... از نمايش دموكراسي
زير نظر: دكتر محمد كاظم حسينيان
مروري بر خاطرات اسدالله علم
مشخص بود كه عليرغم تصورات و توهماتي كه شاه درباره خود داشت و رجزخوانيهايي كه عمدتاً در فضاي سر بسته عليه آمريكا و انگليس ميكرد، عملاً مقدرات بخش قابل توجهي از بودجه كشور در دست تصميمگيران آمريكايي قرار داشت و البته در نحوه هزينه شدن مابقي اين بودجه در امور صنعتي و عمراني نيز شركتها و شخصيتهاي غربي، سهم عمده و بلكه اصلي را نصيب خويش ميساختند.
نكتهاي كه در اين زمينه بايد به آن توجه كرد، هم جهت بودن تمايلات و تصميمات شاه با منافع بيگانگان بود و لذا مشكلي براي جذب مجدد دلارهاي ايران از سوي آمريكا و انگليس وجود نداشت. نمونههايي از ميل مفرط شاه به خريد انواع و اقسام تسليحات جنگي كه طبعاً در پيوند تنگاتنگ با سياستهاي آمريكاست در خاطرات علم به چشم ميخورد و البته پارهاي مطالب در اين زمينه، كاملاً قابل توجهند: «15/7/53: چندي قبل فرمانده نيروي هوايي به من گفته بود به عرض برسانم اين همه خريد هواپيما را نميتواند جذب كند، يعني به اين تناسب امكان تربيت پرسنل و خلبان نداريم و كيفيت كار آنها كم ميشود. منتها جرئت نميكند اين مطلب را به شاه عرض كند، در صورتي كه خودش شوهر خواهر شاه است.»(ج4، ص253) علم در جاي ديگري از خاطراتش به خريد تعداد زيادي جنگندههاي اف-14 اشاره دارد كه شاه بر اساس مسئوليتي كه در قبال «خليج فارس و اقيانوس هند» براي خود تصور ميكرد، اقدام به خريد آنها كرده بود: «22/12/53: در مورد قواي نظامي و اين كه ما 80 هواپيماي 14F خريدهايم در صورتي كه خود آمريكا فقط 300 عدد دارد، صحبت شد. شاهنشاه فرمودند: من ناچارم خودم را قوي كنم چون در خليج فارس و اقيانوس هند مسؤليت دارم.»(ج4، ص413)
اما جالبتر از اين مسئله، اظهار نگراني برخي مقامات خارجي درباره خريدهاي هنگفت نظامي مورد درخواست شاه است كه اگرچه نفع اقتصادي فراواني نيز براي آنها دارد، اما چه بسا تبعات آن را منافي منافع درازمدت خود در ايران تشخيص ميدهند: «17/3/52: صبح زود سفير انگليس به?ديدنم آمد كه مطلبي را كه سِر الك وزير خارجه ميخواهد با شاهنشاه صحبت كند به من بگويد... در آخر ملاقات گفت ميخواهم يك حرفي به تو بزنم و آن اين است كه با آن كه كشور من و دولت من و نخستوزير من همه ميل دارند اين معامله تانكهاي چيفتن تمام شده و [آنها را] زودتر تحويل بدهند، چون براي مردم ما كار پيدا ميشود و براي خزانه ما پول، ولي من ترس دارم كه هشتصد تانك به اين بزرگي بار سنگيني بر دوش شما بگذارد، چه از لحاظ [تعميرات] و چه از لحاظ تهيه افراد فني، و تازه اينها در كشوري كه نقاط سوقالجيشي آن يا كوه و يا زمينهاي رودخانهاي و باتلاقي است (مراد، غرب و جنوب غرب است) خيلي قابل استفاده نباشد و اين مسئله مآلاً روابط بين ما را كه حالا در نهايت خوبي است به هم بزند. من از اين صراحت و صداقت او لذت بردم.»(ج3، صص 70-69)
البته در وراي اينگونه اظهارات، به هر حال انگليسيها از اين كه حداكثر منافع را از داد و ستدهاي نظامي يا بازرگاني با ايران تحت حاكميت شاه كسب كنند، غفلت نميكردند تا جايي كه بعضاً دست نشانده آنها را نيز ناچار از گلايههايي- هرچند بيخاصيت- ميكرد: «25/12/53: فرمودند: به انگليسها هم بگو كه تانكهاي چيفتن شما معيوب است. اين سفارش عمدهاي كه ميخواهيم بعد از اين به شما بدهيم، اگر به همين بدي باشد كه اصولاً خطرناك است. توپهاي اين تانك مهمات كم دارد، چرا مهمات به ما نميدهيد؟ ما كه پولش را نقد ميدهيم. بعلاوه قيمت تمام اسلحهاي كه به ما پيشنهاد كردهايد از سال گذشته اضافه شده است.»(ج4، ص415) جاي گفتن ندارد كه نه تنها در حوزه امور نظامي، بلكه در ساير عرصههايي كه به نحوي شركتهاي غربي در ايران مشغول كار بودند، چپاول و تاراج اموال و منابع ايرانيان با شدت تمام ادامه داشت. نمونهاي از اين تاراج را در خاطرات روز 21/10/54 علم ميتوانيم مشاهده كنيم: «عرض كردم، قرارداد شركت انگليسي كاستين، در چابهار، براي ساختمانهاي عادي غارت است، كه ما با آنها منعقد ميكنيم. يعني آنها ما را غارت ميكنند. به دقت گوش دادند، ولي چيزي نفرمودند... فرق معامله در حدود 600 ميليون دلار است. شايد چون انگليسيها واسطه عمل اضافه استخراج نفت شدهاند و شاهنشاه فكر ميفرمايند كه در اين جا كمك بكنند، ميخواهند اين لقمه را به آنها بخورانند.» (ج5، ص421) شكي نيست كه علم خود بخوبي از كنه واقعيت مطلع است، اما همانگونه كه در برخي موارد از گفتن پارهاي مسائل خودداري ميورزد، در اينجا نيز مطلب را درز گرفته و خود را به تغافل زده است. در واقع مسأله صرفاً محدود به نقش انگليسيها در افزايش استخراج و فروش نفت و تلاش شاه براي جبران اين خدمت آنها نبود، بلكه ماجرا از اين قرار بود كه شاه عليرغم احساس «خدايگاني» در مقابل دولتمردان داخلي و ابراز وجود كردنهاي آشكار و پنهان در مقابل آمريكا و انگليس، عملاً و عميقاً دچار ضعف نفس بود و شيشه نازك عمر خود را در دست آنها ميديد، بنابراين چارهاي جز اين پيش رويش نميديد كه با بازگذاردن دست آنها و نيز ديگر كشورهاي غربي در غارت ايران، رضايت خاطر آنها را جلب كند و به خيال خويش، استمرار و بقاي رژيم وابستهاش را تضمين نمايد.
بنابراين در دوران مزبور، به ويژه پس از افزايش درآمدهاي نفتي كشور، ايران به بهشت بازرگانان و شركتهاي گوناگون و متنوع آمريكايي، انگليسي و ديگر كشورهاي غربي مبدل گرديد. به گفته ويليام سوليوان آخرين سفير آمريكا در تهران «در سال 1977 سي و پنج هزار آمريكايي در ايران زندگي ميكردند كه همه آنها به استثناي قريب دو هزار نفر وابسته به شركتها و مؤسسات خصوصي آمريكايي بودند.» (خاطرات دو سفير، ويليام سوليوان و سِر آنتوني پارسونز، ترجمه محمود طلوعي، تهران، نشر علم، چاپ سوم، 1375، ص35) آنتوني پارسونز كه آخرين سفير انگليس در رژيم پهلوي به حساب ميآيد نيز معترف است كه شرايط سياسي و اقتصادي حاكم بر ايران موجب شده بود تا عمده فعاليتهاي سفارت اين كشور در تهران، معطوف به سازماندهي فعاليتهاي بازرگاني و اقتصاد انگليسيها در ايران شود و بلكه افراط در اين قضيه باعث شده بود تا آن سفارتخانه از پرداختن به امور سياسي و تأمل در لايههاي پنهان مسائل سياسي و اجتماعي ايران غفلت ورزد: «ما بر تعداد پرسنل اين قسمت افزوديم و معاون مطلع و مجرب من «جرج چالمرز» سرپرستي امور بازرگاني و اقتصادي و مالي و نفتي را به عهده گرفت. به اين ترتيب قسمت بازرگاني سفارت به مقر و كانون اصلي فعاليتهاي سفارت انگليس در ايران تبديل شد. حتي وابستههاي نظامي سفارت در ارتش و نيروي هوايي و نيروي دريايي ايران هم بيشتر به كار فروش تجهيزات نظامي انگليس به ايران يا ترتيب اعزام هيأتهايي براي تعليم استفاده از سلاحهاي خريداري شده و مورد سفارش از انگلستان اشغال داشتند و وظايف سياسي و اطلاعاتي آنها در درجه دوم اهميت قرار گرفته بود.»(همان، صص 307ـ306)
در خاطرات علم ميتوان شاهدي بر درستي اين سخن پارسونز يافت: «6/5/53: صبح سفير انگليس را پذيرفتم و به جاي مذاكرات سياسي، تمام صحبت [معامله business] كرد كه گرچه اقلام بسيار مهمي است، ولي ابداً ارزش ذكر ندارد. از جمله طرح شهرسازي عباسآباد است كه به انگليسها واگذار شده بود و طرح بسيار بزرگي است، حدود يك ميليارد پوند. حالا مثل اين كه نميتوانند چنان كه تعهد كرده بودند، پول تهيه كنند. ميگويند پول را دولت ايران به شهردار تهران بدهد، ما هم شريك ميشويم.» (ج4، ص198) اگرچه صرف معاملات بازرگاني و تجاري ميتوانست سودهاي مناسبي براي غربيها در بر داشته باشد، اما آنچه موجب شده بود تا ايران به «بهشت» اين سوداگران تبديل شود، باز بودن «دروازههاي سوءاستفاده» به روي آنان بود. اين مسأله گاه به حدي شكل مفتضحانه و رسوايي به خود ميگرفت كه حتي نگراني سفير آمريكا را به لحاظ پيامدهاي آن، به دنبال داشت.
سوليوان با اشاره به ديدار خود با قريب سي تن از مقامات ارشد شركتها و مؤسسات آمريكايي كه در ايران فعاليت ميكردند يا منافعي داشتند، ميگويد: «من از مجموع سخناني كه در اين جلسه رد و بدل شد دريافتم كه سرمايهگذاري و مشاركت اين مؤسسات در ايران بر مبناي عدالت و تساوي حقوق استوار نيست. بيشتر اين شركتها بدون اين كه سرمايهاي در ايران به كار بياندازند قراردادهاي خدماتي با دولت و مؤسسات ايراني داشتند و بعضي از آنها هم به جاي سرمايهگذاري، سرويس و خدمات خود را مبناي مشاركت در سود حاصله قرار داده بودند. نظر به اين كه من تازه از فيليپين آمده بودم و در آنجا مشكلات حاد ناشي از عدم تعادل بين سرمايه و نيروي كار را به چشم خود ديده بودم نميتوانستم در خوشبيني ديگران نسبت به آينده اقتصاد ايران شريك باشم.»(همان، ص37) طبعاً شرايط حاكم موجب شده بود تا سيل دلالان و مقاطعه كاران بينالمللي كه به ويژه در پي كسب سودهاي هنگفت از طرق فسادآميز بودند، راهي ايران شوند و به خواسته خود دست يابند. «پرنس برنهارد» شوهر ملكه هلند ازجمله اين افراد بود كه به نوشته عاليخاني ـ ويراستار مجموعه خاطرات ـ «به آلودگي در معاملات گوناگون شهرت داشت» (ج5، ص 47) و علم نيز به اشتهاي مفرط او در سوداگري اشاره ميكند:
«26/1/54: به استقبال پرنس برنهارد شوهر ملكه هلند رفتم كه عازم نپال است. ماشاءالله سيل [سوداگر] buisinessman همراه دارد. به محض پياده شدن از هواپيما شروع به [معامله] business كرد!» (ج5، ص48) به هر حال، بايد گفت خاطرات علم از جمله بهترين منابعي است كه پژوهندگان تاريخ ميتوانند با مطالعه آن، پرده نازك ادعاها و خودستاييهاي محمدرضا را كنار بزنند و پشت صحنه واقعي و عيني آن دوران را به نظاره بنشينند.اما موضوع ديگري كه در خاطرات علم به شدت جلب توجه ميكند، عدم توانايي شاه حتي براي «نمايش دموكراسي» در كشور است. همانگونه كه ميدانيم پس از تشكيل كانون مترقي در سال 39 توسط حسنعلي منصور و سپس تبديل آن به حزب ايران نوين ـ به عنوان حزب اكثريت ـ قرار بر آن شد تا حزب «مردم» كه علم رهبري عالي آن را به دست داشت، نقش اقليت را ايفا نمايد؛ به اين ترتيب دستكم نمايشي به راه ميافتاد تا در عرصه بينالمللي فشارها از روي رژيم شاه كاسته شده و ضمناً در داخل نيز اقشاري را به خود مشغول دارد. قاعدتاً براي شخص شاه و اطرافيان او مسلم و محرز بود كه اين كار چيزي جز يك بازي نيست و هيچ آسيبي نيز به پايههاي ديكتاتوري محمدرضا وارد نخواهد ساخت، غافل از آن كه حتي مسخرهترين و بيمحتواترين نمايشها و بازيها نيز قواعد خاص خود را دارند و چنانچه اين قواعد رعايت نشوند، اساس بازي زير سؤال خواهد رفت و تمام زحماتي هم كه براي فريب ديگران كشيده شده است، بيفايده خواهد گشت.
آنچه علم را به شدت در اين دوران رنج ميدهد و كلافه ميكند اين است كه شاه با وجود تمايل به اجراي چنين نمايشي حاضر به رعايت قواعد آن نيست. اين كه اين تناقض رفتاري شاه از ناداني و نفهمي اوست يا از غلظت بالاي روحيه استبدادي و طينت ديكتاتوري وي، تفاوتي در اصل ماجرا به وجود نميآورد. علم بارها سعي ميكند به شوخي و جدي، اين نكته بسيار ساده را به شاه بفهماند كه حداقل به حزب اقليت بايد اجازه سخن گفتن و انتقاد در يك محدوده كوچك داده شود، اما موفق نميشود. وي گاهي در صحبتهاي خود با شاه، از حزب اقليت تحت عنوان «شير بييال و دم و اشكم» ياد ميكند(ج2، ص229) و گاهي نيز صريحاً به محمدرضا خاطرنشان ميسازد كه تا اقليت «اجازه حرف زدن و انتقاد كردن نداشته باشد، فايده ندارد.»(ج2، ص241) و جالب اين كه شاه هنگامي كه با چنين سخناني مواجه ميشود، ظاهراً آنها را ميپذيرد و خود بر لزوم سخن گفتن و انتقاد كردن حزب اقليت تأكيد ميكند، اما به محض اين كه حزب مذكور در اين مسير گام بر ميدارد، خشم و عصبانيت وي را به دنبال دارد: «31/4/51: يك دفعه برگشتند، فرمودند اين دكتر كني ـ رئيس و دبيركل حزب مردم ـ چه غلطهايي كرده است؟ عرض كردم نميدانم. فرمودند: بلي در اصفهان ميتينگ داده و گفته است، اين دولت يك دولت ارتجاعي است و به علاوه اگر انتخابات شهرداريها و انجمنهاي ولايتي آزاد باشد، حزب ما خواهد برد. اولاً چه طور به خود جرأت داده است بگويد دولت من دولت ارتجاعي است؟ ثانياً چهطور ممكن است تفوه به اين حرف بكند كه انتخابات در سلطنت من آزاد نيست؟ عرض كردم من كه خبر نداشتم چه گفته است، ولي رئيس حزب اقليت يك چيزي كه بايد بگويد. هر چه ميگويد، اگر شاهنشاه [بردباري] (tolerance) نداشته باشد، البته برخورنده است و به ابروي يار برميخورد.» (ج2، ص303ـ302)
با تعويض دبيركل اين حزب و جايگزيني ناصر عامري به جاي كني نيز تغييري در وضعيت به وجود نميآيد و كوچكترين سخنان انتقادي يا حتي پيشنهادهاي اصلاحي اين دبيركل نيز با خشم و عصبانيت شاه مواجه ميشود: «27/8/52: صبح زود ناصر عامري دبيركل حزب مردم كه جاي دكتر كني است، با سبيلهاي آويزان پيش من آمد كه از نطقهاي من در گرگان كه گفتهام بايد تحصيلات و معالجه براي مردم مجاني باشد، شاهنشاه عصباني شدهاند... حالا هم اجازه شرفيابي خواستهام به من نميدهند. چه خاكي به سر بريزم؟ در دلم خيلي خنديدم... در دلم گفتم...كجايش را خواندهاي؟ به اين صورت حكومت دو حزبي محال است و لازم هم نيست. نميدانم چرا شاهنشاه اين قدر اصرار ميفرمايند.» (ج3، ص244)
گاهي نيز علم به خاطر رفتارهاي كاملاً خلاف قواعد بازي با حزب اقليت، كلافه و تا حدي عصباني شده و با دلخوري موضوع را با شاه در ميان گذاشته است: «17/5/53: عرض كردم، رئيس حزب مردم، بدبخت عامري، عرض ميكند مقرري ما را دولت بريده، من كه پولي ندارم كه چرخ حزب را بگردانم. فرمودند: البته بايد ببرد. ايشان كه ادعا ميكنند بين مردم اكثريت مطلق دارند، بروند پولشان را هم از مردم بگيرند. من عرض كردم: بدبخت اگر اين ادعا را هم نكند، پس چه بكند؟ انتقاد كه نميتواند بكند، دست كسي را هم كه نميتواند بگيرد و كمكي به كسي بكند، اين حرف را هم نزند؟» (ج4، ص 207)
از لحن كلام علم بخوبي ميتوان فهميد كه در دل علاوه بر خنديدن به حال و روز عامري، به حماقت و ناداني «اعليحضرت» نيز ميخندد كه اگرچه خود دستور تشكيل حزب اقليت را داده، اما گويي الفباي اين كار را هم نميداند و با به فراموشي سپردن روند قضايا، اينك ميگويد حزب اقليت هزينههاي خود را از مردمي كه هيچ نقشي در تشكيل و اداره آن نداشتهاند، بگيرد! توصيفي كه علم از زبان حال دبيركل حزب مردم راجع به اين حزب بيان ميدارد، در عين كوتاهي، بسيار گوياست: «11/12/53: بيچاره ناصر عامري دبيركل سابق حزب مردم كه يك ماه قبل در اكسيدان اتومبيل كشته شد، آن قدر عاجز شده بود كه دائماً التماس ميكرد: يا بكش، يا چينهده، يا از قفس آزاد كن.» (ج4، ص397)
نبايد پنداشت كه اين گونه مسائل تا هنگامي كه به اصطلاح دو حزب اكثريت و اقليت در كشور فعاليت ميكردند وجود داشت و تشكيل حزب رستاخيز در اسفند ماه 1353، به مرتفع شدن چنين مشكلاتي انجاميد. حقيقت آن است كه روحيه استبدادي به حدي در وجود شاه رخنه كرده و نهادينه شده بود كه تحمل كوچكترين انتقادي را در وي باقي نگذارده و حتي در زمان استقرار سيستم تك حزبي در كشور نيز اين روحيه، مشكلآفرين گرديد. هنگامي كه علم پس از انتشار اساسنامه حزب رستاخيز، در روز 23/1/54 به محمدرضا خاطرنشان ميسازد اشكالاتي در اين اساسنامه وجود دارد و منظورش آن است تا اجازه داده شود راجع به مشكلات در مطبوعات صحبت شود و پيشنهادهاي اصلاحي مطرح گردد، شاه اجازه طرح انتقادها را ميدهد: «بگو ايرادها را بگويند و در جرايد بنويسند، عيبي ندارد.» (ج5، ص 41) اما تنها دو روز پس از صدور اين «فرمان همايوني»! به محض آن كه كوچكترين انتقادي در مطبوعات درج ميگردد، آتشفشان استبداد شاهانه فوران ميكند:
«25/1/54: فرمودند، همين حالا كه مرخص شدي به روزنامه كيهان به مصباحزاده تلفن كن كه مردكه اين حرفها چيست كه مينويسي؟ راجع به حزب هركس هر غلطي ميكند، مينويسند. منجمله يكي پرسيده چرا در اساسنامه حزب تكليف تعيين دولت روشن نشده؟ شما هم چاپ كردهايد. به آنها تفهيم كن كه تكليف تعيين دولت و عزل و نصب وزرا با شخص پادشاه است و شاه رياست فائقه قوه مجريه را دارد، ديگر اينها فضولي است.» (ج5، ص 46)
گذشته از مخالفت صريح و آشكار اين اظهارنظر شاهانه با نص قانون اساسي مشروطه، چنين تغيير رفتارها و موضعگيريهايي كاملاً مبين همان سخن علم است كه «تمام كارها مسخره اندر مسخره اندر مسخره است.» (ج4 ص378)
حال اگر به اين مسأله، نحوه انتخابات مجلس نيز اضافه شود، آنگاه عمق مسخرگي امور سياسي و حزبي و انتخاباتي در آن هنگام مشخص ميشود. علم بارها از عدم آزادي انتخابات، بيارزش بودن حقوق سياسي مردم و دخالتهاي گسترده بيگانگان و دربار و دولت در انتخابات سخن به ميان ميآورد. وي آنگونه كه مدعي است بارها نيز در اينباره با خود شاه نيز صحبت كرده است: «19/9/48: فرمودند نميدانم اين مردم كي تربيت خواهند شد و چه طور ميتوان آنها را تربيت كرد. من جسارت كردم و عرض كردم متأسفانه در آن راه هم نيستيم، زيرا اولين قدم در راه تربيت اجتماعي احترام گذاشتن به حقوق ديگر مردم است و ما در جهت اين كه اين اولين قدم را برداريم نيستيم.» (ج1، ص316) علم در جاي ديگري با صراحت بيشتر از بياعتنايي به حقوق مردم و بيمحتوايي انتخابات سخن ميگويد: «17/6/52: دولت خود را در پناه اين مرد بزرگ قرار ميدهد و طرز رفتاري كه با مردم دارد مثل دولت غالب به مردم كشور مغلوب است، بياعتنا و گاهي هم [خشونتآميز] انتخابات را كه Aggressive مداخله ميكند و انگشت ميبرد. انگشت كه چه عرض كنم؟ به مردم حقنه ميكند، حتي انتخابات ده و شهر را براي مردم و براي علاقه مردم چيزي باقي نميماند، همه بيتفاوت ميشوند.» (ج3، ص135) جالب اين كه حتي در يادداشتهاي سال 54 علم كه وي مدعي است وضعيت برگزاري انتخابات بهتر از گذشته شده و با يك آزادي نسبي برگزار ميشود، ناگهان به موردي برميخوريم كه نقص اينگونه ادعاها را آشكار ميسازد: «15/1/54: مطلبي نخستوزير در كيش به من گفت كه خيلي جالب بود و فهميدم عنوان رشوه را دارد. آن اين بود كه گفت هر كسي را از هر جا بخواهي من وكيل خواهم كرد. هر كس باشد، هيچ فكر نكن، به من بگو تمام ميكنم.» (ج5، ص27) به راستي وقتي هويدا به عنوان بيخاصيتترين و بيشخصيتترين عنصر سياسي رژيم پهلوي از چنين نفوذي در انتخابات مجلس برخوردار باشد، تكليف آن انتخابات معلوم است.
البته اين مطلب را نيز بايد گفت كه علم در بيان نقش سفارتخانههاي خارجي در انتخابات مجلس امساك به خرج داده و جز اشاره به اصرار حسنعلي منصور بر ارتقاي موقعيت خود در فهرست منتخبان به پشتگرمي روابط صميمانهاش با سفارت آمريكا (ج2، ص152) نكات ديگر را در اين زمينه ناگفته گذارده است. اما در اين خاطرات وقتي ميخوانيم كه آمريكاييها نوكر خود يعني «حسنعلي منصور» را به عنوان نخستوزير به شاه تحميل ميكنند، قاعدتاً بسادگي ميتوان نتيجه گرفت كه آنان دست بسيار بازتري در نشاندن افراد موردنظر خود بر كرسيهاي مجلس داشتهاند: «2/11/51: من عرض کردم... پدرسوخته راكول، وزير مختار وقت آمريكا، نوكر ميخواست و من نوكر نميشدم. به اين جهت بيعلاقه به سقوط من نبود و حتي خيلي علاقه هم داشت و حسنعلي منصور را هم كه در جيب خودش داشت، كه بعد هم آمد. ديگر شاهنشاه هيچ نفرمودند؛ مثل اين كه من قدري فضولي كردم.» (ج2، ص438) منظور علم از «فضولي» آن است كه به تلويح اطاعت شاه از سفارت آمريكا را براي نشاندن يك مهره آمريكايي بر كرسي نخستوزيري كشور، به وي گوشزد كرده است.
علاوه بر آنچه بيان گرديد، مسائل و موضوعات متنوع ديگري نيز در خاطرات علم به چشم ميخورد که اگرچه هر يک از آنها در جاي خود داراي اهميت هستند، اما به لحاظ پرهيز از تطويل بيش از حد بحث، به ناچار بايد اشارهوار از آنها گذشت.
ريخت و پاشها و اسرافهاي خاندان سلطنتي و درباريان و صرف هزينههاي هنگفت، ازجمله مواردياند که به شدت جلب توجه ميکنند. مسافرتهاي شاه و خانوادهاش به سنموريتز و اقامت يکي دو ماهه در آنجا، ساخت کاخهاي متعدد، هزينههاي هنگفت مسافرتهاي خارجي اعضاي خانواده سلطنتي، سوءاستفادههاي کلان توسط اطرافيان و آشنايان اين خانواده، خريد لوازم لوکس و تجملاتي و برداشتهاي مستمر از خزانه دولت به همراه انبوهي از موارد ديگر، در حالي که عامه مردم بويژه در شهرستانها و روستاها در فقر و فاقه به سر ميبردند، بخوبي ميتواند روشنگر وضعيتي باشد که علم بارها از آن تحت عنوان «رفتار دولت غالب با مردم مغلوب» ياد ميکند. در اين ميان کنايههاي شاه به همسر و مادر همسر خود که در عين ولخرجيهاي هنگفت قصد ظاهرسازي نيز دارند، جالب توجه است.
codex20x
منبع:http://www.ettelaat.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb
مشخص بود كه عليرغم تصورات و توهماتي كه شاه درباره خود داشت و رجزخوانيهايي كه عمدتاً در فضاي سر بسته عليه آمريكا و انگليس ميكرد، عملاً مقدرات بخش قابل توجهي از بودجه كشور در دست تصميمگيران آمريكايي قرار داشت و البته در نحوه هزينه شدن مابقي اين بودجه در امور صنعتي و عمراني نيز شركتها و شخصيتهاي غربي، سهم عمده و بلكه اصلي را نصيب خويش ميساختند.
نكتهاي كه در اين زمينه بايد به آن توجه كرد، هم جهت بودن تمايلات و تصميمات شاه با منافع بيگانگان بود و لذا مشكلي براي جذب مجدد دلارهاي ايران از سوي آمريكا و انگليس وجود نداشت. نمونههايي از ميل مفرط شاه به خريد انواع و اقسام تسليحات جنگي كه طبعاً در پيوند تنگاتنگ با سياستهاي آمريكاست در خاطرات علم به چشم ميخورد و البته پارهاي مطالب در اين زمينه، كاملاً قابل توجهند: «15/7/53: چندي قبل فرمانده نيروي هوايي به من گفته بود به عرض برسانم اين همه خريد هواپيما را نميتواند جذب كند، يعني به اين تناسب امكان تربيت پرسنل و خلبان نداريم و كيفيت كار آنها كم ميشود. منتها جرئت نميكند اين مطلب را به شاه عرض كند، در صورتي كه خودش شوهر خواهر شاه است.»(ج4، ص253) علم در جاي ديگري از خاطراتش به خريد تعداد زيادي جنگندههاي اف-14 اشاره دارد كه شاه بر اساس مسئوليتي كه در قبال «خليج فارس و اقيانوس هند» براي خود تصور ميكرد، اقدام به خريد آنها كرده بود: «22/12/53: در مورد قواي نظامي و اين كه ما 80 هواپيماي 14F خريدهايم در صورتي كه خود آمريكا فقط 300 عدد دارد، صحبت شد. شاهنشاه فرمودند: من ناچارم خودم را قوي كنم چون در خليج فارس و اقيانوس هند مسؤليت دارم.»(ج4، ص413)
اما جالبتر از اين مسئله، اظهار نگراني برخي مقامات خارجي درباره خريدهاي هنگفت نظامي مورد درخواست شاه است كه اگرچه نفع اقتصادي فراواني نيز براي آنها دارد، اما چه بسا تبعات آن را منافي منافع درازمدت خود در ايران تشخيص ميدهند: «17/3/52: صبح زود سفير انگليس به?ديدنم آمد كه مطلبي را كه سِر الك وزير خارجه ميخواهد با شاهنشاه صحبت كند به من بگويد... در آخر ملاقات گفت ميخواهم يك حرفي به تو بزنم و آن اين است كه با آن كه كشور من و دولت من و نخستوزير من همه ميل دارند اين معامله تانكهاي چيفتن تمام شده و [آنها را] زودتر تحويل بدهند، چون براي مردم ما كار پيدا ميشود و براي خزانه ما پول، ولي من ترس دارم كه هشتصد تانك به اين بزرگي بار سنگيني بر دوش شما بگذارد، چه از لحاظ [تعميرات] و چه از لحاظ تهيه افراد فني، و تازه اينها در كشوري كه نقاط سوقالجيشي آن يا كوه و يا زمينهاي رودخانهاي و باتلاقي است (مراد، غرب و جنوب غرب است) خيلي قابل استفاده نباشد و اين مسئله مآلاً روابط بين ما را كه حالا در نهايت خوبي است به هم بزند. من از اين صراحت و صداقت او لذت بردم.»(ج3، صص 70-69)
البته در وراي اينگونه اظهارات، به هر حال انگليسيها از اين كه حداكثر منافع را از داد و ستدهاي نظامي يا بازرگاني با ايران تحت حاكميت شاه كسب كنند، غفلت نميكردند تا جايي كه بعضاً دست نشانده آنها را نيز ناچار از گلايههايي- هرچند بيخاصيت- ميكرد: «25/12/53: فرمودند: به انگليسها هم بگو كه تانكهاي چيفتن شما معيوب است. اين سفارش عمدهاي كه ميخواهيم بعد از اين به شما بدهيم، اگر به همين بدي باشد كه اصولاً خطرناك است. توپهاي اين تانك مهمات كم دارد، چرا مهمات به ما نميدهيد؟ ما كه پولش را نقد ميدهيم. بعلاوه قيمت تمام اسلحهاي كه به ما پيشنهاد كردهايد از سال گذشته اضافه شده است.»(ج4، ص415) جاي گفتن ندارد كه نه تنها در حوزه امور نظامي، بلكه در ساير عرصههايي كه به نحوي شركتهاي غربي در ايران مشغول كار بودند، چپاول و تاراج اموال و منابع ايرانيان با شدت تمام ادامه داشت. نمونهاي از اين تاراج را در خاطرات روز 21/10/54 علم ميتوانيم مشاهده كنيم: «عرض كردم، قرارداد شركت انگليسي كاستين، در چابهار، براي ساختمانهاي عادي غارت است، كه ما با آنها منعقد ميكنيم. يعني آنها ما را غارت ميكنند. به دقت گوش دادند، ولي چيزي نفرمودند... فرق معامله در حدود 600 ميليون دلار است. شايد چون انگليسيها واسطه عمل اضافه استخراج نفت شدهاند و شاهنشاه فكر ميفرمايند كه در اين جا كمك بكنند، ميخواهند اين لقمه را به آنها بخورانند.» (ج5، ص421) شكي نيست كه علم خود بخوبي از كنه واقعيت مطلع است، اما همانگونه كه در برخي موارد از گفتن پارهاي مسائل خودداري ميورزد، در اينجا نيز مطلب را درز گرفته و خود را به تغافل زده است. در واقع مسأله صرفاً محدود به نقش انگليسيها در افزايش استخراج و فروش نفت و تلاش شاه براي جبران اين خدمت آنها نبود، بلكه ماجرا از اين قرار بود كه شاه عليرغم احساس «خدايگاني» در مقابل دولتمردان داخلي و ابراز وجود كردنهاي آشكار و پنهان در مقابل آمريكا و انگليس، عملاً و عميقاً دچار ضعف نفس بود و شيشه نازك عمر خود را در دست آنها ميديد، بنابراين چارهاي جز اين پيش رويش نميديد كه با بازگذاردن دست آنها و نيز ديگر كشورهاي غربي در غارت ايران، رضايت خاطر آنها را جلب كند و به خيال خويش، استمرار و بقاي رژيم وابستهاش را تضمين نمايد.
بنابراين در دوران مزبور، به ويژه پس از افزايش درآمدهاي نفتي كشور، ايران به بهشت بازرگانان و شركتهاي گوناگون و متنوع آمريكايي، انگليسي و ديگر كشورهاي غربي مبدل گرديد. به گفته ويليام سوليوان آخرين سفير آمريكا در تهران «در سال 1977 سي و پنج هزار آمريكايي در ايران زندگي ميكردند كه همه آنها به استثناي قريب دو هزار نفر وابسته به شركتها و مؤسسات خصوصي آمريكايي بودند.» (خاطرات دو سفير، ويليام سوليوان و سِر آنتوني پارسونز، ترجمه محمود طلوعي، تهران، نشر علم، چاپ سوم، 1375، ص35) آنتوني پارسونز كه آخرين سفير انگليس در رژيم پهلوي به حساب ميآيد نيز معترف است كه شرايط سياسي و اقتصادي حاكم بر ايران موجب شده بود تا عمده فعاليتهاي سفارت اين كشور در تهران، معطوف به سازماندهي فعاليتهاي بازرگاني و اقتصاد انگليسيها در ايران شود و بلكه افراط در اين قضيه باعث شده بود تا آن سفارتخانه از پرداختن به امور سياسي و تأمل در لايههاي پنهان مسائل سياسي و اجتماعي ايران غفلت ورزد: «ما بر تعداد پرسنل اين قسمت افزوديم و معاون مطلع و مجرب من «جرج چالمرز» سرپرستي امور بازرگاني و اقتصادي و مالي و نفتي را به عهده گرفت. به اين ترتيب قسمت بازرگاني سفارت به مقر و كانون اصلي فعاليتهاي سفارت انگليس در ايران تبديل شد. حتي وابستههاي نظامي سفارت در ارتش و نيروي هوايي و نيروي دريايي ايران هم بيشتر به كار فروش تجهيزات نظامي انگليس به ايران يا ترتيب اعزام هيأتهايي براي تعليم استفاده از سلاحهاي خريداري شده و مورد سفارش از انگلستان اشغال داشتند و وظايف سياسي و اطلاعاتي آنها در درجه دوم اهميت قرار گرفته بود.»(همان، صص 307ـ306)
در خاطرات علم ميتوان شاهدي بر درستي اين سخن پارسونز يافت: «6/5/53: صبح سفير انگليس را پذيرفتم و به جاي مذاكرات سياسي، تمام صحبت [معامله business] كرد كه گرچه اقلام بسيار مهمي است، ولي ابداً ارزش ذكر ندارد. از جمله طرح شهرسازي عباسآباد است كه به انگليسها واگذار شده بود و طرح بسيار بزرگي است، حدود يك ميليارد پوند. حالا مثل اين كه نميتوانند چنان كه تعهد كرده بودند، پول تهيه كنند. ميگويند پول را دولت ايران به شهردار تهران بدهد، ما هم شريك ميشويم.» (ج4، ص198) اگرچه صرف معاملات بازرگاني و تجاري ميتوانست سودهاي مناسبي براي غربيها در بر داشته باشد، اما آنچه موجب شده بود تا ايران به «بهشت» اين سوداگران تبديل شود، باز بودن «دروازههاي سوءاستفاده» به روي آنان بود. اين مسأله گاه به حدي شكل مفتضحانه و رسوايي به خود ميگرفت كه حتي نگراني سفير آمريكا را به لحاظ پيامدهاي آن، به دنبال داشت.
سوليوان با اشاره به ديدار خود با قريب سي تن از مقامات ارشد شركتها و مؤسسات آمريكايي كه در ايران فعاليت ميكردند يا منافعي داشتند، ميگويد: «من از مجموع سخناني كه در اين جلسه رد و بدل شد دريافتم كه سرمايهگذاري و مشاركت اين مؤسسات در ايران بر مبناي عدالت و تساوي حقوق استوار نيست. بيشتر اين شركتها بدون اين كه سرمايهاي در ايران به كار بياندازند قراردادهاي خدماتي با دولت و مؤسسات ايراني داشتند و بعضي از آنها هم به جاي سرمايهگذاري، سرويس و خدمات خود را مبناي مشاركت در سود حاصله قرار داده بودند. نظر به اين كه من تازه از فيليپين آمده بودم و در آنجا مشكلات حاد ناشي از عدم تعادل بين سرمايه و نيروي كار را به چشم خود ديده بودم نميتوانستم در خوشبيني ديگران نسبت به آينده اقتصاد ايران شريك باشم.»(همان، ص37) طبعاً شرايط حاكم موجب شده بود تا سيل دلالان و مقاطعه كاران بينالمللي كه به ويژه در پي كسب سودهاي هنگفت از طرق فسادآميز بودند، راهي ايران شوند و به خواسته خود دست يابند. «پرنس برنهارد» شوهر ملكه هلند ازجمله اين افراد بود كه به نوشته عاليخاني ـ ويراستار مجموعه خاطرات ـ «به آلودگي در معاملات گوناگون شهرت داشت» (ج5، ص 47) و علم نيز به اشتهاي مفرط او در سوداگري اشاره ميكند:
«26/1/54: به استقبال پرنس برنهارد شوهر ملكه هلند رفتم كه عازم نپال است. ماشاءالله سيل [سوداگر] buisinessman همراه دارد. به محض پياده شدن از هواپيما شروع به [معامله] business كرد!» (ج5، ص48) به هر حال، بايد گفت خاطرات علم از جمله بهترين منابعي است كه پژوهندگان تاريخ ميتوانند با مطالعه آن، پرده نازك ادعاها و خودستاييهاي محمدرضا را كنار بزنند و پشت صحنه واقعي و عيني آن دوران را به نظاره بنشينند.اما موضوع ديگري كه در خاطرات علم به شدت جلب توجه ميكند، عدم توانايي شاه حتي براي «نمايش دموكراسي» در كشور است. همانگونه كه ميدانيم پس از تشكيل كانون مترقي در سال 39 توسط حسنعلي منصور و سپس تبديل آن به حزب ايران نوين ـ به عنوان حزب اكثريت ـ قرار بر آن شد تا حزب «مردم» كه علم رهبري عالي آن را به دست داشت، نقش اقليت را ايفا نمايد؛ به اين ترتيب دستكم نمايشي به راه ميافتاد تا در عرصه بينالمللي فشارها از روي رژيم شاه كاسته شده و ضمناً در داخل نيز اقشاري را به خود مشغول دارد. قاعدتاً براي شخص شاه و اطرافيان او مسلم و محرز بود كه اين كار چيزي جز يك بازي نيست و هيچ آسيبي نيز به پايههاي ديكتاتوري محمدرضا وارد نخواهد ساخت، غافل از آن كه حتي مسخرهترين و بيمحتواترين نمايشها و بازيها نيز قواعد خاص خود را دارند و چنانچه اين قواعد رعايت نشوند، اساس بازي زير سؤال خواهد رفت و تمام زحماتي هم كه براي فريب ديگران كشيده شده است، بيفايده خواهد گشت.
آنچه علم را به شدت در اين دوران رنج ميدهد و كلافه ميكند اين است كه شاه با وجود تمايل به اجراي چنين نمايشي حاضر به رعايت قواعد آن نيست. اين كه اين تناقض رفتاري شاه از ناداني و نفهمي اوست يا از غلظت بالاي روحيه استبدادي و طينت ديكتاتوري وي، تفاوتي در اصل ماجرا به وجود نميآورد. علم بارها سعي ميكند به شوخي و جدي، اين نكته بسيار ساده را به شاه بفهماند كه حداقل به حزب اقليت بايد اجازه سخن گفتن و انتقاد در يك محدوده كوچك داده شود، اما موفق نميشود. وي گاهي در صحبتهاي خود با شاه، از حزب اقليت تحت عنوان «شير بييال و دم و اشكم» ياد ميكند(ج2، ص229) و گاهي نيز صريحاً به محمدرضا خاطرنشان ميسازد كه تا اقليت «اجازه حرف زدن و انتقاد كردن نداشته باشد، فايده ندارد.»(ج2، ص241) و جالب اين كه شاه هنگامي كه با چنين سخناني مواجه ميشود، ظاهراً آنها را ميپذيرد و خود بر لزوم سخن گفتن و انتقاد كردن حزب اقليت تأكيد ميكند، اما به محض اين كه حزب مذكور در اين مسير گام بر ميدارد، خشم و عصبانيت وي را به دنبال دارد: «31/4/51: يك دفعه برگشتند، فرمودند اين دكتر كني ـ رئيس و دبيركل حزب مردم ـ چه غلطهايي كرده است؟ عرض كردم نميدانم. فرمودند: بلي در اصفهان ميتينگ داده و گفته است، اين دولت يك دولت ارتجاعي است و به علاوه اگر انتخابات شهرداريها و انجمنهاي ولايتي آزاد باشد، حزب ما خواهد برد. اولاً چه طور به خود جرأت داده است بگويد دولت من دولت ارتجاعي است؟ ثانياً چهطور ممكن است تفوه به اين حرف بكند كه انتخابات در سلطنت من آزاد نيست؟ عرض كردم من كه خبر نداشتم چه گفته است، ولي رئيس حزب اقليت يك چيزي كه بايد بگويد. هر چه ميگويد، اگر شاهنشاه [بردباري] (tolerance) نداشته باشد، البته برخورنده است و به ابروي يار برميخورد.» (ج2، ص303ـ302)
با تعويض دبيركل اين حزب و جايگزيني ناصر عامري به جاي كني نيز تغييري در وضعيت به وجود نميآيد و كوچكترين سخنان انتقادي يا حتي پيشنهادهاي اصلاحي اين دبيركل نيز با خشم و عصبانيت شاه مواجه ميشود: «27/8/52: صبح زود ناصر عامري دبيركل حزب مردم كه جاي دكتر كني است، با سبيلهاي آويزان پيش من آمد كه از نطقهاي من در گرگان كه گفتهام بايد تحصيلات و معالجه براي مردم مجاني باشد، شاهنشاه عصباني شدهاند... حالا هم اجازه شرفيابي خواستهام به من نميدهند. چه خاكي به سر بريزم؟ در دلم خيلي خنديدم... در دلم گفتم...كجايش را خواندهاي؟ به اين صورت حكومت دو حزبي محال است و لازم هم نيست. نميدانم چرا شاهنشاه اين قدر اصرار ميفرمايند.» (ج3، ص244)
گاهي نيز علم به خاطر رفتارهاي كاملاً خلاف قواعد بازي با حزب اقليت، كلافه و تا حدي عصباني شده و با دلخوري موضوع را با شاه در ميان گذاشته است: «17/5/53: عرض كردم، رئيس حزب مردم، بدبخت عامري، عرض ميكند مقرري ما را دولت بريده، من كه پولي ندارم كه چرخ حزب را بگردانم. فرمودند: البته بايد ببرد. ايشان كه ادعا ميكنند بين مردم اكثريت مطلق دارند، بروند پولشان را هم از مردم بگيرند. من عرض كردم: بدبخت اگر اين ادعا را هم نكند، پس چه بكند؟ انتقاد كه نميتواند بكند، دست كسي را هم كه نميتواند بگيرد و كمكي به كسي بكند، اين حرف را هم نزند؟» (ج4، ص 207)
از لحن كلام علم بخوبي ميتوان فهميد كه در دل علاوه بر خنديدن به حال و روز عامري، به حماقت و ناداني «اعليحضرت» نيز ميخندد كه اگرچه خود دستور تشكيل حزب اقليت را داده، اما گويي الفباي اين كار را هم نميداند و با به فراموشي سپردن روند قضايا، اينك ميگويد حزب اقليت هزينههاي خود را از مردمي كه هيچ نقشي در تشكيل و اداره آن نداشتهاند، بگيرد! توصيفي كه علم از زبان حال دبيركل حزب مردم راجع به اين حزب بيان ميدارد، در عين كوتاهي، بسيار گوياست: «11/12/53: بيچاره ناصر عامري دبيركل سابق حزب مردم كه يك ماه قبل در اكسيدان اتومبيل كشته شد، آن قدر عاجز شده بود كه دائماً التماس ميكرد: يا بكش، يا چينهده، يا از قفس آزاد كن.» (ج4، ص397)
نبايد پنداشت كه اين گونه مسائل تا هنگامي كه به اصطلاح دو حزب اكثريت و اقليت در كشور فعاليت ميكردند وجود داشت و تشكيل حزب رستاخيز در اسفند ماه 1353، به مرتفع شدن چنين مشكلاتي انجاميد. حقيقت آن است كه روحيه استبدادي به حدي در وجود شاه رخنه كرده و نهادينه شده بود كه تحمل كوچكترين انتقادي را در وي باقي نگذارده و حتي در زمان استقرار سيستم تك حزبي در كشور نيز اين روحيه، مشكلآفرين گرديد. هنگامي كه علم پس از انتشار اساسنامه حزب رستاخيز، در روز 23/1/54 به محمدرضا خاطرنشان ميسازد اشكالاتي در اين اساسنامه وجود دارد و منظورش آن است تا اجازه داده شود راجع به مشكلات در مطبوعات صحبت شود و پيشنهادهاي اصلاحي مطرح گردد، شاه اجازه طرح انتقادها را ميدهد: «بگو ايرادها را بگويند و در جرايد بنويسند، عيبي ندارد.» (ج5، ص 41) اما تنها دو روز پس از صدور اين «فرمان همايوني»! به محض آن كه كوچكترين انتقادي در مطبوعات درج ميگردد، آتشفشان استبداد شاهانه فوران ميكند:
«25/1/54: فرمودند، همين حالا كه مرخص شدي به روزنامه كيهان به مصباحزاده تلفن كن كه مردكه اين حرفها چيست كه مينويسي؟ راجع به حزب هركس هر غلطي ميكند، مينويسند. منجمله يكي پرسيده چرا در اساسنامه حزب تكليف تعيين دولت روشن نشده؟ شما هم چاپ كردهايد. به آنها تفهيم كن كه تكليف تعيين دولت و عزل و نصب وزرا با شخص پادشاه است و شاه رياست فائقه قوه مجريه را دارد، ديگر اينها فضولي است.» (ج5، ص 46)
گذشته از مخالفت صريح و آشكار اين اظهارنظر شاهانه با نص قانون اساسي مشروطه، چنين تغيير رفتارها و موضعگيريهايي كاملاً مبين همان سخن علم است كه «تمام كارها مسخره اندر مسخره اندر مسخره است.» (ج4 ص378)
حال اگر به اين مسأله، نحوه انتخابات مجلس نيز اضافه شود، آنگاه عمق مسخرگي امور سياسي و حزبي و انتخاباتي در آن هنگام مشخص ميشود. علم بارها از عدم آزادي انتخابات، بيارزش بودن حقوق سياسي مردم و دخالتهاي گسترده بيگانگان و دربار و دولت در انتخابات سخن به ميان ميآورد. وي آنگونه كه مدعي است بارها نيز در اينباره با خود شاه نيز صحبت كرده است: «19/9/48: فرمودند نميدانم اين مردم كي تربيت خواهند شد و چه طور ميتوان آنها را تربيت كرد. من جسارت كردم و عرض كردم متأسفانه در آن راه هم نيستيم، زيرا اولين قدم در راه تربيت اجتماعي احترام گذاشتن به حقوق ديگر مردم است و ما در جهت اين كه اين اولين قدم را برداريم نيستيم.» (ج1، ص316) علم در جاي ديگري با صراحت بيشتر از بياعتنايي به حقوق مردم و بيمحتوايي انتخابات سخن ميگويد: «17/6/52: دولت خود را در پناه اين مرد بزرگ قرار ميدهد و طرز رفتاري كه با مردم دارد مثل دولت غالب به مردم كشور مغلوب است، بياعتنا و گاهي هم [خشونتآميز] انتخابات را كه Aggressive مداخله ميكند و انگشت ميبرد. انگشت كه چه عرض كنم؟ به مردم حقنه ميكند، حتي انتخابات ده و شهر را براي مردم و براي علاقه مردم چيزي باقي نميماند، همه بيتفاوت ميشوند.» (ج3، ص135) جالب اين كه حتي در يادداشتهاي سال 54 علم كه وي مدعي است وضعيت برگزاري انتخابات بهتر از گذشته شده و با يك آزادي نسبي برگزار ميشود، ناگهان به موردي برميخوريم كه نقص اينگونه ادعاها را آشكار ميسازد: «15/1/54: مطلبي نخستوزير در كيش به من گفت كه خيلي جالب بود و فهميدم عنوان رشوه را دارد. آن اين بود كه گفت هر كسي را از هر جا بخواهي من وكيل خواهم كرد. هر كس باشد، هيچ فكر نكن، به من بگو تمام ميكنم.» (ج5، ص27) به راستي وقتي هويدا به عنوان بيخاصيتترين و بيشخصيتترين عنصر سياسي رژيم پهلوي از چنين نفوذي در انتخابات مجلس برخوردار باشد، تكليف آن انتخابات معلوم است.
البته اين مطلب را نيز بايد گفت كه علم در بيان نقش سفارتخانههاي خارجي در انتخابات مجلس امساك به خرج داده و جز اشاره به اصرار حسنعلي منصور بر ارتقاي موقعيت خود در فهرست منتخبان به پشتگرمي روابط صميمانهاش با سفارت آمريكا (ج2، ص152) نكات ديگر را در اين زمينه ناگفته گذارده است. اما در اين خاطرات وقتي ميخوانيم كه آمريكاييها نوكر خود يعني «حسنعلي منصور» را به عنوان نخستوزير به شاه تحميل ميكنند، قاعدتاً بسادگي ميتوان نتيجه گرفت كه آنان دست بسيار بازتري در نشاندن افراد موردنظر خود بر كرسيهاي مجلس داشتهاند: «2/11/51: من عرض کردم... پدرسوخته راكول، وزير مختار وقت آمريكا، نوكر ميخواست و من نوكر نميشدم. به اين جهت بيعلاقه به سقوط من نبود و حتي خيلي علاقه هم داشت و حسنعلي منصور را هم كه در جيب خودش داشت، كه بعد هم آمد. ديگر شاهنشاه هيچ نفرمودند؛ مثل اين كه من قدري فضولي كردم.» (ج2، ص438) منظور علم از «فضولي» آن است كه به تلويح اطاعت شاه از سفارت آمريكا را براي نشاندن يك مهره آمريكايي بر كرسي نخستوزيري كشور، به وي گوشزد كرده است.
علاوه بر آنچه بيان گرديد، مسائل و موضوعات متنوع ديگري نيز در خاطرات علم به چشم ميخورد که اگرچه هر يک از آنها در جاي خود داراي اهميت هستند، اما به لحاظ پرهيز از تطويل بيش از حد بحث، به ناچار بايد اشارهوار از آنها گذشت.
ريخت و پاشها و اسرافهاي خاندان سلطنتي و درباريان و صرف هزينههاي هنگفت، ازجمله مواردياند که به شدت جلب توجه ميکنند. مسافرتهاي شاه و خانوادهاش به سنموريتز و اقامت يکي دو ماهه در آنجا، ساخت کاخهاي متعدد، هزينههاي هنگفت مسافرتهاي خارجي اعضاي خانواده سلطنتي، سوءاستفادههاي کلان توسط اطرافيان و آشنايان اين خانواده، خريد لوازم لوکس و تجملاتي و برداشتهاي مستمر از خزانه دولت به همراه انبوهي از موارد ديگر، در حالي که عامه مردم بويژه در شهرستانها و روستاها در فقر و فاقه به سر ميبردند، بخوبي ميتواند روشنگر وضعيتي باشد که علم بارها از آن تحت عنوان «رفتار دولت غالب با مردم مغلوب» ياد ميکند. در اين ميان کنايههاي شاه به همسر و مادر همسر خود که در عين ولخرجيهاي هنگفت قصد ظاهرسازي نيز دارند، جالب توجه است.
codex20x
منبع:http://www.ettelaat.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb
/ج