عرفان و مفاهیم عرفانی در گلشن راز
سیر و سلوک؛ گذر از موانع و رسیدن به کمال
شراب بیخودی در کش زمانی.
مگر از دست خود یابی امانی.
بخور می تا ز خویشت وارهاند.
وجود قطره با دریا رساند.
شبستری آدمی را موجودی دو بعدی معرفی میکند نیمی ابلیس و نیمی فرشته. انسان میتواند با مجاهده با نفس، شیطان وجودش را از میان بردارد و یکسره فرشته خو و آسمانی شود.
در او در جمع گشته هر دو عالم.
گهی ابلیس گردد، گاه آدم.
گهی برتر شود از هفتم افلاک.
گهی افتد به زیر توده خاک.
سالک برای نیل به مقصود یک راه بیشتر ندارد و آن هم تربیت نفس و گداختن آن در کوره ریاضت است تا آن را از مرتبه امّارگی به مقام مطمئنه برساند و آنگاه مورد خطاب الهی قرار گیرد. برای گذر از این مراحل سالک باید برخلاف دستورات نفس اماره عمل کند و به اسلام ظاهر اکتفا ننماید تا به حقیقت اسلام که همانا ایمان است دست یابد.
نمیدانم به هر حالی که هستی.
خلاف نفس کافر کن که رستی.
به باطن نفس ما چون هست کافر.
مشو راضی بدین اسلام ظاهر.
ز نو هر لحظه ایمان تازه گردان.
مسلمان شو، مسلمان شو، مسلمان.
راهرو طریقت برای پیمودن راه سلوک دو گام در پیش دارد. اگرچه در این دو گام نیز مهلکههایی پیش روی سالک وجود دارد. این دو گام یعنی: اول، گذشتن از هویت و محدودیت وجود خویش و دوم، طی کردن عوالم و مراتب هستی تا رسیدن به مقام قرب الهی.
دو خطوه (1) بیش نبود راه سالک.
اگر چه دارد آن چندین مهالک.
یک ازهای هویت (2) در گذشتن.
دوم صحرای هستی در نوشتن.
به نظر شبستری مسافر کسی است که بداند اصل و مبداء او کجاست تا بتواند به سوی آن مقصد عالی حرکت کند.
مسافر آن بود کاو بگذرد زود.
ز خود صافی شود چون آتش از دود.
از خود گذشتن در واقع کنار زدن حجابهایی است که مانند دود وجود خالص و ناب آتش را احاطه کرده است.
شیخ تأکید میکند که وجود مادی آدمی سراسر آلوده به خار و خاشاک هواهای نفسانی است و قدم نهادن در وادی سیر و سلوک بدون پاکسازی خانه وجود از این اضافات ممکن نمیگردد. اهل عرفان سیر و سلوک را از جهتی به سه مرحله تقسیم کردهاند: تخلی (پاک کردن خانه دل از غیر خدا)، تحلّی (آراستن وجود به صفات پسندیده و تخلق به اخلاق الهی)، تجلی (جلوه و ظهور محبوب در خانه دل). شیخ در گلشن راز چنین میگوید:
وجود تو همه خار است و خاشاک.
برون انداز از خود جمله را پاک.
برو تو خانه خود را فرو روب.
مهیا کن مقام و جای محبوب.
چو تو بیرون شوی او اندر آید.
به تو بی تو جمال خود نماید (3).
کسی کاو از نوافل گشت محبوب.
به لای نفی کرد او خانه جاروب (4).
شیخ معتقد است سالک در راه سلوک خود با چهار مانع روبروست. او چهار راه رستن از این موانع را نیز برشمرده است:
موانع چون در این عالم چهار است.
طهارت کردن از وی هم چهار است.
نخستین پاکی از احداث و انجاس (5).
دوم از معصیت وز شر وسواس (6).
سوم پاکی ز اخلاق ذمیمه است.
که با وی آدمی همچون به هیمه است (7).
چهارم پاکی سر است از غیر.
که اینجا منتهی می گرددش سیر (8).
هر آن کاو کرد حاصل این طهارات.
شود بی شک سزاوار مناجات.
تو خود را تا به کلی در نبازی.
نمازت کی شود هرگز نمازی (9).
شبستری یادآوری میکند که انسان را با خداوند عهدی فطری و ازلی بوده است. انسان در روز الست، به پرسش خداوند که فرمود: «الستُ بربّکم» پاسخ «بلی» داد. پس نباید عهد شکنی و بی ایمانی پیشه کند. قصه از آغاز در صفحه دل آدمی نگاشته شده است. فقط کافی است که کلام الهی (قرآن) را بخواند تا هرآنچه گذشته است به یادش بیاید و به خاطر آورد که با خدا عهد عقد بندگی بسته بوده است.
به یاد آور مقام حال فطرت.
کز آنجا باز دانی اصل فکرت.
«الستُ ربکم» ایزد که را گفت؟
که بود آخر که آن ساعت «بلی» گفت (10).
در آن روزی که گلها میسرشتند.
به دل در، قصه ایمان نوشتند.
اگر آن نامه را یک ره بخوانی (11).
هر آن چیزی که میخواهی بدانی.
تو بستی عهد عقد بندگی دوش (12).
ولی کردی به نادانی فراموش.
کلام حق بدان گشته است مُنزَل.
که تا یادت دهد آن عهد اول.
اگر تو دیدهای حق را به آغاز.
در آنجا هم توانی دیدنش باز.
شیخ در بیت آخر تصریح میکند که وعده دیدار الهی حق است و چنین استدلال میکند که اگر انسان در ازل خدا را دیده و با او پیمان بسته است، بی شک دگر به اره با او دیدار خواهد داشت و این امری بعید و غیر ممکن نیست. در بحث از مراتب هستی دیدیم که وجود از عالیترین مراتب آغاز و تا پستترین مراحل که همین دنیاست ادامه یافته است. با اینکه حقیقت انسانی به عالیترین عالم تعلق دارد اما در عالم ناسوت (عالم ماده) ظهور کرده است. شبستری با بیان کیفیت گرفتاری روحی انسانی در تنگنای عالم مادی، راه رهایی و نجات از این زندان تنگ و تاریک جهان مادی را ترسیم میکند.
بدان اول که تا چون گشت موجود.
که تا انسان کامل گشت مولود (13).
در اطوار جمادی (14) بود پیدا.
پس از روح اضافی گشت دانا (15).
پس آنگه جنبشی کرد او ز قدرت.
پس از وی شد ز حق صاحب ارادت (16).
به طفلی کرد باز احساس عالم.
در او بالفعل شد وسواس عالم.
غضب گشت اندر او پیدا و شهوت.
وز ایشان خاست حرص و بخل و نخوت (17).
به فعل آمد صفتهای ذمیمه.
به تر شد از دد و دیو و به هیمه (18).
اگر گردد مقید اندرین دام.
به گمراهی بود کمتر ز انعام (19).
اگر نوری رسد از عالم جان.
ز فیض جذبه (20) یا از عکس برهان (21).
دلش با نور حق همراز گردد.
وز آن راهی که آمد بازگردد.
ز جذبه یا ز برهان یقینی.
رهی یابد به ایمان یقینی.
کند یک رجعت از سجّین فجّار (22).
رخ آرد سوی علّیین ابرار (23).
به توبه متصف گردد در آن دم.
شود در اصطفی (24) ز اولاد آدم.
ز افعال نکوهیده شود پاک.
چو ادریس (25) نبی آید در افلاک.
چو یابد از صفات بد نجاتی.
شود چون نوح از آن، صاحب ثباتی (26).
نماند قدرت جزوش در کل.
خلیل آسا شود صاحب توکل (27).
ارادت با رضای حق شود ضمّ.
رود چون موسی اندر باب اعظم (28).
ز علم خویشتن یابد رهایی.
چو عیسیّ نبی گردد سمایی (29).
دهد یک به اره هستی را به تاراج.
درآید در پی احمد به معراج (30).
رسد چون نقطه اول به آخر.
در آنجا نی ملک گنجد نه مرسل.
انسان که در عالم ناسوت در آخرین نقطه از مراتب وجود به سر میبرد با سیر و سلوک به نقطه اول یعنی آن جایگاه حقیقی و آغازین خود بازمی گردد. آنجا مقامی است که پیامبر در توصیف حال خود آن را چنین بیان فرموده است: «لی مع الله وقت لا یسعنی فیه ملک مقرب و لا نبی مرسل» (31).
انسان کامل یا مرد تمام
در آخر گشت پیدا نقش آدم.
طفیل ذات او شد هر دو عالم.
ز هر چه از جهان زیر و بالاست.
مثالش در تن و جان تو پیداست.
از سوی دیگر همه مراتب و عوالم و موجودات تجلیات الهی به شمار میروند، اما اگر موجودی در مرتبه بالاتر و کاملتری باشد تجلی الهی نیز در او به همان میزان بالاتر و کاملتر خواهد بود. حق در ماده، گیاه، حیوان و انسان به اشکال مختلف متجلی میشود اما کاملترین نوع تجلی الهی، در انسان است، به همین دلیل نسبت به موجودات دیگر از ویژگیهایی برخوردار است که در آنها یافت نمیشود. علاوه بر این از آنجا که همه ویژگیهای مخلوقات دیگر در انسان موجود میباشد نامهایی چون «مختصر شریف» (32)، «عالم صغیر» (33) و «کون جامع» (34) به آن دادهاند. انسان با این ویژگیها دارای جایگاهی والاتر از فرشتگان است. فرشتگان صرفاً مظهر جمال حق هستند اما آدم مظهر جمال و جلال الهی است. برخی انسانها نسبت به انسانهای دیگر کاملتر هستند، بنابراین تجلی الهی در انسانها هم به یک شکل و مرتبه نیست. خداوند در انبیاء و اولیاء در سطح بالاتری تجلی یافته است و مخصوصاً کاملترین شکل تجلی به پیامبر (ص) است، یعنی نور و حقیقت اوست. (35).
کسی مرد تمام است کز تمامی.
کند با خواجگی کار غلامی.
انسان کامل کسی است که با وجود کمال و بزرگی همچنان مانند بندگان ذرهای از انجام تکالیف شریعت و خدمت به خلق کوتاهی نمیکند.
پس آن گاهی که ببرید او مسافت
نهد حق بر سرش تاج خلافت
آنگاه که او فاصله را طی میکند و به مقام قرب الهی میرسد خداوند او را جانشین و خلیفه خود قرار میدهد.
بقا مییابد او بعد از فنا باز
رود ز انجام ره دیگر به آغاز
انسان کامل پس از فنا در دریای وجود الهی به بقای جاودان میرسد و مجدداً برای ارشاد و دستگیری از سالکان به میان خلق باز میگردد.
شریعت را شعار خویش سازد.
طریقت را دثار (36) خویش سازد.
او با تبعیت از شریعت و طریقت میکوشد که مأموریت الهی خود را انجام دهد.
به اخلاق حمیده گشت موصوف.
به علم و زهد و تقوا بوده معروف.
انسان کامل به همه خوبیها و صفات پسندیده، مانند علوم معنوی و باطنی، پارسایی و پرهیزگاری آراسته است همانطور که در مبحث قبل یادآور شدیم انسان باید بتواند سیر نزول را به طور معکوس طی کند تا به مقام حقیقی خویش نائل گردد. به قول شیخ محمود:
به عکس سیر اول در منازل.
رود تا گردد او انسان کامل.
محیالدین (و با الهام از او شبستری) جایگاه انسان (انسان کامل) در هستی را با تعبیری زیبا و نمادین توصیف کرده است:
آنگاه که خداوند عالم را آفرید آدم (انسان) را جلای (37) آن قرار داد. عالم که با انسان جلا یافته بود کاملترین تجلیگاه حق شد. به اعتقاد ابن عربی نسبت انسان به خدا، درست مانند چشم است به انسان. اگر خطا نگفته باشیم و با مسامحه در عبارت یعنی انسان چشم خداوند است، و حتی به عبارت صحیحتر مردمک چشم خداست. در چنین وضعی عالم با انسان کمال مییابد. زمانی که خداوند فرمود: «من در روی زمین خلیفهای خلق خواهم کرد.» آنچه فرشتگان در نیافتند همین نکته بود. یعنی در صورت عدم آفرینش انسان، عالم ناقص میبود و فرشتگان نمیتوانستند این نقص و خلاء را جبران کنند. (38).
شیخ محمود همین مضمون را در گلشن راز چنین به تصویر کشیده است:
عدم (39) آئینه، عالم عکس و انسان.
چو چشم عکس و در وی شخص پنهان.
تو چشم عکسی و او نور دیده است.
به دیده دیده را آن نور دیده است.
جهان انسان و انسان شد جهانی.
از این پاکیزهتر نبود بیانی.
شبستری با تأثیر از قرآن انسان را ظلوم و جهول میخواند. (40) اما عقیده دارد که این اوصاف نه ذم انسان است که غایت مدح اوست. ظلومی و جهولی مانند کدورت و تیرگی پشت آینه است که شرط وجود آینه و باعث انعکاس نور در آن است؛ چنانکه خاک نیز به واسطه ظلمت و کدورتی که دارد شعاع آفتاب را منعکس میسازد؛ و چون آینه ذات و صفات الهی آدمی و انسان «عکس مرتبه الوهیت» است، فرشتگان سجودش میکنند و فرمانش میبرند:
ظلومی و جهولی ضد نورند.
ولیکن مظهر عین ظهورند.
چو پشت آینه باشد مکدر.
نماید روی شخص از روی دیگر.
شعاع آفتاب از چارم افلاک.
نگردد منعکس جز بر سر خاک.
تو بودی عکس معبود ملایک.
از آن گشتی تو مسجود ملایک (41).
نبوت و ولایت؛ مقامات انبیاء و اولیاء
ابن عربی معتقد است عالیترین درجه مراتب معنوی ولایت است. ولایت مرتبهای است که از نبوت هم بالاتر است. زیرا ولی صفت خداست اما رسول و نبی صفت انسان است. نام خدا فوق نام انسان است. البته «ولی» درباره انسان هم به کار رفته است. گفته شده است که انبیاء، رسولان، بندگان صالح، متدینان و صاحبان تقوا اولیاء خدا هستند؛ بنابراین هر نبی و رسول ولی است اما هر ولی، نبی و رسول نیست؛ و در این صورت هم پیامبران و هم دینداران که پیامبر نیستند دارای مقام ولایت میباشند. اگر ولایت به شکل مطلق با نبوت مقایسه شود، از این جهت که ویژگی خدا و پیامبران است، از رسالت و نبوت برتر است. البته این سخن به این معنی نیست که اولیایی که پیامبر نیستند دارای مقامی برتر از پیامبرانی میباشند که ولی هستند. زیرا ویژگی ولی بودن انبیاء برتر از ولی بودن آنان که پیامبر نیستند میباشد.
ویژگی بارز اولیاء دین این است که از علم باطن (علم لدنی-معرفت) که با عقل و احساس و مطالعه و کوشش حاصل نمیشود، برخوردار هستند. این معرفت از سوی خداوند به طریق فیض بر قلب آنها وارد میشود. با چنین معنایی است که ابن عربی ولی و انسان کامل را مترادف یکدیگر میداند. پیامبران هم دارای علم باطنی هستند لذا آنها نیز ولی میباشند. رسالت و نبوت در طول زمان به انتهای خود میرسد اما ولایت هیچگاه پایان نمییابد. چرا که ولایت برخورداری از معرفةالله است و معرفةالله ابدی است. ولایت جنبه الهی پیامبران، و رسالت جنبه انسانی آنهاست.
پیامبران فرامین شرعی را توسط فرشته از خدا میگیرند اما اولیاء چه پیامبر باشند و چه نباشند علم و معرفت را از صاحب ولایت کلیه به ارث میبرند. او نیز آن را از حقیقت محمدیه که سرمنشاء همه علوم، معارف و فیوضات است دریافت میکند. این سخن بدان معناست که چنین معارفی از منبع فیض بدون هیچ واسطهای دریافت میشود. یکی دیگر از ویژگیهای با اهمیت ولی این است که به وحدانیت ذات حق رسیده، و در آن کاملاً فانی شده است، این ویژگی خاص یک ولی نیست بلکه هر ولی که ویژگی انسان کامل را دارا باشد، خواه پیامبر باشد و یا نباشد چنین خواهد بود. (42).
شیخ محمود نیز تصریح میکند که دور نبوت با آدم (ع) آغاز و به پیامبر اسلام (ص) ختم میگردد، اما دور ولایت هیچگاه پایان نمیپذیرد:
نبوت را ظهور از آدم آمد.
کمالش در وجود خاتم آمد.
ولایت بود باقی تا سفر کرد.
چو نقطه در جهان دور دگر کرد.
با رحلت پیامبر دور نبوت پایان میپذیرد اما ولایت آن حضرت در وجود اولیاء تجلی کرده است. در وجود مقدس آن حضرت کل امر ولایت ظهور کرد، چرا که او انسان کامل و عصاره هستی و اشرف همه موجودات بود و اولیاء در حکم اعضای وجود معنوی او هستند.
ظهور کل او باشد به خاتم.
بدو یابد تمامی هر دو عالم.
وجود اولیاء او را چو عضوند.
که او کل است و ایشان همچو جزوند.
در بیان «انا الحق»
«اناالحق» کشف اسرار است مطلق.
به جز حق کیست تا گوید «انا الحق»
همه ذرات عالم همچو منصور.
تو خواهی مست گیر و خواه مخمور.
در این تسبیح و تهلیل (44) اند دائم.
بدین معنی همه باشند قایم (45)
درآ در وادی أیمَن که ناگاه.
درختی گویدت «انی انا الله»
روا باشد اناالحق از درختی.
چرا نبود روا از نیک بختی؟
من و ما و تو و او هست یک چیز.
که در وحدت نباشد هیچ تمییز.
هر آن کاو خالی از خود چون خلا شد.
انا الحق اندرو صوت و صدا شد.
زبان اهل معنی، اصطلاحات عرفانی
زبان عارفان زبان اشاره و رمز و کنایه و استعاره است. در این زبان همیشه بیان حقایق به صورت تشبیه و تمثیل است. چرا که برای فهماندن مفاهیمی که حاصل تجربههای شخصی و باطنی است و از راه بیان لفظی و معمولی قابل درک و تفهیم نیست جز با تمثیل و تشبیه نمیتوان سخن گفت. (46) تمثیل یعنی با نمونههای حسی و تعبیرات مادی، معانی آن جهانی معقول و مکشوف و حالات روحی و عوالم درونی را فهماندن و قابل تصور ساختن؛ و یا حقایق قدسی و آسمانی را به زبان زمینی بیان کردن. هدف از تمثیل این است که آدمی در مدارج معرفت پیش رود و در مراتب هستی از سطحی به سطحی دیگر بالا رود و توانایی دیدن حقایق آن سوی ظواهر و نمودها را پیدا کند. (47).
بر این اساس تأویل (یا بازگشت از معنای ظاهری به معنای حقیقی و اصلی) ضرورت پیدا میکند چرا که کلمه به دنیای مادی و اشیاء محسوس تعلق دارد، در حالی که معنی از عالم مجرد (ملکوت) است. کلمه به منزله دروازهای است که اندیشه آدمی از طریق آن به عوالم گسترده و بیکران معنی گام مینهد. اینک از باب نمونه چند اصطلاحی که شیخ در پاسخ به سؤالات مطرح شده، شرح و معنی کرده است نقل میکنیم:
چه خواهد مرد معنی زان عبارت.
که دارد سوی چشم و لب اشارت؟
چه جوید از رخ و زلف و خط و خال.
کسی کاندر مقامات است و احوال؟
میگوید: اهل معنی از عبارات و سخنانی که سوی چشم و لب اشاره دارد و به رمز از آنها میگوید، چه منظوری دارد و کسی که در مقام و حال قدم میزند و اهل مقام و حال عارفانه است از کاربرد رمزهای رخ و زلف و خط و خال چه نظری دارد و چه میخواهد؟ وی در پاسخ میگوید:
جهان چون زلف و خال و خط و ابروست.
که هر چیزی به جای خویش نیکوست.
هر چیزی در جهان آفرینش، همانند زلف و خط و خال و ابرو، در جایگاه خاص خود قرار گرفته و کمال خلقت را نشان میدهد و همین نیز نیکوست. یعنی رخسار خوش آب و رنگ با زلف سیاه و تاریک و خال سیاه و ابروی کمانی هر یک نشانهای از جمال (رحمت) و جلال (قهر) حق را به همراه دارد.
تجلی گه جمال و گه جلال است.
رخ و زلف آن معانی را مثال است.
جلوه حق تعالی در عالم نمود و ماده گاهی جمالی است و از رحمت و لطف الهی حکایت میکند که رخسار، مثال و رمز آن است و گاهی نیز جلال و عظمت حق به صورت قهر و غضب جلوه میکند که زلف سیاه اشاره به آن است.
صفات حق تعالی لطف و قهر است.
رخ و زلف بتان را زان دو، بهر است.
صفات حق تعالی لطف و قهر اوست که با هم از اضداد به شمار میآیند. لطف مانند رزاقی و لطف و هدایت و... و قهر مانند قهر و قبض و جز آن.
از آن جهت است که رخ و زلف از آن دو صفت جمالی و جلالی بهرهامند است.
رخ اینجا مظهر حُسن خدایی است.
مراد از خط جناب کبریایی است.
رخ، مظهر و نمود حُسن الهی است و مراد از خط نیز قرب و نزدیکی و یا آستان حضرت حق است.
شراب و شمع و شاهد را چه معنی است.
خراباتی شدن آخر چه دعوی است؟
شراب و شمع و شاهد عین معنی است.
که در هر صورتی او را تجلی است.
شراب و شمع، ذوق و نور عرفان.
ببین شاهد که از کس نیست پنهان.
بدانید که شراب و شمع و شاهد عین معنی [حق] است، برای اینکه او در هر صورتی به جلوه در میآید و هر زمان تجلی گاه او جایی و چیزی و کسی است و میگوید: بدانید که شراب و شمع عبارت از ذوق و عرفان است و شاهد را ببین که از هیچ کس پنهان نیست و همه جلوه زیبایی حق را در او عیان میبینند.
خراباتی شدن از خود رهایی است.
خودی کفر است اگر خود پارسایی است.
به خانقاه و محفل حقیقت جویان وارد شدن، موجب میشود، تا سالک از خود خواهیها و خودبینیها رها شود، چرا که در وادی عرفان، خودپسندی و خودخواهی حتی اگر ظاهراً پارسیانه به نظر برسد، کفر است.
بت و زنار و ترسایی در این کوی.
همه کفر است وگرنه چیست؟ برگوی.
در کوی معرفت و خداشناسی غرض از بت و زنار و ترسایی چیست و این کلمات رمز برای کدام معنی است؟
بت اینجا مظهر عشق است و وحدت.
بود زنار بستن عقد خدمت.
اینجا و در اصطلاح ما، غرض از بت، مظهر عشق و وحدت است نه آن بتی که بت پرستان میپرستند و زنار بستن نیز پیمان خدمت و عبادت است. به عبارت دیگر، بت رمز وحدت و عشق است و زنار نماد عبادت و بندگی و خدمت است.
ز ترسایی غرض تجرید دیدم.
خلاص از ربقه تقلید دیدم.
ترسایی در رمز و ادب عارفانه نشانه پاک شدن دل از آلودگیهاست که سالک مجرد همانند مسیح (ع) از بند و زنجیر تقلید دیگران رها میشود.
بت ترسابچه نوری است ظاهر.
که از روی بتان دارد مظاهر.
بت ترسابچه [در اصطلاح ادب رمز و عرفان] نوری آشکار که نمادها و جلوه گاهها از روی کاملان و اولیاء دارد. ترسابچه یعنی نور چهره اولیاء. (48).
شیخ محمود با این ابیات گلشن راز را به پایان میبرد:
از آن گلشن گرفتم شمهای باز.
نهادم نام او را گلشن راز.
از آن گلشن و بهشت روی دوست بویی و عطری باز گرفتم و نام این کتاب و شرح آن دیدار را گلشن راز نهادم. یعنی گلشن راز اشاره به حالت خوشی است که از راز دیدار یار به من دست داده بود و خود را در بهشت میدیدم.
در او از راز دل گلها شکفته است.
که تا اکنون کسی دیگر نگفته است.
از راز و اسرار دل [دل عارفانه در حال مشاهده] گلهایی شکفته و سخنانی لطیف و زیبا گفته شده است که تا کنون هیچ کس مثل آن نگفته و یا مثل من آن رازها را نگفته است.
زبان سوسن او جمله گویاست.
عیون نرگس او جمله بیناست.
زبان گل سوسن آن گلشن همه گویا و چشمان نرگسهای آن باغ همه بیناست. یعنی آنجا باغ و گلشن معنی و همه زنده و جاندار است و هر گلی رمزی است برای انسانی زنده و کامل.
تأمل کن به چشم دل یکایک.
که تا برخیزد از پیش تو این شک.
درباره رازهای گفته شده در گلشن راز و ابیات آن یکایک تأمل کن تا پرده به یک سو برود و از پیش تو این شک برخیزد و ببینی که آنجا گلشن و باغ معرفت و عرفان و شناخت است و هر گلی معنایی دارد.
به چشم منکری منگر در او خوار.
که گلها گردد اندر چشم تو خار.
در گلشن راز به چشم انکار نگاه مکن که گلها در چشم تو خار میگردد و تو را از دیدن حقیقت باز میدارد و کور میکند.
نشان ناشناسی ناسپاسی است.
شناسایی حق در حق شناسی است.
اگر کسی ناسپاس باشد، او حق ناشناس است، و اگر کسی حق مردم را بشناسد، او حق و خدا را هم میشناسد، به عبارت دیگر، ناسپاس نسبت به کارهای مردم، حق و خدا را نمیشناسد و آن کسی که سپاسگزار باشد و حق کارها را بشناسد، او خداشناس است و نشان خداشناسی همین است.
غرض زین جمله آن کز ما کند یاد.
عزیزی، گویدم رحمت بر او باد.
غرض از این جمله سخنان آن است که عزیزی از ما یاد کند و درباره من بگوید رحمت بر او باد.
به نام خویش کردم ختم پایان.
الهی عاقبت محمود گردان.
پایان مثنوی را به نام خویش -محمود- ختم کردم؛ خدایا! عاقبت ما را محمود و نیک بگردان. آمین یا رب العالمین!
پی نوشت ها :
1. گام، قدم.
2. از «هـ» هویت، زندان و محدودیت وجود شخصی و مقید آدمی منظور است.
3. او تنها هنگامی به تو جمال خویش را نشان میدهد که تو کاملاً از هواهای نفسانی خالی شده و غیر خدا در وجود باقی نمانده باشد.
4. سالک حقیقی از طریق انجام عبادات واجب و مستحب خود را به خدا نزدیک کرده و محبوب او میشود. چنین کسی به همه دعوتهای نفسانی و تمایلات و وسوسههای شیطانی «نه» میگوید و خانه را بدین طریق پاک و پاکیزه میسازد. «لا» ی نفی، اشاره به ذکر شریف «لا اله الا الله» دارد.
5. اول پاکی و طهارت ظاهری از آلودگیها و نجاسات.
6. دوم رهیدن از دام گناهان و وسوسههای شیطانی.
7. سوم پاک شدن از اخلاق زشت و ناپسند است، چرا که در غیر این صورت انسان از حیوان تمایزی نخواهد داشت.
8. چهارم پالودن و صاف کردن باطن و زدودن یاد غیر خدا از دل و جان است. اینجا سالک به انتهای سیر و سلوکش دست مییابد.
9. تا زمانی که تو کاملاً خود را در راه معشوق ازلی درنباخته ای و از غیر او خود را رها نکرده ای، نمازت نمازی حقیقی و خالص نخواهد بود.
10. اشاره به آیه شریفه 172 از سوره اعراف است که میفرماید «و اذ اخذ ربک من بنی آدم من ظهورهم ذریتهم و اشهدهم علی انفسهم الست بربکم قالو بلی» یعنی «هنگامی که پروردگارت از پشت فرزندان آدم، ذریه آنان را برگرفت و ایشان را بر خودشان گواه ساخت که آیا پروردگار شما نیستم؟ گفتند: آری».
11. منظور از نامه قرآن کریم است.
12. اشاره به آیه 172 سوره اعراف.
13. یعنی سیر وجود و تکامل انسان از آغاز تا نهایت آن.
14. عالم جماد و گونهها و انواع آن.
15. با افزوده شدن روح به پیکر مادی انسان، او به دانایی رسید.
16. به قدرت الهی حرکت کرد و صاحب اراده شد.
17. همین طور که انسان رشد کرد وسوسهها و خشم و شهوت در وجودش پیدا شد و به رذیلتهایی مانند حرص و بخل و خودخواهی دچار گشت.
18. صفتهای زشت و ناپسند در انسان به وجود آمد. او را از حیوانات وحشی و درنده نیز پستتر کرد.
19. اگر انسان نتواند از این دامها رها شود در گمراهی از چهارپایان نیز گمراهتر خواهد شد.
20. کشش الهی.
21. دلیل روشن.
22. جهنم گناهکاران.
23. بهشت جاودان نیکوکاران.
24. مقام برگزیدگی، اشاره به تعبیری قرآنی دارد.
25. ادریس نبی پسر شیث بود که بر اثر ریاضت نفس و مجاهده و مبارزه با هواهای نفسانی به مقامی رسید که به آسمان چهارم معراج کرد.
26. ثابت قدم.
27. وقتی سالکی اراده و خواستهای جزیی و مادی خود را در خواست و اراده کلی الهی فانی کند مانند حضرت ابراهیم (ع) صاحب مقام توکل میشود.
28. اراده سالک به رضای الهی میپیوندد و چون موسی (ع) به درگاه با عظمت الهی راه مییابد.
29. آسمانی، اشاره به معراج حضرت عیسی (ع) دارد.
30. چون سالک از هستی خود بگذرد و از همه هواها و خواهشها مجرد و پاک شود، به پیروی از پیامبر اکرم (ص) به معراج میرود.
31. «من با خداوند وقتی دارم که در آن نه فرشتهای در آن راه دارد و نه پیامبری.»
32. یعنی در عین اینکه انسان از لحاظ ظاهری موجودی مختصر و کوچک است اما بر همه موجودات دیگر برتری و شرافت دارد.
33. یعنی انسان نمونه کوچک شده همه عالم وجود است و خلاصه همه عوالم دیگر در او وجود دارد.
34. یعنی انسان جامع همه عوالم است و همه مراتب و عوالم دیگر در او جمع شده است.
35. نگاه کنید به: اولوداغ، ابن عربی، ص 104.
36. لباس، روپوش.
37. صفا و صافی، آینه صفتی.
38. اولوداغ، ابن عربی، ص 104.
39. منظور از عدم «عیان ثابته» است که قبلاً درباره آن به تفصیل سخن گفتیم.
40. ر. ک: سوره احزاب، آیه 72 که میفرماید: (انا عرضنا الامانة علی السموات و الارض و الجبال فأبین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا)؛ ما امانت [جامعیت و بار تکلیف و معرفت و عشق] را بر آسمانها و زمین و کوهها عرضه کردیم، از تحمل آن سر باز زدند و هراسان شدند. [ولی] انسان آن را بر دوش گرفت، راستی او ستمگری نادان بود.
41. موحد، شیخ محمود شبستری، صفحات 173-174.
42. اولوداغ، ابن عربی، صفحات 105-106.
43. سخنی که عارفان در حال بیخودی و جذبه الهی بیان میکردند و گاهی با ظاهر شریعت سازگار نبود.
44. تهلیل: لا اله الا الله گفتن.
45. یعنی همه اجزای وجود از آنجا که هر یک به قدر مرتبه خود تجلی خداوندند، به زبان وجود انا الحق میگویند.
46. موحد، محمود شبستری، ص 105.
47. همان، ص 106.
48. نگاه کنید: ثروتیان، بهروز، شرح ساده گلشن راز، صفحات 279-281، 302، 313، 323، 332، 349.