شهيد عراقي و فدائيان اسلام(2)

سابقه ي ديرينه ي مبارزاتي حاج اسدالله صفا از دوران فعاليت فدائيان اسلام و سپس ادامه مبارزه در سال هاي خفقان و اختناق ستم شاهي، خاطرات او را از ارزش هاي بي مانندي برخوردار مي سازد. همچنين صراحت لجهه و شجاعت وي، سند محکمي است بر صحت اين بيانات که براي پژوهندگان تاريخ معاصر، مغتنم خواهد بود.
دوشنبه، 19 دی 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد عراقي و فدائيان اسلام(2)

شهيد عراقي و فدائيان اسلام(2)
شهيد عراقي و فدائيان اسلام(2)


 






 

گفتگو با اسدالله صفا
 

درآمد
 

سابقه ي ديرينه ي مبارزاتي حاج اسدالله صفا از دوران فعاليت فدائيان اسلام و سپس ادامه مبارزه در سال هاي خفقان و اختناق ستم شاهي، خاطرات او را از ارزش هاي بي مانندي برخوردار مي سازد. همچنين صراحت لجهه و شجاعت وي، سند محکمي است بر صحت اين بيانات که براي پژوهندگان تاريخ معاصر، مغتنم خواهد بود.

آشنايي شما با شهيد عراقي چگونه آغاز شد؟
 

منزل پدر مرحوم حاج مهدي عراقي در پاچنار، زير گذر قلي بود. دکان پدر ن هم در حدود 80 سال است که در همان پاچنار است. خانه ما ته کوچه سيد وزير بود. ما با شهيد عراقي از زماني که مدرسه مي رفت، آشنا بوديم، اما وقتي که بزرگ شد، افتاد در مبارزات سابقه مرحوم عراقي با مرحوم نواب صفوي از من جلوتر است. منزل ميرزا احمد آشتياني هم نزديک منزل آقاي عراقي بود. آقاي عراقي يک شب با من سلام و عليک کرد و گفت: «دوست داري امشب با هم برويم هیأت ؟» گفتم: «برويم» و براي اولين بار برخورد کرديم با شهيد نواب و شهيد عبدالحسين واحدي و شهيد طهماسبي و رفقائي که در اطراف آنها بودند. از آن به بعد با هم بوديم تا جريانات مفصلي که از منزل مرحوم آقاي کاشاني شروع شد و بعد تبعيد ايشان به لبنان و برگشتن آقاي کاشاني و همين طور، تظاهرات و زد و خورد ادامه داشت. آخرين بار که ما با آقاي عراقي زندان بوديم، 51 نفر بوديم در زندان قصر در خدمت مرحوم نواب صفوي.

تحصن را مي گوئيد؟
 

بله، بحث تحصن بود آقاي نواب در حدود 4 شب و 4 روز اعتصاب غذا کرد و تقريباً به حال غش افتاد و از بهداري آمدند و سرم زدند. از طرف آقاي کاشاني، شملس ابهري آمد و به مرحوم نواب گفت شما اعتصاب غذايتان را بشکنيد. من از طرف آيت الله کاشاني آمده ام و اين رفقاي شما را بيرون مي آوريم. اول کمي شير به آقاي نواب دادند، خورد و کمي حالش بهتر شد. بعد يکي يکي بچه ها را آوردند و ايشان ديد که الحمدالله هم سالم هستند و شب زد و خورد کسي از بين نرفته. يک عده از بچه ها را جلوي روي شمس ابهري از در زندان بيرون کردند و بنده و حاج مهدي عراقي و آسيد مهدي يوسفيان و علي احرار و مرحوم ميردامادي، پيشنماز مسجد اباذر را نگه داشتند. ماها را گفتند کساني هستند که از بيرون تحريک شده اند که متحصن شوند. بهم هم ما را آوردند دادگستري و محاکمه کردند و مدت زيادي در زندان قصر با حاج آقا مهدي بوديم و حتي من دستخط آقا مهدي را دارم که بالاي يک کارت کوچک نوشته: «هوالعزيز. تنها نصيحت بنده به برادر عزيزم آقاي صفا اين است که تا خدا به تو عمر مي دهد، امر به معروف و نهي از منکر را فراموش نکني.» اين کارت هنوز پيش من هست. از آنجا که بيرون آمديم، ما را به زندان شهرباني بردند. در ميدان توپخانه، خياباني که به طرف ميدان فردوسي مي رفت، زندان بزرگي بود که زيرزمين بزرگي داشت و اول که ما را مي گرفتند، موقتاً ما را آنجا نگه مي داشتند، بعد مي فرستادند زندان عمومي. ما را جزو چاقوکش ها و اراذل نمي انداختند و يک جاي جدا مي فرستادند. توده اي ها را هم با ما نمي انداختند و مي گفتند اينها سياسي هستند.

شهيد عراقي در فدائيان اسلام چه مسؤوليت داشت؟
 

دست راست مرحوم نواب بود و وقتي هم جلسه مي گذاشتند و پنج شش نفر جمع مي شدند که برنامه ريزي کنند، يکي از آنها قطعاً آقاي مهدي عراقي بود. نزديک ترين افراد به مرحوم نواب، ده پانزده نفري بوديم که شب و روز با مأموران رژيم برخورد داشتيم؛ من بوديم و آقاي احراز و حاج مهدي و خليل طهماسبي. خدا رحمت کند شهيد نواب در آن دوران خفقان، کتابي با دستخط خودش نوشته به اسم حکومت اسلامي و در آنجا نوشته: «خاندان پهلوي بدانند که در يک شب تاريک يا يک روز روشن همه تا را به درک واصل خواهيم کرد.» خلاصه اين کتاب چاپ شده بود و حالا ما مانده بوديم که آنها را چطور پخش کنيم. من و آقا مهدي دوچرخه داشتيم و تصميم گرفتيم کتاب ها را به آدرس سرتيپ ها و سپهبدها و رئيس مجلس و وکلا برسانيم. با همان دوچرخه ها به در خانه هاي همه شان رفتيم و به هرکس که دم در مي آمد و کتاب را مي گرفت، مي گفتيم برو رسيد بگير و بياور و همين که مي رفت رسيد بياورد، مي پريديم روي دوچرخه ها و در مي رفتيم. خلاصه يک شبه همه کتاب ها را پخش کرديم که مثل توپ ترکيد. بحث عجيب و غريبي بود.

آيا در دوران فدائيان اسلام، شهيد عراقي در جريان اعدام هاي انقلابي بود؟
 

آقا مهدي در جلسات خصوصي فدائيان اسلام محرم اسرار بود و کساني را که قرار بود به ميدان بروند و فداکاري کنند، آقا مهدي اينها را مي ساخت و آموزش مي داد. بعد هم که مرحوم نواب را به شهادت رساندند، آقا مهدي، اين حقير و حاج سيد هاشم حسيني را خواست و گفت بعد از آقا، بياييد خودمان اين کار را بکنيم. حاج سيد هاشم حسيني گفت من نمي آيم و ديگر نمي خواهم وارد اين جور کارها باشم. يک شب هم رفتم خانه آقا مهدي و ديدم محمد بخارائي و آقاي هرندي و آقاي اماني همه آنجا جمع هستند و آقا مهدي دارد روي اينها کار مي کند. مرحوم بخارائي را آقا مهدي عراقي ساخت.

رابطه شهيد عراقي با آيت الله کاشاني چگونه بود؟
 

ما آن موقع در سطحي نبوديم که بخواهيم در برابر آقاي کاشاني جبهه گيري داشته باشيم. آن موقع نزديک ترين کس در ميان ما به آقاي کاشاني، سيد حسين امامي بود، علي احراز بود، رضا قدوسي بود، آميرزا ابوالقاسم گازري بود، آقاي واحدي بود، سيد هاشم حسيني بود، اينها کساني بودند که خيلي به آقاي کاشاني نزديک بودند. امثال بنده و آقا مهدي عراقي و ديگران به اينها چسبيده بوديم. اين جور نبود که اگر آقاي کاشاني مي خواستند برنامه اي بريزند، نظر آقاي عراقي يا بنده را هم بپرسند.

سوال من اين بود که نظر شهيد عراقي نسبت به آيت الله کاشاني چه بود؟
 

ما مطيع مرحوم نواب بوديم و خودمان نظري نداشتيم. قبل از اينکه آقاي نواب دستگير شود، خبرنگار مجله تهران مصور که من هنوز آن شماره اش را دارم، آمد به دولاب و با آقا مصاحبه اي کرد. البته ما چشم آن خبرنگار را بستيم و با يک ماشين جيب که مال آقاي قدوسي بود، با عده اي رفقا و من و آقا مهدي، چند باري او را در بيابان ها گردانديم که راه گم کنيم و بعد او را برديم دولاب، منزل شاطر رجب که نانوائي تافتوني داشت و اسمش رضايي بود. خدا رحتمش کند. آقاي نواب آنجا بود. آنجا آمدند با آقا مصاحبه کردند و آقاي نواب گفت که من آقاي کاشاني و دکتر مصدق را به محاکمه اخلاقي دعوت مي کنم. البته در اين سخنراني تندروي هم کرده بود که اگر کسي براي فواحش پاريس قدمي بردارد، قدرداني مي کنند، ولي کسي به خاطر خدماتي که فدائيان اسلام کردند، از آنها قدرداني نکرد هر وقت ما آمديم به اينها گفتيم آقا! اين خانم هايي که آمده اند توي اين ادارات، بهائي هستند، جلسات دارند، ما آنها را شناسايي کرديم، به اينها رسيدگي کنيد. گفتند حالا وقتش نيست. در همين خيابان شهدا (شهباز آن وقت) تا ميدان امام حسين (فوزيه)، 17 تا مغازه عرق فروشي بود. آقاي نواب مي گفت الان کار دست شماها افتاده، به اينها رسيدگي کنيد. اين شيشه هاي مشروبي که پشت ويترين ها گذاشته اند، توهين به قرآن است، توهين به اسلام است، مي گفتند حالا وقتش نيست. حالا فقط وقت آن است که نفت را ملي کنيم. آقاي نواب هم مي گفت شما قول داده بوديم که اگر رزم آرا را بزنيم و از سر راه شما کنار برود و مجلس قبضه ما شود، همه اين کارها را درست مي کنيم. حالا رزم آرا خاري بود که از ميان برداشته شد، 92 نفر در مجلس به دکتر محمد مصدق رأي داده اند. هر وقت درباره اين جور کارها به مصدق مراجعه مي شد، مي گفت اين کارها دست من نيست. دست آقاي کاشاني است. برويد به او بگوئيد. آقاي نواب مي رفت به آقاي کاشاني مي گفت، اما کم کم پاي آقاي نواب از خانه آقاي کاشاني قطع شد.
يک کسي بود به اسم شمس قنات آبادي که صددرصد درباري بود و لباس روحاني داشت. او در خانه آقاي کاشاني بود و گزارش هر کسي را که مي آمد، و مي رفت به دربار مي داد.
بنده خودم، با مهدي عراقي و چند تا از رفقا، سر تبعيد آقاي کاشاني، با يک اتوبوس پر رفتيم قم منزل آيت الله بروجردي متحصن شديم تا آقاي بروجردي اقدامي کنند. آن موقع سي تا مرجع ديگر هم بودند، ولي اعلم آنها آقاي بروجردي بود. امنيتي ها از طريق چند آخوند که خودشان را توي اين لباس جا زده و توي خانه آقاي بروجردي رخنه کرده بوند، ريختند و ما را تا مي خورديم، زدند، آب را به رويمان بستند، نگذاشتند بچه ها بروند بيرون نان بخرند بياورند بخوريم، پاسبان آوردند و هنگامه اي به پا شد. آقاي بروجردي گفتند: «دو نفر از اينها بيايند ببينيم چه مي گويند» يادم هست آن روز آقاي مهدي عراقي و يکي دو تا از رفقا رفتند خدمت آقاي بروجردي. بچه ها همه توي حياط نشستند تا آقا تشريف آوردند و گفتند: «شماها چه مي گوئيد؟» گفتند «آقا کاشاني را گرفته اند و به تبعيد فرستاده اند و صداي هيچ کس هم در نمي آيد.» آقاي بروجردي دو کلمه حرف، بيشتر نزدند. گفتند «فرزندان عزيزم! مرا بگذاريد براي آخر کار. ان شاء الله که به اميد خدا، آقاي کاشاني هم به همين زودي مرخص مي شوند، بلند شويد برويد».
ما گريه کنان از در آمديم بيرون و حالي مان نشد که اين مرد بزرگ چه گفت. اين هم از آن چيزهايي است که يادگاري داشته باشيد. ما نفهميديم چه حکمتي در حرف هاي آن مرد بزرگ وجود داشت. بعدها که فدائيان اسلام يکي از اين رجال را زدند که يادم نيست کدام يکي، مأموران رژيم ريختند توي خانه آقاي کاشاني و ايشان را هم گرفتند و سپهبد حسين آزموده حکومت نظامي برقرار کرد. آقاي کاشاني و آقاي مظفري و دو تا سه از برادران را گرفتند و برايشان دادگاه نظامي تشکيل دادند. سپهبد آزموده که رئيس دادگاه بود، گفت: «آقاي کاشاني! شما اسلحه داديد دست اينها که بروند رزم آرا را بزنند» آيت الله کاشاني گفتند: «اين بچه هايي را که گرفته اند، خيلي بچه هاي خوبي هستند. هرچه از خوبي اينها بگويم، کم گفته ام، ولي اينکه شما مي گوئيد من اسلحه داده ام دست اينها، اشتباه مي کنيد.» و شروع به سخنراني کرد. آقاي کاشاني دنيا ديده و مجتهد بود و با آزموده مثل يک بچه حرف مي زد. او به شدت بي تربيت و دريده بود و گفت: «من ارتشي هستم و محاسن تو را خشک خشک مي تراشم».
اطلاعات و کيهان اين مطلب را چاپ کردند. دو شب بعد آيت الله بروجردي رحمه الله عليه، خبرنگاران کيهان و اطلاعات را خواستند و گفتند: «بنويسيد حضرت آيت الله العظمي کاشاني مجتهدند و هر امري که بکنند، قابل اجراست.» و با اين کار، يک تودهني محکمي زدند به ارتش و دربار، طوري که نشستند سرجايشان و ما به خودمان گفتيم: «اي داد بيداد! آن روزي که اين مرد بزرگ فرمود مرا بگذاريد براي آخر، امروز را مي گفت.» آن چيزي که جوان در آيينه نمي بيند، پير در خشت خام مي بيند. بعد از چند وقت هم آيت الله کاشاني را آزاد کردند و با سلام و صلوات آوردند. منظور اينکه شهيد عراقي براي خودش يک رهبر بود، فقط يک عبا و يک عمامه کم داشت، و گرنه در همان کت و شلواري که بود، بعد از مرحوم نواب، اين او بود که محمد بخارائي و هرندي و نيک نژاد را علم کرد تا حسن علي منصور را بزنند.

چرا شهيد عراقي با شهيد نواب صفوي اختلاف پيدا کرد؟
 

آن جريان که با مرحوم نواب اختلاف پيدا کرد، در واقع به خاطر يکي از نزديکان شهيد نواب، يعني سيد عبدالحسين واحدي بود. او هم خدائي اش در بعضي از کارها از آقاي نواب تند و تيزتر بود. مرحوم نواب در سخنراني هايش آرام و پخته بود، ولي مرحوم واحدي سه ساعت سخنراني مي کرد، آن هم آتشين، مثل سيد حسن نصرالله که الان مي ايستد سخنراني مي کند، شهيد واحدي ده برابر از اين داغ تر بود آنها که رفتند و ما هم مي رويم، پس بايد واقعيت را گفت. شهيد عراقي هم در اين اختلاف با شهيد نواب تنها نبود. يکي آقاي ابوالقاسم رفيعي بود که سمت انتظامات فدائيان را داشت، يکي علي اصغر حکيمي بود، يکي احمد شهاب بوده، ده پانزده نفري بودند که با کارهاي آقاي واحدي مخالفت مي کردند. آقاي نواب هم منظورش اين بود که اگر در ميان برادرهاي ما کسي اشتباه کرد، نبايد او را طرد کنيم، بلکه بايد او را بخواهيم و بگوييم: «عزيز دلم! اينجا را اشتباه کردي و از اين به بعد جلوي اشتباهت را بگير.» آقاي نواب مي گفت معصوم در کل عالم وجود 14 نفر بيشتر نبوده اند و بقيه، همه در معرض اشتباه هستيم. نبايد که اشتباهات همديگر را جار بزنيم، بايد اصلاح کنيم، ولي اينها رفتند توي کيهان و اطلاعات زدند که ما چون از فلاني خلاف ديديم، جلسه فدائيان اسلام را ترک کرديم و امضاي همه شان را هم پاي اطلاعيه زدند. بعد هم آقاي نواب اعلاميه داد که اينها به اختيار خودشان رفتند. اصل اختلاف سر آقاي واحدي شد، نه سر چيز ديگري.
در خانه آقاي کاشاني هم، همين اتفاق افتاد. اختلافي که بين آقاي کاشاني و آقاي نواب افتاد، دو چيز بود. يکي سرشمس قنات آبادي بود، يکي هم اين بود که آقاي نواب به آقاي کاشاني فشار مي آورد.
حالا که دست شماست اين کارها را بکنيد و آقاي کاشاني هرجا صحبت مي کرد، مي گفت بايد اول نفت را ملي کنيم. هستي ما و رگ حيات ما اين است. من خوب يادم هست که توي پمپ بنزين ها نوشته بودند: «شرکت نفت انگليس و ايران!» نفت مال ما و توي خاک ما بود و براي نفت خودمان، اول اسم خوشان را زده بودند و بعداً اسم ما را. هرجا آقاي کاشاني مي رسيد، مي گفت فعلاً جاي اين حرف ها نيست. بايد اول اين قضيه را حل کرد. هر کسي هر سخنراني اي داشت، مي گفت اينها بي خود اين حرف ها را مي زنند، مسئله مهم و اول ما، قضيه نفت است.

آيا شهيد عراقي در سفر مصر، همراه شهيد نواب بود؟ آيا با اين سفر مخالفتي داشت؟
 

نه، مخالف نبود. شهيد عراقي کاملاً در جريان امور بود. برنامه هايي را که از آن طرف مي آمد، شهيد عراقي مي گرفت و به آقاي نواب مي داد. آقا را آن طرف خيلي خوب مي شناختند. اول انقلاب از طرف امام، همراه با آقاي خلخالي رفتيم سوريه به ديدن حافظ اسد در جلسه اي که ما نشسته بوديم، حافظ اسد از مرحوم خلخالي پرسيد که من کي هستم؟ اول کسي را که آقاي خلخالي معرفي کرد، من بودم و گفت اسم اين آقا اسدالله و فاميلي اش صفا و از هم رزم ها و هم زنداني هاي شهيد نواب صفوي است. به محض اينکه آقاي خلخالي اين حرف را زد، حافظ اسد از جايش بلند شد. من هم بلند شدم و آمد و مرا با صميميت بغل کرد و صورتم را بوسيد و خيلي احترام کرد و يکي يک قرآن بزرگ هم به همه مي داد.
بعد يکي از طرف ياسر عرفات پيغام آورد که شما تا اينجا آمده ايد و انصاف نيست که پيش ما نيائيد. ما از قبل برنامه ديدار با ياسر عرفات را نداشتيم. شبانه آمدند ما را بردند و با رمز و اشارات از کوهها عبور دادند و رفتيم پيش ياسر عرفات. آنجا هم آقاي خلخالي مرا معرفي کرد و همين که گفت اين آقاي صفا از هم رزمان و هم زنداني هاي شهيد نواب صفوي است، عرفات دو تا دستش را کوبيد روي زانويش و چند بار گفت: «نواب! نواب! نواب!» و اشک توي چشم هايش جمع شد و گفت: «من هرچه دارم، از اين مرد دارم.» آقاي خلخالي پرسيد: «چطور؟» گفت: «من در دانشگاه الازهر مصر طلبه بودم و درس مي خواند. وقتي گفتند قرار است بيايد و آنجا سخنراني کند، من دل توي دلم نبود که او را ببينم. بيست دقيقه به او وقت دادند که سخنراني کند. ما خيال مي کرديم نواب صفوي يک ريش بلندي دارد و يک عصا هم دستش است؛ بعد ديديم جوانکي است که شال سبزي به سرش بسته و بلند شد و مثل برق پريد پشت ميکروفون و آستين هايش را زد بالا و يک شعار عربي داد و من ديدم دانشگاه دارد مي رود روي هوا. عبائي هم که روي دوشش بود، افتاد يک طرف و با يک قدرتي، به جاي 20 دقيقه يک ساعت و نيم سخنراني کرد. نه تنها من، صدها جواني که آنجا بودند مات و متحير شدند.» مرحوم نواب به لسان عربي تسلط داشت. ياسر عرفات مي گفت: «وقتي سخنراني نواب تمام شد، من در به در اين طرف و آن طرف مي زدم که ده دقيقه با اين آدم صحبت کنم. وزير اوقاف، آقاي نواب را برد منزل خودشان. دو روز مي رفم جلوي در منزل که بلکه او بيايد بيرون. بالاخره روزي که مي خواستند او را ببرند به موزه کتاب تا کتاب هاي اسلامي و قديمي را ببيند، از در که آمد بيرون، پريدم جلو و سلام کردم. او دست مرا گفت و کشيد داخل ماشين. مامورين هم ناراحت بودند که چرا بايد مرا ببرد توي ماشين. نشستم و با من صحبت کرد و پرسيد: چه کار مي کني؟ گفتم: اينجا درس مي خوانم. گفت: اهل کجا هستي؟ گفتم: فلسطين. گفت: آنجا دارند نواميس تو را به خاک و خون مي کشند و آواره مي کنند، تو آمدي درس مي خواني که چطور بشود؟ خجالت نمي کشي؟ بلند شو برو به بردادرانت کمک کن و از آنجا ورق زندگي من برگشت. او که رفت مرا گرفتند و شش ماه توي زندان بودم به اتهام اينکه با اخوان المسلمين همکاري دارم. مدام مرا کتک مي زدند که تو چه رابطه اي با نواب صفوي داري؟ و من هرچه قسم مي خوردم به پير به پيغمبر، رابطه اي با او ندارم و فقط دو تا سوال از او کردم، دست بردار نبودند تا بالاخره مرا با عده اي از زنداني هاي اخوان الملسمين روبرو کردند و آنها گفتند که جزو گروهششان نيستم و آزادم کردند. رفتم به حجره ام و لباس هايم را برداشتم و قيد درس را زدم و رفتم فلسطين و الان اگر اينجا نشسته ام، از نفس آن سيد است.»
بعد هم به يکي از مأمورينش چيزي گفت و او رفت و يک کارت آورد و تکرار کرد صفا نواب صفوي. بعد گفت: «هرجاي فلسطين که بيائي و اين کارت را نشان بدهي، تو را مستقيم مي آورند پيش من.» هنوز هم آن کارت را دارم.

از ارتباط شهيد عراقي و شهيد نواب مي گفتيد.
 

بله، مرحوم شهيد عراقي دست پرورده خود نواب بود، ولي سرجرياناتي که گفتم اختلاف سليقه پيش آمد. همين الان هم که جمهوري اسلامي شده، اين اختلافات را مي بينيد، در حالي که همگي هم انقلاب را قبول دارند. ما پدران اينها را مي شناسيم، سوابق مبارزاتي اينها را مي دانيم و مي توانيم روي قرآن دست بگذاريم که زبانم لال، يک سر سوزن خيانتي در آنها نيست، اما با هم اختلاف سليقه دارند. آن موقع هم همين بود.

گويا شما بعدها با شهيد عراقي در حال نارنجک سازي بوديد، لطفاً در اين زمينه هم توضيحي بفرماييد.
 

ما اول ميدان خراسان، جاده مشهد، خاوران کارخانه تراش کاري داشتيم. پدر آقاي مهدي هم کوره پز خانه داشت و آجر مي ساخت و آقاي مهدي هم همان جا بود. دوستي داشتيم به نام حاجي عزيزالله که ريخته گر بود. آن قدر با آقاي هاشمي رفسنجاني و آقا صادق خلخالي قاتي بوند که يک بار رفته بود دم در مجلس و گفته بود برويد به آقاي هاشمي بگوييد عزيز ريخته گر آمده و با شما کار دارد. آنها گفته بودند آقاي هاشمي رئيس مجلس است. همين طوري که هرکسي نمي تواند سرش را بيندازد پايين برود پيش ايشان. عزيز ريخته گر کيست؟ خلاصه آن روز راهش ندادند، اما فردا که آقاي هاشمي فهميد، گفت برويد او را بياوريد داخل. اين بابا شخصيت بزرگي است. خلاصه اين آقا عزيزالله ريخته گر نارنجک هائي مي ساخت و مي آورد دم در دکان و من تراش کاري مي کردم و درستش مي کرديم براي جاهايي که مي خواستيم از آنها استفاده کنيم. او ريخته گري مي کرد و من تراش کاري مي کردم. من 50 سال پيش اسلحه دستي ساختم که فشنگ هم مي خورد و اگر از نزديک مي زدي، آدم مي کشت. هنوز نمونه هايش را دارم. اينها يادگاري يک عمر من است.

شما در جريان ترور منصور هم بوديد؟
 

نه، نبودم، اما گاهي وقت ها که در جلسات اينها شرکت مي کردم، مي ديدم که مرحوم عراقي به آقاي هرندي و هاشم اماني و بخارائي آموزش مي دهد. هاشم اماني دوازده سيزده سال با آقا مهدي زندان بود و در زمان خود ما، هم زندان بوند و خدا مي داند اينکه مي گويم حق يک عده اي پايمال شد، همين است. کساني که حتي يک شب هم زندان نبودند، آمدند و نماينده و استاندار شدند. چنين افرادي هستند که مي شود از وجودشان استفاده کرد. خلاصه بعد از مرحوم نواب، آقا مهدي با آن وجودي که داشت و با آن کارگرداني که داشت، به تدريج افرادي را آورد توي کار، آنهايي که به نام موتلفه در اطراف آقا مهدي بودند، اصلاً با مرحوم نواب تماسي نداشتند.

از دوران نهضت امام هم خاطره اي از شهيد عراقي داريد؟
 

خاطره که زياد دارم. ما هم ديگر آخر عمرمان است و 80 سال داريم. چند وقت پيش فکر مي کرديم خوشا به سعادت آن ياراني که زود رفتند. ما هرچه مانديم، بارمان سنگين تر شد. دلم از اين مي سوزد حق هيچ کس به اندازه حق آقاي عراقي پايمال نشد. شهيد عراقي دست راست مرحوم نواب بود. وقتي هم که انقلاب شد و از زندان آمد بيرون، موقعي که آقا خميني در عراق تحت نظر ساواک و رژيم عراق بود، بنده خدمت آقا مي رسيدم و با آقا مهدي در تماس بوديم و نوارهاي آقا خميني را تکثير مي کرديم. مي رفتم خدمت آقا و مي گفتم که وضعيت اين است و اين کارها را مي کنيم. موقعي که آقا مهدي در زندان بود، واسطه بين او و امام و به قول آن روزها «حاج آقا روح الله» بودم.
يک بار پدر آقا مهدي رفتيم زندان قصر. آقا مهدي رئيس آشپزخانه زندان شده بود. آنجا يک محوطه بزرگ چمن کاري بود که روي آن با چمن نوشته بودند شاه، خدا، ميهن و خدا را زير اسم شاه درست کرده بودند. پدر آقا مهدي برگشت و به من گفت: «الحمدالله، نشانه هاي سقوط اين حکومت هويدا شده.» پرسيدم: «چطور مگر؟» گفت: «مردک کارش به جائي رسيده که مي دهد اسم خودش را قبل از اسم خدا بنويسند که اين نشان مي دهد دارد سقوط مي کند.»
پنجاه سال پيش که اينها توي زندان ها مو سفيد کردند، زندان قصر وسط بيابان بود. خانواده ها از کله صبح مي آمدند و توي اتاقکي مي نشستند که حالا نوبت ملاقاتشان آيا بشود، آيا نشود و غروب با چشم هاي گريان برمي گشتند. آدمي مثل آقا مهدي که يک آدم عادي نبود. آدم عجيب و غريبي بود، براي همين امام فرمايش کردند که آقا مهدي يک نفر نبود، بيست نفر بود. امام که اهل تعارف نبودند که اين را فرمودند. از لحاظ برنامه ريزي، دل و جرأت، مديريت و اينکه بداند چه کسي چه کاري را در چه موقعي و به چه شکلي انجام بدهد، انصافاً ناخن کوچيکه ي آقا مهدي نمي شدند. آن همه سابقه مبارزاتي، آن همه هوشياري و مديريت حتي در داخل خود زندان، بعد هم که اداره کارهاي نوفل لوشاتو و بعد هم قم و تمام مدت کنار امام. جگرم مي سوزد وقتي مي بينم با زندگي و شهادت اين بزرگوار اين جوري برخورد مي کنند.
اين تازه يک گوشه قضيه است. ما يک حسن سعيدالسلطنه داشتيم که در مبارزه از همه ماها پيشکسوت تر بود. جز ما چند نفر چه کسي اصلاً اسم اين بنده خدا را مي داند؟ او کسي بود که با مرحوم نواب به يک مدرسه مي رفت و از همان موقع ها با او رفيق صميمي بود و بعدها هم همه زندگي اش را سر مبارزه گذاشت.
اواخر که ديدمش، حتي حاضر نبود آدرس و نشاني بدهد که احوالش را بپرسيم، چه برسد به اينکه بخواهد اسم و رسمي از او باشد. آقا مهدي که جايگاه و شان و مقامش را پيش خدا دارد او آنچه را که خدا وعهده داده، به او مي رسد، ولي ما هم وظيفه اي داشتيم و داريم. بايد از آقا مهدي خيلي قدرداني بشود. آقا مهدي، هم در زمان مرحوم نواب و آقاي کاشاني خيلي انگشت نما و کاري بود، هم بعدها.

بيشتر به اختلافات شهيد نواب در جريان ملي شدن صنعت نفت و حوادث آن سالها با برخي افراد اشاره کرديد، شما با توجه به نزديک بودن به شهيد عراقي، آيا در نهضت امام هم متوجه اختلاف نگاه او با جريان هايي شديد؟
 

انقلاب که شد، آقاي عراقي هميشه بغل دست امام و در قم دائماً در خدمت امام بود. من در زندان قصر کار مي کردم. يک بار آمد پيش ما و گفتم: «آقا مهدي! اين زندان قصر را ول نکن.» گفت: «آقا اسدالله! اصل کار قم است. من بايد آنجا باشم که بازرگان و دکتر يزدي و بقيه که مي آيند و مطالبي را دائماً به آقا مي گويند، وقتي مي روند به آقا بگويم که اصل ماجرا چيست و کجا راست گفته اند و کجا نگفته اند. بايد به آقا بگويم که من در ميان مردم هستم و نظر واقعي مردم چيست.»
يک شب پاي تلويزيون نشسته بودم. خدا رحمت کند آقاي بازرگان گفت: «ما مي رويم پيش امام و با ايشان حرف مي زنيم، پشت سرما يک عده اي مي روند و همه حرهاي ما را به باد مي دهند!» اين را خود آقاي بازرگان گفت. اينکه همه شهدا درجوار رحمت حق هستند که حرفي نيست، ولي آقا مهدي در زمان مرحوم نواب هم شاخص بود، در زمان انقلاب هم که خدمت امام بود و کارهايي مي کرد که از دست بقيه بر نمي آمد. امام روي سابقه اي که از زمان مرحوم نواب و ياران او و زندان هايي که کشيدند، داشتند، به آقاي مهدي عراقي خيلي احترام مي گذاشت و به گزارشات او با دقت گوش مي داد.

منابع خبري شهيد عراقي چه بود؟
 

از سال هاي خيلي دور، من يک راديوي شاوب لورنس لامپي بزرگ داشتم و اخبار همه دنيا را با کمک کس ديگري ضبط مي کرديم و آقا مهدي به همه اينها گوش مي داد و در جريان اخبار همه جا بود. شما الان ببينيد. يک وقت مي روند در دورترين روستاها و شهرستان ها از شهيدي فيلم تهيه مي کنند و ده ها بار پخش مي کنند که خدا خيرشان بدهد يا يک بنده خدايي که سي چهل سال توي سينما بوده و کار کرده و به رحمت خدا مي رود، جنازه را نگه مي دارند و صدبار از تلويزيون پخش مي کنند که تشيع جنازه کي هست تا مردم جمع مي شوند و مي برند و فيلم برداري و سرو صدا، اما آقا مهدي و پسرش حسام شهيد مي شوند و نه حرفي و نه نقلي، در حالي که اين کجا و آنها کجا.

در ارتباط با شهادت آقاي عراقي چه خاطره اي داريد؟
 

بعد از دوازده سيزده سال که آقاي عراقي از زندان آمد بيرون، بعد از چند وقت دکتر ميناچي شد وزير اوقاف حضرت امام به بنده دستور دادند که پرونده هاي افراد را مطالعه کنيم و آنهايي را که مشکل دارند بگذاريم کنار، چون سال اول است که ما کساني را به عنوان حمله دار انتخاب مي کنيم و بايد نماينده واقعي انقلاب باشند. قرار شد آنهايي را که با دربار و رژيم ارتباط داشتند، بگذاريم کنار. من بودم و مهدي عراقي و آقاي شهيد محلاتي، حاج محسن لبناني که الان بازار زير نظر ايشان است و آقاي انواري و آسيد مهدي جماراني که مأمور شديم پرونده ها را مطالعه کنيم و شاهي ها را بگذاريم کنار. اواخر کار بود که به آقا مهدي گفتم: «آقاجان! ما خودمان هم بايد با اينها برويم. من از تو خواهش مي کنم شناسنامه ات را بردار و بياور.» گفت: «نه من حج نمي آيم.» خيلي با او صحبت کردم.
همان روزي که سجل خودش و خانمش را برداشته بود که بياورد، پشت حسينه ارشاد، چهل تا بچه به اسم گروه فرقان با موتور آمدند و آنها را بستند به رگبار مسلسل. چهار تا بچه 17، 18 ساله که وقتي اينها را گرفتند و آوردند اوين، برادر آقا مهدي، آقا منوچهر گفت: «نمي خواهد اعدامشان کنيد، فقط بگذاريد چهار تا مشت بزنم تخت سينه اينها، همه شان مي ميرند.» به ذهن ما خطور نمي کرد که چهار تا بچه، آقا مهدي و بچه اش را بزنند. من و چند تا از رفقا جنازه اش را بلند کرديم و توي غسالخانه، خودم آقا مهدي را شستم. پسرش، حسام را حاج ابوالفضل صرافان که از پيشکوت هاي زمان آقاي کاشاني بود، شست و توي حرم حضرت معصومه (س)، پدر و پسر را روي هم دفن کرديم. آقا مهدي يلي بود!

امام هم تشييع جنازه شهيد عراقي آمدند؟
 

بله، اتفاقاً موقع برگشتن، ما با امام و حاج حسين آقا کشور که معمار بود و دامادش بوديم. خانه آقاي خميني تحت تصرف اينها بود که هرکس مي خواست بياييد ملاقات کند، همه دست حاج حسين بود که پير شده و الان قم است. امام تشريف آوردند براي تشيع جنازه و بعد هم با امام برگشتيم خانه شان و فرداي آن هم که آمديم تهران.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.