قبول مسئوليت و دفع مظلوميت
در ضيافت شامي که چند نفر از دانشجويانم به مناسبت کريسمس برپا کرده بودند شرکت داشتم. بر سر ميز شام گفت و گو بر سر مسائل روز، بحران اقتصادي و مشکلاتي بودند که براي مردم به وجود آمده بود. يکي از دانشجويان، از وضع کنوني و عواملي که اين نابساماني را به وجود آورده اند شکوه داشت. او خود را قرباني اين زمانه دانسته و هيچ افق روشني را براي خود و هم دوره اي هايش پس از اتمام تحصيل نمي ديد.
من در تمام مدت اين گفت و گو سکوت اختيار کرده و با تمام وجود به صحبت هاي آن ها گوش مي دادم. يکي از آن ها به من نگاهي انداخت و گفت بگذاريد نظر استاد خود را در اين زمينه بدانيم.
گفتم بگذاريد قبل از اينکه نظر خود را ارائه دهم، به عنوان مقدمه داستاني را برايتان تعريف کنم، شايد اين داستان بيان نظر و عقيده مرا روشن ترسازد.
داستان از اين قرار است که در يک دهکده، پسر هفت ساله اي با پدر و مادر خود زندگي مي کرد. آن ها از ثروت و مال بي بهره ولي از يک کانون گرم خانوادگي برخوردار بودند. هنگامي که پدر پس از يک روز سخت و پرمشقت به خانه بر مي گشت در کنار سفره اي که زياد رنگين هم نبود با همسر و فرزند خود که با باري از سوال و کنجکاوي از مدرسه برگشته بود مي نشست و با ذوق و شوق به سوال هاي او پاسخ مي داد. پس از مدتي حال پدر رو به وخامت گذاشت ولي با وجود ضعف و ناتواني جسمي سعي داشت که بيماري خود را از فرزندش پنهان نگه داشته و نيروي باقي مانده خود را در حد امکان حفظ کند تا بتواند براي فرزندش مصاحب خوي باشد.
فرزند رفته رفته ضعف و ناتواني پدر را دريافت ولي نمي خواست اين واقعيت تلخ را بپذيرد. تا اينکه روزي چشمان پدر براي هميشه از اين دنيا بسته بشد و درد و اندوهي فراوان براي همسر و پسرش به جاي گذاشت. مادر دردمند اينک بايد دو بار سنگين را بر دوش خود حمل مي کرد، يکي از دست رفتن همسري که با تمام وجود به او عشق مي ورزيد و دوم مسئوليت فرزندي که بايد به تنهايي از عهده آن برمي آمد. مادر نتوانست ضايعه از دست رفتن همسرش را تحمل کند و چند ماه به طول نکشيد که او هم به شوهر خود پيوست و با اين جهان وداع کرد و پسر خردسال خود را تنها گذاشت. وقتي خبر به پدربزرگ پسر رسيد بي درنگ به دهکده محل آمد و نوه خود را به منزل خويش که در دهکده مجاور در کنار درياچه زيبايي قرار داشت نقل مکان داد.
برروي درياچه کنار منزل، چند مرغابي شناور بودند که هر روز نظر پسر بچه دردمند را که از نبودن پدر و مادر خود رنج مي برد به خود جلب مي کرد. او هر روز پس از برگشتن از مدرسه به خانه مي رفت، تکه هاي ناني را که جمع آوري کرده بود به کنار درياچه مي برد و به مرغابي ها مي داد. رابطه دوست داشتني بين او و مرغابي ها به وجود آمده بود. آن ها هر روز منتظر او مي شدند تا از مدرسه برگردد و براي آن ها غذا ببرد.
به محض شنيدن صداي پاي او، با رقص و شادماني به طرف پسر رفته و به زبان خود مقدم او را خوش آمد مي گفتند. پدربزرگ از اين مساله بسيار خشنود بود که نوه اش توانسته تا اندازه اي از بار اندوه و غصه خود کاسته و با اين مرغابي ها همدم شود.
يکي از همين روزها که پسر از دبستان برمي گشت و با ذوق و شوق به طرف خانه مي آمد تا غذاي مرغابي ها را به طرف درياچه ببرد، سر و صدايي را در کنار درياچه شنيد. هرچه به آن صداها نزديکتر مي شد، وحشتش نيز بيشتر مي گشت. جمعيتي در کنار درياچه به چشم مي خورد و صداي ناله مردي به گوش مي رسيد که با عصبانيت فرياد مي کشيد: «اي درياچه، تو قاتلي. تو پسر مرا کشتي. تو بي رحمي» پسر با چشماني بهت زده جلو رفت و جسد پسر بچه اي هم سن و سال خود را بر روي زمين در کنار درياچه ديد. او چنان از اين منظره وحشت زده شده بود که تا مدتي بدون حرکت ايستاده بود. چگونه اين درياچه به اين آرامي مي تواند باعث چنين وضعيت رقت باري بشود؟
روزها گذشت و ديگر آن شادي و طراوت در چهره پسر نمايان نبود. با قيافه اي افسرده و غمگين کنار درياچه مي نشست و مرغابي ها را غذا مي داد. گويي مرغابي ها درد و اندوه او را حس کرده بودند. آن ها در کنار او قرار مي گرفتند. ولي ديگر از رقص و خودنمايي خبري نبود. شايد آن ها مي خواستند در اين غم با او شريک باشند. يک روز پدربزرگ که نوه خود را با اين حال در کنار درياچه مي ديد به او گفت: «پسرم تو را چه مي شود؟ چرا ديگر آن ذوق و شوق و حرارت را در چشمان تو نمي بينم؟ ببين اين مرغابي ها هم ديگر آن رقص ها و جست و خيزها را نمي کنند، مي توانم برايت کاري انجام بدهم؟» پسر بچه که قطره اشکي بر گونه اش نشسته بود رو به پدربزرگ کرد و گفت: «بعد از مرگ پدر و مادرم اين مرغابيها تنها مونس من هستند. من هر روز به عشق آن ها از مدرسه به خانه مي آيم تا برايشان غذا ببرم. از زماني که شنيده ام اين درياچه قاتل است وحشت دارم که روزي اين مرغابي ها هم طعمه درياچه شوند و تنها مونس هايم از من گرفته شوند.»
پدربزرگ دستي به صورت پسر کشيد و به آرامي گفت: «پسر، چه کسي گفته که اين درياچه قاتل است؟» پسر گفت: «آن مرد که پسرش چند روز پيش در درياچه غرق شده بود فرياد مي کشيد که درياچه پسر او را کشته است.»
پيرمرد جواب داد: «پسرم آن مرد واقعيت را نگفته است. اگر او به پسرش شنا ياد داده بود او غرق نمي شد. گناه درياچه نيست. پدر بايد مسئوليت يادگيري شنا را برعهده مي گرفت و در آن صورت نيازي نبود که درياچه را مقصر بداند. اين مرغابي ها ساليان دراز بر روي اين درياچه شنا مي کنند و هيچ آسيبي از سوي درياچه به آن ها وارد شده است. من فردا به تو شناکردن را خواهم آموخت تا تو هم ديگر هراسي از اين درياچه نداشته باشي.» پس از پايان داستان، نگاهي به دانشجويان خود انداخته و گفتم: «اگر شما هم شناي زندگي را ياد بگيريد، ديگر لزومي ندارد که از مشکلات بهراسيد و احتياجي نداريد که ديگران را مقصر بدانيد. هر فردي نسبت به کارهاي خود مسئول است. زندگي توام با چالش هاي مالي است که هميشه بايد آماده براي مقابله با آن باشيد.
فراموش نکنيد که هر چالش همانند يک واکس است که سيستم دفاعي شما را در برابر مشکلات زندگي قوي تر و آماده تر مي سازد. وقتي ديگران را مقصر بدانيد و رفع مسئوليت از خود بکنيد، به اشتباهات خود پشت کرده و از آن ها درسي نمي گيريد.
يکي از دانشجويان که اشکي در چشمانش حلقه زده بود به طرف من آمد، مرا در آغوش گرفت و گفت: «اين داستان را براي بچه ها و نوه هايم تعريف خواهم کرد، اما اول خودم بايد شنا کردن زندگي را فرا بگيرم.
منبع:راه کمال شماره 29مجله روانشناسي خانواده
من در تمام مدت اين گفت و گو سکوت اختيار کرده و با تمام وجود به صحبت هاي آن ها گوش مي دادم. يکي از آن ها به من نگاهي انداخت و گفت بگذاريد نظر استاد خود را در اين زمينه بدانيم.
گفتم بگذاريد قبل از اينکه نظر خود را ارائه دهم، به عنوان مقدمه داستاني را برايتان تعريف کنم، شايد اين داستان بيان نظر و عقيده مرا روشن ترسازد.
داستان از اين قرار است که در يک دهکده، پسر هفت ساله اي با پدر و مادر خود زندگي مي کرد. آن ها از ثروت و مال بي بهره ولي از يک کانون گرم خانوادگي برخوردار بودند. هنگامي که پدر پس از يک روز سخت و پرمشقت به خانه بر مي گشت در کنار سفره اي که زياد رنگين هم نبود با همسر و فرزند خود که با باري از سوال و کنجکاوي از مدرسه برگشته بود مي نشست و با ذوق و شوق به سوال هاي او پاسخ مي داد. پس از مدتي حال پدر رو به وخامت گذاشت ولي با وجود ضعف و ناتواني جسمي سعي داشت که بيماري خود را از فرزندش پنهان نگه داشته و نيروي باقي مانده خود را در حد امکان حفظ کند تا بتواند براي فرزندش مصاحب خوي باشد.
فرزند رفته رفته ضعف و ناتواني پدر را دريافت ولي نمي خواست اين واقعيت تلخ را بپذيرد. تا اينکه روزي چشمان پدر براي هميشه از اين دنيا بسته بشد و درد و اندوهي فراوان براي همسر و پسرش به جاي گذاشت. مادر دردمند اينک بايد دو بار سنگين را بر دوش خود حمل مي کرد، يکي از دست رفتن همسري که با تمام وجود به او عشق مي ورزيد و دوم مسئوليت فرزندي که بايد به تنهايي از عهده آن برمي آمد. مادر نتوانست ضايعه از دست رفتن همسرش را تحمل کند و چند ماه به طول نکشيد که او هم به شوهر خود پيوست و با اين جهان وداع کرد و پسر خردسال خود را تنها گذاشت. وقتي خبر به پدربزرگ پسر رسيد بي درنگ به دهکده محل آمد و نوه خود را به منزل خويش که در دهکده مجاور در کنار درياچه زيبايي قرار داشت نقل مکان داد.
برروي درياچه کنار منزل، چند مرغابي شناور بودند که هر روز نظر پسر بچه دردمند را که از نبودن پدر و مادر خود رنج مي برد به خود جلب مي کرد. او هر روز پس از برگشتن از مدرسه به خانه مي رفت، تکه هاي ناني را که جمع آوري کرده بود به کنار درياچه مي برد و به مرغابي ها مي داد. رابطه دوست داشتني بين او و مرغابي ها به وجود آمده بود. آن ها هر روز منتظر او مي شدند تا از مدرسه برگردد و براي آن ها غذا ببرد.
به محض شنيدن صداي پاي او، با رقص و شادماني به طرف پسر رفته و به زبان خود مقدم او را خوش آمد مي گفتند. پدربزرگ از اين مساله بسيار خشنود بود که نوه اش توانسته تا اندازه اي از بار اندوه و غصه خود کاسته و با اين مرغابي ها همدم شود.
يکي از همين روزها که پسر از دبستان برمي گشت و با ذوق و شوق به طرف خانه مي آمد تا غذاي مرغابي ها را به طرف درياچه ببرد، سر و صدايي را در کنار درياچه شنيد. هرچه به آن صداها نزديکتر مي شد، وحشتش نيز بيشتر مي گشت. جمعيتي در کنار درياچه به چشم مي خورد و صداي ناله مردي به گوش مي رسيد که با عصبانيت فرياد مي کشيد: «اي درياچه، تو قاتلي. تو پسر مرا کشتي. تو بي رحمي» پسر با چشماني بهت زده جلو رفت و جسد پسر بچه اي هم سن و سال خود را بر روي زمين در کنار درياچه ديد. او چنان از اين منظره وحشت زده شده بود که تا مدتي بدون حرکت ايستاده بود. چگونه اين درياچه به اين آرامي مي تواند باعث چنين وضعيت رقت باري بشود؟
روزها گذشت و ديگر آن شادي و طراوت در چهره پسر نمايان نبود. با قيافه اي افسرده و غمگين کنار درياچه مي نشست و مرغابي ها را غذا مي داد. گويي مرغابي ها درد و اندوه او را حس کرده بودند. آن ها در کنار او قرار مي گرفتند. ولي ديگر از رقص و خودنمايي خبري نبود. شايد آن ها مي خواستند در اين غم با او شريک باشند. يک روز پدربزرگ که نوه خود را با اين حال در کنار درياچه مي ديد به او گفت: «پسرم تو را چه مي شود؟ چرا ديگر آن ذوق و شوق و حرارت را در چشمان تو نمي بينم؟ ببين اين مرغابي ها هم ديگر آن رقص ها و جست و خيزها را نمي کنند، مي توانم برايت کاري انجام بدهم؟» پسر بچه که قطره اشکي بر گونه اش نشسته بود رو به پدربزرگ کرد و گفت: «بعد از مرگ پدر و مادرم اين مرغابيها تنها مونس من هستند. من هر روز به عشق آن ها از مدرسه به خانه مي آيم تا برايشان غذا ببرم. از زماني که شنيده ام اين درياچه قاتل است وحشت دارم که روزي اين مرغابي ها هم طعمه درياچه شوند و تنها مونس هايم از من گرفته شوند.»
پدربزرگ دستي به صورت پسر کشيد و به آرامي گفت: «پسر، چه کسي گفته که اين درياچه قاتل است؟» پسر گفت: «آن مرد که پسرش چند روز پيش در درياچه غرق شده بود فرياد مي کشيد که درياچه پسر او را کشته است.»
پيرمرد جواب داد: «پسرم آن مرد واقعيت را نگفته است. اگر او به پسرش شنا ياد داده بود او غرق نمي شد. گناه درياچه نيست. پدر بايد مسئوليت يادگيري شنا را برعهده مي گرفت و در آن صورت نيازي نبود که درياچه را مقصر بداند. اين مرغابي ها ساليان دراز بر روي اين درياچه شنا مي کنند و هيچ آسيبي از سوي درياچه به آن ها وارد شده است. من فردا به تو شناکردن را خواهم آموخت تا تو هم ديگر هراسي از اين درياچه نداشته باشي.» پس از پايان داستان، نگاهي به دانشجويان خود انداخته و گفتم: «اگر شما هم شناي زندگي را ياد بگيريد، ديگر لزومي ندارد که از مشکلات بهراسيد و احتياجي نداريد که ديگران را مقصر بدانيد. هر فردي نسبت به کارهاي خود مسئول است. زندگي توام با چالش هاي مالي است که هميشه بايد آماده براي مقابله با آن باشيد.
فراموش نکنيد که هر چالش همانند يک واکس است که سيستم دفاعي شما را در برابر مشکلات زندگي قوي تر و آماده تر مي سازد. وقتي ديگران را مقصر بدانيد و رفع مسئوليت از خود بکنيد، به اشتباهات خود پشت کرده و از آن ها درسي نمي گيريد.
يکي از دانشجويان که اشکي در چشمانش حلقه زده بود به طرف من آمد، مرا در آغوش گرفت و گفت: «اين داستان را براي بچه ها و نوه هايم تعريف خواهم کرد، اما اول خودم بايد شنا کردن زندگي را فرا بگيرم.
منبع:راه کمال شماره 29مجله روانشناسي خانواده