تبار شناسي ضاربان شهيد عراقي

پيشينه ي ضاربان شهيد عراقي و شناخت ريشه هاي تشکيل و فعاليت گروه فرقان، به رغم اهميت زياد، کمتر مورد بررسي قرار گرفته است. بديهي است اين شناخت در پيشگيري از فجايعي که انقلاب را از ارزشمندترين سرمايه هاي خود محروم ساخت، بسيار ضروري است. در اين گفتگو اشارات مفيدي به اين مطلب شده است.
دوشنبه، 19 دی 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تبار شناسي ضاربان شهيد عراقي

تبار شناسي ضاربان شهيد عراقي
تبار شناسي ضاربان شهيد عراقي


 






 

گفتگو با حجت الاسلام سيد جعفري شبيري زنجاني
 

درآمد
 

پيشينه ي ضاربان شهيد عراقي و شناخت ريشه هاي تشکيل و فعاليت گروه فرقان، به رغم اهميت زياد، کمتر مورد بررسي قرار گرفته است. بديهي است اين شناخت در پيشگيري از فجايعي که انقلاب را از ارزشمندترين سرمايه هاي خود محروم ساخت، بسيار ضروري است. در اين گفتگو اشارات مفيدي به اين مطلب شده است.

فدائيان اسلام چگونه شکل گرفت؟
 

شهيد نواب صفوي قبل از آنکه به نجف برود، مشغول فعاليت هايي بود. آقاي ميرمحمدي رئيس دانشکده الهيات و داماد ما مي گفت در اينجا نامه اي هست که در آن نوشته شده که در اينجا دانشجويي به اسم سيد مجتبي ميرلوحي هست که دائماً مشکل به وجود مي آورد و شورش به پا مي کند. شهيد نواب از همان ابتداي امر روحيه ظلم ستزي داشت و لذا وقتي در نجف، جريان کسروي مطرح مي شود که آيا کسي نيست که جواب اين دشمن خدا را بدهد، شهيد نواب مي گويد: «چرا! فرزندان علي هستند.» بعد هم ديگر کسي او را سرجلسه درس نمي بيند و چند روز بعد خبر مي رسد که در تهران درگيري شده و او را دستگير کرده اند. بعدها معلوم مي شود که شهيد نواب به تهران و به محلي که کسروي جمعيتي به نام «جمعيت پاک ديني» را تأسيس کرده بود، مي رود و با کسروي بحث مي کند، اما پس از ساعتي متوجه مي شود که او اصلاً اهل منطق نيست. اين عادت کسروي بود که مي گفت علما بيايند بحث کنيم، ولي هريک از آنها که اشکالاتي را بر حرف هاي او مي نوشتند، جواب هايشان را مسخره مي کرد و گاهي هم در پاکت آنها خاکستر سيگار مي ريخت و برايشان مي فرستاد. شهيد نواب مي بيند که بحث با او فايده ندارد، مخصوصاً اينکه کسروي تهديد مي کند و مي گويد که ده نفر رزمنده سرنيزه به دست دارد. در هر حال شهيد نواب تصميم مي گيرد به او حمله کند که همين کار را هم مي کند، اما موفق مي شود و اينجاست که تصميم مي گيرد جمعيت فدائيان اسلام را تشکيل بدهد و بعد هم با اعضا جلسه مي گذارد و سرانجام سيد حسين امامي، کسروي را در دادگاه مي زند و دستگير مي شود، ولي بعد با وساطت علما آزاد مي شود.

نقش شهيد عراقي در فدائيان اسلام چه بود؟
 

من در آن زمان چندان با او آشنا نبودم، چون در فدائيان اسلام قم بودم و در تهران نبودم و اولين بار هم شهيد نواب را در قم ديدم.

از ماجراي تحصن فدائيان اسلام در زندان که براي استخلاص شهيد نواب صفوي صورت گرفت و شهيد عراقي جزو متحصنين بود، چه خاطره اي داريد و تأثير اين تحصنن در تهران و قم چگونه بود؟
 

اين تحصن فقط در اين شهرها انعکاس نداشت، بلکه انعکاس جهاني داشت، چون خيلي کار مهمي انجام شده بود. تصورش را بکنيد که عده اي با دست خالي و در حالي که مأموران مسلح آنجا بودند، آمدند و زندان را تصرف کردند و آنجا را در اختيار گرفتند. شب قبل از آن شهيد واحدي به فدائيان اسلام مي گويد که جلسه اي داريم شبيه شب قبل از عاشورا. شايد فردا عده اي کشته شويم. هرکس آماده است بماند و هرکس نيست برود. بعد هم چراغ ها را خاموش مي کنند. گمانم اين را از خود شهيد واحدي شنيدم. در هر حال عده اي مي مانند، در حالي که واقعاً نمي دانستند قرار است چه کار خطرناکي را انجام بدهند. فردا صبح طبق معمول هر هفته که به ملاقات شهيد نواب مي رفتند، آن روز هم مي روند. در هرحال قرار مي شود که شهيد واحدي با عده اي در بيرون فعاليت کنند و تعدادي هم داخل زندان مي مانند. جزييات اين را که چگونه زندان را تصرف مي کنند، به ياد ندارم، ولي مي دانم که مأمورين را غافل گير و خلع سلاح مي کنند و وارد برج نگهباني مي شوند و آنجا را تصرف مي کنند و زندان تا سه روز در تصرف آنها بود. بعد دور زندان قصر مسلسل کار مي گذاردند و ديده بان ها هم از آن بالا مراقب بودند که اگر کسي آمد، از بالا او را بزنند.
گمان مي کنم در آن موقع دوازه هزار زنداني در زندان بوده که از بيرون برايشان غذا مي آوردند و کسي که مي آمد، رسيد مي گرفت و مي رفت. فدائيان اسلام که بودجه و سرمايه اي نداشتند و اين کار برايشان خيلي سخت بوده براي همين مي گويند که ما به شما کاري نداريم و بياييد به زندان رسيدگي کنيد. يک روز صبح موقع نماز، کسي که براي روشن کردن بخاري مي آيد، مقداري از خاکسترها را روي سر نمازگذاران مي پاشد و هوا را کثيف مي کند. نمازگزاران هم سريع نماز را تمام مي کنند. از بيرون عده اي آماده حمله بوده اند که مي ريزند و آنها را دستگير مي کنند و سر مرحوم سيد هاشم حسيني با کارد زخمي مي شود. مرحوم نواب را هم مي گيرند و شنيدم که به او دستبند قپاني زدند و او را به زندان انفرادي انداختند. روزنامه ها نوشتند که متحصنين 64 نفر بودند. ظاهراً آنهايي را هم که بيرون رفته بودند، حساب کرده بودند، ولي بعد نوشتند 51 نفر بوده اند. در آن زمان آقاي کرباسچيان روزنامه داشت و با قلمي جنجال مطلب مي نوشت. او با تيتر درشت چاپ کرده بود که «مصدق سفاک! کوپال آدمکش! اجساد شهداي ما را تحويل بدهيد.» و چند روز اين خبر را چاپ مي کرد.

ماجراي کاريکاتور مرحوم نواب چه بود؟
 

عکس مرحوم نواب را با دستبند قاپي کشيده بودند در حالي که يک چنگک بالاي سرش آويزان بود و سرش را خراش مي داد و دکتر مصدق هم ايستاده بود و قهقه مي زد. زير عکس هم نوشته بود: «ما بارگه داريم، اين وقت ستم بر ما/ بر کاخ ستمکاران تا خود چه رسد حذلان؟» اين کاريکاتور خيلي مورد توجه واقع شد و يادم هست که آن شماره از «نبرد ملت» فروش خيلي زيادي کرد. گمانم اين کاريکاتور در شماره ديگري هم چاپ شد. البته بيشترين شماره «نبرد ملت» که فروش رفت، مربوط به ترور رزم آرا بود، طوري که روزنامه فروش ها، اين روزنامه دو قرآني را آخر شب مي فروختند پنج تومان.

قضيه اختلاف تيم شهيد عراقي و مرحوم رفيعي با شهيد نواب چه بود؟
 

من البته اختلاف شهيد عراقي با مرحوم نواب را به ياد ندارم، چون در موضوع اختلاف، مرحوم رفيعي مشهورتر بود، اما الان که شماره اشاره کرديد يادم آمد که عده اي با شهيد واحدي ميانه خوبي نداشتند و به شهيد نواب پيشنهاد کردند که واحدي بايد از فدائيان اسلام بيرون برود. شهيد نواب اين قضيه را به شهيد واحدي مي گويد، ولي البته خودش او را اخراج نمي کنند. شهيد واحدي اعلاميه اي مي دهد و از فدائيان اسلام کناره گيري مي کند، اما در آن متذکر مي شود که تا آخر عمر به نواب صفوي وفادار خواهد ماند. معناي حرفش اين بود که از خود ايشان نرنجيده است. بعد فعاليت هاي جديدي را در مسجد جامع تهران شروع کرد و يک دهه را منبر مي رفت که جمعيت زيادي آنجا جمع مي شد. شبي هم شهيد نواب به آنجا مي رود و شهيد واحدي از او استقبال مي کند و به عنوان رهبر و استاد من، از وي نام مي برد. بيان من ناقص است، ولي شهيد واحدي بسيار خوش بيان بود. يک شب که عده اي حمله مي کنند و ساواکي ها هم در مجلس حضور داشتند، شهيد واحدي از جريان با خبر مي شود و اعلام مي کند: «عده اي اينجا هستند که مي خواهند شلوغ کنند.» بعد هم نشاني لباس هايشان را مي دهد که کراوات سياه زده اند و لباسشان فلان رنگ است و.. همين طور که اين حرف را مي زند، آنها با مردم درگير مي شوند و عده اي هم از بيرون داخل مجلس مي ريزند و درگيري بالا مي گيرد.

شهيد عراقي را اولين بار در کجا ديديد؟
 

اولين بار را به ياد ندارم، منتهي خاطره اي که از ايشان به ياد مانده مربوط به روزي است که جريان فيضيه پيش آمد. در آن روز ما در حجره مقام معظم رهبري بوديم و مي خواستيم به منزل ما برويم. ايشان و مرحوم اصغر کني در راه، جريان را به ما گفتند و نگذاشتند ما به مدرسه بگرديم. در هرحال از رفتن به منزل منصرف شديم و تصميم گرفتيم به منزل امام برويم، چون احتمال داشت کوماندوها به آنجا حمله کنند. يادم هست که اصغر کني از من پرسيد: «آيا همراهت چاقو داري؟» من اتفاقاً يک چاقوي ضامن دار داشتم که مي خواستم آن را پهلوي خودم نگه دارم، ولي بعد ديدم او از من قوي تر است و کارايي بيشتري دارد. چاقو را به او دادم و با عجله به منزل امام رفتيم. اول مغرب بود که به آنجا رسيديم و ديدم در منزل امام باز است و شهيد عراقي آنجا ايستاده است و محافظت مي کند. من يادم نبود که شهيد عراقي دم در ايستاده بود و بعداً مقام معظم رهبري به من يادآوري کردند که کسي جلوي منزل امام ايستاده بود، عراقي بود، مثل شير ايستاده بود و از منزل امام محافظت مي کرد. پرسيديم: «چرا در خانه را باز گذاشته ايد؟» گفت: «امام فرموده اگر در را ببنديد، مي روم در صحن حضرت معصومه (س) و سخنراني مي کنم. ما هم ديديم بهتر است در باز باشد و ايشان نروند، چون آنجا خطرناک است.» ما که اين حرف را شنيديم، ديديم بهتر است ما هم بمانيم و از امام محافظت کنيم. اصغر کني رفته بود توي زيرزمين و چاقوئي را که از من گرفته بود، تيز مي کرد. بعد از اينکه نماز امام تمام شد، رفتيم پيش ايشان. همه طلبه ها دورشان جمع شده بودند.

امام در آن جلسه چه فرمودند؟
 

يک عده از مدرسه فيضيه آمده بودند و گريه مي کردند. امام به محض اينکه اينها را ديدند، گفتند: «چرا گريه مي کنيد؟ شما با اين کارتان روحيه ها را تضعيف مي کنيد. مبارزه اين چيزها را دارد. اين تازه اول کار است. مبارزه زندان دارد، تبعيد و کشته شدن دارد. والله من همين الان که اينجا هستم، آماده ام که بيايند و مرا بکشند. چون با اين کار، نهضت جلو خواهد افتاد.» و به اين ترتيب به همه روحيه دادند و فرمودند هر کسي اهلش نيست زودتر برود و روحيه بقيه را تضعيف نکند و به همه آمادگي دادند.

ظاهراً يک زخمي هم آنجا آورده بودند. شما چيزي ديديد؟
 

خير، من نديدم. شايد زماني که ما از خانه امام آمديم، زخمي را آوردند.

از راه پيمايي عاشوراي 42 که شهيد عراقي از دوستانش آن را هدايت کردند، خاطره اي داريد؟
 

بعدها، شهيد عراقي نقل کردند که روزي در قم در محضر امام بوديم، ايشان فرمودند: «امسال هیأت ها جهت دار باشند.»
ما به امام عرض کرديم مهم ترين هیأت متعلق به طيب است که طرفدار شاه است و اگر او مخالفت کند، کارها خراب مي شود. امام فرمودند: «طيب مسلمان است و در مقابل دينش مقاومت نمي کند.» و به اين شکل بود که ما به فکر افتاديم با طيب صحبت کنيم. ما رفتيم و به طيب گفتيم آقاي خميني فرموده اند که طيب مسلمان است و در مقابل دينش نمي ايستد. همين که اين حرف را زديم، او سرش را پايين انداخت، بعد يکي از نوچه هايش را صدا زد و دويست تومان پول به او داد و گفت برو و يک عکس از آقا تهيه کن که جلوي دسته قرار بدهيم. او قبلاً عکس شاه را بزرگ مي کرد و جلوي دسته قرار مي داد، ولي حالا مي خواست عکس امام را بگذارد و دسته راه بيندازد. آن روز آمدند و به من گفتند که دسته طيب آمده و عکس حاج آقا روح الله را جلوي دسته گذاشته است. ما تعجب کرديم که جريان از چه قرار است، چون تا آن روز تصور مي کرديم که طيب، فدايي شاه است. در روز بعد، يعني در روز دوازدهم محرم او را دستگير کردند و هرچه تهمت که مي خواستند به او زدند. او هم انصافاً مقاومت کرد. مثل اينکه مجبورش کردند که بگويد که امام به او پول داده اند تا او اين کار را بکند. او هم قبول کرد و تا روز آخر هم آنها فکر نمي کردند از طيب رودست بخورند، به همين خاطر دادگاه او را علني کرد و خبرنگارها آمدند که خبر را منعکس کنند. طيب وقتي پشت تريبون قرار مي گيرد، لباسش را بالا مي زند و نشان مي دهدکه سينه اش را سوزانده اند و مي گويد که اينها اين کار را کردند تا من بگويم که آقاي خميني به من پول داده تا اين کار را بکنم. من اصلاً تا امروز ايشان را نديده ام و اگر هم مي ديدم، هرچه داشتم به ايشان مي دادم، نه اينکه پول بگيرم. حالا هم حتي اگر کشته شوم، اين تهمت را نمي زنم.
از آن روز به بعد به او سخت مي گيرند و حتي مسئله اعدام را هم مطرح مي کنند. آقاي کاتوزيان که امام جماعت مسجدي در همان مناطق بود، نقل مي کرد که بعد از شهادت طيب، ملاقات، به او چه گفت؟ همسر طيب گفته بود: «بعضي چيزها را مجاز نيستم بگويم. ولي به او گفتم: تو نان آور خانه هستي. و او جواب داد: به اندازه کافي نان گذاشته ام. اگر هم به فکر يتيم شدن بچه ها هستي، تا به حال چندين بار چاقور خورده و تا دم مرگ رفته ام و خدا را شکر که در اثر ضربه چاقو نمردم و ماندم تا در راه خدا کشته شوم.» طيب گفته بود که حتي به او وعده دادند که اگر با آنها همکاري کند، مقام هاي بالايي به او مي دهند، اما او خودش را در خواب با ياران امام حسين (ع) ديده است و ارزش ندارد که به خاطر مقام هاي دنيوي، آن مقام را از دست بدهد. به همسرش گفته بود براي من غصه نخوريد.

بعد از تبعيد امام اعدام انقلابي منصور توسط شهيد عراقي و يارانش رخ داد. اين برنامه چه انعکاسي در قم داشت؟
 

من در جريان امور نبودم. يادم هست که درصدر آباد ساوه منبر مي رفتم. يک شب آدم ثروتمندي پيش من آمد و گفت: «حاج آقا روح الله را خواب ديده ام که گفتند به اين مرد کمک کنيد. منظورشان خادم مسجد بود که مرد بسيار متديني بود و سال ها بود که به او کمکي نمي شد، اما او خدمت مسجد را مي کرد و مناعت طبع خاصي داشت. من در پاسخ به امام گفتم راستش من خجالت مي کشم. خودتان اين کار را انجام بدهيد. امام گفتند که من بايد به مأموريتي بروم.» همان روز منصور ترور شد من به آن مرد گفتم: «تعبيرش همين است، چون اينها ارادتمندان امام بودند که اين کار را انجام دادند».

انعکاس خبر در ساوه چه بود؟
 

همه متدينين خوشحال شده بودند. رژيم تصور مي کرد که مردم از اين اتفاقات خيلي ناراحت مي شود. اما اين طور نبود، چون اينها کارهاي تروريستي نبود و قبلاً به فرد اخطار مي دادند که دست از اعمال خائنانه خود بردارد و بحث هاي مفصلي در اين موارد انجام مي شد و بعد اعدام انقلابي در مورد کساني که در واقع سپر کفار بودند، صورت مي گرفت. يادم هست که مرحوم واحدي و ديگران روزها و ساعت ها در اين موارد بحث مي کردند و سپس تصميم مي گرفتند.
زماني که امام در تبعيد بودند، همراه با مقام معظم رهبري به جلسات استاد بنده، مرحوم حائي شرکت مي کرديم. در آنجا به ايشان عرض کردم: «آيا مي شود علم را ترور کرد؟» ايشن فرمودند: «خدا رحمت کند نواب صفوي را. اگر زنده بود...» اصل کار را تخطئه نمي کرد. پرسيدم: «تکليف چيست؟» فرمودند: «مگر حالا هم کسي براي اين نوع کارها پيدا مي شود؟» گفتم: «اگر وظيفه باشد، خود من مي روم.» ايشان فرمودند: «حالا زمان اين نوع فعاليت ها نيست. الان مسلمانان و کشورهاي اسلامي استعمار زاده شده اند و بايد به مردم آگاهي داد».
به ياد دارم سال ها بعد که براي کسب اجازه از امام به نجف رفته بوديم، اما هم در مورد قيام مسلحانه، همين را فرمودند. ما از همه نااميد شده بوديم که چنين مجوزي را به ما بدهد و نزد خو تصور کرديم که شايد امام موافقت کنند، چون امام در سخنراني هايشان با لحني کوبنده سخن مي گفتند و ما گمان کرده بوديم بايد علي القاعده با قيام مسلحانه، موافق باشند. بعدها بود که متوجه شديم ايشان با اين شيوه موافق نيستند، يادم هست که خود من زماني که امام در نجف بودند، همراه با ابوشريف و جواد منصوري نزد ايشان رفتيم تا براي قيام مسلحانه يک مجوز رسمي کسب کنيم. در آنجا خدمت امام عرض کردم که يک عرض خصوصي دارم. فرمودند: فردا بيا، فرداري آن روز رفتم و يک ساعتي نزد ايشان بودم و صحبت کرديم و ايشان با قيام مسلحانه مخالفت کردند. مي فرمويدند بايد به مردم، آگاهي داد.
من خودم يک لحظه به امام شک کردم و پيش خود گفتم نکند امام چون مدتي از کشور دور بوده اند، از اوضاع بي خبر هستند و يا سن و ضعف مزاج بر تصميمات ايشان تاثير گذاشته است، ولي بعدها متوجه شدم که مسئله انجام تکليف است و ملاک، انجام تکليف و وظيفه است نه حب و بغض و احساسات.

امام نسبت به حرکت هاي گذشته از جمله اقدامات فدائيان اسلام موضع گيري نکردند؟
 

نه امام معتقد بودند که اين نوع حرکت ها به جائي نمي رسند، هر چند ايشان کار شهيد نواب را تخطئه نکردند و تا جائي هم که در توانشان بود، براي آزادي او تلاش کردند. حتي رفتند و با آيت الله بروجردي هم صحبت کردند. آيت الله بروجردي در آن مقطع، درگيري مستقيم با دستگاه را صلاح نمي دانستند. ايشان در جريايي شاه را تهديد کردند و او هم عقب نشيني کرد. يادم هست که از پدرم شنيدم که از قول ايشان مي گفتند: «توپ خالي رفتيم و خدا اثر گذاشت؟» بعدها نهضت امام نشان داد که اين توپ خال نبوده و آيت الله بروجردي فکر مي کردند خالي است. ايشان خيلي قدرت داشتندف اما خبر از قدرتشان نداشتند.

پس از شهات حاج آقا مصطفي، شهيد عراقي و دوستانشان مراسم هائي را از جمله در حرم حضرت عبدالعظيم (ع) و مسجد ارک تهران اجرا مي کنند. از اين مراسم ها خراطره اي داريد؟
 

مسجد ارک را حضور داشتم و آقاي روحاني منبر رفت که بسيار جالب بود. ايشان آيه «... واجعلنا للمتقين اماما» (1) را که در آن حضرت ابراهيم از خدا مي خواهد ذريه او را پيشوا قرار دهد، قرائت کرد و مشخصات امام را گفت و با امام خميني مقايسه کرد و در آنجا بود که اولين بار، امام را با اين عنوان خطاب کرد و همه صلوات فرستادند. جلسه بسيار باشکوهي بود. در سال 57 شهيد عراقي به دستور امام از پاريس به کشور بر مي گردد و راه پيمائي عظيم عاشورا را با کمک دوستان خود، برگزار مي کند. از آن واقعه نکاتي را بيان کنيد.
مادر در جلسه جامعه روحانيت اعلام کرديم که شعارهاي روز عاشورا بايد تندتر از قبل باشند و همگي به جامعه روحانيت وکالت داديم که هر اقدامي را که صلاح مي داند، بکند. بعد از آن يادم مي آيد آقاي موسوي اردبيلي گفتند: «براي عزل شاه، بايد امضاي اشخا را داشته باشيم، در حالي که شما به ما يک وکالت کلي داده ايد. اين امري است که همه اجازه دهندگان بايد امضا کنند. اين احتمال هم وجود دارد که امضا کنندگان، اعدام شوند.» ما حدود ده دوازده نفر بوديم که گفتيم امضاي ما را پاي اعلاميه بگذاريد و براي ارتباط با مرکز، آقايان موسوي اردبيلي و مرواريد را انتخاب کرده بوديم.
در هر حال صحبت شد که شعارها تندتر شوند. گروه هاي ديگر از جمله جبهه ملي، نهضت آزادي، هيچ يک بعد از راهپيمائي روز تاسوعا، براي روز عاشورا اعلام راه پيمائي نکردند و فقط جامعه روحانيت بود که قدم پيش گذاشت و در اعلاميه خود ذکر کرد کوشش کنيد با نيروهاي نظامي درگير نشويد و اگر ديديد که قرار است درگيري پيش بيايد، به خانه هايتان برويد و روي پشت بام ها شعار بدهيد، به طوري که تمام اهالي تهران روي پشت بام ها بورند و شعا بدهند. آن شب آقاي کلهر به من تلفن زد و گفت: «جبهه ملي اعلاميه داده و گفته که روز عاشورا نمي آيد تا نشان بدهد که راه پيمائي تاسوعا به خاطر جبهه ملي، پر جمعيت و با شکوه شده و در روز عاشورا که فقط جامعه روحانيت اعلاميه داده، جمعيت کمتري خواه آمد و اين قهرا به نفع رژيم خواهد بود و لذا حيثيت جامعه روحانيت در خطراست. رژيم هم بنا را بر اين گذاشته که در روز عاشورا کشتار کند. به مردم بگوئيد که نيايند.»
من گفتم: «اين وقت شب که نمي شود کاري کرد و واقعيت اين است که ما اعلاميه و امضا داده و گفته ايم که مردم از درگيري خود داري کنند و در صورت احتمال درگيري،روي پشت بام ها برون و شعار بدهند و حالا نمي توانيم به مردم بگوئيم که نيايند و جامعه روحانيت موظف است که بيايد.» واقعيتش اين است که ما فکر نمي کرديم مردم اين قدر خوب شرکت کنند.
يادم هست آن روز صبح، پسردائي من، آقاي دکتر ولائي که مدتي رئيس موسسه پاستور بود، به من تلفن زد و پرسيد: «امام اين راه پيمائي را تائيد کرده اند؟» گفتم: «بله، ما که بدون نظر امام کاري را انجام نمي دهيم.» او هم احساس خطر کرده بود و گفت: «من وصيت نامه ام را نوشته ام و مي آيم.»

شروع راه پيمائي از کجا بود؟
 

شروعش از جاهاي مختلف بود، ولي انتهابي آن به ميدان آزادي مي رسيد. من خودم در کانون توحيد نماز مي خواندم و بنا شد مردم شمال غرب تهران از ميدان توجيد حرکت کنند. من هم وصيت نامه ام را نوشتم و به خانواده دادم و راهي شدم و ديدم عجب جمعيت خوبي آمده. سه نفر از هم لباس هايي ما که در راه پيمائي هاي خطرناک نمي آمدند، چون ديده بودن که در روز تاسوعا خبري نشد، فکر کرده بودند عاشورا هم وضع به همان شکل است و تصورش را هم نمي کردند که وضعيت خطرناک شود. در هر حال خدا رحمت کند سربازها و درجه داراني را که در سالن ناهار خوري پادگان لويزان، 60 ،70 افسر را به رگبار بستند و عملا رژيم را در بهت قرار دادند.
ما با توجه به تجربه کشتار 17 شهريور در مسجد ابوالفضل ستارخان، از قبل، تخت و سرم و باند آماده کرده وديم که درصورت ضرورت، مجروحين را به آنجا و چند جاي ديگر منتقل کنيم.شعار روزهاي قبل بود: «استقلال، آزادي، حکومت اسلامي». با گفتن کلمه جمهوري، يعني که سلطنت بايد به کلي از بين برود. اولين بار بود که چنين شعاري داده مي شد. يکي از آن رفقائي که اشاره کردم، با ترس گفت: «آقاي شبيري! چه دارد مي گويد؟» هر سه نفر به شدت ترسيده بودند.
پنج بار تکرار اين شعار که تمام شد، اينها تصور کردند شعارهاي خطرناک تمام شه و شعارهاي ديروز تکرار خواهند شد، اما در شعار دوم، مستقيماً اسم شاه برده شد: «مسجد کرمان را، کتاب قرآن را، خلق مسلمان را، شاه به آتش کشيد.» اينها دوباره ترسيدند و پرسيدند: «اين شعار چيست و از کجا آمده؟» رفتم جلو و از آقاي ناطق پرسيدم: «اين شعارها را چه کسي به شما داده؟» ورقه اي را نشانم دادند و ديدم همان شعارهاي مصوب است، گفتم: «پس هر چه را نوشته اند، بگوئيد.» روي شعار چهارم و پنجم بود که مرگ بر شاه پنج بار تکرار شد و انگار مردم منظر بودند، چون يکمرتبه منفجر شدند، گوئي مي خواستند به شاه حمله کنند.
هيجان عجيبي به وجود آمده بود. من سعي داشتم به جمعيت نظم بدهم که متوجه شدم آن سه نفر نيستند و از همان ميدان توجيد به خيابان اقبال آشتياني رفته اند. ما وارد خيابان آزادي شديم و جلوي مسجد امام زمان (عج) که رسيديم، ديديم اين سه نفر آنجا ايستاده اند که اگر خبري شد، سريعاً به داخل مسجد فرار کنند، چون رژيم از شب قبل تهديد کرده بود که با تانک به مردم حمله خواهد کرد.

شهيد عراقي چه مي کرند؟
 

شهيد عراقي در بخش خدمات و تدارکات و آماده کردن بلندگوها براي سخنراني ها و پشتيباني راهپيمائي بود. در هر حال مردم از طرف ميدان امام حسين و انقلاب آمدند و من منتظر بودم که تانک ها بيايند و حمله کنند. بالاخره رسيديم ميدان آزادي و من ديدم که خبري نيست.
بعد به من ماجراي پادگان لوايزان را خبر دادند و متوجه شدم که به اين دليل رژيم به پليس کشيده بود، چون موقعي که در غذا خوري آنجا افسران را به رگبار بستند، شاه با هليکوپتر جمعيت را ديده و ترسيده بود و از همان جا بود که به فکر خروج از کشور افتاد و فهميد که ديگر نمي تواند در کشور بماند.

آيا شهيد عراقي در کانون توجيد هم فعاليت داشتند؟
 

گمانم در دوره اي که حزب جمهوري اسلامي تشکيل شد، در کانون توحيد هم بود و با شهيد بهشتي روابطي داشت. احتمالاً جزو اولين نفراتي بود که در حزب ثبت نام کرد.

از شهادت مرحوم عراقي خاطره اي داريد؟
 

اجمالا مي دانم که گروه فرقان، آقاي عراقي و آيت الله مطهري و سپهبد قرني و آقاي مفتح را به شهادت رساند. من گودرزي را مي شناختم. زندگي ساده اي داشت و در مسجد جامع تهران درس مي خواند. زياد مطالعه مي کرد، اما استاد کم ديده بود. بعداً آقاي سعيد امام جماعت چهل ستون مسجد جامع که کتابخانه را هم تأسيس کرده بود، با او برخورد کرد و از آنجا بيرون رفت. گودرزي به من احترام مي کرد. در شروع انقلاب که گروه فرقان را تشکيل داد، شايد اگر من مي ديدمش و با او صحبت مي کردم، کار به آنجاها نمي کشيد. يکي از دوستان، کتاب خداشناسي گروه فرقان را به من داد، سه صفحه بيشتر نتوانستم بخوانم. اراجيف نوشته بود. آقاي اردبيلي گفتند: «من ده صفحه خواندم.» گفتم: «هنر کرديد، من نتوانستم بيشتر از سه صفحه بخوانم»، ولي آقاي مطهري همه آنها را خوانده بود.

کتاب خداشناسي گروه فرقان بود؟
 

بله، دوستي که کتاب را به من داد گفت: نظرت چيست؟ گفتم: چرت و پرت است.
گفت: خوب بود جوابي برايش مي نوشتي. گفتم: وقتي اين شعر را مي خواني که: «شيريني شرکه از لحاف است/ بيچاره مگس مناره باف است»، چه مي توان برايش بنويسي جز اينکه چرت و پرت است؟
خنديد....

شايد اگر شما هم بيش از نصف کتاب را مي خوانديد، شهيد مي شديد!
 

بله، اتفاقاً در معرض بودم و خبر شهادت من هم شايع شد. به دوستم گفتم: «کسي که اين چرت و پرت ها را نوشته، قطعاً آدم مغروري است و حرف مرا که سهل است، حرف استاد مرا و حرف آقاي مطهري را هم قبول نمي کند.» گفت: «از تو قبول مي کند.» پرسيدم:
«مگر نويسنده اش کيست؟» گفت: «گودرزي». گفتم: «بله، شايد از من قبول کند. بدنيست او را ببينم.» حالا کجا هست؟ گفت: «نمي دانم» گفتم: «اگر او را ديدي، حتما کاري کن که من او را ببنيم.» ولي ديگر نه او گودرزي را ديد نه من. اين بنده خدا، آقاي رضائي بود که يک روحاني همداني بود و مدتي هم در جهاد سازندگي خدماتي را انجام داد. گودرزي شيفته دکتر شريعتي بود و کتاب هاي او را مي خواند. خدا رحمت کند دکتر شريعتي را. او رو به تکامل بود و هر چه بيش مي رفت، کتاب هايش سالم تر مي شدند. آدم مثبتي بود. جامعه شناسي خوانده بود، اما در قسمت هاي مذهبي وارد شده بود و داشت رو به اصلاح مي رفت. گودرزي حرف هاي دکتر را اشتباه فهميده بود و زيربار هم نمي رفت.

چه شد که گودرزي که ظاهرا دنبال مسائل علمي بود، وارد مسائل نظامي شد و دست به ترور افراد موثري چون شهيد مطهري و شهيد عراقي زد؟
 

آقاي رضائي مي گفت گودرزي با شخصي آشنا بود که او با خارج ارتباط داشت و اينها هندوانه زير بغلش مي گذاشتند و برايش جلسات سخنراني ترتيب مي دادند. او هم استاد نديده بود و حرف هايش عمق نداشتند و چيزهايي به نظرش تازه مي آمد که اصلاً تازه نبودند. روحيه جاه طلبي داشت و آنها هم از اين روحيه او استفاده و تشويقش مي کردند که عجب حرف هاي تازه اي مي گويد و او هم کم کم باور کرد. بعد به تدريج او را ر مقابل علما قرار دادند، طوري که از تعابير توهين آميز استفاده مي کرد. سرانجام روزي که ترور آيت الله مطهري انجام شد، اعلاميه دادند که کار گروه فرقان است.

نام قبلي گروه فرقان، کهفي بود؟
 

يادم نيست. کهفي شايد آنهايي بودند که در حضرت عبدالعظيم بودند. در هر حال اعلاميه به نام گروه فرقان بود. يادم هست که در مراسم عمامه گذاري، خودم مي خواستم عمامه گودرزي را بگذارم. يک فلسفي نامه در کتابخانه مسجد جامع بود که خودش را به ديوانگي زده بود اما به نظرم از اولياء الله بود. آقاي سعيد به من گفت: «عمامه را تو بر سر گودرزي بگذار، چون کسي که عمامه مي گذارد، بايد سيد باشد.» وقتي رفتم عمامه را بگذارم، اين آدمي که خودش را به ديوانگي زده بود، کف زد و نقل پاشيد، چون روز عيد بود.
همين که من خواستم روي سرگودرزي عمامه بگذارم، آمد و يک دستي عمامه را برداشت و کوبيد روي سر گودرزي و عمامه پخش شد روي سر او. عمامه را صاف کردم و روي سر گودرزي گذاشتم و گفتم: «اميدوارم خدمتگزار اسلام باشيد.» و از اين جور صحبت ها موقعي که عمامه را روي سرش مي گذاشتم، از ما عکس گرفتن که بعد از جريان ترور آقاي مطهري، عکس را بدم دادم به کميته و گفتم: «اين گودرزي، تشکيل دهنده گروه فرقان است، تا جنايت جديدي مرتکب نشده، اين را تکثير کنيد.» بعد هم همان شب در مسجد سخنراني کردم و گفتم: «هر کس از اين شخص يا گروه خبري دارد، ملاحظه دوستي و فاميلي را نکند که مشمول نفرين پيامبر مي شود. او جنايت کرده و بايد به کيفر برسد.»
موقعي که صحبت مي کردم، ديدم يک نفر ر ميان جمعيت، آرام قرار ندارد. احتمال دادم که با گودرزي باشد. ظاهراً گودرزي او را فرستاده بود که خبر بگيرد. بالاي منبر به مردم گفتم: «من خودم با او آشنا هستم، با او دوست بودم، ولي هرجا او را ببنيم يا خبري از او به دست بياورم، معرفي مي کنم.»گمانم از همان جا قضيه ترور من شکل گرفت.
من هر جا مي رفتم، سروقت مي رسيدم. آن شب مي خواستم به مدرسه شهيد مطهري و جلسه جامعه و عاظ بروم. نمي دانم چه شد که استخاره کردم و بد آمد، من هم تاکسي گرفتم و يکسر رفتم به منزلم در خاني آباد. وقتي رسيدم، گفتند چندين بار از مسجد تماس گرفته اند که فورا به آنها تلفن بزنيد. هر چه مسجد را گرفتم اشغال بود. بعد آقاي ياري، از علماي شرق تهران، تماس گرفت که: آقاي شبيري چه خبر؟ گفتم: قابل عرض هيچ! پرسيد: حال شما خوب است؟ گفتم: الحمدالله. حيرت کردم که مگر چه شده که حال مرا مي پرسند، آن هم اين طور. بعد از مسجد تماس گرفتند که: چه خبر؟ گفتم: چظور مگر: شايع شده که شما ترور شده ايد.
گفتم: چه کسي گفته؟ گفتند: از مسجد ميثم تماس گرفته اند و گفته اند که شما ترور شده ايد. گفتم: فورا تماس بگيريد و بگوئيد که جريان را نقل نکنند و پخش نشود. بعد يکي از رفقا از مهديه زنگ زد و گفت: من اينجا هستم و شايع شده که شما ترور شده ايد. گفتم: تا جمعيت متفرق نشده، خبر را تکذيب کنيد. فردا صبح ناطق نوري را که ديدم، ايشان گفت: «تو ديگر از من طلبي نداري، چون به اندازه کافي بابت تو نگراني کشيده ام و فاتحه هم برايت خوانده ام.»
موقعي که براي تشييع جنازه شهيد مطهري به قم مي رفتيم، وسط راه در قهوه خانه اي توقف کرديم. آيت الله مهدوي کني و شهيد مفتح و شهيد بهشتي هم بودند. شهيد بهشتي گفتند: «ديشب به من خبر دادند که شما را ترور کرده اند.» پرسيدم: «خبر چقدر صحت داشت؟» گفتند: «99/5 درصد» گفتم: «پس با نيم درصد هم مي شود زنده ماند.» به شهيد بهشتي گفتم: «من نگران شما هستم، چون گودرزي را مي شناسم. او با چند نفر خيلي مخالف بود، يکي شهيد مطهري و يکي شما، يکي آقاي مفتح.» آقاي مفتح يکي کمي يکه خورد، ولي شهي بهشتي انگار که هيچ خبر مهمي را نشنيده است. بعدها شنيدم که در روزهاي آخر عمر مي گفته که من هر روز منتظر هستم که سقفي روي سرم خراب يا گلوله اي به طرفم شليک يا بمبي در کنارم منفجر شود.

هدف از به شهادت رساندن شهيد مطهري و شهيد مفتح توسط گودرزي تا حدي مشابه و مشخص است، ولي شهادت مرحوم عراقي با چنين اهدافي محتمل به نظر نمي رسد.
 

گودرزي اساساً با نظام و با هر کسي که با نظام همکاري مي کرد، مخالف بود. آقاي حاج طرخاني و آيت الله حاج رضي شيرازي را هم اينها ترور کردند. موقعي که عده اي را براي مجلس خبرگان انتخاب کردند، اسم حاج رضي هم بود و ايشان را ترور کردند که خوشبختانه موفق نشدند، ولي هنوز هم پاي ايشان کمي مي لنگد. اينها مي گفتند هر کسي که از نظام حمايت مي کند، بايد کشته شود.

شايع است که اسامي ترور شوندگان توسط بيگانگان انتخاب و به گودرزي منتقل شده است.
 

همين طور است. آنها به او خط مي دادند و او هم احمق بود. جوان هايي که دور او بودند، آدم هاي ساده و به قول شهيد لاجوردي رک بودند. مثل منافقين نبودند که حرفي را بزنند، اما نيتشان چيزي ديگري باشد، براي همين ايشان خيلي روي اينها زحمت کشيد تا توبه کنند، اما توبه منافقين را قبول نداشت و مي گفت دروغ مي گويند. مي گفت فرقاني ها حتي روبروي تو هم که باشند، با تو مخالفت مي کنند و اگر توبه کنند، واقعاً به خاطر اين است که پشيمان شده اند.
بعد از اعدام اين سه نفر اعضاي گروه فرقان، برادر يکي از آنها همان روز يا فرداي آن روز آمد به کانون توحيد. زمزمه اعدام بعضي از اعضاي آنها هم بود. او گفت: «گروه فرقان به نام اسلام اصيل آمده اند و بچه هاي آن بسيار مذهبي هستند. مردم توجه اصل قضيه نيستند. بايد دادگاه اينها پخش شود تا مردم بدانند که اينها حرفي براي گفتن ندارند. مادر من وقتي رفته برادرم را ببيند، برادرم گفته که ما اشتباه کرديم. برويد و بقيه جوان ها را آگاه کنيد که به راه ما کشيد نشوند. من حالا پيش شما امده ام که پيغام برادرم را برسانم، چون مي ترسم اينها جوانان مذهبي را به سمت خود بکشند.»
من به شهيد بهشتي تلفن زدم و گفتم که سه نفر مي خواهند شما را ببينند گفتند: «فردا بيائيد دادگستري». گفتم: «نمي شود زودتر بيايند؟» موقع عصر بود، گفتند: «پس بيايند منزل ما». من به آنها گفتم بروند و خودم بعد از نماز مي آيم. وقتي به منزل شهيد بهشتي رسيدم، ديدم ايشان با همه خستگي فعاليت هاي روزانه، با حوصله تمام به حرف هاي آنها گوش مي دهند. بعد هم حرف هاي آنها را تائيد کردند و فردا شب، فيلم محاکمه گروه فرقان از تلويزيوم پخش شد و جوي که داشت به نفع گروه فرقان شکل مي گرفت، شکسته شد.

پي نوشت ها :
 

1- سوره فرقان، آيه 74. والذين يقولون ربنا هب لنا من ازواجنا و ذرياتنا قره اعين و اجلعنا للمقين اماما/ و آنان که زبان حال و گفتارشان اين است: پروردگارا ما را از همسرانما فرنداني که موجب چشم روشني ما باشند عطا فرما و همواره، ما را پيشواي پرهيزکاران گردان.
 

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط