ناگفته هاي علي اسلامي(پهلوي)بعد از 30 سال (4)

از زاغه و مزرعه بيرون آمد. در بين راه كماندوهاي ژاندارمري ماشين مرا محاصره كردند. و به من گفتند پياده شو. من پياده شدم و آنها مرا به ژاندارمري خرم دره بردند. آنها فكر مي كردندمن بهمن هستم كه دستگيرم كرده اند. وقت نماز صبح بود مرا سوار يك ماشين شورلت كردند. در داخل ماشن يك سرباز سمت راست و يك سرباز سمت چپم قرار گرفتند. يك شورلت هم در جلو و يك شورلت هم در پشت سر ما به راه افتاد. مسير حركت تهران بود.
پنجشنبه، 6 بهمن 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ناگفته هاي علي اسلامي(پهلوي)بعد از 30 سال (4)

ناگفته هاي علي اسلامي(پهلوي)بعد از 30 سال (4)
ناگفته هاي علي اسلامي(پهلوي)بعد از 30 سال (4)


 

نويسنده: جواد كامور بخشايش(1)




 

دستگيري، بازداشت و بازجويي من (2)
 

از زاغه و مزرعه بيرون آمد. در بين راه كماندوهاي ژاندارمري ماشين مرا محاصره كردند. و به من گفتند پياده شو. من پياده شدم و آنها مرا به ژاندارمري خرم دره بردند. آنها فكر مي كردندمن بهمن هستم كه دستگيرم كرده اند. وقت نماز صبح بود مرا سوار يك ماشين شورلت كردند. در داخل ماشن يك سرباز سمت راست و يك سرباز سمت چپم قرار گرفتند. يك شورلت هم در جلو و يك شورلت هم در پشت سر ما به راه افتاد. مسير حركت تهران بود.
در نزديكي هاي تهران فردي كه در داخل ماشين ما و كنار دست راننده نشسته بود از من سؤال كرد:شما بهمن حجت كاشاني هستيد. گفتم :نه من علي پهلوي هستم. تا اين را گفتم او تماسي گرفت و از آن طرف به وي گفتند:شما آنجا كه بايد مي رفتيد نرويد، برويد به خياباني در جاده قديم كرج. ماشين به آن سمت حركت كرد. وارد يك ويلا شديم. وقت نماز مغرب بود. نمازم را خواندم و داخل ماشين ژاندارمري نشستم. در اين هنگام درجه داري پيش من امد و گفت :دوستانتان به دنبال شما مي آيند. گفتم :كدام دوستان ؟
لحظاتي بعد چهار جوان ساواكي با لباس هاي شخصي وارد شدند و مرا داخل يك ماشين پيكان سوار كردند. روي سرم يك كيسه سياه گذاشتند كه نتوانم جايي را ببينم. ماشين به راه افتادو فكر مي كنم از چها راه رضا رد شديم و به سمت شرق تهران رفتيم و وارد يك ويلا شديم. آنجا چشمانم را باز كردند. خود را داخل اتاق پر از تحت ديدم. آنجا گفتند :اعلي حضرت درباره شما با تيمسار[نعمت الله] نصيري (3)صحبت مي كند و شما آزاد مي شويد، ناراحت نباشيد. سپس از من سؤال شد :آيا مي خواهيد برايتان غذا بياوريم؟ گفتم : نه، اصلا من اعتصاب غذا مي كنم و چيزي از شما نمي خواهم. من پيش خود فكر مي كردم كه مرا آزاد مي كنند و به خانه مي روم. ولي مرا به اوين بردند و لباس هايم را كندند و قرآن نقره اي ام را گرفتند ولباس سرمه اي زندان تنم كردند. دوباره چشمانم را بستند و مرا دو طبقه بالا بردن و پس از حركت دادن از راهرويي، در اتاقي را باز كردند و مرا انداختند آنجا. چشم هايم را هم باز كردند.
وقتي به اتاق نگاه كردم خودرا در يك سلول خالي ديدم. اين سلول يك روشنايي از بالا داشت و تنها چيزي كه مي توانستم ببينم همان روشنايي بود. همان روز اول دكتري پيش من آمد و گفت :امكان دارد شمازنداني ها بخواهيد خودكشي كنيد. اگر مي خواهيد چنين بكنيد حاضرم الان دارويي به شما بدهم كه راحت تر اين كار را انجام دهيد. به آن دكتر گفتم : مي خواهم بدانم كه چه كار كرده ام. جوابي نداد. فرداي آن روز سرهنگ سجده اي (4) فرد كوتاه قدي با عينك كوچكي با يك سرهنگ ديگر پيش من آمدند و باز جويي راازمن آغاز كردند. اين بازجويي هفده روز به طول انجاميد. آنها در طول بازجويي ها از من مي پرسيدند:روابط شما با حجت كاشاني چه بود؟ چرا ضد عمويتان هستيد؟چراباما ماركسيست هاي اسلامي رابطه داريد ؟من گفتم شما درباره ارتباط من و بهمن دروغ مي گوييد. درباره عمويم هم بگويم كه من ضد كسي نيستم. آدمي بايد چيزهايي ضديت داشته باشد كه قابليت آن را داشته
باشند. آنها مي خواستند ببينند آيا من و بهمن ارتباطي با مجاهدين خلق داشتيم يا نه. من آنجا برايشان حرف دروغي نزدم. باهيچ كس كار نمي كردم، بهمن هم با كسي كار نمي كرد. نه با مجاهدين خلق و نه با هيچ كس، خودش بود و ايمانش.
هفته اول سخت گذشت. حتي قرآن هم به من ندادند كه بخوانم. هفته دوم به من گفتند بيا بيرون و ورزش كن. آنها از اين كار برنامه و نقشه اي داشتند. من بي خبر از هر چيز قبول كردم. چشم هايم را بستند و مرا از طبقه دوم به پايين آوردند و وارد حياطي كردند. چشمانم كه باز شد با ديدن نور آفتاب سوزش شديدي در چشمانم حس كردم، چون داخل زندان نور چنداني نبود و آفتاب را نمي ديدم. خلاصه آنها يك توپ بسكتبال به من دادند. محوطه حياط حدود شش هفت متر بود كه دورآن را ديوارهايي پوشانده بود و روي آن ديوارها سربازهاي مسلح ايستاده بودند.
چند دقيقه از ورودم به حياط نگذشته بود كه صداي گلنگدن اسلحه را شنيدم. يك لحظه سرم را بلند كردم و ديدم كه تمام آن سربازان مسلح مرا نشانه گرفته اند ؛ مات ماندم. طولي نكشيد كه به سويم شليك كردند. گلوله ها صداي مهيبي داشتند. فكر كردم كه مرده ام. روي زانو به زمين افتادم و چند ثانيه به اغما رفتم. درهمان لحظات مي شنيدم كه آنها به من توهين مي كردند. وقتي به خود آمدم تعجب كردم، چون زنده مانده بودم. بله، آن گلوله ها واقعي نبودند فقط صداي مهيبي داشتند. در آن حادثه آسيب روحي رواني شديدي به من وارد شد. به گونه اي كه بعدها پس از آزادي از زندان به يك روان پزشك مراجعه كردم. البته شاه هم از ترس اينكه مبادا من اتفاقات داخل زندان را در بيرون فاش كنم براي مداواي من يك دكترروان شناسي امريكايي به نام ژانو آورد. ناگفته نماند كه هنوز هم افسردگي ناشي از آسيب روحي رواني آن روز را دارم.
مادرم با يك وكيل بين المللي تماس گرفت. او براي آزادي من اقداماتي كرد و سرانجام شاه دستور داد مرا آزاد كنند. قرار بود شش ماه در زندان بمانم كه پس از هفده روز آزاد شدم. پس از آزادي، نصيري پيش من آمد و به من فحش دادو گفت مي دانم كه تو با كمونيست ها
رابطه اي داري. به او گفتم اين حرف ها را به شاه مي نويسم ببينم اين فحش ها هم از طرف شاه است يا خودتان ؛كه البته اين كار را نكردم. همان لحظات[اسدالله]علم (5)را هم ديدم. او به من گفت شما چرا بر ضد دولت مي جنگيد. من يك چك سفيد به شما مي دهم كه هر چقدر دلتان خواست بنويسيد. اما دست از مخالفت با عمويتان برداريد. من قبول نكردم و گفتم من باعمويم سر جنگ ندارم. من فقط دنبال كار خدا هستم.

فعاليت هاي کشاورزي
 

پس از آزادي در خيابان فرشته، در خانه مادرم حدود دو سال خانه نشين شدم. از آن به بعد تمامي رفتارهاي من تحت كنترل مأموران ساواك بود و اگر مي خواستم جايي بروم بايد از آنها اجازه مي گرفتم. درآن دوران، تصميم گرفتم به كلاله گرگان بروم و روي زمين هاي پدرم كار كشت و زرع انجام دهم. بااينكه تحت نظر بودم اما فعاليت هايم را آغاز كردم. يادم هست هر وقت مي خواستم به مزارعم در كلاله بروم دو نفر ساواكي هميشه همراه من بودند و رفت و آمدهاي مرا كنترل مي كردند. زمين هاي پدرم در كلاله سه هزار هكتار بود و زمين هايي كه بعدها خريده شد خيلي وسيع تر از آن بود، از يك طرف كلاله از طرف ديگر به بجنورد مي رسيد. پدر و مادرم از خودش پول داده بود كه اين زمين ها را بخرند، دربار هم گفته بود كه مخارج تو را پس مي دهيم كه اين كار را نكردند. بخشي اززمين هاي خريداري شده نيزار بود كه براي از بين بردن انها يك سال فعاليت كرديم. همچنين از زير رستم كوه، قناتي كنديم و نيز
مدرسه و مسجدي ساختيم.
بعد از مدتي كار كشت و زرع شروع شد. من با زارعين منطقه به صورت شراكتي كار مي كردم. زمين ازمن و كار ازآنها. هنگام برداشت هم 75% با زارعين و 25% سهم من بود. در كارها هم به انها كمك مي كردم ودر جريان فروش محصولات يعني پنبه، گندم و. . . ازخود زارعين استفاده مي كردم تا خودشان در جريان قيمت ها و خريد و فروش قرار بگيرند و احساس نكنند من محصولات را به مبلغ بالا مي فروشم و در تقسيم سود قيمت محصول را به مبلغ پايين حساب مي كنم. خريد بذر هم به عهده همان زارعين بود. اين شيوه فعاليت من در زمين هاي كشاورزي سبب شده بود كه درباري ها به من كمونيست بگويند:اين در حالي بود كه من روي زمين هايم قانون اسلامي كار را برقرار كردم.
من اعتقادات اسلامي داشتم و درمزرعه و خانه ام شخص بي حجاب راه نمي دادم. درهر فرصت به امر به معروف و نهي ازمنكر مي پرداختم. به روستاها و شهرهاي همجوار مي رفتم و براي آنها از اسلام سخن مي گفتم و فساد و ظلم و ستم دربار و درباريان را به آنها توضيح مي دادم.
من چند ماه در تهران مي ماندم و دوباره به كلاله مي رفتم. وقتي در كلاله وارد دفترم مي شدم مي ديدم حدود صد نفر شاكي دارم. همه اينها تله و نقشه اي از سوي دربار و دباريان بود و به ماجراي افشاگري من باز مي گشت؛ زيرا در آن دوران در گرگان فردي به نام سرهنگ مزين بود كه تمام گرگان را مثل شاه رهبري مي كرد. او رئيس نظامي منطقه بود اما جايگاه شاهي براي خودش درست كرده بود و از مردم باج مي گرفت. اگر كسي مي خواست چاهي حفر كند علاوه بر آنكه مي بايست چيزي به دولت مي داد بايد مبلغي هم به سرهنگ مزين پرداخت مي كرد. من كارهاي او را ديدم و نتوانستم دوام بياورم و عليه او افشاگري كردم و با سند و مدرك نشان دادم كه او از مردم باج مي گيرد اما از آنجا كه اطرافيان شاه با مزين بودند و دست خيلي از آنها آلوده شده بود طرفداري مزين را كردند و به شاه رساندند كه من كمونيست هستم و بايد دستگير شوم. شاه آدم ضعيفي بود و اطرافش را يك حلقه نظامي پوسيده فرا گرفته بود و من با افشاي كارهاي مزين ـكه در قالب نامه به شاه و فرح توضيح دادم ـدر واقع نيشي به آن حلقه پوسيده زدم. من درواقع از زارعين در برابر سرهنگ مزين
دفاع كردم. اين موضوع به مزاج درباريان خوش نيامد و من با انگ كمونيست بازداشت شدم و يك روز هم در اوين ماندم.

پيروزي انقلاب اسلامي
 

من تا زمان پيروزي انقلاب و يكي دو سال بعد ازآن هم دركلاله به فعاليت هاي كشاورزي ادامه دادم. البته چون همسرم تحمل ماندن در كلاله را نداشت به اجبار دو سه ماهي در تهران و دو سه ماهي در كلاله بوديم. من يك سال پيش از پيروزي انقلاب اسلامي به مكه رفتم. شاه تصميم داشت براي من محافظ بگذارد كه اين كار برايم هزينه زيادي داشت. لذا قبول نكردم و با يكي از دوستانم به نام بيژن اسدبختيار به سفر مكه رفتم.
در جريان پيروزي انقلاب با زن و بچه هايم در تهران بودم و يادم هست كه بالاي پشت بام خانه مي رفتيم و صداي رگبار و اسلحه را مي شنيديم.
من پس از خروج از ايران به سوئيس و سپس فرانسه رفتم و هم اكنون در فرانسه زندگي مي كنم.

ارتباط با علما
 

در سال هاي پيش از پيروزي انقلاب اسلامي با آيات موسوي ملايري و قمي ارتباط داشتم (6)و اگر سؤال شرعي داشتم از ايشان مي پرسيدم. يكي دو بارهم به ديدارآقاي شريعتمداري
كه آن ايام در آرياشهر سكونت داشت رفتم.
يادم هست كه در سال 1354 در كلاله بودم كه دو نفر روحاني از سوي امام خميني پيش من آمدند و به من گفتند شما تنها نيستيد و تمام مسلمان ها پشت شما هستند. اين را آقاي گيلاني هم به من گفت.

پي نوشت ها :
 

1-محقق و پژوهشگر.
2- با توجه به وقوع حادثه خرم دره در 29 فروردين 1354، تاريخ دقيق دستگيري علي اسلامي در همان روز مي باشد.
3- ارتشبد نعمت الله فرزند عبدالممالك در سمنان متولد شد. تحصيلات خود را در دانشكده افسري به پايان رساند و ابتدا فرمانده گردان هنگ 18 كرمان و فرمانده گردان مستقل سيرجان شد. سپس به فرماندهي هنگ يكم از لشگر گارد و فرماندهي گارد سلطنتي منصوب شد. در 1350 به ارتشبدي ارتقا يافت. نصيري از عوامل مؤثر در كودتاي 28 مرداد بود و مدتي پس از سقوط دولت مصدق به عنوان معاون نخست وزير و رئيس سازمان اطلاعات و امنيت كشور منصوب شد. او در ارعاب، تعقيب و شكنجه و قتل انقلابيون دخالت مستقيم و غير مستقيم داشت و با استفاده از موقعيتش ثروت زيادي اندوخته بود. وي پس از پيروزي انقلاب اسلامي در 26 بهمن م57، در دادگاه انقلاب محاكمه و اعدام شد.
4- منظور جلال سجده اي است كه در دوره اي مسئولتي ضد اطلاعات گارد شاهنشاهي را عهده دار بود.
5- امير اسدالله علم فرزند محمد ابراهيم شوكت الملك بيرجندي در 1298 زاده شد. او تحصيلات خود را در بيرجند و تهران ادامه داد و سپس وارد دانشكده كشاورزي كرج شد. وي در كابينه ساعد ابتدا به وزارت كشور، سپس به وزارت كشاورزي منصوب شد. در كابينه رزم آرا هم سمت وزارت كار را بر عهده داشت و در كابينه علاء متصدي پست وزارت كشور بود. علم در تير 1341 نخست وزير شد و تا اسفند 1342 در آن سمت باقي بود. در آن تاريخ از نخست وزيري بر كنار شده جاي خود را به حسنعلي منصور داد. وي از 1345 تا 1355 وزير دربار بود. او در سال هاي آخر عمر دچار بيماري سرطان شد و در فروردين 1357 در امريكا درگذشت.
6- در اسناد بر جاي مانده از آن ايام سندي وجود دارد که نشان مي دهد علي اسلامي در انجام كارهاي خير و ياري رساندن به مستمندان و فقيران فعال بوده است و در اين سند كه به دستخط سيد جمال الدين موسوي ملايري است آمده است :«بسم الله الرحمن الرحيم. مبلغ شصت هزار تومان از بابت زكات براي تقسيم به فقرا و موارد مقرره اسلامي از طرف والا حضرت علي پهلوي دام عزه و عمره توسط آقاي علي اصغر حاج بابايي به اينجانب رسيد. اميد است مورد قبول خداوند و توجه صاحب شرع انور قرار گيرد.
سه شنبه 27 شعبان المعظم 1396. سيد جمال الدين موسوي الملايري. »
 

منبع: نشريه 15 خرداد، شماره 8.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط