گفتگو با خانم عصمت ايجادي
به خاطر داريد كه شهید عراقی چه چيزهايي مي نوشتند.حتي گفتنش هم براي ناراحتي دارد.
در سفري كه به برازجان داشتيد، از ديدارتان با شهيد عراقي بفرمائيد.
او هيچ گاه انفرادي نبود. هميشه تمام كارهايش اجتماعي بود. در آنجا هم زحمت تهيه غذا را به عهده گرفته بود. ما هم به تنهايي به ملاقات نمي رفتيم و با خانواده و دوستان نزديك مي رفتيم. هميشه حدود بيست نفري مي شديم و مي رفتيم به ديدنش. در همان دژي كه بودند صبحانه،ناهار و شام با او بوديم. بعد شب مي رفتيم به هتل و هميشه چون در جمع بوديم، هيچ صحبت خصوصي اي نمي شد. آقايان انواري، عسگر اولادي، كلاغچي، مدرسي فر هم با او بودند.
شهيد عراقي چيزي در مورد تغيير ايدئولوژي برخي از افراد مثل مدرسي فر كه ماركسيست شد، به شما گفتند؟
ايشان برخوردشان با همه خوب بود و حتي به ديگران هم توصيه مي كردند كه با همه با روي خوش برخورد كنيد. از لحاظ عقيدتي با آنها كه تغيير ايدئولوژي داده بودند، صحبت و نصيحتشان مي كردند، اولين دستگيري ايشان در نهضت امام بعد از ترور حسن علي منصور بود يا قبل از آن هم ايشان دستگير شده بودند.
شهيد عراقي چيزي در مورد تغيير ايدئولوژي برخي از افراد مثل مدرسي فر كه ماركسيست شد، به شما گفتند؟
ايشان برخوردشان با همه خوب بود و حتي به ديگران هم توصيه مي كردند كه با همه با روي خوش برخورد كنيد. از لحاظ عقيدتي با آنها كه تغيير ايدئولوژي داده بودند، صحبت و نصيحتشان مي كردند، اما با خوشرويي، چون معتقد بودند با بد خلقي و اخم نمي شود كاري را درست كرد. يك آقايي بود از مجاهديت كه اسمش را به خاطر ندارم. به قدري شيفته اخلاق شهيد عراقي شده بود كه ديگر كارهاي خودشان را قبول نداشت و مي گفت من دين عراقي را قبول دارم، چون برخورد خوبي با مردم داشت، هيچ گاه عصباني نمي شد و تندي نمي كرد. حتي با بچه ها هم اين طور بود. هميشه مي گفت امير آقا، نادر آقا، جناب آقاي… و به من هم هميشه مي گفت: «عصباني نشو. اگر حرفي داري بگو. چرا خودت را ناراحت مي كني؟»
روش هاي تربيتي ايشان درباره فرزندان چطور بود؟
او با منطق بود و چون با منطق صحبت مي كرد، مي توانست بچه ها را متقاعد كند. خيلي به حرف بچه ها اهميت مي داد. قول بيهوده نيم داد و به آنها دروغ نمي گفت. خيلي رفتار خوبي با بچه ها داشت، يعني آدمي بود كه تندي و اخلاق بد نداشت.
در اين مدت كه در زندان بودند، براي مطالعه در زندان از شما كتاب هم مي خواستند؟
بله، در زندان كتاب هاي غير ممنوعه را مي خواند. يك دوره هم مي خواست اقتصاد بخواند. فكر مي كنم يكي دو سالي هم خواند، اما استادي در زندان نبود كه از او امتحان بگيرد و بعد ديگر ادامه نداد.
در اواخر سال 55 كه آزاد شدند. در مورد چگونگي آزاد شدنشان نكته اي رابه شما گفتند؟
خب خانواده ها خسته شده بودند، روحانيون هم اعتراض كرده بودند. حتي يك بار رئيس زندان به من گفت كه او را ترغيب كنم كه ندامت نامه بنويسد. مي گفت آخر تا كي در زندان باشد؟ بچه ها هم كوچك هستند.
شما به شهيد عراقي اين را گفتيد؟
نه، او خودش به من گفت كه اگر چنين چيزي گفتند تو بگو كه بعد از چندين سال، من خودم را به لجن نخواهم كشيد. من البته به رئيس زندان نگفتم.
آيا فكر مي كرديد كه ايشان آزاد شوند؟
يك بار آقاي كلافچي يا پدرشان به من گفتند كه خانم مگر حكومت تا ابد مي ماند كه زندان ابدي داشته باشيم؟ بالاخره تمام مي شود. 48 ساعت قبل از آزادي اش هم تلفن كرد كه براي من لباس بياوريد. امير خارج از كشور بود و برادر و پدرم لباس بردند. يك خانه اي روبروي منزل ما بود كه مامور گذاشته بودند ببينند چه كساني با ما رفت و آمد دارند، البته آن موقع به ما نگفتند.
وقتي كه ايشان به خانه آمدند، چه احساسي داشتيد؟
هيچ، مي دانستم كه دوباره مي رود، چون او از ساعت اول، هدفش را به من گفته بود. ديگر چه مي توانستم بگويم؟
خسته يا پشيمان نشده بوديد؟
نه.اصلاً وقتي كه ايشان محكوم به حبس ابد شدند، او پدرم را خواست. خيلي هم ادب و احترام نسبت به ايشان داشت. به پدرم گفت: «دخترتان جوان است.اگر مي خواهد ازدواج كند، من مسئوليت بچه ها را قبول مي كنم.» پدرم گفته بودند كه اين مربوط به خودتان است، من كاري ندارم. وقتي كه به من گفتند، من گفتم كه من الان سه تا شوهر دارم، منظورم سه تا پسرهايم بود.
ايشان دوباره شروع به فعاليت كردند يا تا مدتي دست كشيدند؟
از همان ساعت آزادي، دوباره شروع كرد. روزي كه ايشان داشت. آزاد مي شد، به تيمسار محرري مي گويد براي من يک پاس بگيريد، مي خواهم پيش امام بروم. چنين دل و جرئتي داشت.
يادتان هست که چه کساني براي ديدار مي آمدند؟
همه مي آمدند، آن موقع خانم ها وارد مجلس آقايان نمي شدند و من اکثراً آقايان را نمي ديدم. يادم هست که شهيد مطهري مي آمدند.
امير آقا هم به تهران نيامدند؟
امير خيلي خوشحال بود که پدرش آزاد شده و مي خواست به ايران بيايد. شهيد عراقي گفت تو برو پيش او تا هر وقت درسش تمام شد، برگردد. گفتم درس در حال اتمام است و به خاطر ديدن شما مي خواهد بيايد. براي امير بليط فرستاديم و آمد به ايران.
شما ظاهراً در اردوهاي شرکت سبزه حضور داشتيد، ايشان هم مي آمدند؟
زمان تاسيسش او در زندان بود و ما و بچه ها مي رفتيم. بعد از آزادي يکي دو باري او هم آمد، ولي چيز زيادي به خاطر ندارم.
بعد از آزادي برگشتند سر شغل قبلي شان؟
نمي خواست، ولي مجبور بود. گاهي من مي گفتم اگر تو هم نباشي، اينها خودشان کار مي کنند. مي گفت: «نه اينها اهل کار نيستند. اگر امام خميني به اينها بگويد کساني که دو تا خانه دارند، يکي از خانه هايشان را به کساني که ندارند، بدهد با امام مخالف مي شوند.» يک کمي به کارهايش رسيدگي کرد و بعد هم که قصد رفتن به پاريس را کرد، گفت: «من 48 ساعته بر مي گردم. فقط مي روم امام را ببينم.» که رفت و 45 روز ماند. زماني هم که مي خواست برگردد، امام نمي گذاشتند. ايشان گفته بود مي روم به کارهايم رسيدگي مي کنم و بر مي گردم.
شما هم براي بار دوم همراهشان رفتيد؟
بله، من و حسام هم رفتيم، چون حسام را مي خواستيم بفرستيم به امريکا پيش امير. زماني که به پاريس رفتيم، حسام مي گفت نمي دانم به امريکا بروم يا نه، تا اينکه قرار شد برگردند به ايران و امام هم مي خواستند به ايران بازگردند. حسام هم مي گفت من هم به ايران باز مي گردم. زماني مي خواستم به امريکا بروم که امام در ايران نبودند، حال که امام به ايران مي آيند، من هم به ايران مي آيم. او نتوانست با هواپيمايي که امام در آن بودند بيايد، چون ديگر ظرفيت نداشت و با هواپيمايي که ما و خانم ها بودند، آمد.
از روابط شهيد عراقي و امام خميني(ره) در پاريس خاطره اي در ذهن داريد؟
همه کاره آنجا شهيد عراقي بود. از کشورهاي مختلف آمده بودند. دانشجوهاي کشورهاي مختلف بودند و امام خميني هم چون شهيد عراقي را قبول داشتند که اهل اسراف و افراط و تفريط نيست، اداره امور را به دست او سپردند. ناهار نان و سيب زميني مي داد. شام نان و تخم مرغ مي داد. خيلي مواظب افراط و تفريط بود. مي خواست امام راضي و خوشحال باشند.
ملاقات هاي امام را هم ايشان ترتيب مي دادند؟
بله، گويي که اصلا نگهبان آنجا هم بود. همه شب ها استراحت مي کردند، ولي تا صبح بيدار بود.
نيروهاي مسلح هم در آنجا بودند؟
بله، خيلي خوب و مؤدبانه رفتار مي کردند و احترام مي گذاشتند.
با اين حال ايشان تشخيص مي داد که بايد خودش حضور داشته باشد؟
بله، بايد خودش حاضر مي شد. احساس مسئوليت پذيريش به قدري بود که گاهي که من به او مي گفتم در مثلا فلان عکس چرا يقه لباست را درست نکردي؟ مي گفت: «من از کجا بدانم که دارند از من عکس مي گيرند؟» اصلا متوجه اين گونه امور نبود آن قدر که کار داشت و مدام در رفت و آمد بود.
از برگشت به ايران چه خاطره اي داريد؟
براي بليط گرفتن، ايشان اقدام کرد. قرار شد خانم ها جدا بروند. امام قبل از بازگشت گفتند: ما مي رويم. اگر مستقر شديم، بعد خانم ها بيايند. آقاي اشراقي و آقاي غرضي بودند، خانواده ها زياد بودند. نزديک به 150 خانم بدون مرد آنجا بودند. شهيد عراقي اصلا از امام جدا نمي شد. يک نماز در اين دوران در پاريس پشت سر امام نخوانده بود، چون مدام موقع نماز براي حراست بالاي سر ايشان بود. زماني که امام به اتاقشان مي رفتند، دائما پشت در بود و زماني هم که سخنراني مي کردند، مراقب همه جا بود.
بعد از برگشت امام به ايران خبر از فعاليت هاي شهيد عراقي در دوران حضورشان در مدرسه رفاه و علوي داشتيد؟
به منزل مي آمد و يا تماس مي گرفت. وقتي هم که مي آمد، نمي توانست حرف بزند، چون تمام انرژي اش را در طول روز صرف کرده بود، زماني که به خانه مي آمد تا استراحت کند، من پريز تلفن را مي کشيدم. ده دقيقه که مي خوابيد، بلند مي شد و نگاه مي کرد که پريز تلفن سرجايش باشد. به من مي گفت مردم با من کار دارند، چرا اين کار را مي کني؟
بعد از انقلاب کساني که حتي کمتر از شهيد عراقي فعاليت داشتند، آماده شدند براي اينکه مديريت کارها را به عهده بگيرند در حاليکه شهيد عراقي قبلا مديريت خودش و شخصيت خودش را پيش امام ثابت کرده بود، اما به کارهايي پرداخت که اسم و رسمي برايش نداشت، چرا؟
او هر جائي را که خراب بود مي رفت که آباداش کند، مثلا زماني که به زندان قصر رفت، من مخالفت کردم، ولي مي گفت بايد بروم سر و سامان بدهم. ايشان اعتماد به نفس و ايمان بالائي داشت.
شهيد عراقي دو بار به زندان قصر رفتند، يکي در زمان شهيد نواب و ديگري در نهضت امام و بعد به عنوان مسئول در آنجا مشغول شدند. از احساسشان به شما نگفتند؟
اتفاقا گفتند که من رفتم داخل بخش، ديدم سرهنگ زماني که رئيس زندان بند سه بود، به پاي من افتاد و گفت هرکاري که من عليه تو کردم تو هم در حق من انجام بده. سرهنگ زماني خيلي او را اذيت کرده بود. مي گفت او را بلند کردم و صورتش را بوسيدم و گفتم: «تو کاري با من نداشتي، من يادم نيست.» در صورتي که او را بسيار به انفرادي برده و شکنجه کرده بود.
از شکنجه هايش به شما نمي گفت؟
اصلا نمي گفت. اگر آثاري هم روي بدنش بود و مي پرسيديم، مي گفت به ديوار يا درخت خورده است. ناخن هايش را کشيده بودند و... اما به ما نمي گفت.
معمولا به خاطر همزماني شهادت شهيد حسام و پدرش، کمتر يادي از شهيد حسام مي شود...
اصلا يادي از حسام نمي شود و کسي اسم او را نمي آورد، از بس که او پسر خوبي بود، واقعا معصوم بود. نکته اي را بگويم. زماني که امام آمده بودند به قيطريه، من به آنجا رفت و آمد داشتم. آقايان را نمي گذاشتند بروند. امام يک سکه دو توماني به حسام دادند، حسام خيلي کوچک بود و به من گفت: «اين پول را خرج نکني.» گفتم: «چرا؟» گفت: «پشت اين بنويس امام خميني که اشتباها خرجش نکني، اين بچه از آن زمان علاقه به امام داشت، در صورتي که پدرش در سن بالا اين علاقه را پيدا کرده بود.
روابط شهيد حسام با پدرش چطور بود؟
عالي بود. به پدرش افتخار مي کرد. دو تاي ديگر زياد مشخص نبود که مخالفند يا موافق، اما او خدا مي داند که چقدر طرفدار پدرش بود. دقيقه اي از او جدا نمي شد.
محافظ شهيد عراقي بود؟
نه، خودش مي رفت. زماني که آقاي رفسنجاني را ترور کردند، چند پاسدار را به خانه ما آوردند و گفتند نمي شود که شما تنها رفت و آمد کني. شهيد عراقي اصلا نگذاشت که پاسدارها بمانند و گفت بچه هايم پاسدار منند. با اينکه امير اصلا در ايران نبود و نادر هم درس مي خواند، ولي حسام يک دقيقه از پدرش جدا نمي شد.
با اينکه امکان راننده فراهم بود، چطور خود شهيد عراقي پشت ماشين مي نشسته و رانندگي مي کردند؟
عرض کردم زماني که پاسدارها را هم فرستادند، گفت جان اينها از من عزيزتر است، همه جا پيشقدم بود.
خبر شهادت ايشان چطور به شما رسيد. اگر از آن روز خاطره اي داريد بگوييد؟
حسام در ماه رمضان چند روز تب کرد. من گفتم او را دکتر ببريم. شهيد عراقي گفت خانم اين بنزيني که در ماشين است متعلق به بنياد است، شما تاکسي بگيريد و بچه را دکتر ببريد. حالا که مي بينم اين طور شده، مي گويم واقعا حيف نبود که او جانش را از دست داد؟ او نمي خواست اين طور شود، مي خواست مملکت خوب باشد، همه برادر باشند، برابر باشند،... حسام بر اثر آن بيماري يکي دو روزي روزه نگرفته بود و آن روز، روزه بود. آن روز صبح، شهيد عراقي با حسام به اداره کيهان رفتند. من و امير در خانه بوديم که تلفن زنگ زد، گفتند آقاي عراقي هستند؟ گفتم نه. گفتند خبر نداريد در حسينيه ارشاد درگيري شده است؟ تا گفت درگيري شده است، من فهميدم و رفتم به امير گفتم من چنين چيزي شنيدم. او هم بلند شد و بدون جوراب و با دمپايي آمد و رفتيم. نزديک بيمارستان ايرانمهر که رسيديم، ديديم که او را زده اند. من ديگر نمي دانم چطور شدم و مرا به بيمارستان بردند. بعد از يکي دو ساعت که به هوش آمدم، دکتر به من گفت آقاي عراقي تير به مغزش خورده و حالش کمي بد است. حتي حسام را هم به من نگفتند. گويا آن وقت جنازه از بهشت زهرا هم گذشته بود. امام فرموده بودند که جنازه را به قم ببرند. من نتوانستم در تشييع جنازه شرکت کنم. امام، هم در تشييع جنازه او شرکت کرده و هم بر سر خاک رفته بودند. غروب همان روز به ديدار امام رفتيم. همه دوستان ايشان و... نيز بودند. همه بهت زده بودند. امام هم خيلي ناراحت شده بودند. ما بعدها هم باز به ديدن امام رفتيم. همان طور که او عاشق امام بود، امام هم آقاي عراقي را خيلي دوست داشتند و از او خيلي تعريف مي کردند.
برخي از خانواده شهدا از کمک هاي شهيدشان بعد از شهادت مي گويند. بعد از شهادت شهيد عراقي مددي را احساس نکرديد؟
مدد که زياد شد. هر وقت مشکلي داشتيم، اول خدا بود و بعد فکر مي کردم او مشکل را حل کرده است، چون هيچ وقت نمي خواست من ناراحت باشم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36