مباني فرهنگ ديني- اساطيري ايران
به تدريج «وارونا» در نزد ايرانيان اهوره پرست از ياد رفت و به عنوان مزدا (دانا) يا اهوره خردمند، از آن اثري باقي ماند. اهوره مزدا خالق جهان و فرمانرواي آسمان و زمين بود، و ايزدان کوچک و بزرگ ديگر بر گرد او جمع شده و در فرمانش بودند. از جمله اين ايزدان «مرورتي» ها بودند که ارواحي مجرد به شمار مي رفتند. در برابر اهوره مزدا، نيروي شرور و خبيثي وجود داشت که اهريمن خوانده مي شد، و آتش که همان «آگني»- ايزد آتش ودايي- است، در دين کهن ايرانيان نقش مهمي داشت.
آيين زرتشتي و حقايق ديني و تاريخي
دين زرتشتي چنان که در «گاثا» ها آمده است، حکايت از تجديدنظر و اصلاح دين ودايي و آيين مزدا مي کند. اين آيينها با افسانه و جادوگري آميخته بودند. ايزدان هندو به ديو يا فرشته تبديل شدند و زرتشت کوشيد اقوام ايراني با ايزدان متعدد را به خدايي يگانه و توحيد بازگرداند، و خط بطلان بر ايزدان بي شمار ودايي يعني دئوه (ديو) ها بکشد و آنان را از مقام الوهيت به درجه ديوي و ظلمت تنزل دهد. اما آيين زرتشت نيز نتوانست از وسوسه شرک رهايي يابد. از اينجا اهل بدعت ابتدا دو اصل خير و شر را ابداع کردند، و جهان آفرينش را به دو بخش جداگانه تقسيم نمودند. معناي مقدس (اسپنته مينو:Spanta Maineyu) مبدأ همه خيرها و خوبيها و زيباييها و روشناييهاست. معناي پليد و نامقدس (انگره مينو:Angra Maineyu) اصل همه تاريکيها و زشتي هاست. همه اين بديها از معنا و اصل بدي يا اهريمن زاده شده بودند، در حالي که همه آن خوبيها از معناي مقدس و نيک پيدا آمده است.
در آيين زرتشت، اهوره مزدا ننورالانوار» است؛ يعني همه انوار جهان از مقام الوهيت او صادر شده است و فرامين الهي او به دستياري شش فرشته مقدس جاويدان (= امشاسپندان)، اجرا مي گردد و نام ايشان از اين قرار است:
1- وهومنهVohumana بهمن، فرشته پندار نيک.
2- اشاوهيشتهAshavahishta ارديبهشت، فرشته راستي و عدالت.
3- خشثره وئيريهKhshathra vairya شهريور، که فرشته شهرياري و حکومت نيکوست.
4- هئوروتاتHaurvatat خرداد، که فرشته رسايي و کاميابي است.
5- امرتاتAmertat مرداد، که فرشته بقا و جاوداني است.
6- اسپنته ارمئيتيSpanta Armaiti اسفند، که فرشته رحمت و باروري است.
زرتشت اساس سعادت دنيوي و اخروي را بر سه اصل اخلاقي انديشه نيک، گفتار نيک و کردار نيک قرار داد. اجمالاً اينکه در عالم زرتشتي انگره مينو و اسپنته مينو، تاريکي و روشنايي در برابر يکديگرند. انتخاب خير منشأ سعادت، و انتخاب شر منشأ شقاوت است. در دين زرتشت عمر دنيا دوازده هزار سال است، که در سه هزار سال نخستين، اهوره مزدا يا جهان روشني و اهريمن يا عالم تاريکي، در کنار يکديگر مي زيستند. جهان روشنايي در بالا و عالم تاريکي در زير قرار داشت، و هوا بين آن دو فاصله بود. آفريدگان در اين سه هزار سال در حالت امکاني (مينوگيها) بوده اند. سپس اهريمن نور را ديد و در صدد نابودي اش برآمد. اهوره مزدا که از سرانجام کار آگاه بود، قرار يک جنگ نه ساله را با او گذاشت، زيرا مي دانست در پايان کار اهريمن شکست خواهد خورد.
اهريمن ديگر باره به تاريکي افتاد، و سه هزار سال در آنجا بي حرکت ماند. اهوره مزدا در اين فرصت سه هزار ساله دست به آفرينش جهان هستي زد، و جانوران سودمند و مشيکMashik و مشيانکMashyanak (آدم و حوا) و از ايشان آدميان را آفريد. سپس دوره سه هزار ساله آميزش نور و ظلمت که آن را گميزشنGumizeshn گويند، آغاز شد و جنگ بين خير و شر در گرفت.
در آغاز سه هزار چهارم، سه هزار سال پس از ظهور نخستين انسان، زرتشت براي هدايت مردم قيام کرد. در هنگام ظهور او بيش از سه هزار سال از عمر دنيا باقي نمانده بود. در پايان هر هزار سال از سه هزاره چهارم تاريخ از نطفه زرتشت که در درياچه چيچست پنهان است، از سه دختر، به ترتيب سه موعود آخرالزمان به نامهاي: هوشيدر، هوشيدر ماه و سوشيانس ظهور خواهند کرد.
در هنگام زادن اخرين منجي يا فرجامين موعود که سوشيانس باشد، يعني در هزاره دوازدهم، جنگ نهايي و قطعي بين خير و شر درمي گيرد و همه مردگان برمي خيزند و قيامت برپا مي شود، و ستاره دنباله داري به نام گوچهرGochihr بر زمين مي افتد و شعله ور مي شود و همه معادن و فلزات گداخته مي گردند، و چون سيل روان مي شوند. آن مايع گداخته براي نيکان چون شير گرم و ملايم خواهد شد. پس از شکست لشکريان اهريمن، اهريمن تا ابد در ظلمات فرو مي رود و زمين صاف و مسطح شده، از هر تيرگي پاک مي گردد. اين حالت را «فرشگرد» Frashkard مي گويند که به معناي تصفيه و تجدد و تمحيص است، و جهاني نو که جز نيکي و عدالت و راستي در آن حکمفرما نيست، به وجود مي آيد و جهانيان براي هميشه خوشبخت و کامران و رستگار خواهند بود.
زرتشتيان مانند پيروان اديان ابراهيمي به معاد و بهشت و جهنم باور دارد. به اعتقاد آنها پس از مرگ، روح از تن جدا مي شود و پس از سه روز به جايگاهي (عالم برزخ) انتقال مي يابد، که بايد حساب اعمال خاکي خود را در آنجا بازپس دهد. دفن مردگان در اين دين، به جهت اعتقاد به پاکي و تقدس آب و خاک و آتش جايز نيست. اعمال انسان پس از مرگ، به صورت دختري نوراني يا پيرزني جادوگر و زشت نمايان مي شود و در برابر داوران اخروي قرار مي گيرد، و پس از سنجش اعمال، روح از پل صراط (چينوت (Chinvat مي گذرد؛ گناهکاران به دوزخ سرنگون مي شوند که جايي است با سرماي شديد و ظلمات محض. تاريکي دوزخ چنان غليظ است که مي توان با کارد آنها را بريد! روانهاي گناهکاران به زنجير بسته شده و به دوزخ خانه دروغ کشانيده مي شوند. سه روز عذاب دوزخ برابر با نه هزار سال دنياست؛ اما بهشت برين، يا خانه نعمات جايگاه خوشي و آفتاب است که ديگر غروبي ندارد. روح انسان سعادتمند پيوسته صعود مي کند تا به عاليترين مرتبه اي مي رسد که آن را «گروتمان» مي خوانند و به معناي عرش اعلاي خداوند و خانه نعمات است.
وحدت گرايي معنوي و هنري
نقشي که ايرانيان ميان شرق و غرب داشته اند، چندان ناشناخته نيست. ايران اولين قدرت جهاني آسيايي بود که با مهد تمدن غرب، يعني يونان روبرو شد و گرچه بعد از پيروزي اسکندر زير نفوذ يونان قرار گرفت، ولي اشکانيان و ساسانيان سنتهاي کهن ايراني را از نو احيا کردند. آيين ناشناخته مغان در سرزمين مادها و حضورشان هنگام تولد مسيح(ع) نقش مهمي که سلمان فارسي نزد پيامبر اسلام(ص) داشت، همتي که ايرانيان براي اشاعه دين بودا صرف کردند، نهضت هاي پي در پي ديني که در اين سرزمين برخاست، اثري که احتمالاً معتقدات ايراني در سنت يهود و حتي در تفکر مثال انگارانه و ماهوي افلاطون گذاشت، نفوذ دامنه داري که آيين مهر در امپراتوري روم داشت، عشقي که ايرانيان به جذب و پرداختن و آراستن اديان بيگانه به کار بستند، تأثيري که از راه هنر در غرب و در شرق گذاشتند، و دامنه وسيع نفوذ ادبيات فارسي به مثابه زبان جهاني در سراسر آسيا، به فرهنگ ايران دو جنبه داد:
1- يکي گرايش به ارتباط برقرار کردن با فرهنگ هاي ديگر؛ يعني اثر گذاشتن، تأثير پذيرفتن و نفوذ کردن که ملازم يکديگرند.
2- و ديگر قدرت ترکيب فرهنگ و هنر شرق و غرب آسيا.
اين دو صفت، فرهنگ ايران را جهاني کرد. ايران و فرهنگ ايراني توانست حلقه رابط ميان آسيا و دنياي غرب باشد. از يک سو با هند و تمدن هاي بودايي مرتبط شود بلخ مرکز مهم اشاعه آيين بودا گرديد، و از طرف ديگر به غرب روي آورد و معتقداتش مانند آيين مهر با مسيحيت به رقابت پرداخت، و از طريق مانويت به قلب مسيحيت رخنه کرد، و اوگوستينوس قديس تحت تأثير آن قرار گرفت. عجيب اينجاست که هنگام برخورد با غرب جديد، ما با فرهنگي تماس گرفتيم که به همين صفت جهان گرايي آراسته بود؛ يعني فرهنگ فرانسه و بعد انگلستان.
قابل ذکر است که اساساً ميان دکارت و «گفتار در روش درست راه بردن عقل» او و عقل فعال بوعلي و ملاصدرا و سهروردي نسبتي ذاتي در ميان نيست. اساساً غرب بنا به نظر هانري کربن و ژيلبر، دوران تفکر جديد خود را از حقيقت دوگانه ابن رشدي آغاز کرد که اساساً برداشتي نادرست از تفکر ابن رشد بود. اين تفکر ربطي به دنيوي کردن سرمشقها و ايده آلهاي قرون وسطي نمي توانست داشته باشد؛ اما غرب او را چنين ديد. بي ترديد غرب اگر از سهروردي آغاز مي کرد، و تخيل مثالي و نفوس ملکي و عقل فعال متفکران و حکيمان ايراني مسلمان را مرجع تفکر خويش قرار مي داد، هيچ گاه در فاجعه اومانيستي تمدن غربي و دوگانگي انديشه مدرن فرو نمي غلتيد. در حقيقت با تشرف ايرانيان به اسلام، تفکر فلسفي يوناني نيز روحي لطيف و مثالي پيدا کرد، به نحوي که پس از آن نيز روزنه تفکر اساطيري شاعرانه را گشوده و باز گذاشت.
سهروردي پس از ابن سينا و فارابي حکمت اشاق را ابداع کرد. حکمت اشراق علي رغم صورت ظاهر يوناني اش، در اصل بنيادي ايراني و آسيايي و شرقي داشت. جمله ي تضادهاي پنهان در آغاز تفکر اسلامي که از ميراث يونانيت گرفته شده بود؛ تضادهايي که در تفکر غربي موجب نابودي عالم واحد قرون وسطي شد، در ايران اسلامي سرنوشتي معکوس يافت و در سنتز و ترکيب بزرگ تفکر ملاصدرا ادغام پذيرفت. دين، فلسفه، اشراق و عرفان در قالب يکپارچه تفکري عظيم يکي شد، و نيروي ادغام کننده تفکر ايراني بر اين دوگانگي چيره گشت.
سنتز فرهنگي و تمدني همواره وجهه همت ايران بوده است. ايران حکم کانوني را داشت که تفکر عقلاني يوناني و اسلامي اشراقي و عرفاني را در وحدتي تجزيه ناپذير يکي مي کرد. تفکر اسلامي شايد به اندازه مسيحيت زير نفوذ يونانيت قرار گرفت، اما سرنوشت ديگري پيدا کرد و سرانجام به اصالت تفکر فرّهي قومي خود وفقادار ماند و اين وفاداري موجب شد که ماده و ميراث و ايده آلهاي کهن ايران در پرتو اسماء متجلي عالم اسلامي صورتي نو بپذيرند، و ايران تمدني آسيايي بماند و دچار سرنوشتي فائوستي نشود.
البته ناسيوناليستهاي معاصر که منکر اسلام و اين جنبه از تاريخ ايران هستند و به سبب انزجار از هر آنچه اسلامي است، دست به سوي وهمي غربي از تاريخ باستان ايران دراز مي کنند و به نوعي اسطوره زدگي دچار مي شوند، به اين نکته توجه ندارند که انکار اسلام، انکار چهارده قرن تمدن و تفکر ايراني است. ايران- برخلاف نظر اينان- اسلام يعني تجلي تام و تمام حقيقت را پذيرفت و به محمد و علي و فاطمه و ائمه اطهار صلوات الله عليهم عشق ورزيد و در تکميل و تلطيف فرهنگ اسلامي به لطف و فيض رباني از تمام امکانات و نبوغ قومي خود مدد گرفت: قواعد زبان عرب را پي ريزي کرد، بهترين تفسيرهاي عرفاني را بر قرآن نوشت، فرّه ايزدي ايمان خود را همچون هاله اي فروزان گرد سر ائمه اطهار بست، عشق به رستاخيز را که يکي از باورهاي شاخص کهن روح ايراني بود، در معاد اسلامي درک کرد، و سوشيانس منجي را در رستاخيز دوباره مهدي موعود بازيافت.
انکار اين همه کوشش، تکذيب همت ابراهيمي نياکان ماست که نبوغ خود را در قالب تفکر اسلامي به حد اعلي بروز دادند، و چشمه فيض اهورايي را به شکوه انوار نبوت پيوستند. انکار اين همت، حکم اين را دارد که ما آخرين حلقه زنجير ميراث ايراني را ناديده بگيريم و کورانه به حلقه نخستينش که نسبت به آن بيگانه ايم، دل ببنديم. غافل از اينکه آنچه از آغاز تاريخ اين تفکر متجلي شده، در همين زنجيره تسلسل نهفته است. و خاطره فرّهي قوم ايراني فضاي شکوفاننده اي است که همه گنجينه هاي روح ايراني را از آغاز تا به امروز، در بطن خود گرد آورده و نثار فرزندان با وفاي خود کرده است. ارتباط با اين فضا يعني ارتباط با روح ايران، و اين روح نيز خواه ناخواه در قالب تفکر اسلامي، شکفت و هنوز هم منشأ اثر است؛ زيرا ايران در اصل امانتدار حقيقت محمدي (يعني چراغ عرفان در اسلام) بوده و به همين علت است که ايران عشق به اولياي معصوم آل محمد، و آخرين ظهور دنيوي اخروي آن را که مهدي موعود(ع) باشد، بر همه چيز مقدم دانست.
گرچه اقوام ايران باستان بيشتر از تبارهاي نژاد آريايي بودند، اما زمينه فرهنگي و تمدني ايرانيان به هزاران سال پيش از مهاجرت آرياييان به سرزمين ايران علق دارد. از اينجا يکي از ريشه هاي فکري و فرهنگي ايرانيان به سرزمينهاي بين النهريني باز مي گردد، و فرهنگ آريايي مزدايي موجب تطهير و تزکيه نگاه تشبيهي- اساطيري اقوام سامي و بين النهريني شد. بنابراين فرهنگ کهن ايراني ترکيبي از انديشه ديني- اساطيري اقوام سامي از نظر تقوم زماني، و انديشه ديني- اساطيري اقوام آريايي از نظر تأخر زماني است؛ به همراه سنت ساکنان بومي کهن تر از عصر مهاجرت مانند آنچه از تمدن «سيلک» و مانند آن باقي مانده است.
ايرانيان در عصر عيلاميان، نخستين تمدن بزرگ را چهار هزار سال پيش از ميلاد مسيح، با مظهري چون «زيگورات چغازنبيل» شاهد بودند. افزودن خون تازه آريايي بر فرهنگ کهن سامي، و طلب و تمناي توحيدي و امداد الهي براي پذيرش کلام مقدس قدسيان و ايزدان حقيقي، در برابر درايش الهگان انسان وار و جانوروش بين النهريني و عيلامي، افقي نو و عالمي قدسي و اصيل را به روي همه گشود.
همين ترکيب و وحدت معنوي صور و مادي، از ماده فرهنگ اساطيري عيلامي- سامي و صورت فرهنگ ديني آريايي- اوستايي، موجب شد ايرانيان در عصر هخامنشي همه فرهنگ هاي پيراموني- از سند تا دانوب- را تسخير کنند و موجب رهايي مردمان عصر از فرهنگ شرک آميز امثال بخت النصر شوند. خدايان باطل شرق و غرب سرزمينهاي ايراني همه نسخ، يا ضعيف و ناتوان شدند و بسياري از موحدان اسير بانفوذ فرهنگ ايراني نجات يافتند.
کوروش توانست ديوارها و برجهاي عظيم بابلي را که مظهر عظمت شرک بود، تسخير کند. اگر نبود مقاومت يونانيان در قرن پنج پ. م، شايد کار فرهنگ شرک يکسره مي شد؛ اما به هر حال فرهنگ شرک بسيار تضعيف شد و بر اين ماده، فرهنگ افراطي عقل انديش يوناني سيطره يافت و نه تنها با اسطوره، بلکه با دين نيز جنگيد. سقراط، افلاطون، اسطو، اپيکور، زنون رواقي و افلوطين متفکراني يوناني اند که حدود هزار سال فرهنگ جهان مدارانه را در بخش بزرگي از غرب و شرق تبيين و توجيه کردند و فلسفه را جايگزين دين و اسطوره نمودند.
گرچه فرهنگ ديني ايرانيان در آغاز توحيدي بود، اما اين فرهنگ نيز به تدريج تحت تأثير فضاي شرک آميز عصر، گرفتار ثنويت و دوگانه پرستي، و پس از دوراني از انحطاط به دست اسکندر مقدوني نابود شد، و ديگر نتوانست بطور کامل ظهور و بروز کند، و دولتهاي کوچکتر اشکاني و ساساني هيچ گاه به اصالت کهن بازنگشتند و هر دو به نحوي يونان زده بودند. هر چند ساسانيان در آغاز به حقيقت توحيد بسيار نزديک شدند، و به احياي دين کهن کوشيدند و سپس دچار پريشاني گرديدند، اما نکته آن است که ايرانيان هيچ گاه مانند مردمان بين النهرين اسير بتان و ايزدان باطل نبودند. اثري فراگير از پيکره ها و شمايل بت پرستانه اساطيري در ايران ديده نمي شود؛ هر چند برخي آثار نمادين و رمزي از قدسيان در ايران بر اثر نفوذ فرهنگ شرک بين النهرين ديده ميشود، اما اين بسيار اندک و محدود است.
از اينجا بناهايي مانند تخت جمشيد، مانند باغها و برجهاي معلق بابل، احتمالاً براي تفاخر در برابر قدسيان ساخته نشد، و هرگز آن عظمت ساختماني بناهاي مقدس بين النهرين مانند زيگوراتها را نداشت، چنان که گورهاي شاهان هخامنشي از جمله مقبره کوروش در پاسارگاد نه به عظمت گور شاهان سومري، و نه به بلندي اهرام مصر بوده است.
گاو يا شير و ديگر جانوران ايراني بت خدايان نيستند، بلکه کاملاً جنبه نمادين تنزيهي و غيرتشبيهي دارند. گاوهاي آدم سر در مدخل کاخهاي آپادانا دقيقاً تزييني اند، مشابه اژدهاي تشعير و نقاشي مسلمانان چند قرن بعد. اين پيکره ها که از نقشهاي آشوري و بابلي و سومري تأثير گرفته اند، با تغييراتي متناسب با روحيه تنزيهي ايرانيان ابداع شده اند.
هنر ايراني به قدري از سرچشمه هاي گوناگون غير از آشور و عيلام متاثر بوده است که برخي فيلسوفان و هنرشناسان رسمي غرب مانند هگل، آن را به عنوان «هنر آشکارار التقاطي»، يعني مشتق از هنرهاي ديگر و فاقد اصالت دروني تلقي کرده اند. البته بررسي سطحي هنر ايران، احتمالاً نتيجه اي جز اين به بار نمي آورد. سکوهاي کاخهاي ايراني از معماري بين النهرين، و پيکره هاي نگهبان از اصل آشوري گرفته شده اند، و دقت ماشين گونه اي که در حکاکي جزئيات پيکره ها به کار برده شده، يادآور پيکره هاي نقش برجسته آشوري است. تالارهاي ستوندار احتمالاً از نمونه هاي معماري مصريان متأثر شده است. با اين همه، شيوه ترکيبي اين عناصر، و مواد گوناگون هنر کهن ايراني، مجموعه واحدي پديد مي آورد که کاملاً تازگي دارد، و با هنر اقوامي که الهام بخش اين عناصر بوده اند، متفاو است. ستون ايراني چيزي نيست که بتوان با ستون مصري يا يوناني اشتباهش گرفت، و در معماري هاي پيشين نيز، کاخي به شيوه آپاداني ايرانيان ديده نشده است؛ چنان که تجريد معنوي نقوش نيز چنين است، و اين همه مميزه روح فرّهي و مزدايي ايرانيان است که فراتر از مواد ترکيبي مي رود و در صورت بي سابقه اي پيدا مي کند. گرچه آثار معماران و هنرمندان يوناني، ساردي، مادي، مصري و بابلي در پيدايي هنر ايراني حضور دارند، و نهايتاً اين هنرمند و استاد ايراني است که صورت واحدي به اين عناصر مي دهد. با اين اوصاف، هنر ايراني گرچه هنري تاليفي از هنرهاي مختلف بود، اما نهايتاً به وحدت مي گرايد.
به هر صورت «خرابه هاي کاخ شاهي» در شوش و «تالار صد ستون کاخ تخت جمشيد» و ديگر آثار هنري مانند طرح معماري «کاخ صد ستون» از مصر، «کتيبه کمانداران» شوش از آشور، و ساختمان کاخ تخت جمشيد بر فراز سکوهاي وسيع و تزيين آن با کنده کاري، از آسياي صغير گرفته شده است. و اين نوعي کامل از هنر اختلاطي است، و همين اختلاط موجب مي شود نويسندگان تاريخ هنر از قبول اصالت آن پرهيز کنند.
توين بي فيلسوف و مورخ معاصر انگليسي در فلسفه تاريخ خويش، بحثي را تحت عنوان سنکرتيسم طرح کرده است. به عقيده او، سنکرتيسم (اختلاط و تأليف صوري فرهنگ ها) از علائم دوران پاياني و انحطاط فرهنگ ها و تمدن هاست. آنگاه که فرهنگ ها روح خود را از دست دادند و مورد تهاجم صوَر مختلف فرهنگي قرار گرفتند، اين عصر فرا مي رسد. در حقيقت در تمامي دوران تأليف و اختلاط که دوه بحران استف حقيقت فرهنگ ها نيروي حياتي خويش را از دست مي دهد. به تعبير علم الاسماي تاريخي، اسمي که اين فرهنگ ها مظهر آن اند متزلزل، و در بحران و در شرف پوسيدگي است، و بدين ترتيب عصر اعتلاي فرهنگي به پايان مي رسد و عصر تدافع و تحجر فرهنگي فرا مي رسد، و اين عبارت است از عصر مسخ فرهنگ ها.
در اين روان، اختلاط و التقاط، سراغ فرهنگي که ضعيف شده مي آيد و بالنتيجه ترکيب فرهنگ ها به وقوع مي پيوندند. فرهنگ هايي که باطنشان را از دست داده اند، نمي توانند در برابر فرهنگ هاي ديگر مقاومت کنند. از اين رو دچار اختلاط و التقاط فرهنگي مي شوند. نمي توان گفت چنين فرهنگ و تمدني، از صورت نوعي کدام تاريخ و فرهنگ تبعيت مي کند؛ زيرا هيچ يک از صورتها رسوخ در فرهنگ اختلاطي ندارد. يعني فرهنگ صورت اصيل خود را از دست داده، ولي وجهي و صورتي متزلزل در آن، مي تواند قويتر از صورتهاي متزلزل ديگ باشد. به عبارت ديگر اين عصر، عصر ظاهرپرستي و تظاهر فرهنگي است. در اينجا تفکر اصيل فراموش، و عمل بي فکر و ذکر اصيل انگاشته مي شود. از جمله فرهنگ ها و تمدن هايي که چنين علائمي دارند، تمدن و رهنگ زرتشتي- ايراني از عصر سلوکي تا ظهور اسلام است. در اين فرهنگ اختلاطي گرچه فرهنگ ديني و اساطيري نسبت به فرهنگ يوناني غلبه دارد؛ اما اين به معني نسبت عموم و خصوص مطلق نيست؛ بلکه تداخل (نسبت عموم و خصوص من وجه) دو فرهنگ اساطيري و متافيزيکي در ميان است؛ تا آنجا که ايرانِ اين عصر را چون بسياري از مناطق متمدن، «يوناني مآب» مي نامند! اين اوضاع مقارن با دوران انتشار فرهنگ يوناني و تماميت تفکر نظري يوناني و پيدايش و غلبه تفکر اختلاطي اسکندراني است.(1)
تفکر تنزيهي و فوق طبيعي هنر کهن ايراني
علاوه بر موارد فوق در اين هنر، سيطره عالم فوق طبيعت، صورتها و چهره هاي طبيعي را نيز تحويل به «صوَر مثالي و خيالي» کرده است، تا آنجا که با چهره هاي عادي کاملاً متفاوت مي شوند. حتي حيوانات و نباتات که به واقعيت نزدکترند، حالتي غيرطبيعي به خود مي گيرند و بسياري از مرغها و حيوانات به صور فوق طبيعي درمي آيند و واسطه زمين و آسمان مي شوند. اساساً نقوش حيواني در هنر اساطيري جهان زميني را در خود نشان نمي دهند و در حجاريها تصويرهاي انساني در آرامش و سکون و ثباتي خارق العاده به سر مي برند. همه چهره ها شبيه به هم اند، و تصوير شخص به خصوصي نيستند.
بعد از سيطره مادها بر آشور و عيلام قديم، ايرانيان و اقوام سه گانه آنان، به تدريج موقعيتي فراتر از اقوام پراکنده مهاجر پيدا کردند. شصت سال پس از سقوط آشور، کوروش به فتح بابل جديد- يا همان آشور تحول يافته- نايل آمد و پس از جانشينانش داريوش اول و خشايارشا قلمرو امپراتوري و نظام شاهنشاهي ايران را به خاک مصر و آشور گسترش دادند، و طي دو قرن با قدرت دوام آوردند.
پارسيان نبوغي فوق العاده در سازش با اوضاع زمانه داشتند؛ آنها عقايد ديني خود را که مشتق از تعاليم مزديسنايي و احتمالاً مهري و زرتشتي بود، همواره محفوظ نگاه داشتند و اين ايماني بود مبتني بر ثنويت خير و شر، که اولي در وجود اهوره مزدا (روشنايي) و دومي در وجود اهريمن (تاريکي) متجلي ي گرديد. از آنجايي که آيين پرستش اهوره مزدا در آتشگاههايي سرگشاده اجرا مي شد، پارسيان باستان کمتر اثري از معماري ديني از خود بر جا گذاشتند، ليکن روح معماري هاي باقي مانده ديني و غيرديني، همگي حکايت از بينش اساطيري آنها مي کند، و آيينهاي اساسطيري مانند جشن نوروز در آنها برگزار مي شد، مانند مجموعه کاخهاي تخت جمشيد.
ابداع تصوير آدمي، به اعتقاد برخي نويسندگان، کاملترين جلوه گاه هنر ايراني است؛ زيرا هم صورتي واقع انگارانه دارد و در عين حال رسمي و پر هيمنه است. اين نحو پيکرتراشي ضمن بهره گيري از سنت هنري بين النهرين، اسلوبي ويژه خود دارد. اين تأثير از هنر بين النهرين از عصر سلوکي تا ظهور اسلام به نحوي اختلاط يوناني زده مي گرايد. در هنر معماري تخت جمشيد، اختلاط و تأليفي از سبکهاي هنري نايونيک» و «دوريکِ» ماقبل يوناني، و سوابق آثار هنري تمدن مادها مشاهده مي شود. اين سابقه بيشتر در سر ستونهاي تخت جمشيد به وضوح ديده مي شود. نقوش داريوش و ساير فرمانروايان نيز، تأليفي از نقوش آشوري، يوناني و ليديايي است که از طرفي به نقوش باستاني تر ايران مربوط مي شود. ترکيب و تغييرات در نشانه اهوره مزدا نيز يکي ديگر از نشانه هاي اختلاط فرهنگي دوره ماقبل يوناني مابي است.
يونان گرايي ايرانيان
پس از سلوکيان، شاهان اشکاني که خود را «دوستدار يونان» مي خواندند، به تأثيرات هنر يوناني در ايران به نظر خصمانه نگاه نمي کردند. نقوش اين عصر تحت تأثير هنر يوناني، به نسبت زياد به طبيعت نزديک مي شود و بيشتر محاکات طبيعت و عالم واقع، و همچون هنر رومي به روايت زندگي شاهانه مي پردازد. البته اين بدان معني نيست که هنر اساطيري قديم، يکسره به تابعيت هنر يوناني و در حکم ماده هنر يوناني درآيد، بلکه در بسياري موارد وجه اساطيري بر هنر ايران غلبه دارد، برخلاف هنر رومي که وجه يوناني بر وجه اساطيري آن غلبه يافته است؛ زيرا هيچ گاه اساس هنر يوناني که تجلي نيست انگارانه حقيقت يوناني در تفکر متافيزيک، و حضور خاص روح طاغوتي غرب در ساحت هنر است، نتوانست بر اذهان و عقول شاهان و مغان زرتشتي سيطره پيدا کند، برخلاف روميان که دنباله تجارب عملي و همدلي و هم سخن با يونانيان محسوب مي شوند.(3)
با توجه به مرتب فوق، هجوم هنر يوناني در سطح و ظاهر است، نه در عمق، و غالباً ناخودآگاه است. في المثل وقتي که رب النوع يوناني حرص و عشق يعني اروس(Eros) در کنار ساير خدايان يونان و شاه و ملکه ايران، نقش مي شود، به وضوح مي توان اين تأثير سطحي را مشاهده کرد.(4) در اين فرهنگ اختلاطي، گرچه فرهنگ ديني و اساطيري نسبت به فرهنگ يوناني وجه غالب است، اما اين به معني نسبت عموم و خصوص مطلق نيست، بلکه تداخل يعني نسبت عموم و خصوص من وجه، ميان دو فرهنگ اساطيري و متافيزيکي است، تا آنجا که ايران اين عصر را چون بسياري از مناطق متمدن، «يونان مآب» مي نامند.
به هر حال اين دوره مقارن با دوره انتشار فرهنگ يوناني، و تماميت تفکر نظري يوناني، و پيدايي و غلبه تفکر اختلاطي است و چنان که آمد، بارزترين نمونه فرهنگ هاي موجود در عصر خويش بود. در ميان صورتهاي مخلف فرهنگي، صورت نوعيه فرهنگ يوناني وجه غالب اين فرهنگ است. البته آغاز فرهنگ و هنر اختلاطي ايران به عصر هخامنشي برمي گردد. آثار معماري باقي مانده از اين عصر، نشان دهنده آن است که ايران محل برخورد فرهنگ ها و تمدن هاي خاورميانه و نزديک، و از آنجا هنرهاي مختلف اساطيري آن عصر بود؛ اما هنوز يونانيت عصر متافيزيک، سراغ ايرانيان نيامده است.
پي نوشت ها :
1-بارزترين نمونه فرهنگهاي اختلاطي، فرهنگ اختلاطي اسکندراني است که جامع همه فرهنگهاي موجود در عصر خويش بود. در ميان صورتهاي مختلف فرهنگي صورت نوعي فرهنگ يوناني وجه غالب اين فرهنگ است.
2-ساموئيل ک. ادي. آيين شهرياري در شرق، ترجمه فريدون بدره اي، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1347، ص 1.
3-درباره هنر التقاطي ايرانيان رجوع شود به علينقي حسنعلي وزيري، تاريخ هنرهاي مصور، تهران، هيرمند، تهران، ج1، ص 151- 158، و نيز درباره هنر عصر اشکاني و پاورقي رجوع شود به بخش تاريخ هنر «دايره المعارف هنرهاي تجسمي بريتانيکا(The Encycolpedia of visual Art) صفحات 219- 228؛ و نيز «هنر ايران» نوشته رمان گيرشمن.
4-داريوش شايگان، بتهاي ذهني و خاطره ازلي، تهران، اميرکبير، 1355، ص 194.