و حسين تنها ماند
داستان کربلا از روي قديمي ترين سندها
توي داستان اول، مردي هست که محترم است، همه دوستش دارند و روزگارش خوب است و اين مردم محترم موقر وقتي که مي بيند چيزي به خطر افتاده و آن چيز، چيز مهمي هم هست همه چيز را کنار مي گذارد و دست به اعتراض مي زند و هر چند نمي خواهد کشته شود اما از مردن هم نمي ترسد، وقتي هم که روبه رويش مي ايستند تا ساکتش کنند، پا پس نمي کشد. مي ايستد و مي بيند يکي يکي همه آنهايي را که مي شناسد و دوست داردشان در کنارش مي جنگند و کشته مي شوند. با اين حال، باز تنهاي تنها مي ايستد و عجيب ترين جمله تاريخ را در همان حال تنهايي فرياد مي کند: «زندگي با ستمکاران براي من کسالت آور است.»
حال داستان دوم؛ توي اين داستان ما يک مرد مظلوم و ستمکش را مي بينم که خسته است، تشنه است. به همسرش مي گويد برو توي خيمه موهايت را پريشان کن و زاري کن شايد خدا پسرمان را سالم برگرداند. اين همسرش که مي رود روبه آن يکي مي کند و مي گويد مي خواهم قبل از مرگ عروسي برادرزاده و دخترم را ببينم، حجله بياوريد. بعد در حالي که لشکري خشمگين و مسلح آن بيرون منتظر ايستاده، عروسي مي گيرد ولي داماد بلافاصله به جنگ مي رود و کشته مي شود و ما اصلاً نمي فهميم پس چرا عروسي کردند؛ اصلاً اين همه مصيبت براي چي هست؟ چرا مرد دوست دارد همه برايش گريه کنند؟
شما اگر مي خواستيد انتخاب بکنيد، کدام يکي از اين دو تا داستان را انتخاب مي کرديد؟ اگر انتخابتان گزينه اول است، مي توانيد با خيال راحت اين مقاله را ادامه بدهيد. کاري که ما در اينجا کرده ايم، سر زدن به قديمي ترين مقاتل و روايت هاي کربلا براي خواندن داستان اصلي آن روز بزرگ است. ابتدا روايتي از کليت روز عاشورا مي خوانيم و شهادت اصحاب ( که در آن امام حسين (ع) مدام خودش قصد ميدان رفتن و جنگيدن دارد و ديگران نمي گذارند.)، بعد از مقتل شهداي کربلا از اصحاب، به شهادت بني هاشم مي رسيم که ما ماجراي شهادت چهره هاي معروف و اصلي يعني علي اکبر (ع)، قاسم بن الحسن (ع) و عباس علمدار (ع) را با ذکر سير تاريخي مقتل ها و تحريف هاي وارد شده مي آوريم. آخرين مقتل هم که مقتل خود حضرت (ع) است و ماجراي شهادت شيرخواره و تشنگي و چهره اي که دشمن مي گويد بعد از کشته شدن ديدمش و هنوز زيباتر از آن چهره اي را نديده ام.
مقتل اصحاب
ترجمه تفسير طبري- قصه ها، صفحه 397 تا 400:
عمر بن سعد با سپاه به حرب بايستاد و بر ميمنه، عمروبن حجاج کرد و بر ميسره شمر بن ذي الجوشن و خود به قلب اندر بايستاد.
و حسين (ع) تعبيه همي کرد سپاه را، ميمنه و ميسره راست همي کرد و گرداگرد خيمه زنان کنده کرد و هيزم اندر نهاد و گفت «چون من به حرب مشغول شوم، شما آتش به اين هيزم اندر زنيد تا به زندگاني من کسي آهنگ خيمه شما نکند!»
حسين (ع) پيش صف اندر آمد، چنان که همه لشکر عمربن سعد او را بديدند و خطبه کرد و گفت: «من دانم يا مردمان کوفه که مرا اين سخن سود نکند وليکن من بگويم حجت خداي را بر شما و عذر خويش را نزد خداي. هر که داند از شما که من کيستم، خود داند و هر کس که نداند، من پسر دختر پيغامبرم و پسر عم زاده وي ام. و پدر من نخستين کسي بود که به اسلام اندر آمد. و عم من جعفر طيار است که کشته شد به فرمان پيغامبر و عم پدر من حمزه است، سيدالشهدا و من و برادر من آنيم که پيغامبر گفت سيدالشباب اهل الجنه و ترسايان برسم خري که عيسي بر آن نشست همي آن کنند که شما خود دانيد و اگر جهودان چيزي از آن موسي بيابند، همچنين کنند و من فرزند پيغامبرم و شما به اين بيابان آهنگ کشتن من کرديد و نه از خداي ترسيد و نه از روز رستاخيز و نه از روان پيغامبر شرم داريد. من تا اندر ميان شماام، خون کس نريختم و خواسته کس نستدم. به چه حجت خون من حلال داريد؟ و من به مدينه بودم، به گور جدم. مرا آنجا دست باز نداشتيد و به مکه آمدم، مرا بخوانديد. شما که اهل کوفه ايد، مرا نامه کرديد و رسولان فرستاديد؛ يکي و دو و ده. اکنون من شما را آن گويم که موسي گفت قوم فرعون را. اگر به من نگرويد، باري از من زاستر شويد! من نيز مي گويم اگر مرا ياري نکنيد، باري مکشيد تا باز حرم خداي شوم و آنجا بنشينم، تا اين جهان بگذرد و به آن جهان پديد آيد که حق که را بوده است».
پس هيچ کس مر حسين (ع) را جواب نداد.
حسين (ع) گفت: «الحمدلله که حجت خداي بر شما لازم شد». يکان يکان را آواز داد؛ يا «شبث بن ربعي و يا قيس بن اشعث! و يا فلان يا فلان! به شما نامه کرديد به من و مرا بخوانديد! اکنون مرا همي بکشيد؟».
ايشان گفتند: «ما نامه نکرديم به تو».
پس حسين (ع) نامه هاي ايشان بياورد و به ايشان نمود. ايشان گفتند: «ما بيزاريم».
پس حسين (ع) باز صف آمد و بايستاد و چشم همي داشت تا ايشان ابتدا کنند به حرب. پس آن حربن يزيد که از پيش بيامده بود، اسب برانگيخت و نزديک حسين (ع) آمد.
حسين (ع) او را گفت: «به چه کار آمد؟»
گفت: «به آنکه پيش تو کشته شوم».
حسين (ع) گفت: «نوش باد تو را شهادت و بهشت! تو آزاد مردي؛ چنان که نام توست». پس شمر عمر را گفت: «چرا روزگار همي بريد؟ فرا حرب آي»!
عمر تير به کمان نهاد و بينداخت و گفت: «شما گواه باشيد که نخستين تير من انداختم».
پس دو تن از لشکر عمربن سعد بيرون آمدند، از مولايان عبيدالله بن زياد- نام يکي يسار و ديگر سالم- و مبارز خواستند. از لشکر حسين (ع) دو تن بيرون شد؛ يکي حبيب مظاهر و ديگر بريربن خضير و يسار و سالم را بکشتند.
پس مردي از لشکر عمر بيرون آمد نامش يزيدبن معقل و از لشکر حسين (ع) بريربن خضير بيرون شد و حمله کرد و يزيدبن معقل را بکشت.
پس مردي از لشکر عمر بيرون آمد نامش اشرف بن سعد. بريرين حضير او را هم بکشت.
پسر عمروبن قرظه بيرون آمد؛ نافع بن هلال از لشکر حسين (ع) بيرون آمد و او را بکشت.
و مردي ديگر بيرون آمد نافع او را نيز کشت.
مزاحم بن حريث بيرون آمد از لشکر عمر و او مردي مبارز بود. نافع او را نيز بکشت.
و روز گرم شد و لشکر حسين (ع) همه تشنه شدند و عمروبن حجاج گفت: «اين لشکر حسين (ع) دل بر مرگ نهاده اند و کس برايشان برنيايد. ما را همه به جمله حرب بايد کردن».
عمر به سعد همچنين کرد و تيرباران کردند بر لشکر حسين (ع) و همه لشکر حسين (ع) را به تير مجروح کردند. پس ميمنه عمر به جمله حمله کردند و بيست تن را از لشکر حسين (ع) بکشتند.
وقت نماز فرا آمد. حسين (ع) گفت: «دست از حرب باز داريد!»
باز داشتند و نماز کردند و باز به حرب مشغول شدند.
و حرب سخت شد و ياران حسين (ع) آن که مانده بودند، صبر کردند و حرب به حسين (ع) رسيد و حسين (ع) پيش اندر آمد. زهير بن قين پيش حسين (ع) شد و گفت:«و الله که تو پيش نشوي تا جان به تن من اندر است!» و پيش حرف رفت و حرب همي کرد تا کشته شد. پس ياران حسين (ع) آن که مانده بودند، گفتند: «تا از ما يکي مانده است، گزند به تو نرسد.» حسين (ع) را آب به چشم اندر آمد و گفت: «جزاء کم الله خيرا». پس ايشان يک يک پيش حرب همي شدند و هر که پيش رفتي، گفتي: «بدرود باش يا فرزند پيغامبر!».
حسين (ع) گفت: «تو رفتي و من از پس تو آمدم» و همچنين همي کردند، تا هر چه با وي کس بود از اوليا و شيعت همه کشتن شدند و حسين (ع) تنها ماند با برادران و فرزندان و عم زادگان. حسين (ع) گفت: «اکنون نوبت من آمد.»
مقتل علي اکبر (ع)
الفتوح، صفحه 907:
«اللهم اشهد علي هؤلاء القوم؛ يعني اي بار خدايا، بر اين قوم گواه باش. اين ساعت کودکي با اين گروه بي باک مقاومت مي کند که در خلق و خوي و منطق و شکل هيچ کس به رسول تو چنان نمي ماند که او. اي بار خدايا، باران آسمان و برکات زمين از اين فاسقان بازدار و ايشان را روي زمين متفرق گردان و از زنان و فرزندان برخورداري مده».
پس آواز برداشت و عمر سعد را بخواند و او را گفت: «خداي تعالي رحم تو بريده کناد و بر تو کس مسلط کناد که تو را در جامه خواب بگيرد و بکشد.
پس به آواز بلند اين آيه از قرآن بخواند: «ان الله اصطفي آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران علي العالمين ذريه بعضها من بعض و الله سميع عليم.»
تاريخ ابن اثير، جلد 5، صفحه 2251:
انا علي بن حسين بن علي/ نحت و رب البيت اولي بالنبي/ تالله لا يحکم فينا ابن الدعي
يعني: من علي بن حسين بن علي ام. به خداي بارگاه سوگند که ما براي پايگاه پيامبر سزوارتريم. سوگند به ارجمندي خدا که مردک روسپي زاده بر ما فرمان نخواهد راند.
الفتوح، صفحه 907:
اميرالمومنين حسين (ع) بگريست و گفت: «اي جان پدر، احوال بر تو پوشيده نيست. صبر کن که همين ساعت از دست جد خويش سيراب شوي».
پس علي بن حسين (ع) بازگشت و با لب تشنه بر سر جنگ شده، بر آن قوم مي زد.
تاريخ ابن اثير، جلد 5، صفحه 2251:
مقتل قاسم (ع)
تاريخ طبري، جلد7، صفحه 3053 و 3054:
گويد عمر بن سعد بن نفيل ازدي به من گفت: «به خدا به او حمله مي برم». گفتمش: «سبحان الله، از اين کار چه مي خواهي؟ کشته شدن همين کسان که مي بيني در ميانشان گرفته اند تو را بس». گفت: «به خدا به او حمله مي برم». حمله برد و پس نيامد تا سر او را با شمشير بزد که پسر به رود در افتاد و گفت: «عمو جانم!».
گويد: حسين چون عقاب برجست و همانند شيري خشمگين حمله آورد و عمر را با شمشير بزد که دست خود را حايل شمشير کرد که از زير موفق قطع شد و بانگ زد و عقب رفت.
گويد: تني چند از سواران مردم کوفه حمله آوردند که عمر را از دست حسين (ع) رهايي دهند. اسبان رو به عمر آورد و سم هاي آن به حرکت آمد و اسبان و سواران جولان کردند و او را لگدمال کردند تا جان داد. وقتي غبار برفت، حسين را ديدم که بر سر پسر ايستاده بود و پسر با دو پاي خويش زمين را مي خراشيد و حسين مي گفت: معلون باد قومي که ترا کشتند! به روز رستاخيز جد تو از جمله دشمنان آنها خواهد بود.
آنگاه گفت: «به خدا براي عمويت گران است که او را بخواني اما جوابت ندهد يا جوابت دهد اما صدايي سودت ندهد. به خدا دشمنش بسيار است و ياورش اندک».
گويد: آنگاه وي را برداشت، دو پاي پسر را ديدم که روي زمين مي کشيد و حسين سينه به سينه وي نهاده بود.
گويد: با خودم گفتم: او را چه مي کند؟ وي را ببرد و با پسرش علي اکبر و ديگر کشتگان خاندانش که اطراف وي بودند به يکجا نهاد.
گويد: درباره پسر پرسش کردم، گفتند: وي قاسم به حسن بن علي به ابي طالب بود.
مقتل عباس (ع)
شيخ مفيد در «ارشاد» مي گويد وقتي تشنگي به امام (ع) غلبه کرد، با برادر به سمت فرات رفتند. «مناقب آل ابي طالب» ابن شهر آشوب (متوفاي 588ق) قديمي ترين منبعي است که داستان شهادت حضرت عباس (ع) را شبيه چيزي که امروز مي دانيم، نقل کرده و بالاخره ماجراي صدا زدن حضرت عباس (ع) و «يا اخا ادرک اخاک» گفتن آن حضرت را براي اولين بار علامه مجلسي در «بحارالانوار» (قرن 11) مي آورد.
اخبارالطوال، صفحه 257:
ارشاد شيخ مفيد - به نقل از مقتل امام حسين (ع)، صفحه 240:
الفتوح، صفحه 906 و 907:
مقتل شيرخواره
مقتل خوارزمي- به نقل از مقتل امام حسين (ع)، صفحه 169:
مقتل امام حسين (ع)
تاريخ ابن اثير، جلد 5، ص 2252 تا 2255:
اينک حسين (ع) به سختي تشنه گشت. خود را به رود فرات رساند و خواست آبي بنوشد. حصين بن نمير تيري بر او افکند که بر دهانش فرود آمد و آن را لباب از خون ساخت. او خون دهان با دست مي گرفت و بر آسمان مي افشاند. آنگاه ستايش و سپاس خدا به جاي آورد و گفت: «خدايا! من شکوه به درگاه تو مي آورم که بر سر پسر پيامبرت چه آوردند! خدايا ايشان را يکايک بشمار و کشتار بر ايشان فرو بار و يکي از ايشان را زنده مگذار!»
برخي گويند آن که تير بر او افکند، مردي از بني ابان بن دارم بود. آن مرد اندکي درنگ داده شد و سپس خدا تشنگي بر او افکند؛ چنانکه به هيچ روي سيراب نمي گشت. او را باد مي زدند و سرد مي ساختند و مي نواختند. آب را برايش سرد مي کردند و با شکر مي آميختند و جام هاي بزرگ از شير پر مي کردند و به او مي نوشاندند. باز مي گفت: «مرا بنوشانيد که از تشنگي مردم.» يک سبو يا جام بزرگ پر مي کردند و به او مي نوشاندند. چون مي نوشيد، اندکي مي غنود و باز برمي جست و مي گفت: «آبم دهيد که تشنگي مرا کشت.»
ديري بر نيامد که شکمش به سان شکم شتر پرباد گشت و بترکيد.
آنگاه شمربن ذي الجوشن با ده مرد از مردان ايشان روبه سوي حسين(ع) آورد و ميان وي با سراپرده اش جدايي افکند. حسين به ايشان گفت: «واي بر شما! اگر کيش و آييني نداريد و از روز رستاخيز نمي هراسيد. جوانمرداني نژاده باشيد و کسان و خاندان مرا در برابر نابخردان و بي سروپايان تان پاس بداريد.» گفتند: «اي پسر فاطمه! اين پيشنهادت را مي پذيريم.» شمر با پيادگان آهنگ وي کردند که اينان از آن ميان بودند: ابوالجنوب عبدالرحمان جعفي، قشعم بن نذير جعفي، صالح بن وهب يزني، سنان بن انس نخعي. و ايشان مي تاخت که از برابر او مي گريختند و با او بر نمي آمدند.
پسري نوجوان از خانواده اش بيرون آمد و در کنار او ايستاد. بحربن کعب بن تيم الله بن ثعلبه با شمشير آهنگ حسين (ع) کرد. پسر گفت: «اي زاده زن بدکاره! عموي مرا مي کشي!» مرد شمشير بر او فرود آورد که جوان دست را سپر سر خود ساخت و شمشير آن را بريد؛ چنانکه از پوست آويزان گشت. کودک گفت: «آي، مادر جان!» حسين (ع) او را در بر گرفت و به سينه چسباند و گفت: «پسرک برادرم! بر آنچه بر تو فرود آمده است، شکيبا باش که خدا به زودي تو را نزد پدران پاک و نيکوکارت روانه مي سازد؛ پيامبر خدا، علي، حمزه، جعفر و حسن.» پس حسين (ع) گفت: «خدايا چکه هاي آسمان و خجستگي هاي زمين از ايشان باز دار! خدايا اگر مي خواهي ايشان را تا روزگاري درنگ دهي، پاره پاره شان گردان و آسياي پراکندگي بر ايشان بچرخان، و خاک بيزاري فرمانروايان بر سر ايشان افشان، و يا ننگ و زبوني شان بميران، ايشان ما را فرا خواندند که ياري کنند و آنگاه بر ما تاختند و کشتارمان کردند.»
آنگاه بر پيادگان تاخت آورد که از گرد او براکندند. چون حسين (ع) با سه يا چهار تن ماند، شلوار خواست و آن را دريد و بريد و ژنده ساخت و بپوشيد تا از پايش در نياورند و نربايند. چون کشته شد، بحربن کعب همان را هم از تنش درآورد. ديرتر دستانش چنان شد که در زمستان آب از آن مي باريد و در تابستان چون چوب خشک مي گرديد.
تاريخ طبري، جلد 7، صفحه 306 و 3061:
گويد: به خدا هرگز شکسته اي را نديده بودم که فرزند و کسان و يارانش کشته شده باشند و چون او محکم دل و آرام خاطر باشد و دلير بر پيشروي به خدا پيش از او و پس از او کسي را همانندش نديدم. وقتي حمله مي برد پيادگان از راست و چپ او چون بزغالگان از حمله گرگ فراري مي شدند.
گويد: به خدا در اين حال بود که زينب (س)، دختر فاطمه (س) به طرف وي آمد؛ گويي گوشوارش را مي بينم که مابين گوش ها و شانه اش در حرکت بود و مي گفت: «کاش آسمان به زمين مي افتاد!».
در اين وقت عمر بن سعد نزديک حسين (ع) رسيد. زينب (س) بدو گفت: «اي پسر سعد! ابوعبدالله را مي کشند و تو نگاه مي کني؟»
گويد: اشک هاي عمر را مي بينم که بر دو گونه و ريشش روان بود. گويد: و روي از زينب(س) بگردانيد. حميد بن مسلم گويد: حسين (ع) جبه خزي به تن داشت و عمامه به سرو خضاب کرده بود.
گويد: پيش از آنکه کشته شود شنيدمش که مي گفت در آن حال که پياده مي جنگيد: «براي کشتن من شتاب داريد؟ به خدا پس از من از بندگان خدا کس را نخواهيد کشت که خداي از کشتن وي بيش از کشتن من بر شما خشم آرد.»
تارخي ابن اثير، جلد 5، ص 2252 تا 2257:
زرعه به شريک تميمي ضربتي بر دست چپ وي زد و ديگري بر شانه اش آسيب رساند. آنگاه از پيرامون وي پراکندند. او برمي خاست و فُرومي افتاد. در آن هنگام سنان بن انس نخعي بر او تاخت و نيزه اي بر او نواخت. حسين بر زمين اتفاد. او به خولي به يزيد اصبحي گفت: «سرشر را ببر.» خواست چنان کند که بر خود لرزيد و واپس کشيد. سنان به او گفت: «خدا بازوانت را سست گرداند!» فرود آمد و سرش را بريد و به خولي سپرد.
هرچه جامه بر حسين (ع) بود به چپاول رفت. شلوارش را بحربن کعب ربود. قطيفه اش را که از خز بود، قيس بن اشعث دزديد. از آن پس او را قيس قطيفه دزد مي خواندند. دو موزه اش را اسود اودي بيرون آورد. شمشيرش را مردي از دارم برگرفت. مردم روي به جامه ها، زيورها، افزارها، اشتران و دام ها آوردند و همه را به تاراج بردند. بار و بنه وي و زر و زيور زنان و همسران و کسان و ياران و کودکان وي و همراهانش را ربودند. کار به آنجا کشيد که زني شيون کنان بيرون مي دويد و به اين سوي و آن سوي مي گريخت و راهزني مي آمد و جامه از پيکرش بر مي کند.
به جز آسيب هاي تيرها، بر پيکر حسين (ع) زخم نيزه با 34 زخم شمشير يافت شد.
لهوف، صفحه 138:
هلال مي گويد: من از صف لشکر ابن سعد بيرون آمدم، بالاي سر حسين (ع) ايستادم. آن حضرت در حال جان کندن بود. به خدا سوگند! هرگز کشته به خون آغشته اي را که زيباتر و نوراني تر از او باشد، نديدم. من چنان محو زيبايي او بودم که نفهميدم چگونه او را کشتند.
مقتل ها
اخبار الطوال
الفتوح
تاريخ طبري
ترجمه تفسير طبري
تاريخ کامل
لهوف
مقتل امام حسين (ع)
منبع: هفته نامه فرهنگي اجتماعي همشهري جوان، شماره 243