خدايي که همين نزديکي هاست

وضويش که تمام شد، روي سجاده ي سبزه ها نشست. سنگي را از کنار نهر برداشت و خوب شست. حالا مهر و سجاده آماده بود وخدايي که همان نزديکي ها بود: الله واکبر. مرد به آرامي سرش را به ديوار خنک اتاق تکيه داد. صداي شرشر آب نهر، مثل يک لالايي از پنجره ي بالاي سرش به گوش مي رسيد. قبل از رسيدن نامه ي زري، همسرش، شنيدن اين صدا و قرار گرفتن در اين محيط دنج، بهترين آرامش را نصيبش مي کرد، اما حالا ديگر از اين آرامش خبري نبود.
چهارشنبه، 12 بهمن 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خدايي که همين نزديکي هاست

خدايي که همين نزديکي هاست
خدايي که همين نزديکي هاست


 

نويسنده: عليرضا محمدي




 
وضويش که تمام شد، روي سجاده ي سبزه ها نشست. سنگي را از کنار نهر برداشت و خوب شست. حالا مهر و سجاده آماده بود وخدايي که همان نزديکي ها بود: الله واکبر.
مرد به آرامي سرش را به ديوار خنک اتاق تکيه داد. صداي شرشر آب نهر، مثل يک لالايي از پنجره ي بالاي سرش به گوش مي رسيد. قبل از رسيدن نامه ي زري، همسرش، شنيدن اين صدا و قرار گرفتن در اين محيط دنج، بهترين آرامش را نصيبش مي کرد، اما حالا ديگر از اين آرامش خبري نبود.
در نظرش عجيب و شايد مسخره مي آمد که همه ي اين آشوب ها به خاطر آن تکه کاغذ بود و آن وقت او نامه را حتي يک لحظه هم از خودش دور نمي کرد، حتي حالا که در اين محل دنج، تن خسته اش را به دست خاطرات سپرده بود.
با ياد نامه، دست روي سينه اش گذاشت و با دو انگشت سبابه و شست، نامه را از درون جيبش خارج کرد.
«... دکتر گفته اگه يه قلب براي پيوند فريده پيدا نکنيم، ديگه اميدي به زنده موندن دخترمون نيست ... واويلا»
«واويلا» تکيه کلام زري بود، واژه يي که هميشه از آن استفاده مي کرد و باعث خنده ي مرد مي شد. اما اين بار واويلاي زري اصلاً خنده نداشت و به قول مش عيساي همسايه، واويلاي اين دفعه واقعاً واويلا بود!
نامه را براي بار چندم خواند، تا شده اش را درون جيبش گذاشت و از اتاق خارج شد. لامپ روي بالکن بيروني را روشن کرد و در بزرگ خانه را گشود.
توي کوچه هيچ چيز نمي جنبيد، الا موهاي چتري اش که در رهگذر باد مي رقصيدند. مي خواست تا سر کوچه برود که گرمي دستي را روي شانه اش احساس کرد.
- سلام آقا تقي، داد از بي همدمي!
احتياجي به برگشت نبود. حتم داشت که صاحب اين صدا بايد چه کسي باشد.
- سلام مش عيسي، ببخشيد که بيدارتون کردم.
- نه بابا ! اين حرف ها چيه؟ رک بگو ببينم مي خواي همرات باشم يا نه؟
پاسخ مرد سکوتي چند ثانيه يي بود و ول کردن تن خسته اش در آغوش مشتي.
- گريه کن تقي جان، گريه کن. گريه، زن و مرد نداره، کوچيک و بزرگ نداره، بعضي وقت ها دواي هر دردي يه.
دواي تجويزي مشتي، خوب مرد را سرحال آورد و عقده ي دل را پيش پير پر صلابت محله گشود:
- دکترا گفتن ديگه نمي تونن دخترم رو با دو و دستگاشون نگه دارن، زري تو نامه ش نوشته بود. بنده ي خدا نتونسته پشت تلفن اين رو بهم بگه، با نامه حرف هاش رو زده. حالا خودم اينجا هستم و عزيزام توي تهرون شلوغ پلوغ تو اون وضعيت گرفتارن...
- خب چرا نمي ري پيش شون؟
- با چه رويي؟ تا يادم هست هيچ وقت دست خالي پيش زن و دخترم نرفتم، حالا چطور...
باز هق هق گريه بود و تکان هاي ناموزون شانه هاي مرد.
- خب اين بار هم دست خالي پيش شون نرو.
- آخه چطور مشتي؟ تو مي گي من از کجا يه قلب براي دخترم جور کنم؟
- حتماً که لازم نيست قلب ببري پيش شون. وجود خودت قوت قلبه. هيچ فکرکردي حالا اون دو تا طفلکي اونجا چه حالي دارن؟
-چه مي دونم مشتي، شايد تو درست مي گي.
- پس، فردا مي ري پيش شون؟
- والا... مزاحمت نشم مشتي، مي خوام برم کمي کنار نهر قدم بزنم. خداحافظ.
مرد منتظر خداحافظي مشتي عيسي نماند و رفت. از جانب نهر، نسيمي خنک که آبستن خاطرات بسياري بود او را به سوي خود فرا مي خواند؛ آن نهر تنها يک باريکه راه آب رو نبود. شايد يک سرش از چشمه زلال نزديک کوه نشأت مي گرفت، اما سر ديگرش حتماً به خانه ي خدا راه داشت!
دستان داغ مرد که درون آب قرار گرفت، خنکي لذت بخشي زير پوستش جريان يافت. حيف بود در همچو شبي ، اين آب و اين زلالي جز با وضو همراه باشد؛ دست ها و چهره و مس سر و پاها.
تا جايي که حافظه ي مرد ياري مي کرد، هيچ زماني را به ياد نمي آورد که از کنار اين نهر بگذرد و وضو نگيرد. اين رسم را از پدرش به ارث برده بود و قصد داشت ميراثش را به فريده هم منتقل کند، که بيماري او گريبان همه شان را گرفت.

خدايي که همين نزديکي هاست

هفده سال پيش کنار همين نهر بود که خاله لعيا، خبر تولد فريده را به او رساند. آن روز مرد از صبح دل نگراني اش را پيش نهر برده بود تا بلکه با شنيدن صداي شرشر آرام شود و کمي با اين آشناي قديمي درد دل کند.
به نهر گفته بود که اگر خدا فرزند صالحي نصيبش کند، اجازه نمي دهد هيچ وقت او هم مثل مرد طعم نداري و بي چيزي را بکشد. به نهر گفته بود که هيچ وقت دست خالي پيش فرزندش نخواهد رفت و نهر هم با صداي موزون هميشگي دلداري اش داده بود! آن قدر که اين شرشر آرامش بخش با فرياد شادي خاله لعيا در هم آميخته بود:
- مژده بده تقي مژده... خدا يه دختر چشم و ابرو مشکي بهت داده. يه دختر مثل يه دسته گل ...
فريده که آمد، زندگي مرد دگرگون شد. ديگر دنيا در نظرش شکنجه گاهي که کمر همت براي عذابش بسته، نبود. حالا او هم مثل همه ي مردم صاحب خوشبختي شده بود، چيزي که به خاطر آن کار کند.
چهارده ساعت زير آفتاب داغ روي کرجي مردم جان بکند، سختي بکشد، نفس بکشد و ... اصلاً به خاطر آن زندگي کند، اما ...
اما درست در زماني که ميوه ي نورسش داشت قد مي کشيد تا زيباترين دختر ده شان لقب بگيرد، حال فريده کنار همين نهر بهم خورده بود؛ درست سه سال قبل. از همان زمان هم تمام دار و ندارش را وقف بهبودي دخترش کرده بود تا سر آخر همه چيز با يک نامه به اينجا ختم شود. به اين شب لعنتي و اين نااميدي.
وضويش که تمام شد، روي سجاده ي سبزه ها نشست. سنگي را از کنار نهر برداشت و خوب شست. حالا مهر و سجاده آماده بود و خدايي که همان نزديکي ها بود: الله و اکبر.
سحر مثل هميشه با نماز صبح براي مرد آغاز شد. رو سپيد بود صبح و مرد نيز تنها يک دعا داشت:
« خدايا کاري کن مثل همين صبح، پيش اهل و عيالم رو سفيد بشم.»
- تهران دريايي يه واسه خودش، دخترم. بابا گفته بود بعد از ظهر مي رسه اينجا، اما تا خودش رو از اون ور دريا برسونه اين طرفش، کلي وقت مي بره.
- آخه الان چند روزه که شما مي گيد بابا الانه که برسه.
- خب شايد مشکلي براش پيش اومده بوده ، اما امروز ديگه خودش رو رسونده تهران، تو راحت بگير بخواب، چند ساعت ديگه عمل پيوند داريد. نگراني رو بذار واسه من.
زن جمله ي آخرش را آرام زير لب نجوا کرد وملافه را روي دخترش کشيد. فريده خيلي زود به خواب رفت و مادر را با اشک هايش تنها گذاشت.
- خانم حميدي مي شه تشريف بياريد برگه ي اجازه ي عمل رو امضاء کنيد؟
با صداي پرستار ، زن به آرامي دست دخترش را از دستان مادرانه اش رها کرد و از اتاق خارج شد.
- براي عمل کدوم شون؟!
با سؤال زن، پرستار انگار که جا خورده باشد، من ومني کرد وپاسخ دا:
- والا اول بايد، بايد...
براي زن عجيب بود که آن پرستار بداخم، اين چنين گريه کند. هرچند حال زني که بايد اجازه ي خارج کردن قلب همسر مرگ مغزي اش را صادر مي کرد تا آن را به دخترش پيوند بزنند، چندان تعريفي هم نبود.
برگه ها که امضاء شدند، زن همانجا، روي صندلي توي راهرو نشست. بعد از شنيدن خبر تصادف شوهرش در راه آمدن به تهران، هر زمان که خلوتي مي يافت ، ناخود آگاه به ياد آخرين حرف هاي آقا تقي مي افتاد که کمي قبل از حرکت، به او گفته بود:
- من دارم مي يام پيش تون. از قول من به فريده بگو اين بار هم با دست پر مي يام پيشش. مثل هميشه که وقتي از سر کار برمي گشتم، واسش يه چيزي مي آوردم. اين با هم...
آقا تقي هرگز نگفته بود که اين بار چه چيزي را براي دخترش به ارمغان خواهد آورد، اما حالا که قرار بود با قلبش زندگي دوباره يي به فريده ببخشد، زري خوب مي دانست که شوهرش چه هديه يي در سينه داشت:
«پدر ، هستي اش را براي فرزند به ارمغان آورده بود.»
منبع: 7 روز زندگي شماره 84



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.