به تهران آوردم. با توجه به اينکه او يکي از فرماندهان ارتش بود، مصلحت نمي ديد شخصاً پرونده حاج مهدي عراقي را دنبال کند، منتهي به وسيله دوستاني که در ارتش داشت، موضوع را پيگيري کرد و حدود 2 ماه بعد حاج مهدي آزاد شد.
آيا شما به استقبال رفتيد؟
از فعاليت هاي شهيد عراقي در زندان خاطره اي داريد؟
حاج مهدي در دوراني که من بيرون از زندان بودم از من خواست که مسؤوليت اداره خانواده او را به دست بگيرم. ايشان مستأجر بود. من اولين کاري که کردم اين بود که در خيابان دولت، کوچه حکيم زاده، يک خانه 189 متري را به 22 تومان به او گفتم: «اجرتش با من، اما مسؤوليت ساخت اينجا با تو.» او حاج مهدي را مي شناخت و گفت به روي چشم. يک زيرزمين و دو طبقه خانه ساخت و خانواده حاج مهدي را به آنجا منتقل کرديم. خانه هم به اسم خانم حاج مهدي بود. از آن به بعد مسؤوليت خانواده و مدرسه بچه ها به عهده من بود.
از فاصله 55 تا 57 فعاليتي نداشتيد؟
شما در سفر پاريس همراه شهيد عراقي بوديد. خاطراتي را از آن سفر بيان کنيد.
به محض ورود به پاريس، در هتل ايفل که نزديک برج ايفل قرار داشت، اقامت کرديم. پس از ناهار،به دفتر حضرت امام واقع در خيابان کشان پاريس تلفن کردم. آقاي محمد هاشمي گوشي را برداشت و پس از سلام و احوالپرسي گفت: «خيلي زود خود را به اينجا برسانيد که مي خواهيم به نوفل لوشاتو برويم.» ما از هتل به خيابان کشان رفتيم و با آقاي محمد هاشمي و همراهانش به وسيله يک استيشن عازم نوفل لوشاتو شديم.
محل اقامت امام در نوفل لوشاتو، باغي بود متعلق به يکي از ايرانيان که آن را در اختيار حضرت امام گذاشته بود. در قسمت جنوب خيابان، ويلاي کوچکي قرار داشت که امام در آن جا به سر مي بردند و براي اقامه نماز جماعت ظهر و مغرب و عشا نيز به ويلايي که در شمال خيابان دهکده قرار داشت، تشريف مي بردند. اين ويلا محل تجمع خبرنگاران و افرادي بود که از سراسر جهان به نوفل لوشاتو مي آمدند. وقتي ما به آنجا رسيديم، اول مغرب بود و محلي که نماز جماعت در آن برپا مي شد، پر بود، جاي خالي نداشت. آمديم و صبر کرديم تا نماز تمام شد. جمعيت به طور فشرده مي نشست و امام هر شب بعد از نماز مغزب و عشاء سخنراني مي کردند و بعد از سخنراني به اتاقي که در کنار سالن بود تشريف مي بردند و در آن اتاق، دانشجويان و مسلماناني که از سراسر جهان براي ديدار امام مي آمدند، هرکدام يکي دو دقيقه اي با ايشان ملاقات مي کردند.
سخنراني که تمام شد، امام به آن اتاق رفتند. بعد يک نوجوان عمامه سياه آمد و به من گفت: «حاج آقا توکلي! شما کي آمديد؟» من گفتم: «شما را نمي شناسم» گفت: «من پسر حاج مصطفي هستم. من بچه بودم که مي آمديد ديدار پدرم.» پاسخ دادم: «من با شهيد عراقي امروز وارد پاريس شديم.» شخصيت هايي که مي خواستند با امام گفت و گو کنند، قبلاً از دکتر يزدي وقت مي گرفتند. او خدمت امام رفت و پس از چند لحظه بازگشت و ما را با خود به حضور امام برد.
حضرت امام، بنده و به خصوص شهيد عراقي را خيلي مورد لطف و محبت خود قرار دادند؛ زيرا اين ديدار پس از چهارده سال دوري و تحمل زندان و تبعيد اتفاق مي افتاد. امام دست شهيد عراقي را فشردند. طول زندان، او لاغر و نحيف بود. سوال کردند: «کي آمديد؟» خدمتشان عرض کرديم: «امروز پيش از ظهر وارد پاريس شديم.» فرمودند: «وسائل شما کجاست؟» خدمتشان عرض کرديم که در هتل ايفل پاريس است. فرمودند: «وسائلتان را بياوريد. اداره اينجا به عهده شما دو نفر خواهد بود.» شبانه به پاريس رفتيم و وسايل خودمان را به نوفل لوشاتو منتقل کرديم و اداره آنجا را به عهده گرفتيم.
يک هفته اي بيشتر نبود که امام به فرانسه آمده بودند. هر شب امام بعد از نماز مغرب و عشا سخنراني داشتند. در آن چند روز اعضاي نهضت آزادي، از جمله دکتر يزدي، سخنراني هاي امام را از نوار پياده مي کردند و زير آن امضاي نهضت آزادي را مي گذاشتند. مسؤوليت آنجا که به عهده بنده و شهيد عراقي گذاشته شد، دانشجويان آمريکا که با محمد هاشمي آمده بودند، پياده کردن و تکثير نوار سخنراني حضرت امام را به عهده شان گذاشتيم.در آنجا در ظهر و شب، به همه افراد غذا داده مي شد. غذا نوعاً آبگوشت و سيب زميني و تخم مرغ تهيه مي شد.
در نوفل لوشاتو هتل کوچکي بود که اغلب ايرانياني که به آنجا مي آمدند، در آن اقامت مي کردند. من و شهيد عراقي هم يک اتاق اجاره کرده بوديم. با صاحب هتل مذاکره کرديم تا هتل را در بست اجاره کنيم؛ از اين رو، بنده با صاحب هتل وارد مذاکره شدم و قرارمان بر اين شد که آن محل را براي يک ماه، در ازاي سي هزار فرانک اجاره کنيم. مرحوم شهيد عراقي نگران تهيه پول آن بود و مي گفت: «تو اين مبلغ را از کجا مي خواهي فراهم کني؟ ما که چنين پولي نداريم.» من به ايشان اظهار داشتم: «از هرکسي که پول داشته باشد، مبلغي مي گيريم. به اميد خدا وجه مورد نظر فراهم خواهد شد.» شهيد عراقي با اين حرف قانع شد همان موقع قرارداد را نوشتيم و هتل را اجاره کرديم.
در همان زمان، شهيد صدوقي با گروهي از همراهانشان وارد نوفل لوشاتو شدند. حاج احمد آقا که هنوز از اجاره کرن هتل بي خبر بود، سراسيمه آمد که جا نداريم و چه کنيم. به ايشان گفتم: «نگران نباشيد هتل در اجاره ماست و مي توانيم دو اتاق آن را در اختيار ايشان قرار دهيم.» آيت الله صدوقي وقتي وارد هتل شدند، به شوخي به بنده گفتند: «آقاي توکلي! هتلدار هم شده ايد؟» خدمتشان عرض کردم روزگار، انسان را به خيلي کارها وادار مي کند. ايشان فرمودند: «پس يک دوم هزينه اين هتل را به حساب من بگذاريد» از ايشان تشکر کردم.
آيا در تکثير و توزيع سخنراني هاي امام هم مشارکت داشتيد؟
خاطرات شهيد عراقي چگونه گردآوري شد؟
از چگونگي فعاليت هاي شهيد عراقي در ستاد استقبال خاطراتي را بيان کنيد.
از ورود امام به ايران چه خاطراتي داريد؟
پس از ورود حضرت امام به مدرسه رفاه، بعضي از روحانيون، محترمانه عذربرادراني را که حدود دو هفته ممانعت بختيار براي ورود حضرت امام به ايران و بستن فرودگاه، روز و شب نداشتن، خواستند. شهيد عراقي وقتي اين بي مهري را ديد، خدمت حضرت امام رفت و امام برادران ستاد استقبال را دعوت کردند که شب در خدمتشان باشيم. آن شب، امام خيلي به ما محبت کردند و به دلجويي از بچه ها پرداختند و حتي در ميان سخنان خود فرمودند: «من خدمتگزار شما هستم.» اين جلمه را فقيهي مي گفت که جهان را زير نفوذ خود قرار داده بود و چنين فروتنانه با خدمت گزاران خود برخورد کرد. در پايان ايشان فرمودند: «برويد و هیأت مديره تان را تشکيل دهيد و اداره اينجا را به عهده ي بگيرد.»
ما هم پس از مرخص شدن از حضور امام، جلسه اي را تشکيل داديم و رأي گيري کرديم و هیأت مديره تشکيل شد. اعضاي هیأت مديره عبارت بودند از: آقاي حبيب الله عسگراولادي، شهيد محمدعلي رجايي، شهيد مهدي عراقي و حاج محسن رفيق دوست و ابوالفضل توکلي بينا. هريک از اعضاي هیأت مديره، علاوه بر انجام کارهاي مربوط به اين هیأت ، اداره بخشي از امور را نيز برعهده داشتد. مثلاً آقاي عسگر اولادي، امنيت بيرون از مدرسه علوي و خيابان ايران را به عهده داشتند و داخل حياط به عهده اينجانب بود. امنيت داخل ساختمان را نيز آقاي رفيق دوست و شهيد عراقي به عهده داشتند.
در اينجا اشاره اي هم به حضور حضرت امام در حرم حضرت عبدالعظيم داشته باشيد؟
بعدازظهر آن روز، من و شهيد عراقي، چند تن از برادران مستقر در ستاد را که مسلح بودند، به حرم حضرت عبدالعظيم فرستاده بوديم که در هنگام ورود امام به بازار و صحن، مواظب اوضاع باشند، قرار شده بود به محض ورود حضرت امام به حرم، درها را از داخل ببندند که جمعيت هجوم نياورند وقتي به شهر ري رسيديم، بازار بسته بود و با ماشين وارد بازار شديم. مراقبت از امام به حرم حضرت عبدالعظيم فرستاده شده بودند، مراقب همه چيز بودند و کار خود را به خوبي انجام مي دادند.
پس از ورود به بازار، حدود ده متر به آستانه حرم مانده، ماشين را متوقف کردم. در اين حين، برادراني که از پيش به آنجا آمده بودند، اتومبيل مرا شناختند و از داخل بازار به سمت صحن دويدند. من از اتومبيل پياده شدم و در کنار در ايستادم. بازار بسته بود و در آن ساعت شب، جمعيتي نبود. نمي دانم چگونه خبر ورود امام به حرم حضرت عبدالعظيم پخش شد که جمعيت، به يکباره مانند آبي که از زمين بجوشد، بازار و صحن را پر کرد. به هرحال توانستيم حضرت امام را به حرم ببريم و طبق قرار قبلي، وقتي امام وارد حرم شدند، دوستان درها را بستند و امام هم به سرعت زيارت کردند و برگشتند. زيارت ايشان در مجموع بيش از نيم ساعت طول نکشيد، اما وقتي که امام تشريف آورند، مشکل اين بود که چگونه ايشان را از حرم به بيرون منتقل کنيم؛ چون جمعيت زياد بود و فشار مي آورد. از طرفي، وقت هم کم بود و به ساعت منع عبور و مرور چيزي نمانده بود. در همين حال ديديم که در صحن باز شد و دو سه نفر جوان قوي هيکل که نمي دانم از کجا و کي آمدند، دو طرف امام را گرفتند و راه را براي ايشان باز کرند و به همين ترتيب، ايشان را تا کنار اتومبيل آوردند.
وقتي امام سوار شدند، ديديم جمعيت مانع از حرکت مي شوند. چند نفر روي سقف ماشين رفته و چند نفر هم روي کاپوت ماشين نشسته بودند. من به آرامي ماشين را به حرکت در آوردم. يک دستم روي بوق بود و يک دستم به فرمان و همين طور جلو مي رفتم. حاج احمدآقا دلواپس بودند و مي گفتند: «آقاي توکلي! الان مي افتند زير ماشين.» به هرحال، به هر زحمتي که بود، ماشين را به فلکه شهر ري هدايت کردم. در آنجا حضرت امام فرمودند: «آقاي توکلي! ماشين را متوقف کن تا اين ها پايين بروند.» ماشين را نگه داشتم و کساني که روي سقف و کاپوت نشسته بودند، پايين آوردم؛ بعد به سرعت اتومبيل را به سوي مدرسه علوي هدايت کردم و چند دقيقه به ساعت يازده شب به مدرسه رسيديم.
خبر شهادت شهيد عراقي را چگونه شنيديد؟
گروه فرقان چرا شهيد عراقي را زد؟
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36