گفتگو با حبيب الله عسگر اولادي
درآمد
عسگراولادي به عنوان يکي از قديمي ترين مبارزان در نهضت اسلامي است و لذا روايت وي از رويدادهاي دوران مبارزه حائز اهميت است. او به عنوان نزديک ترين يار و ياور شهيد عراقي، با وسواس و دقت به نقل مهم ترين مقاطع حيات آن بزرگوار پرداخته است.
نحوه آشنايي شما با شهيد عراقي چگونه بود؟
من شهيد عراقي را قبل از نهضت اسلامي مي شناختم، ولي اولين جايي که شناخت ما سبب همکاري شده، در بيت حضرت امام و در جريان مدرسه فيضيه بود. شهيد عراقي و عده اي از ياران در فدائيان اسلام بودند و بعد از کودتاي 28 مرداد و بعد از شهادت مرحوم جدا و تا حدي از اوضاع سياسي، سرخورده شدند و در کناري، دور هم بودند. ما هم در مجموعه اي به نام «هيئت مويد» گرد هم بوديم و خودمان را از صحنه سياسي، کنار نگه داشته بوديم و سعي داشتيم از هيئت ها و مساجدي که فعاليت سياسي داشتند، خودمان را کنار نگه داريم.
در تاريخ موتلفه از سه هيئت به عنوان هيئت هاي موسس موتلفه اسم مي برند. يکي از آنها هيئت مويد است که در برخي جاها از آن به عنوان هيئت مسجد امين الدوله نام مي برند و در اسناد نام شهيد عراقي در اين مجموعه آمده، اما بسياري از افرادي که در مسجد امين الدوله شرکت داشته يا در هيئت مويد بودند، مي گويند که شهيد عراقي در اين جورجاها کمتر ديده مي شد.علت چيست؟
يک نقصي در اين خاطره تاريخي هست. هيئت مويد و مجموعه مسجد امين الدوله، يک بخشي از آن يک سوم بودند. پس از اينکه امام براي اولين بار ما را به هم معرفي کرد، شامل 18 هيئت بوديم که يکي از آنها مويد و يکي هم گروه شهيد عراقي و ديگري گروه حاج ابوالفضل توکلي بينا بود. ديگر گروه حاج مرتضي حائري زاده بود. ما 18 گروه متحد شديم و اسم ما شد «جبهه مسلمانان آزاد»، يعني يک بخش جبهه مسلمانان آزاده بود و ما يک شوراي 12 نفره داشتيم مربوط به اين مجموعه. اما بار دوم ما را با عده ديگري آشنا کرد که سه گروه بودند، يک گروه همکاري را نپذيرفتند، دو گروه که مسجد شيخ عزيز و اصفهاني ها بودند، آمدند و با «جبهه مسلمانان آزاده» شروع کردند. برادرهائي که مي گويند ايشان به مسجد امين اوله خيلي کم مي آمد و بعد از جريان مدرسه فيضيه آمد، درست مي گويند ايشان جزو «هيئت مويد» نبود و اينها خودشان جزو فدائيان اسلام بودند و دور هم جمع شده بودند و فعاليت داشتند.
شما سال ها هم زندان شهيد عراقي بوديد. آيا هيچ وقت ايشان براي شما تعريف کردند که چرا با شهيد نواب به اختلاف برخوردند و چه شد که به جدايي انجاميد؟
خود ايشان در نوشته اي که به ايشان منسوب است، اين مسئله را گفته، اما من استنباط خود را مي گويم و از ايشان چيزي را نقل نمي کنم. استنباط من اين است که مرحوم نواب صفوي در 28 ماه حکومت دکتر مصدق، 24 ماه يا زندان بود يا تبعيد و آزادي اش خيلي کم بود. بعد از 28 مرداد که آزاد شد، دو سه تا کار کرد که طرفداران و حتي اعضاي فدائيان اسلام را متزلزل کرد و به اعتراض کشاند. يکي اينکه بدون مشورت با بدنه، نامزد نمايندگي مجلس در رژيم طاغوت شد و اعلام کرد که من از قم نامزد هستم و اين نامزد بودن به معناي تأييد رژيم کودتا بود و مورد اعتراض دسته هاي مختلف فدائيان اسلام قرار گرفت. عده اي هم تأييد مي کردند و ايشان بالاخره انصراف داد، ولي اختلاف افتاد. يکي ديگر مسافرتي بود که به لبنان و کشورهاي اسلامي و مصر داشت و در آنجا موضع گيري هايي کرد که اعضاي فدائيان اسلام، آنها را بر نمي تافتند، از جمله شهيد عراقي و همفکران او.
به خاطر همراهي با اخوان المسلمين؟
اخوان المسلمين خيلي منفي نبودند. قضيه اين طور بود که ايشان نوعي تساهل و تسامح نسبت به حرکت سني ها از خود نشان داد و بچه هاي فدائيان خيلي ولايتي بودند. دو سه مورد ديگر هم پيش آمد و شهيد عراقي و عده اي ديگر اعتراض کردند و مرکزيت فدائيان اسلام، اينها را اخراج کرد. شهيد عراقي از مودب ترين معترضين اخراج شده بود و ارتباطش را با شهيد نواب قطع نکرد و رفت و آمد داشت و مي رفت و انتقاداتش را حضوري مطرح مي کرد، اما کار سياسي نمي کرد. البته آنچه را که خود ايشان گفته مي توانيد پيدا کنيد که مفصل توضيح داده است.
شما هم در آن مقطع از اخراجي هاي فدائيان اسلام بوديد؟
خير، قبل از اينکه امام هيئت هاي ديني را تأييد و امر به اتحاد آنها کنند، بنده عضو هيچ حزبي نبودم و حتي در جريان نهضت ملي و 30 تير هم وابسته به هيچ جرياني نبودم.
جلسه دومي را که منجر به ائتلاف شد، بيان کنيد.
ما جلسه اي نگذاشتيم، بلکه به طور عادي روزهاي جمعه و گاهي اوقات هم وسط هفته به قم مي رفتيم. اين بار خود امام دعوت کرده بودند که ما به قم برويم که من بوم و مرحوم شفيق و آقاي توکلي بينا و شهيد عراقي که به عنوان رابط عمل مي کرد.
يک روز که مسائلي را خدمتشان عرض کرديم، فرمودند: «در آن اتاق بمانيد و نرويد». ما رفتيم و ديديم عده اي برادرها آنجا هستند که ما آنها را نمي شناسيم، اما نمي دانيم که جزو مجموعه ما هستند يا نه. امام تشريف آوردند و فرمودند: «شما خدايان يکي است، قرآنتان يکي است، چرا با هم کار نمي کنيد؟ از حالا با هم کار کنيد.» قبل از اين جلسه همان طور که گفتم، ما حداقل 18 و حداکثر 28 گروه بوديم، ولي هنوز نمي توانستيم نام خود را حزب بگذاريم. مي گفتيم بايد مراحل را طي کنيم و لذا اولين نامي که روي خود گذاشتيم «جبهه مسلمانان آزاده» بود. ما فرمايشات امام را تکثير مي کرديم و اعلاميه هائي هم مي داديم. بعد از اين جلسه ما به تهران آمديم و مجدداً جلساتي در همان هسته خودمان (مويد) و سپس در شوراي مرکزي جبهه مسلمانان آزاده برقرار و مسائل را مطرح کرديم و گفتيم که امام مجدداً ما را به گروه هاي جديدي معرفي فرمودند و ما بايد يک بازسازي جديد بکنيم. با نشست هايي با هم، توانستيم جبهه را به يک ائتلاف بزرگ تبديل کنيم و سامان بدهيم. از اينجا «هيئت هاي موتلفه اسلامي» شکل گرفت. ما به يک شوراي دوازده نفري رسيديم که از هرکدام از اين مجموعه ها، چهار نفر در اين شوراي مرکزي عضويت داشتند. با فاصله کمي خدمت امام رسيديم که از هرکدام از اين مجموعه ها، چهار نفر در اين شوراي مرکزي عضويت داشتند. با فاصله کمي خدمت امام رسيديم و وضعيت خود را شرح داديم. اين شوراي دوازده نفره چهار نفر هم علي البدل داشت و از مجموع خودش چهار نفر باز تغييراتي کرد. شهيد مهدي عراقي، شهيد صادق اماني، شهيد صادق اسلامي و بنده عضو اصلي بوديم و دو سه نفر هم به عنوان عضو علي البدل انتخاب شدند که هر موقع لازم باشد خدمت امام برسند. ما چهار نفر خدمت امام رسيديم و عرض کرديم ما اوضاع را خطرناک تشخيص مي دهيم و معتقديم ممکن است شرايطي پيش آيد که ما دستمان به شما نرسد. امام فرمودند شما خودتان چه پيشنهادي داريد؟ عرض کرديم ما در جمع خودمان مشورت کرديم که تعدادي از علما را در نظر بگيريد و به ما معرفي کنيد تا ما از ميان آنها پنج نفر را انتخاب و به عرض شما برسانيم تا در نبود شما از اينها تبعيت کنيم. امام فرمودند خوب است و 25 نفر از علما را در نظر گرفتند. ما برگشتيم و روي اين 25 نفر تبادل نظر کرديم و پنج نفر از اينها را انتخاب کرديم و به محضر امام رفتيم. پنج نفر را گفتيم. از پنج نفر، اما از دو نفر صحبتي به ميان نياوردند.
آن پنج نفر چه کساني بودند؟
من ضرورتي نمي بينم که اسامي هر پنج نفر را ذکر کنم. پس از اينکه خدمت ايشان عرض کرديم، ايشان فرمودند من به آقاي مطهري اعتماد دارم. من به آقاي بهشتي اطمينان دارم. آقاي انواري هم خوب است. هر وقت به من دسترسي نداشتيد، با اين آقايان در تماس باشيد. خوب شوراي مرکزي در همين تأييديه که حضرت امام فرمودند به اين رسيد که از اين پنج نفر استدعا کند که اينها به عنوان شوراي روحانيت، مجموعه ما را قبول کنند که ما با ايشان در ارتباط باشيم.
شما فرموديد شما عراقي در جمع کساني بودند که خدمت امام رسيديد براي درخواست شوراي روحانيت، در حالي که برخي ادعا کرده اند شهيد عراقي با روحانيت با غير از امام راحل و شهيد نواب صفوي ميانه خوبي نداشت.
خير، ايشان در زندان با آقاي انواري مانوس بودند و بحث و گفتگو داشتند، آنکه بعد از 28 مرداد زده شدند ايشان، چون آقايان روحاني ها حمايتي که اينها مي خواستند از فدائيان و مرحوم نواب صفوي نمي کردند؛ از آنها ناراحت بودند. والا از روزي که ما در مدرسه فيضيه با هم آشنا شديم و راه افتاديم. پيوسته همين موضوع ارتباط با روحانيت برقرار بود. شهيد عراقي يکي از اعضاي شوراي مرکزي موتلفه بود و درخواستمان از حضرت امام که يک انتخاب دو درجه اي مي خواهيم بکنيم و از ميان 25 روحاني معتمد، 5 نفر را انتخاب کنيم، هم عضو بود بود و هم رأي بود و همراه.
رهبري و دبيرکلي موتلفه پس از اين ائتلاف برعهده چه کسي بود؟
ما به عنوان رسمي دبير کل نداشتيم، چون کارمان مخفي بود و نمي توانستيم روي کسي علامت گذاري کنيم و بعنوان دبيرکل داشته باشد. مدتي واقعاً فرمان کار در اختيار شهيد اماني بود، البته اجراييات بيشتر با شهيد عراقي بود، اما اداره کلي در دست شهيد اماني بود. پس از شهادت شهيد اماني مديريت با شهيد عراقي بود، چه در زندان و چه بعد از زندان و تا زمان پيروزي انقلاب فرمان مديريت موتلفه به دست شهيد عراقي بود. بعد از انقلاب هم که به دستور حضرت امام (ره) همه با عضويت شوراي مرکزي حزب جمهوري اسلامي در آمديم.
از فاجعه فيضيه چه خاطراتي داريد؟
در روز مدرسه فيضيه که رژيم به گروه مهجمي دستور داده بود که به طلاب و حتي به علما و مراجع هم حمله و تا جايي که ممکن است فيضيه را تخريب کند، شهيد عراقي و يارانش جذب اعلاميه ها و تلگراف هاي علما شدند و نخستين بار در صحنه مدرسه فيضيه، آشکار شدند و حس زدند که قرار است به طلاب حمله شود. در آنجا با وضع غير قابل پيش بيني روبرو شديم. تعدادي با لباس هاي مبدل و همه تقريباً متحدالشکل از نظر ظاهر دو صف دربست کرده بودند و هرکه مي خواست وارد فيضيه شود، بايد از وسط اينها مي گذشت. اينها کساني را که مي خواستند وارد شوند، و راندازي مي کردند و بعضي وقت ها هم فحش يا ناسزا مي گفتند و مي زدند. ما از وسط اينها گذشتيم. در راهروي مدرسه فيضيه که قرار گرفتيم، بعضي از برادران گفتند اينها اکثرشان مست بودند و حتي بوي مشروبات الکلي از اينها استشمام مي شد. قابل قبول نبود که در قم عده اي مست باشند. برخي از آنها اشاره هايي مي کردند و ما هنوز متوجه نشده بوديم که تعدادي از همين دژخيمان در ورودي در وسط، پاي منبر نشته اند. ما اصلاً به اين مسئله توجه نکرديم که اينها با هم با اشاره صحبت مي کنند. شهيد عراقي و چند نفر از فداييان اسلام کنار منبر و بلندگو رفتند تا آنجا را حفظ کنند. اين مطلب را بعداً شهيد عراقي گفت، آيت الله گلپايگاني براي اين مجلس تشريف آوردند و شهيد عراقي نوعي تقسيم کار کرده بود که بعضي متصدي تريبون باشند و منبر و بعضي از جمله خودش، از حجره اي که آيت الله گلپايگاني و عده اي از علماي معمر بودند، حفاظت کنند. ما به دستور حضرت امام در صحن مدرسه فيضيه بوديم و هرکدام وظايف خود را انجام مي داديم. بعد که آن هجمه عظيم صورت گرفت، ما به تهران آمديم و آقاي عراقي و يارانش براي محافظت از بيت امام به آنجا رفتند. تعبيري که خود شهيد عراقي درباره حادثه فيضيه دارد اين است که وقتي مأموران رژيم حمله کردند و طلب با اجر به آنها حمله کردند، يکي از فرماندهان اعلام کرد به خانة خميني برويم. آقاي عراقي مي گفت به محض اينکه اين حرف را شنيديم، احساس کرديم بين حفاظت از فيضيه و منزل امام، بايد حفاظت از خانه ايشان را انتخاب کنيم. آنها به منزل امام رفتند و ما طبق دستور حضرت امام به طرف تهران آمديم.
دستور امام چه بود؟
امام فرمودند شما موظف هستيد جريان مدرسه فيضيه را در تهران يا جاهاي ديگر منتشر کنيد. در هرحال اين سرنخ آشنايي و همکاري ما با شهيد عراقي بود. شب حادثه فيضيه که ما به تهران آمديم، شهيد عراقي و عده اي از دوستانش براي حفاظت از امام رفتند خانه امام. امام داشت سخنراني مي کرد و آقاي عراقي را در پشت سرش بست، چون آنها داشتند مي آمدند. امام فرمودند اين در را نبنديد! شهيد عراقي و همراهانشان با تعدادي چوب رفتند داخل زيرزمين. آسيد محمد صادق لواساني و آقاي غروي و چند نفر از شخصيت ها هم که وارد شدند، در را بستند، امام فرمودند: «در را باز کنيد. اين همه جمعيت اينجا هستند، خطرناک است اين جمعيت را آزاد کنيد. بروند.» خطرناک است. همه رفتند و امام آمدند و ديدند توي زيرزمين سروصداست. پرسيدند: «شما کي هستيد؟» شهيد عراقي گفت: «مهدي هستم». امام فرمود: «چه مي کنيد؟» شهيد عراقي گفت: «شنيده ايم مي خواهند به اينجا حمله کند و آمده ايم از شما محافظت کنيم.» امام فرموند: «ضرورتي ندارد» عراقي و همراهانش به گريه افتادند وگفتند: «ما نمي توانيم شما را رها کنيم.» امام فرموند: اينجا نمانيد.» انيها آمدند منزل آقاي خسروشاهي که بغل خانه امام بود و از آنجا از خانه امام مراقبت کردند. انصافاً شهيد عراقي نسبت به حضرت امام و نهضت امام ايثار عجيبي داشت.
پس از حادثه فيضيه، پيرو فرمايش امام که فرموده بودند اين جريان را به تهران وجاهاي ديگر بکشانيد، چه اقدامي کرديد؟
شهيد عراقي و دوستانش که در قم بودند. ما هنوز با اينها ارتباط تشکيلاتي نداشتيم. در راه دو سه اتفاق افتاد. همه بي روحيه و کسل و مأيوس در اتوبوس نشسته بوديم. يک اتوبوس شرکت واحد آمد از ماشين ما جلو بزند و راننده اتوبوس ما راه نمي داد. نگاه کرديم و ديديم اينه خيلي درب وداغون هستند. اکثراً بدن هايشان خرد و خاکشير بود. ديديم مهاجمين به مدرسه فيضيه هستند. همين که اينها رد شدند، بچه ها يک کمي رمق پيدا کردند، چون قبلاً فکر مي کردند تعداد زيادي از طلاب کشته شده اند و اينها جان سالم به در برده اند. ماشين دوم آمد و سرنشينانش خيلي بدتر از ماشين اول بودند. ماشين سوم که آمد، راننده هم حالي پيدا کرده بود و تا مدت ها اجازه نداد که آنها عبور کند. بچه ها از اين طرف شعار مي دادند و از اين سه منظر شکست دشمن و پيروزي ما، در ما روحيه آفريد. گفتيم چرا وقت را تلف کنيم؟ همه جا در ماشين نشستيم و تقسيم وظايف کرديم که در تهران چه کنيم. قرار شد فردا به منزل علماي بزرگ و شخصيتها و رجال برويم. ما يک گروهي بوديم که به منزل آيت الله خوانساري رفتيم و بنده آنجا روضه فيضيه را خواندم و آيت الله خوانساري گريستند و فرمودند: «چه بايد بکنيم؟» گفتيم: «حداقل اين است که نماز جماعت ها بايد تعطيل شود.» فرمودند: «من صحبت مي کنم که اين کار بشود.» برادران به جاي ديگر رفتند و در تهران يک افشاگري گسترده اي اتفاق افتاد و درهمه براي مقابله با رژيم، آمادگي پيدا شد. شهيد عراقي و دوستانش هم آمدند. نمي دانم از کجا شروع کردند ولي فعاليت هايي کردند و بعد در ارتباط قرار گرفتيم.
پس از اين ماجرا، آيا اولين اقدام مشترک شما راه پيمايي عاشورا بود يا قبل از آن اقدام مشترک ديگري هم داشتيد؟
راهپيمايي عاشورا محصول چند جلسه پي در پي است امام در فرودين ماه به ما اجازه ندادند براي شهداي فيضيه برنامه اي داشته باشيم، بلکه در ارديبهشت ماه به عنوان چهلم شهداي فيضيه اجازه دادند که ما در تهران برنامه داشته باشيم. برنامه ها اول يکي در مسجد بازار دروازه حضرتي بود و به تعبيري کوچه ارمني ها، مسجد آسيد علي نقي بود که آمدند و جلوي آن را گرفتند. ديگر آنجا به ترتيب آشنا شديم. فردا شب را اعلام کرديم مسجد امين الدوله، پس فردا شب را مسجد حمام گلشن آقاي غروي و همين طور گسترش پيدا کرد و بعضي شب ها تا 20 جا براي مدرسه فيضيه برنامه برگزار مي شد. اداره کردن اين مراسم، ما را به هم نزديک کرد. خدا رحمت کند شهيد صادق اماني را، روي بارهاي انبار آنها مي نشستيم و برنامه ريزي مي کرديم. انبارشان کنار سرقبر آقا بود و شايد صد تا کيسه بار روي هم مي چيدند و ما مي رفتيم آن بالا مي نشستيم که اصلاً کسي حدس هم نمي زد که آنجا دور هم جمع شده ايم! در آنجا برنامه ريزي کرديم که از امام درخواست کنيم به ما اجازه بدهند که ما دسته ممتازي در روز عاشورا داشته باشيم. آقاي توکلي و بنده و مرحوم شفيق رفتيم خدمت امام و شيوه راهپيمايي را که از جنوب تا شمال تهران آن روز، از مسجد حاج ابوالفتح به طرف دانشگاه و بازگشت به مدرصه صدر بود، براي امام گفتيم. ما گفتيم که علم و کتل نمي آوريم و با پلاکاردها و پرچم هاي بلند و با قرآن حرکت کنيم. امام فرمودند کار خوبي است و اجازه دادند.
آيا امام براي راه پيمايي شرطي هم گذاشتند؟
قبلاً فرموده بودند بايد در راه پيمايي ها شعارهايي داده شود که نشانه مصائبي باشد که اگر امام حسين (ع) هم تشريف داشتند، بر آن مصائب مي شوريدند. در همين جهت شهيد صادق اماني شعري گفته بود که در دسته خوانده مي شد و من يک رباعي از آن يادم هست: «گفت عزيز فاطمه، نيست زمرگ واهمه/ تا به تن روان بود، زير ستم نمي روم» دسته اين را مي خواند و مي رفت. قرار شد با شعارها و پلاکاردهايمان، خواست امام حسين (ع) را بازگو کنيم. بعد هم از حضرت امام استدعا کرديم وقتي اين راه پيمايي را در تهران انجام داديم، ايشان هم آن روز سخنراني کنند. فرمودند تصميم دارم بيايم و عصر عاشورا هم اسباب اين شد که ما به هم نزديک تر شديم.
از شبي که در زندان با شهيد عراقي و ديگر هم رزمانتان از شهيداني که براي اعدام مي بردند وداع مي کرديد چه خاطره اي داريد؟
ما دو تا وداع داشتيم. يکي بين خودمان در اتاق سلول بود و يک وداع در شبي که مي خواستند اينها را ببرند. ما وقتي متوجه موضوع شديم، گفتيم بايد با اينها وداع کنيم. محرري آمد و گفت: «ما خبر داريم که شما دو سه شب پيش وداع کرده ايد.» گفتيم: «براي رفتن وداع نکرديم.»
گفت: «نمي شود.» ما هم اعلام اعتصاب غذا کرديم. کمي که گذشت، آمد و گفت: من اجازه گرفته ام، ولي سعي کنيد کار بيهوده اي انجام ندهيد، و گرنه کارتان سخت تر مي شود.»
گفتيم: «ما اهل شورش نيستيم اهل انجام وظيفه هستيم».
ما وارد يکي از سالن هاي زندان موقت که بعداً اسم آن را کميته ضد خرابکاري گذاشتند، شديم و ديديم اين چهار شهيد دستشان روي شانه هاي همديگر است و دارند با هم شوخي مي کنند. اطراف آنها 2 دور افسر مسلح، 2 دور گروهبان و استوار مسلح و 3 دور هم تقريباً سربازان مسلح ايستاده و اينها را محاصره کرده و مثل نگين انگشتري در بر گرفته بودند. وقتي وارد شديم، حميد ايپکچي که جوان ترين ما بود و از نظر عاطفي، وابستگي شديدي به شهيد بخارائي داشت، زد زير گريه. شهيد بخارائي صداي او را شنيد و پرسيد: «حميد؟ گريه؟ براي ما گريه مي کني؟ من از سالي که خودم را شناخته ام، هر سال در ماه رمضان از خدا شهادت خواسته ام و اين سال هم همين طور. براي ما گريه مي کني؟» نه تنها جلوي گريه حميد را گرفت، بلکه جلوي همه ما را هم که در آستانه ي گريستن بوديم، گرفت. رفتيم و در کنار چهار معلم، چهار اسوة ايثار ايستاديم. شهيد اماني فرمودند: «ما الان که دور هم ايستاده بوديم، براي شما نگران بوديم. ما تا لحظاتي بعد در جوار رحمت حق هستيم. اينها خيال مي کنند براي ما حکم سنگيني گرفته اند، در حالي که سبک ترين حکم، حکم شهادت است. اما ما نگرانيم که اينها چه بلايي سر شما اسرا خواهند آورد. دعا مي کنيم که خدا در اين اسارت به شما کمک کند و اين اسارت هم به شما کمک کند. اسارت است که شهادت را جلا مي دهد».
شهيد عراقي قرار بود همراه اين دوستان بروند، ولي در آخرين لحظات حکم شان تغيير کرد. در آن لحظات چه حالي داشتند؟
شهيد عرافي بسيار متأثر بود و به آنها هم گفت که جفا را به من کردند و مرا محروم کردند.
در اسناد ساواک آمده است که رژيم شاه يک جلد قرآن کريم و چهار جلد دفتر را از شهيد عراقي گرفته و براي بررسي محتواي آن به رئيس زندان داده است. آيا در زندان نسبت به نگهداري قرآن هم حساسيت وجود داشت؟
رژيم شاه قرآن را تحريک کننده مي دانست. البته شاه مبادرت به چاپ قرآن نفيس کرد و امام فرمود کسي که قرآن راچاپ مي کند، از ترس مردم است که کسي به هويتش پي نبرد. رژيم قرآن را از نظر شکل ظاهري محترم مي دانست براي اينکه در مقابل مردم قرار نگيرد. اما آنها سعي داشتند فقط شکل ظاهريش را حفظ کنند در زندان ما را بازداشت کردند و زماني که خواستند ما را به برازجان منتقل کنند و نوشته هاي ما را گرفته و با قرآن تطبيق دادند، در بعضي از نوشته هاي من تأويل هايي از ائمه اطهار گفته شده بود. افسر مسؤول آمد و دستور داد تا در جلوي در زندان همه آنها را آتش بزنند. من گفتم اگر اين کار را بکنيد، هرکاري از دست من عليه شما بر آيد، انجام مي دهم. شما بايد اول مرا بکشيد، بعد قادر باشيد که يک چنين کاري را انجام بدهيد، افسر گفت: «چرا مي خواهي خود را فداي يک مشت کاغذ پاره و قرآن بکني؟» گفتم: «پيامبر مکرم اسلام و همه ائمه اطهار جان شيرين خود را فداي قرآن کريم کردند.» آنها وقتي ديدند من محکم ايستادم، تمام اين نوشته هاي قرآني را به قرآن همراهم بسته بندي کردند و به مأموري دادند که آنها را به رئيس بازداشتگاه هاي برازجان تحويل دهد. رژيم شاه با اين نوع قرآن مخالف بود.
چه شد که شما و شهيد عراقي به زندان برازجان تبعيد شديد؟
من و آقاي انواري و شهيد عراقي را موقعي تبعيد کردند که چهار نفر از جمله سرمدي از زندان فرار کردند. اين فرار يک مقدمه پليسي داشت و اينها را بردند پشت بام و از آنجا سرازير شدند توي باغ و آنها را داخل باغ گرفتند. بعد ريختند داخل زندان و همه چيز را از ما گرفتند و زندگي را براي ما بسيار سخت کردند. ما هم اعلام اعتصاب غذا کرديم. آقاي انواري بيمار بودند و نمي توانستند اعتصاب کنند، ولي بقيه ما اعتصاب غذا کرديم. گروه جزيي که سرمدي و بقيه از آن گروه بودند، آنها هم اعتصاب کردند يعني همه مسلمان ها، هم بعضي از ملي گراها و هم کمونيست ها اعتصاب غذا کردند. ده روز از اعتصاب که گذشت و در اين فاصله فقط روزي يک ليوان چاي کم رنگ با کمي نبات مي خورديم. البته بعضي از کمونيتس ها يا ملي گراها مي رفتند و مخفيانه چيزي مي خوردند، ولي ما محکم روي حرف خودمان ايستاده بوديم.
روز دهم رئيس کل زندان ها با دو سه تا افسر آمدند و وارد اتاق ما شدند. شهيد عراقي، حاح ابوالفضل حيدري، عباس مدرسي فر و بنده و آقاي انواري در اتاق بوديم. گمانم اسم رئيس زندان ها متين نژاد بود. گفت: «خواست شما چيس؟» گفتيم: «خواست ما زندگي انساني است.» گفت: «بعد از اينکه مي خواستيد فرار کنيد، زندگي انساني مي خواهيد؟» گفتيم: «فرار به ما چه مربوط است؟ فراري ها را که گرفتيد.» گفت: «اين طور نيست. شما زنداني ها همه به هم کمک کرديد.» گفتيم: «خلاف به شما گزارش کرده اند. خودشان بودند و خودشان هم پاي حرفشان ايستاده اند.» گفت: «اعتصابتان را بشکنيد، خواسته ايتان را مي دهيم.» گفتيم: «ما که ده روز اعتصاب کرده ايم، چند روز ديگر هم ادامه مي دهيم، خواسته هايمان را که برآورده کرديد، اعصاب را مي شکنيم.» رو کرد به آقاي انواري و گفت» «شما چرا اعتصاب نکرديد؟» ايشان گفتند: «من مريض بودم و نمي توانستم.» گفت: «پس شما هم موافق اعتصاب بوديد؟» گفتند: «بله.» گفت: «شما به عنوان يک روحاني نبايد به اينها مي گفتيد که اعتصاب حرام است و مقابل اينها مي ايستاديد؟» شهيد عراقي مي خواست جواب بدهد که آقاي انواري مانع شدند و گفتند: «من اگر بخواهم خلاف ها را بشمرم که اول بايد خلاف هاي شما را بگويم که چه کارهايي با مردم مي کنيد.» گفت: «عجب! پس شما طرف اينها هستيد؟» آقاي انواري گفتند: «اگر بخواهم حق را بگويم بايد طرف زنداني باشم يا زندانبان؟» او پايش را با عصبانيت به زمين کوبيد و رفت.
دو سه روز بعد ما سه نفر را خواستند و به برازجان تبعيد کردند و کمتر از يک سال آنجا بوديم. انصافاً شهيد عراقي و آقاي انواري روحيه بسيار خوبي داشتند. شانسي که آردم يکي دو تا انبار کتاب پيدا کردم که کتاب ها را از آنجا روي هم ريخته بودند. آمدم به شهيد عراقي و آقاي انواري گفتم: «شما ديگر مرا نمي بينيد.» گفتند: «چطور مگر؟» گفتم: «شما ديگر مرانمي بينيد» گفتند: «چطور مگر»؟ گفتم: «انبار کتابي پيدا کرده ام و در ميان آنها کتاب هايي هست که هيچ وقت پيدا نمي شود و خدا براي من خواسته که مرا به اينجا فرستاده اند».
شرايط ما در آنجا شرايط خوبي بود. به فروردين که رسيديم، آقاي هاشمي، آقاي مرواريد، آقاي مهديان، آقاي توکلي بينا و اسيد رضا نيري با خانواده هايشان آمدند ديدن ما و رئيس شهرباني و رئيس زندان اجازه دادند که ما از اينها پذيرايي مفصلي بکنيم بسيار خاطره خوب و جالبي بود.
در طول اين سال هاي آشنايي، چه ويژگي هاي مشخصي را در شهيد عراقي ديديد؟
از روز اول که موتلفه تأسيس شد، ساليان زيادي بدون نام، ايشان دبير کل موتلفه بود. هر کار خطرناکي براي حرکت اسلام خواهي پيش مي آمد، شانه را زير بار آن مي برد. ايشان از نوجواني در مدرسه مروي و دارالفنون در تبعيت و همراهي با مرحوم شهيد نواب صفوي و در طول مدت تلاش فدائيان اسلام، همراه آنان بود و از سال 1341 و اوايل 1342 که هجوم دژخيمان به مدرسه فيضيه پيش آمد تا لحظه شهادت من مي توانم بگويم او آماده باش کامل بود و به دليل جرأتش و به دليل مسؤوليت پذيري اش حتي در درون زندان هم براي رفاه زندانيان خود را به خطر مي انداخت و شکنجه هاي فوق العاده اي به خاطر رفاه زندانيان سياسي و عمومي تحمل مي کرد. ايشان يک انسان زحتمکش، پرتلاش، متکي به فقه و فقاهت، عاشق امام، مريد امام و مقلد امام بود که در اين راه هم بسيار صدمه ديد. عراقي در توسل انساني بسيار متوسل بود. حتي در جلساتي که خودمان گاهي زمزمه اي و توسلي مي کرديم، ايشان زودتر از همه گريه مي کرد، مي لرزيد و متأثر مي شد. و زودتر از همه پاکباختگي خود را نسبت به سيدالشهداء و ائمه و شهدا نشان مي داد. من به جرأت مي توانم بگويم، او مسئوليت پذيرترين عضو موتلفه اسلامي بود.
شهيد عراقي به شدت عاشق امام بود. اين را با يک مثال هم مي توان فهميد. سال 57 در پاريس زمان حرکت به ايران دو هواپيما بيش بيني کرده بودند. اما فرمودند دو هواپيما زياد هواپيما پيش بيني کرده بودند. امام فرمودند دو هواپيما زياد است، يکي کافي است. شهيد عراقي آمد. من را در کنار چمن نوفل لوشاتو ديد، در حالي که مي گريست. گفت: اين کساني که با ما عنا دارند ما را از هواپيماي امام حذف کردند و مي نمي توانم تحمل کنم که امام در هواپيما به سمت تهران برود و من نباشم؛ زيرا من خطراتي را احساس مي کنم که متوجه امام است، لذا بايد من هم باشم. من به ايشان تسلّي دادم و گفتم که امام فرموده بمانيد. با هم برويم و من قول امام را عمل شده مي بينم، نگران نباش يک ساعت گذشت، خوشحال آمد و گفت: «امام فرمودند که فهرست کساني را که در هواپيما گذاشتيد و کساني را که حذف کرديد بياوريد. بعد وقتي که فهميدند ما دو نفر را حذف کرده اند، فرمودند اين دو نفر بايد باشند.» صندلي ما را هم مشخص کرده بودند. وقتي که در هوايپما داشتيم از مرز ترکيه وارد ايران مي شديم، رنگ بر چهره هيچ کس نبود و تنها قلب امام آرام بود. الا بذکرالله تطمئن القلوب». شهيد عراقي مثل پروانه دور امام مي چرخيد. من هيچ کاري نمي کردم، نشسته بودم. ايشان اصلاً نيامد بنشيند. عراقي تشخيص خود را تشخيص امام قرار داده بود و دلباخته امام بود. تصاوير آن روز را اگر ببينيد، شهيد عراقي و مرحوم حاج احمد آقا را در دو طرف امام مي بينيد که دو بازوي امام را داشتند. شهيد عراقي مثل شمع پاي امام مي سوخت و از هيچ چيزي در راه فداکاري براي اسلام، انقلاب وامام کم نمي گذاشت.
علت به شهادت رساندن شهيد عراقي در ماه هاي اوليه پس از پيروزي انقلاب چه بود؟
يکي از مسائلي که در پاريس مطرح بود، موضوع مجاهدين خلق بود. شهيد عراقي از زمان زندان سعي در اصلاح آنها داشت و مي گفت بايد اين بچه مسلمان ها را نجات داد و به اين موضوع خوش بين بود. در پاريس هم که اعضاي مجاهدين خلق بودند سعي مي کرد به آنها کمک کند و آنها را اصلاح کند. در آنجا جلساتي برايشان گذاشته بود. تاريخچه اي از نهضت را برايشان بيان مي کرد که البته آنها سخنان شهيد عراقي در اين جلسات را پس از ضبط آن طور که خودشان خواستند منتشر کردند. يک بار در پاريس جرياني پيش آمد که شهيد عراقي به خدمت امام (ره) رفت تا توصيه بچه هاي مجاهدين خلق را بکند که امام (ره) فرمودند اينها از ريشه وضعشان خراب است و اعتقادات درستي به خدا، نبوت و قامت ندارند و سپس فرمودند اينها بايد خودشان را اصلاح کنند. بعد از فاصله کمي از اين جريان هم به ايران آمدند و از همان روزهاي اول، منافقين شروع به صحبت عليه شهيد عراقي کردند و از همان موقع در فکر تررو و حذف شهيد عراقي بودند که بالاخره در شهريور 58 اجرا کردند. يعني کينه آنها از شهيد عراقي به قبل از انقلاب و در پاريس بر مي گشت.
حضرت امام، از شهيد عراقي با تعابيري چون «برادر»، «فرزند» و يا به عنوان «دوست قديم» ياد مي کنند، تعابيري که خيلي کمتر درابهر ديگران از امام شنيده ايم. علت اينکه اما تا اين حد ايشان را بزرگ مي داشتند چه بود؟ آيا اين تکريم از همان جلسات اوليه وجود داشت يا بعدها به وجود آمد؟
شهيد عراقي با شروع نهضت امام (ره)، در 15 خرداد 42 دوباره مبارزات را شروع کرد و واقعاً مخلصانه ترين فداکاري ها را نسبت به امام (ره) و نسبت به عزت اسلام و انقلاب داشت و از هيچ چيزي نمي هراسيد. يکي از خطرپذيرترين چهره هايي که من مي شناختم، شهيد عراقي بود و هيچ چيزي را مانع خدمت نمي دانست و در تمام سال هاي مبارزه، هر خطري را براي اسلام، نهضت انقلاب و امام به جان مي خريد. در جريان اعدام انقلابي حسن علي منصور، دستگيري من و ايشان هم زمان بود و من صداي او را از بي سيم ساواکي ها مي شنيدم که با چنان صلابتي مي گفت: «نترسيد، براي چه مي لرزيد؟ من که اسير شما هستم». شهيد عراقي واقعاً در امام و ولايت ذوب بود و جرأت فوق العاده و همت کم نظيري در اطاعت از فرمايشات امام داشت، غير از آن عبارتي که شما از امام درباره شهيد عراقي نقل کرديم، امام جمله ديگري هم دارند که در پيام بعد از شهادت شهيد عراقي فرموده بودند: او مي بايست شهيد مي شد؛ براي او مردن در رختخواب کوچک بود. با اين جمله من به ياد خاطره اي افتادم. شهيد عراقي دو سه روز قبل از شهادت به کميته امداد در ميدان بهارستان آمد. بعد از سلام و احوال پرسي آهي کشيد و گفت: «عسگري انقلاب پيروز شد، کارها دارد درست مي شود و من و تو بايد آرزوي شهادت را به گور ببرم. ديگر شهادت تمام شد و نصيب من و تو نخواهد شد. همه رفقا با شهادت رفتند، اما من و تو بايد در رختخواب حرام شويم.» با سوز اين حرف ها را مي زد. و انصافاً امام درباره ايشان تعابير جالبي به کار برد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36