آیینه زندگی ام
خانم امینی، در ابتدای گفت و گو از خودتان بگویید.
آشنایی تان با آقا مرتضی چگونه بود؟
خانواده ها با این ازدواج موافق بودند؟
چرا؟
این موقعیت، یعنی مراد بودن، تا کدام مرحله از زندگی ادامه داشت؟
خانم امینی! برای شروع زندگی مشترکتان چه کردید؟
سه سال هم در همین خانه ماندیم. بعد یک آپارتمان 75 متری در قلهک خریدیم و کلی هم قرض بالا آوردیم. حالا صاحب سه فرزند شده بودیم. جایمان کوچک و تنگ بود. آقا مرتضی می خواست نزدیک پدر و مادرشان باشند و به آنان کمک کنند. به همین خاطر آپارتمان را فروختیم و دوباره به خانه ی پدری آقا مرتضی برگشتیم و طبقه اول این خانه را که دو دانگ آن می شد. خریدیم و ساکن شدیم که تا زمان شهادت آقا مرتضی آن جا بودیم.
از احساس آقا مرتضی بگویید، وقتی بچه اولتان به دنیا آمد.
هر چه به زمان شهادت نزدیک می شدیم، بدون هیچ اغراقی احساس می کردم داریم به سال های اول زندگی بر می گردیم. منتهی در این ابراز علاقه های آقای مرتضی مرتباً یک حالت ذکر و شکری وجود داشت. بیان ایشان از لطفی که خدا دارد جدا نبود، ولی بچه های روایت فتح می گفتند در لحظه های آخر هم ابراز علاقه می کردند.
از احوال آقا مرتضی در روزهای انقلاب بگویید.
خیلی هم سرش به سنگ خورد. خیلی چیزها را تجربه کرد. همین تجربه ها بود که وقتی با حضرت امام آشنا شد، ایشان را شناخت و به سرچشمه رسید. چیزی که سال ها به دنبالش بود، در وجود مبارک حضرت امام پیدا کرده بود.
یک ذره هم کدورت در دلش نبود که بخواهد نفس خودش را با این یافتن مقدس قاطی کند. وقتی شناخت، دیگر فاصله ای نبود. به یک معنا به واقعیت رسیده بود. به همین خاطر و به خاطر این واقعیت، هر چه را که نشانی از نفس داشت، سوزاند.
آقا مرتضی این واقعیات را چگونه بروز می داد؟
آشنایی آقا مرتضی با سینما از کجا شروع شد؟
درباره کارشان، در خانه چیزی می گفتند؟
بیشتر، حرف هایشان در جمع خانواده درباره چه بود؟
بعدها من در نوشته هایشان در مجله ی سوره ی سینما داستان آن شب را خواندم و اخیرا هم نوارش را از روایت فتح گرفتم و فیلمش را دیدم. ایشان در مقابل چه جو عجیبی ایستاده بود و در یک فضای مخالف، قدرتمندانه حرف های اصلی خودش را زده بود! حتی با سلامت نفس به همه اعتراضات بی پایه ی آنها که به نحو غیر محترمانه ای مطرح می شد گوش کرده بود.
من وقتی فیلم را دیدم تازه متوجه شدم که چه قدر تحمل آن فضا مشکل بود و آقا مرتضی وقتی به خانه آمده بود اصلاّ مشخص نبود که ساعت ها در چنین فضایی حرف زده است.شما می دانید یکی از رنج های آقا مرتضی بی سوادی حاکم بر سینما بود و از طرف دیگر مدعیان زیادی که بودند و هستند.
شاید به همین خاطر است که سینمای امروز ما هنوز نتوانسته نسبت معقول خود را با جامعه برقرار کند.
همین طور است. مرتضی تلاش می کرد که سینما را به دامن ارزش ها و فرهنگ اصیل این سرزمین نزدیک کند. این کار ساده ای نبود. اگر امروز این تحول فکری در سینما اتفاق نیفتد. در آینده هم ساده نخواهد بود، که شاید مشکل تر هم باشد. یکی از مواردی که خیلی به آن معترفند، ادب آقا مرتضی است. این هم به مرور زمان، شکل های مختلفی پیدا کرد. همزمان با مسیر انقلاب و اقتضای روزگار، تغییر و تحول در زندگی ایشان در تمام زمینه ها پیش می آمد.
منحصر به نحوه برخورد با خانواده و یا اطرافیان نمی شود. روششان تفاوت می کرد. شاید یک موقعی حاضر نمی شدند در سمیناری مثل همین که گفتم شرکت کنند. با این که خیلی دور از انتظار نبود که در برابر آن آدم ها برخورد خیلی تندی داشته باشند. اگر این اتفاق چند سال پیش از زمانی که واقع شد، پیش می آمد، روش ایشان غیر از این بود این را نمی شود گفت که پیش از این ادبشان کم تر بوده است. مثل این است که صورت ادبشان تغییر کرده است.
شما به قوام مذهبی آقا مرتضی اشاره کردید. چه زمانی احساس کردید که این قوام در ضمیر ایشان ته نشین شده و ثبات گرفته است؟
انگار مصداق درستش پیدا شده است. موضوعی راتعریف می کنم که به فهم این مطلب کمک می کند. چند سال از انقلاب گذشته بود که مرتضی سیگارش را ترک کرد. دلیلی که برای این کار ذکر کرد این بود که آقا امام زمان در همه حال ناظر بر اعمال و رفتار ما هستند. در این صورت من چه طور می توانم در حضور ایشان سیگار بکشم؟ این گونه بود که دیگر هرگز لب به سیگار نزد. در مورد هر آدم غیر سیگاری این احتمال، هر چند ناچیز وجود دارد که یک روزی سیگار بکشد. ولی در مورد آقا مرتضی این امر کاملاً غیر ممکن بود. چون اراده اش از اراده حق ناشی می شد. همان موقع باید می فهمیدم که شهید می شود.
باز هم از آقا مرتضی در خانه بگویید.
ولی در خانه طوری بودند که ما کمبودی احساس نمی کردیم. با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعا گرفتاری کاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهده مان بود، وقتی من می گفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلا به دکتر ببرید، می بردند.
من هیچ وقت درگیر مسائل بیرون از خانه، کوپن یا صف نبودم. جالب است بدانید که اکثر مطالعاتشان را در این دوران در همین صف ها انجام دادند. تمام خرید خانه به عهده ی خودش بود و اصلا لب به گلایه باز نمی کرد. خلق خوشی در خانه داشتند. از من خیلی خوش خلق تر بودند.
آقا مرتضی آدم با سوادی بود. مطالعات ایشان از کجا شروع شد؟ چه چیزهایی را بیشتر می خواند؟
نثر آقا مرتضی خاص خودش بود. در این باره هم بگویید.
خیلی تاکید داشتند بر استفاده ی درست از کلمه ها. در بسیاری از مقالاتشان، از یک لفظ متداول آغاز می کنند و به معنای اصیل کلمه ی مورد نظرشان می رسند. مخزن کلماتشان غنی بود و به راحتی به آن ها دسترسی داشتند. این درباره ی دست داشتن ایشان در انواع هنرها هم صادق است. انگار به یک منبعی وصل بودند که جایگاه آن فراتر از هنرها بود. جایگاه حکمت، از آن جایگاه در مورد وجوه مختلف هنر، که در قالب رشته های مختلف هنری ظاهر می شود، نوشته و حرف دارند.
از احوال خودتان و آقا مرتضی در روزهای نزدیک شهادتشان بگویید.
همان اواخر وقتی پیش نهادی به ایشان دادم، گفتند فعالیت این کار صلاح نیست. الان این قدر برای من مشکل درست کرده اند که اگر آدمی پشت به کوه داشت، نمی توانست تحمل کند. من به جای دیگری تکیه داده ام که سرپا ایستاده ام.
وقتی خبر شهادت آقا مرتضی را به شما دادند؟
مثل این بود که اصلاً چنین حرفی به گوشم نخورده که مرتضی زخمی شده است. بچه ها که رفتند، پدر و مادرم آرام آرام سرحرف را باز کردند و من با خبر شدم که دیگر مرتضی را ندارم. ولی نمی دانم چه حالتی بود. فقط این وضع همیشه برایم عجیب بود که چه طور است عکس ها همیشه می مانند و انگار زمان بر آن ها نمی گذرد. در آن لحظه ها این توهم جاودانگی در عکس و تصویر برایم شکست. آن موقع یک دفعه حس کردم که این ها چه قدر واقعیت ندارند و مرتضی چه قدر «هست». جایی که در آن بودن انگار زیر و رو شد. گویی در دنیای دیگری بودم. چیزهایی که در اطرافم بود و به طور عینی میدیدم محو و ناپیدا می شد و انگار وجود خارجی نداشت.هیچ چیز نبود. ولی مرتضی بود.
آن روز به دنبال تک تک بچه ها به مدرسه شان رفتم، چون خیلی زود پرچم ها و پلاکاردها جلو خانه نصب شد. صدای قرآن هم می آمد. نمی خواستم قبل از این که بچه ها با خبر بشوند. پایشان به خانه برسد. در راه با آنان حرف زدم. وجود مرتضی آن قدر برایم عینی و حقیقی بود که فکر می کردم همه ی چیزهای دیگر توهم است و اسیر آن توهم است. به بچه ها گفتم «بابا هست، ولی ما او را نمی بینیم.» سنگینی اش هست ولی شکرش بیشتر است، خیلی سنگین بود، ولی انگار چشمم فورا روی یک چیز دیگر بازشد که خیلی زیبا بود، سیال بود. مثل همان خواب و بیداری و مثل همان وقت طبیعت، خود مرتضی خیلی کمک کرد تا با این اتفاق برخورد درستی داشته باشم. تا الان هم وجود مرتضی را واقعی تر از وجود خودمان می بینیم.
بچه ها چه می گویند؟ آیا آقا مرتضی را در خواب می بینند؟
آثار منتشر نشده ای از آقا مرتضی در دست دارید؟
آقا مرتضی چه وقت هایی می نوشت؟
هیچ وقت فکر نمی کرد باید اتاق دیگری داشته باشد. خودش را طوری تربیت کرده بود که می توانست در همان شلوغی و سرو صدا و بی جایی پشت میز غذا خوری بنشیند و بنویسد. حتی میز خاصی برای کار نداشت. شبها که از سرکار می آمد دو ساعتی می خوابید و بعد بلند می شد به نماز شب و مناجات و نوشتن. همه با هم بود تا صبح. صبح هم یک ساعتی می خوابید و بعد به سرکار می رفت. یک دیگر از کلمه هایی ویژه آقا مرتضی «جاودانگی» است. در آثارش هر وقت درباره شهدا سخنی هست سخن از جاوادنگی هم هست. شهدا را منشاء این حیات می دانست و با تکیه به آیات و روایات حیات جاودانه برای شهدا قایل بود.
از سفرهای آقا مرتضی بگویید.
و بعد از شهادت ایشان؟
مرتضی می گوید«شهدا از دست نمی روند. بلکه به دست می آیند.» برای همه این فرصت نیست که این به دست آمدن را تجربه و حس کنند. حالا من نمی دانم چقدر در این مسیر هستم و آن را با این بار سنگین طی می کنم. یعنی من مرتضی را بار دیگر به دست آورده ام و خیلی شاکر هستم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 31