شهيد عراقي در قامت يک همسر(1)

زندگي در کنار مجاهدي که از نوجواني به شکلي جدي و همه جانبه، درگير مبارزه بوده، قطعاً با مشکلات فراواني همراه بوده است که تنها سيرزناني از سنخ خانم ايجادي، قدرت روحي و تاب پذيرش و ادامه آن را دارند، به ويژه آنکه اين شهيد بزرگوار، ساليان سال در زندان و دور از محيط خانواده به سر برد. در اين مصاحبه کوتاه، همسر شهيد، به اشارتي درباره زندگي با وي سخن گفته است.
دوشنبه، 19 دی 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد عراقي در قامت يک همسر(1)

شهيد عراقي در قامت يک همسر(1)
شهيد عراقي در قامت يک همسر(1)


 






 

گفتگو با خانم عصمت ايجادي
 

درآمد
 

زندگي در کنار مجاهدي که از نوجواني به شکلي جدي و همه جانبه، درگير مبارزه بوده، قطعاً با مشکلات فراواني همراه بوده است که تنها سيرزناني از سنخ خانم ايجادي، قدرت روحي و تاب پذيرش و ادامه آن را دارند، به ويژه آنکه اين شهيد بزرگوار، ساليان سال در زندان و دور از محيط خانواده به سر برد. در اين مصاحبه کوتاه، همسر شهيد، به اشارتي درباره زندگي با وي سخن گفته است.

شما بعد از اين هم سال وقتي که نام شهيد عراقي را مي شنويد، اولين خاطره و اولين چيزي که در ذهنتان تداعي مي شود چيست؟
 

فکر مي کنم که چقدر زحمت کشيد، اما نتيجه اي نديد، البته با پيروزي انقلاب نتيجه گرفت، اما بعد از آن نه. يعني اگر شهيد عراقي زنده بود، از نتيجه راضي نبود؟ نخير، با زحماتي که ايشان کشيد، نبايد الان وضعيت مان اينطور باشد. او کارهايي را انجام مي داد که براي آينده خوب بود، مخصوصاً آينده جوان ها. او هدفش حسيني بود و مي خواست مملکت و وضع ما هم حسيني باشد.

شما در چه سالي ازدواج کرديد؟
 

من در سال 34 ازدواج کردم، در دوران نواب بود.

هنگامي که ايشان براي خواستگاري آمدند، از فعاليت هاي ايشان در فدائيان اسلام با خبر بوديد؟
 

بله، ما فاميل بوديم و ارتباط خانوادگي زيادي داشتيم.

نگران نبوديد که فعاليت هاي سياسي ايشان مشکلي براي زندگي شما ايجاد کند؟
 

نه، چون ايشان به من گفته بودند و من هم خودم قبول کردم. راستش را بخواهيد، همه با ايشان مخالف بودند از جمله پدر و مادرش و خواهرانش، اما پدر من چون مبارز بود و شجاع و نترس، ايشان را دوست داشت و با اينکه از نظر طبقاتي با هم فرق داشتيم، اما تا از من خواستگاري کرد، پدرم موافقت کردند و گفتند اگر دختر راضي باشد، من حرفي ندارم.

در اين دوران ايشان از فعاليت هايش و مسائلش با شما صحبت مي کرد؟
 

د ردوران نواب صفوي، ايشان در حال تحصيل و کلاس 5و 6 بود که به منزل پدرم مي آمد.

بعد از ازدواج شما نواب صفوي به شهادت رسيد. به خاطر داريد که عکس العمل ايشان بعد از شهادت نواب چه بود؟
 

ايشان همه چيز و هم کسش نواب بود. مي گفت دو نفر مرد وجود دارند: يکي نواب و ديگري امام خميني فکر مي کنم تهران نبود و شب که به منزل آمد، خيلي ناراحت بود. من هم چيزي نگفتم، اما وقتي ديدم خيلي ناراحت است گفتم که من چنين چيزي شنيده ام. ايشان گفت من هم در ماشين شنيدم. دير وقت بود و ايشان فوق العاده ناراحت بود و نمي خواست به من هم چيزي بگويد. او همه چيزش در دوران جواني براي نواب بود و بعد از آن هم براي امام خميني.

بعد از دستگيري و شهادت نواب صفوي به سراغ شهيد عراقي نيامدند؟
 

نه قبل از آن به خاطر فعاليت در فدائيان شش ماه زندان بود، ولي ديگر نيامدند، البته ايشان گفته بودند که اگر کسي آمد شما ناراحت نشويد، چيزي نيست و.... اما نه کسي نيامد.

در فاصله شهادت نواب تا آغاز نهضت امام، بيشترين مشغله فکري شهيد عراقي چه بود؟
 

او همه کاره بود، هم براي دنيا و هم براي آخرت، تلاش کرد. خستگي ناپذير بود. يک معدن زغال سنگ داشت و و قتي که دو و سه نيمه شب به خانه بر مي گشت، هيچ احساس خستگي نمي کرد. گاهي سر ميز در دفترش خوابش مي برد. در دنيا خيلي ظلم کرد به خودش. اين نظر من است ان شاء الله در انجا نتيجه اش را ببيند.

خاطره اي از تولد فرزندانتان و واکنش شهيد عراقي داريد؟
 

خيلي همه را دوست داشت، البته در رابطه با خدا وهدفش. مي گفت من فرزندم را خيلي دوست دارم، اما نه بيشتر از خدا. امير بچه اول ما بود، وقتي که به دنيا آمد و به او گفتند، خيلي خوشحال بود و مدام مي گفت: خدا کند اين بچه ما حسيني شود. البته خدا را شکر همه بچه يمان خوب هستند.

از ديدارهاي ايشان در شميران با آيت الله کاشاني چيزي هم به شما مي گفتند؟
 

مي گفت، اما نه همه چيز را. من گاهي تجسس مي گردم و بعضي اوقات مي گفتم نکند دروغ باشد؟ مي گفت نه، من اصلا دروغ نمي گويم، اما هر راستي را هم نمي گويم.

بعد از شهادت نواب تا سال 40 که آيت الله کاشاني فوت کردند، ارتباطي با آيت الله کاشاني نداشتند؟
 

نه تا سال 40 آيت الله بروجردي هم فوت کردند ارتباطي نداشتند. در آن زمان براي تشييع جنازه به قم رفته بوديم و ايشان به منزل امام خميني رفت.

به خاطر داريد آغاز ارتباط و آشنايي ايشان با امام از کي بود؟ آيا از جلسه اي بود که آقاي رسولي محلاتي بايد بين شهيد عراقي و پدرشان وساطت مي کردند؟
 

فکر مي کنم در همان موقع بود. پدرم مهماني ترتيب داده بودند و امام هم دعوت شدند. البته شهيد عراقي خيلي آقاي رسولي آن شب آقاي رسولي محلاتي خيلي او را نصيحت کرد که ديگر نبايد زياد در اين واقعه کار کرد. امام حسين نتوانست، ما که ديگر اصلا نمي توانيم، شهيد عراقي مي گفت امام حسين ضرر هم نکرد و اصلا شکست نخورد. آقاي رسولي محلاتي به پدرم گفته بودند من نمي توانم با او صحبت کنم، با اينکه خودش مجتهد و سن و سال دار بود، اما مي گفت نمي دانم اين چيست که نمي توانم با او صحبت کنم.

بعد از فوت آيت الله بروجردي در بحث انتخاب مرجع، نظر ايشان را مي دانيد؟
 

همان روزي که آيت الله بروجردي فوت کردند، با اينکه در بين مراجعي که دولت اعلام کرده بود، اصلا اسم امام خميني نبود، شهيد عراقي به منزل امام خميني رفت. او گفت: «من مقلد ايشان هستم.» به ما هم واگذار کرد که خودمان انتخاب کنيم.

شهيد عراقي چقدر در انتخاب مدرسه و معلم براي فرزندان دفت نظر داشتند و چه حساسيت هايي داشتند؟
 

زماني که امير موقع مدرسه اش شده بود، يک مدرسه دولتي هم نزديک منزلمان بود که من اسمش را آنجا نوشتم که خودم مواظبش باشم. بعد از يک سال که انفاقا نزديک مدرسه رفتن نادر هم بود، ايشان گفتند که يک مدرسه اي به نام علوي هست که از نظر مذهبي خيلي خوب است. رفت که اسم بچه ها را بنويسد، آقاي حسيني که آن زمانم مدير مدرسه بودند، قبول نمي کردند و مي گفتند که ما از ابتداي سال اول قبول مي کنيم. شهيد عراقي آن قدر رفت و آمد و تلاش کرد تا توانست امير را در آنجا ثبت نام کند. حتي راضي شده بود که او را دوباره در کلاس اول بگذارند، ولي آقاي حسيني گفته بود چون معدلش بيست است، نمي شود. خلاصه با پيگيري زيا او، امير را در کلاس دوم و نار را در کلاس اول ثبت نام کردند. حتي زماني که پشت ميله هاي زندان بود به بچه ها توجه داشت. مي گفت اين بچه ها بايد براي بيست سال ديگر تربيت شوند، خيلي بايد مواظب باشيم. الان اينها کوچکند.

بعد از اينکه رفت و آمدهاي ايشان به قم زياد شد و زماني که تشکيلات موتلفه ايجاد شد ف شما در جريان بوديد؟
 

آن زمان من جوان بودم و اين سه تا بچه، يک سال با هم تفاوت سن داشتند و من تمام مسئوليت اينها را به دوش داشتم. البته او هم در حدي که امکانتش را داشت توجه داشت که اذيت نشويم، اما خب او صبح مي رفت و شب مي آمد.

اولين دستگيري ايشان در نهضت امام بعد از ترور حسن علي منصور بود يا قبل از آن هم ايشان دستگير شده بودند؟
 

قبلاً‌ هم شد. در سالگرد 15 خرداد كه تظاهرات شد، من بعد از ظهر ديدم نيامد. شب يك آقايي كه خودش را هم معرفي نكرد، تلفن كرد و گفت مهدي گفته امشب خانه نمي آيد. من فهميدم وقتي او خانه نيايد‏، كجاست، چون جايي را نداشت برود. اين قضيه تا چهار ماه ادامه پيدا كرد. البته در اين فاصله به صورت مخفيانه، يك نامه هم داد.

در ايام نزديك به عاشوراي 1343 كه نزديك به 38 نفر از جمله شهيد عراقي دستگير شدند و تا تقريباً 80 روز در زندان بودند، گويا شما جداگانه به قم رفته بوديد و برخي از فعاليت هاي سياسي شهيد عراقي را از نزديك ديديد. لطفا از خاطرات آن روز بگوييد.
 

ايشان به من گفتند كه من به قم مي روم و ماشين مي فرستم دنبال شما و بچه ها كه بياييد. من و خواهرم كه در يك خانه زندگي مي كرديم، به اتفاق راهي شديم و به منزل حاج آقا هاشم رسولي رفتيم. مداوم خبر مي آوردند كه امام اعلاميه داده است، اما ما بيرون نمي رفتيم و در خانه بوديم.

خبر داشتيد كه شهيد عراقي چقدر در اين قضيه تاثير گذار است؟
 

او براي كارهاي سنگين پيشقدم بود. رخي از دوستانش بودند كه در كنارش بودند و كمك مي كردند، ولي تا حد مشخصي. مثلاً مي گفتند ما به تو ماشين مي دهيم و كمك مي كنيم، اما خودت انجام بده، چون ما نمي توانيم به زندان برويم،اما او كه سر نترسي داشت، همه اين كارها را انجام مي داد.

شهيد عراقي در اين ايام گويا نامه اي را به شما دادند. محتواي آن را به خاطر داريد؟
 

مسئله سياسي نبود، در مورد امور داخلي منزل بود، چيزهايي كه به نامش بود و مسائل ديگر….
در سال 43 بعد از ترور انقلابي حسن علي منصور شهيد عراقي دستگير مي شود. قبل از اجراي اين ترور و بعد از آن چيزي به خاطر داريد؟ مي دانستيد كه اين ترور كار شهيد عراقي و دوستانشان است؟
بله خبر داشتم، البته به من گفت كه به معدن زغال مي روم و تهران نيستم. گفتم شب بر مي گردي؟ گفت معلوم نيست. عصر زماني كه تماس گرفتم، در معدن زغال بود، وقتي هم برگشت، من گفتم كه چنين چيزي شنيده ام. شهيد عراقي گفت: «بله، من هم در ماشين شنيدم»‏‏، اما مشخص بود كه او خودش در آنجا بوده است.

در روزهاي قبل از دستگيري چه فعاليت هايي داشتند؟ در منزل حضورشان چطور بود. دوستانشان درمنزل رفت و آمد داشتند يانه؟
 

بله خب با دوستانشان در ارتباط بود و در منزل هم مي آمدند.

يكي از ماموريت هايي كه شهيد عراقي بعد از اعدام انقلابي حسن علي منصور داشت، جابه جايي عوامل اين اقدام بود. اينها را به منزل هم آوردند يا نه؟
 

زياد نبود، چون بچه ها كوچك بودند. اگر هم مي آمدند، در اتاق ديگري مي رفتند و در را از داخل قفل مي كردند كه رفت و آمد نباشد.

شما متوجه تحت تعقيب بودن ايشان قبل از دستگيري شديد؟
 

به من گفتند كه اگر كسي آمد با من كار دارند و شما ناراحت نباشيد‏، با شما كاري ندارند.

شب دستگيري ايشان را به ياد داريد؟
v ماه رمضان بود و ما مشغول افطار كردن بوديم. حسام كه كوچك بود و من او را روي كرسي نشانده بودم. اتاق هم شمالي بود. يكدفعه يك صدايي امد. حسام گفت كه بابا آمده. بعد من ديدم حدود 10 نفر هستند. يكي از درآمد بود بالا و در را باز كرده بود و بقيه وارد شده بودند، ساواكي بودند. وارد اتاق شدند و گفتند عراقي كجاست؟ گفتم: خانه نيست. همه جا، طبقه بالا و اتاق ها و آشپزخانه را گشتند و گفتند كه ما مامور هستيم و بايد اينجا باشيم تا بيايد.
يك سوالي از او داريم. تا 12 شب كه شهيد عراقي با شريكش تن ساز آمدند، آنها هم بودند.به آنها گفتند كه ما يك سوالي داريم، شما دو نفر را مي بريم و بعد بر مي گردانيم. رفتند دستشويي و شماره تلفن ها را در سيفون گذاشتند و با آنها رفتند. به ما هم هيچ بياحترامي و بي ادبي نكردند و فقط آنها را بردند.
 

شما تا كي از ايشان خبر نداشتيد؟
 

تا 48 ساعت كه ماموري آمد و گفت كه شهيد عراقي حالش خوب است و كتاب دعا و قرآن مي خواهد، من هم به او دادم. بعد از نزديك به دوازده روز پيغام داد كه لباس مي خواهد. در تماس بوديم، اما مخفيانه.

از حكم دادگاه مطلع شديد؟
 

همان موقع متوجه شدم، البته حكم دستگيري قبليش هنوز نيامده بود. بعد از آن، 10 سال هم روي حكم حبس ابدش آمد. من در خيابان با بچه ها بودم و ديدم كه روزنامه، حكم اعدام آن شش نفر و حبس ابد بقيه را نوشته است. عكس ايشان را هم چاپ كرده بود. واقعا خيلي ناراحت شدم. بچه ها همراهم بودند. و نمي خواستم متوجه شوند.

مدرسه هم مي رفتند و سواد خواندن داشتند؟
 

بله امير سوم بود، نادر دوم حسام هم مدرسه نمي رفت. زماني كه روزنامه را ديدم، شوكي به من وارد شد و دست حسام بي اختيار از دستم رها شد، امانگذاشتم بچه ها بفهمند. منزل پدر ايشان در بازارچه پاچنار بود. رفتم آنجا و ديدم كه روزنامه در دست آنها هم هست. ناراحت بودند و بچه ها متوجه شدند.

اقدامي براي پيشگيري از اعدام كرديد؟
 

شوهر خواهر ايشان ارتشي بود كه كمي فعاليت كرد. آن موقع سرهنگ بود. ايشان هنوز زنده هستند ولي خواهر شهيد عراقي در سال 45 فوت كرد.

شما هم در سفرهاييي كه خانم ها به قم براي پيشگيري از حكم اعدام انجام دادند، شركت كرديد؟
 

دو سه مرتبه رفتم، بعد از رفتنم پشيمان شدم. مگر در آن جلسات چه گذشت؟ ما مي رفتيم پيش مراجع، مي گفتند نيستند، ملاقات ندارند و راه نمي دادند.

منزل چه كسي رفتيد؟
 

ابتدا پيش آقاي خوانساري در بازار رفتيم، بعد رفتيم پيش يك آقايي كه درباري بودند.

پس نتيجه اي نديديد. گويا بعد نزد پسر آقاي نخودكي رفتيد.
 

بله‏، ايشان گفتند كه شهيد عراقي را اعدام نمي كنند و زندان كه باشند به صلاح شماست و بهتر است. من از اين حرف مقداري آرامش پيدا كردم، مخصوصا مادرش آنجا بود و خيلي ناراحت بود. پسر آقاي نخودكي گفتند كه اگر بيرون بيايد، ممكن است اعدامش كنند. آنجا باشد بهتر است.

به ملاقات ايشان هم مي رفتيد.
 

بله يكي دوبار ملاقات داشتيم. يك بار با شوهر خواهرش و بچه ها رفتيم به ملاقات كه بچه ها خيلي ناراحت بودند و يك بار هم با بقيه خانواده ها رفتيم.

از آن جلسه چيزي به خاطر داريد؟
 

بله اينها با اينكه حكم اعدام داشتند، پشت ميله هاي زندان مثل ملائكه بودند. من چهره آقاي بخارائي را هنوز در ذهن دارم كه مثل فرشته پشت ميله هاي زندان پرو بال مي زد. شهيد عراقي بعدا ناراحت بودو مادرش گفت شما جلسه ختم قرآن گرفتيد و نگذاشتيد من به درجه شهادت برسم… همه خانواده ها بسيار ناراحت بودند و خنده هايشان مصنوعي بود، ولي آنها خوشحال بودند و شهيد بخارائي هم با بچه ها شوخي مي كرد.

شهيد عراقي هنوز عفو نشده بودند؟
 

نه فرداي روزي كه آن چهار نفر اعدام شدند، اعلام شد كه اين دو نفر عفو شدند.

آن روز وصيتي نكردند؟
 

براي پدر و مادرش و من خواهر و برادرش تقريباً يك وداع نامه اي نوشته بود البته نصيحت مانند بود.

در آن روز چيزي نگفتند؟
 

نه، اما بعد خيلي ناراحت بود. زماني كه آنها را اعدام كردند، مي گفت چرا من شهيد نشدم، خيلي از اين جريان ناراحت بود. گاهي بعضي از اقوام بيمار مي شدند و مي گفتم كه به عيادت برويم. مي گفت حيف نيست آدم وقتي مي تواند در ميدان جنگ بميرد، در بستر بميرد؟ مي گفتم: «خب هر كسي يك قسمتي دارد.» مي گفت: «نه، مردن فقط در ميدان جنگ خوب است.»

گويا ملاقات هايتان در زندان قصر راحت تر انجام مي شد. اگر خاطره اي را در ذهن داريد، بفرماييد.
 

اول كه آنها را به زندان عادي برده بودند، ملاقات سخت بود. بعد با تلاش هايي كه در بيرون شد، منتقل شدند به بند سه زندان سياسي و آنجا وضع ملاقات بهتر شد، خلوت تر بود و به بچه ها هم ملاقات مي دادند.

پنجشنبه ها ملاقات بود؟
 

هفته اي دو روز بود. يك روز بچه ها را مي فرستادم، يك روز خودم مي رفتم. بچه ها مي گفتند شما مي روي گزارش مي دهي و پدر ما را نصيحت مي كند. من با حسام مي رفتم و آن دو بزرگ تر را واگذار مي كردم به خودشان.

آن دو چطور مي رفتند؟
 

خودشان مي رفتند. ما قلهك بوديم. يادشان داده بوديم و خودشان مي رفتند. خيلي ناراحتي كشيدند.
-پدر براي فرزند خيلي تاثير گذار است. آيا فرزندانتان گله نمي كردند كه چرا پدر به زندان رفته است؟
براي فرزندان من كه پدرشان خيلي به آنها توجه داشت، واقعا سخت بود، ولي اگر من هم زماني گله مي كردم، فرزندانم مرا نصحيت مي كردند.

شايد تاثير همان ملاقات بوده است كه شهيد عراقي توجيه شان مي كرده.
 

حسام كلاس سوم سيا چهارم بود. يك بار دوستش به او گفته بود: «تو چطور روزهاي يكشنبه مرخصي مي گيرد؟ در اين مدرسه كسي نمي تواند مرخصي بگيرد.» و او در جواب گفته بود كه من روزهاي يكشنبه به ملاقات شيري مي روم كه در قفس است. مديرشان هم كه اطلاع داشت به من مي گفت: «چرا جلوي بچه اين صحبت ها را مي كنيد؟» آنها خيلي طرفدار كارهاي پدرشان بودند و او را قبول داشتند، مخصوصا حسام كه خيلي در خودش بود كه بالاخره هم او را با خودش برد.

شهيد عراقي در قامت يک همسر(1)

گويا در زندان براي بهبود كيفيت غذاي زندانيان آشپزي مي كردند. ايشان سابقه آشپزي داشتند؟
 

او همه كاري را انجام مي داد.

رخانه آشپزي مي كردند؟
 

نه، در خانه آشپزي نمي كرد، ولي به اعتماد به نفس داشت كه هر كاري را مي توانست انجام دهد. هيچ گاه در خانه دستور نمي داد. اگر مي ديد لباسش آماده نيست. خودش مي رفت در حمام مي شست. اتو مي كرد و مي پوشيد و اصلا نمي گفت كه چرا لباسم آماده نيست. به كسي نمي گفت كه يك ليوان آب به من بدهيد خيلي مراعات مي كرد.
در امر غذاي زندان هم خودش غذاي خودش را آماده مي كرد و بعد متوجه شدند كه در بند يك غذاي خيلي بدي به زندانيان داده مي شود كه اجازه گرفته بود و غذاي نزديكم به 5 هزار نفر را آماده مي كرد. تعداد زنداني ها به قدري زياد بوده كه خورش را با پيت هاي روغن مي كشيدند. آنجا هم ملاقات حضوري بود.

در ملاقات ها در مورد نهضت و امام و پيغام به دوستانشان صحبتي مي شد؟
 

مدام مي گفتند كه پيروز مي شويم. پيغام هم مي دادند. نسبت به سن شان همه كاري مي كردند. من فكر نمي كنم اصلا دومي داشته باشد.

در مقطعي كه ايشان زندان بودند، دوستانشان با شما رفت و آمد داشتند؟
 

بعضي ها بل، اما بعضي مي ترسيدند و مي گفتند اينها خرابكار هستند.

با چه كساني ارتباط داشتيد؟
 

تقريباً با همين كساني كه مصاحبه كرديد، ولي بعضي ها هم رفت و آمد نمي كردند.

آيا به ملاقات هم مي رفتند؟
 

بله، مي رفتند، البته نه به اسم دوست، بلكه به اسم فاميل نزديك مثلاً به اسم دائي يا عمو و… تحت عنوان دوست، اجازه ملاقات نمي دادند. مثلاً آقاي توكلي تحت عنوان برادر من به ملاقات مي رفتند.

بعد از مدتي آشپزي در زندان، حادثه اي پيش مي آيد كه از آشپزي ايشان جلوگيري مي كنند. شما از چگونگي اين جريان اطلاع داريد؟
 

شهيد عراقي به يك مامور پول مي دهد تااز بيرون براي يك نفر كه در انفرادي ناراحتي معده داشته شير بگيرد كه اين جريان را متوجه شدند واين اتفاق افتاد.

چگونه به براز جان تبعيد شدند؟
 

در اثر پيغام هايي كه به هم مي دادند مثلاً اعلاميه مي گذاشتند ته جعبه شيريني و پخش مي كردند و آنها متوجه شده بودند يا نامه هاي خيلي ريزي مي نوشتند و در پيراهنشان پنهان مي كردند. وقتي به ما مي دادند، ما مي گشتيم و اين پيغام ها را مي ديديم.

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.