وقتي گردان گمشده امام رضا از غيب رسيد
ترس من از کشته شدن نبود، دلم نمیخواست تانکها از خاکریز بگذرند. آرام گفتم: «بردار محسن! تانکها دارند میآیند بالا، دارند میآیند روی شانه خاکریز، چه کنیم؟» بعد افتادم روی زمین. محسن هم حال غریبی داشت. ناگهان یکی از بچهها داد کشید: «نیروهای کمکی، نیروهای کمکی!»
«والفجر 8»، از پرحادثهترین عملیاتهای آبی و خاکی بود. آبهای «اروند» با 80 تا 100 کیلومتر سرعت، با تلاطم و همهمه و جزر و مد، خودش را میکشید به سوی اروند کبیر و ساعتی بعد هجوم میبرد به سمت اروند صغیر.
زمستان بود و هوا سرد و کشنده، با شبهایی که سوز سرما تا مغز استخوان را میسوزاند. ما که از نیروهای رزمی گردان «حمزه» بودیم، در تصورمان نمیگنجید که بخواهیم از این نقطه به دشمن حمله کنیم. آن سوتر، رو در روی ما، در هشتصد متریمان، گربههایی وحشی، با کلاهخودهای سرخ و تمام تجهیزات، نه در انتظار ما، که نظارهگر اروند پرتلاطم و وحشتآور بودند. آنها نیز هرگز در مخیله تاریکشان نمیگنجید که بسیجی با آن همه شجاعت و توانایی بتواند از این رود پرتلاطم عبور کند؛ به همین خاطر آنها نیز آرام، در پشت اروند، به آینده نامعلومشان میاندیشیدند.
بچههای گردان «حمزه سیدالشهدا» از لشکر «25 کربلا» به فرماندهی شهید صادق مکتبی و گردان «یا رسول(ص)» به فرماندهی «یحیی خاکی»، و حضور مداوم «مرتضی قربانی» در خط اول، میرفتند تا آن راز نامکشوف را در عبور از اروند بگشایند.
یک شب در سنگر، تو حال خودم بودم که کسی از بیرون صدایم زد؛ خیلی رسمی. انگار دارند از بلندگو صدا میکنند: «بردار «شعبانعلی صالحی»، جمعی گردان حمزه سیدالشهدا(ع) به فرماندهی.»
از جا پریدم و زدم بیرون. مات و متحیر بودم. راه افتادم سمت سنگر فرماندهی. جلوی سنگر متوجه شدم که پا برهنهام، داخل شدم. فانوس کمسویی وسط مجلس بود. آقا صادق، آقا یحیی، آقا محسن، شهید شیرسوار و دوسه نفر دیگر مثل خودم نشسته بودند. سلام کردم و آرام نشستم. داشتم فکر میکردم، کی بود که صدایم زد و غیب شد؟ سه ساعت بحث و گفتوگو، نقشهخوانی، کالک، بررسی موانع، اروند صغیر و کبیر، سرعت آب، جلسه محرمانه فوق سری و... تا نزدیکهای صبح طول کشید.
کارشناسایی پس از نماز صبح شروع شد. مرتضی قربانی، فرمانده لشکر 25 کربلا، صبح و شب میآمد و میرفت. گردانها کمکم آماده رزم میشدند. چند روز قبل از عملیات، حال همه تغییر میکرد. آنها که شوخ و بذلهگو بودند، گوشهگیر و کم گفتوگوی میشدند، بچهها حالشان عوض میشد. شاید خودشان بیخبر بودند، اما خوب که به چهرههایشان نگاه میکردی، حال غریبی داشتند. مثل مسافری که میخواهد پا در سفر بگذارد. دل تنگیهایی نه از جنس اندوه، همه جا، توی دل همه فوران کرده بود.
چند روز از کار شناسایی گذشت. دریافتیم که در آستانه یک اتفاق بزرگ و باور نکردنی هستیم. شب بیستویکم بهمن 1364 بود که خطشکنان گردان «یا رسول (ص)» عازم خط شدند و گردان حمزه در انتظار مرحله دوم عملیات قرار گرفت.
گردان «یا رسول(ص)»، به فرماندهی یحیی خاکی، از بچههای بندرگز به خط دشمن زدند، از اروند عبور کردند و سد سخت آهنین دشمن را در مرحله اول شکستند.
ذرهای خواب به چشمانمان نرفت. منتظر فتح و پیروزی گردان «یا رسول(ص)» بودیم. اذان صبح، آماده با حمایلهای بسته ایستادیم به نماز. همانجا بود که پیک خوشخبری دل همه را شاد کرد. سر از پا نمیشناختیم. هنوز هوا تاریک بود که بهطرف خط شکسته شده دشمن حرکت کردیم. از بچههای گردان «یا رسول(ص)» گذشتیم و به سهراهی «فاو ـ النهار» و «فاو ـ البصره» رسیدیم؛ جایی که تانکرهای نفت قرار داشتند. از همانجا به فرماندهی شهید صادق مکتبی، تا هفت کیلومتر پیش رفتیم. عراقیها که سست شده بودند، یک نفس، عقب نشستند.
نزدیک ظهر بود که به ما دستور عقبنشینی دادند. بدون پدافند یا جایگزینی نیروی تازه نفس، گفتند، برگردیم. ما تابع دستور فرمانده بودیم؛ دستوری که در آخر به حضرت امام و صاحبالزمان(عج) میرسید. برگشتیم به سهراهی فاو ـ النهار و فاو ـ البصره و پدافند کردیم. شب دوم، دوباره از نقطهای دیگر، به طرف عراقیها تا نزدیکیهای کارخانه نمک هجوم بردیم و همانجا دوباره پدافند کردیم.
هرجا به ما میگفتند به خاکریز دشمن بزنید، میزدیم. میگفتند پدافند کنید، پدافند میکردیم. در شب اول، متوجه حضور صدها تانک در یک کیلومتریمان، آنسوی کارخانه نمک شدیم. تازه هوا تاریک شده بود و لحظه به لحظه بر تعداد نیروهای عراقی افزوده میشد. در آن تاریکی و سرما، شاید بیش از سیصد تانک، سمت ما آرایش گرفته بودند؛ بدون هیچ تحرکی، اما خیره کننده و تعجببرانگیز. همة تانکها، نورافکنهای قوی خود را روشن کرده بودند و شب مانند روز روشن شده بود. وحشت کرده بودیم و نمیدانستیم هدف آنها از این حرکت نامتعارف جنگی چیست؟
تا صبح هیچیک از ما نتوانست برای لحظهای از آن نورهای خیره کننده چشم بردارد. دشمن مثل گربهای خشمگین در شب، توی چشمهای ما خیره مانده بود. قصد مقابله با ما را نداشت، تنها هدفش این بود که مانع عبور ما شود. هفت شبانهروز، بدون کوچکترین تحرکی؛ نه از سمت دشمن، نه از طرف ما گذشت. نه آتشی، نه گلولهای، نه خمپارهای.
صبح روز هشتم، مرتضی قربانی، صادق مکتبی، فرمانده گردان حمزه و بچههای گردان را فرا خواند. ساعت 10 صبح، قربانی بیتکلف، ساده و روان گفت: «برادر مکتبی! خدای متعال به لطف خودش، یک راه برونرفت از این بنبست را پیش پایمان گذاشته.»
همه نیمخیز شدیم. آقا مرتضی، با لحنی خاص و شیرین، بدون رعایت مراتب نظامی افزود: «ببینید برادرها، رفقا، برادر مکتبی! تنها راه برونرفت از این بنبست و سد آهنین دشمن، عملیات در روز است.»
وقتی این حرف را زد، صدای صلوات همة فضا را پر کرد. انگار نسیمی وزیدن گرفت، دلها را تکاند و نمنم اشکها را جاری کرد. آن همه یأس و ناامیدی، ناگهان تبدیل به امید شد. خستگی هشتروزه در پشت آن همه نورافکنها و شیطنتهای شیطان از تنمان بیرون رفت. آن سد سخت آهنین، شکست و خرد شد. آخر عراق هیچ تصور نمیکرد که ما بخواهیم در روز حمله کنیم. تا به حال پیش نیامده بود که عملیاتی را بهخصوص در نقاط حساس، در روز روشن انجام دهیم.
آقا مرتضی گفت: «برادر مکتبی! به لطف خداوند، یاری سیدالشهدا(ع) و ائمه اطهار(ع)، نیروهایت را سریع آمادهباش بزن و یک سازماندهی مجدد بکن. انشاءالله پیروزی با ماست.»
برادر مکتبی بچهها را جمع کرد. بیستوپنج نفر را دستچین کرد و صدا زد: «برادر شیرسوار، برادر شعبان صالحی، برادر محسن قربانی و...»
تمام نیروهایی که یا فرمانده گروهان بودند، یا معاون، یا فرمانده دسته جمع کرد. زیارت عاشورا خواندیم و راهی میدان نبرد شدیم. دو تا تیربار، شش تا آرپیچی، مهمات و دو تا تانک، چند تک تیرانداز با یک قناسهچی دلیر و بلندقامت.
آقا مرتضی هم که خودش یک سری از نیروها را دستچین کرده بود، گفت: «به حول و قوه الهی، ما شما را تأمین میکنیم.»
به بیسیمچی مکتبی هم سفارش کرد که پابهپای مکتبی باشد، گوش به فرمان.
پانصدمتری دشمن درگیر شدیم، جایی که عراقیها اصلا فکرش را نمیکردند. درگیری شدید شد و مهماتمان ته کشید. آتش دشمن شروع شد و نیروهای تأمین بین ما و آتش سنگین دشمن جا ماندند. آقا مرتضی به شهید مکتبی بیسیم زد که تحت هیچ شرایطی برنگردید، بگذارید همانجا عراقیها با شما درگیر باشند.
تا ساعت دو بعدازظهر، صادق به ما گفت که باید از پهلوی دشمن بجنگیم. رفتیم و بعد از دو ساعت درگیری شدید، حدود صد متر از خاکریز دشمن را گرفتیم. قسمتی از پهلوی دشمن شکافته شد. قرارگاه اولیهش را منهدم کردیم. مرتضی دستور داد، اگر دشمن تا 10 متری شما هم آمد، مقاومت کنید، خدا با ماست. به شهید مکتبی هم دستور داد بیاید عقب و نیروهایش را در محل تصرف شده، مستقر کند. مکتبی بلند شد و رفت به طرف نیروهایش؛ تنها و بدون بیسیمچی.
ساعت چهارونیم بعدازظهر، آتش دشمن بهشدت سنگین شد. قرار بود شهید مکتبی، نیروهایش را بیاورد، ولی در نیمه راه ماند. مهماتمان به کلی تمام شده بود. تا آن موقع پشت همان خاکریز پدافند کردیم. هرچه بیسیم زدیم، از شهید مکتبی خبری در دست نبود. همه نگران شدیم. لحظه به لحظه بر آتش دشمن افزوده میشد. راه عقبه بسته شد. دشمن پشت سرمان را به شدت میکوبید. آتش چنان سنگین بود که هیچ نیرویی جرأت سر بلند کردن نداشت.
ساعت پنجونیم بود که دیدیم 100 تا تانک میغرند و به سمت ما میآیند. سرم را از سنگر بیرون آوردم. فاصله ما با تانکها فقط ششصد متر بود. مرتضی قربانی زیر آتش حجیم و سنگین فقط میگفت: «ان الله مع الصابرین»
آنچه برای ما 25 نفر مانده بود، دو تا قبضه آرپیچی و چهار تا گلوله بود. هرچه پشت بیسیم تقاضای کمک و آتش کردیم، خبری نشد. از قرارگاه گفتند: «نمیشود نیرو فرستاد، آنقدر آتش دشمن سنگین است که تحت هیچ شرایطی امکان هدایت نیروها به طرف شما نیست. مقاومت کنید، به لطف خدا، اصلا نباید یک متر هم عقب بنشینید. اگر جنگ تن به تن هم شد، بمانید، خدا با ماست.»
دلواپسیمان برای صادق مکتبی و مرتضی قربانی، به اوج خودش رسیده بود. تانکها لحظه به لحظه به ما نزدیکتر میشدند. محسن قربانی، جانشین «جمشید کارگر»، فرمانده گروهان، ایستاد روبهروی ما، روی شانة خاکریز و گفت: «هیچکدام حق ندارید کوچکترین حرکتی بکنید، بگذارید تانکها بیایند نزدیک.»
و نشست روی شانه خاکریز.
بلند شدم و گفتم: «بردار محسن! رسیدند به پانصد متری.»
گفت: «صبر کنید، بگذارید بیایند.»
داد زدم: «رسیدند به 400 متری.»
فریاد کشیدم: «رسیدند به 300 متری.» سرم را کوبیدم به خاکریز و فریاد کشیدم:« محسن! رسیدند به 200 متری.»
بلند شدم، دستهایم میلرزید. نمیخواستم تمرد کنم، اما چارهای نبود. محسن کلاشینکفش را کشید و یک رگبار هوایی زد. داد کشید: « اگر شلیک کنید، به خدای شهیدان، میزنمتان.»
سرخ شده بود و میلرزید. من هم میلرزیدم. «شیرسوار» هر دومان را کشید. با پشت سر خوردیم روی شیب خاکریز.
«شیرسوار» رو به همه کرد و داد زد: «اطیعوالله و اطیعوا الرسول. شماها چهتان شده است؟ مگر همین دوسه روز پیش نبود که تانکهای دشمن جلویمان صف کشیده بود؟ اردات قلبیمان کجا رفته؟»
به گریه افتادم. نشستم پشت بیسیم و فریادکشیدم: «تانک، تانک، تانک...»
از آنسوی خط، یکی محکم و استوار جواب داد: «ان الله مع الصابرین...»
گوشی از دستم افتاد. تانکها در چند قدمی ما بودند. ترس من از کشته شدن نبود، دلم نمیخواست تانکها از خاکریز بگذرند.
آرام گفتم: «بردار محسن! تانکها دارند میآیند بالا، دارند میآیند روی شانه خاکریز، چه کنیم؟»
بعد افتادم روی زمین. محسن هم حال غریبی داشت.
ناگهان یکی از بچهها داد کشید: «نیروهای کمکی، نیروهای کمکی!»
تا به خودم بیایم، پشت خاکریز پر شده بود از رزمندههای که هرکدام یک آرپیجی روی شانههایشان بود. بهتزده دست یکیشان را گرفتم و گفتم: «شما... شما نیروی کمکی هستید؟»
با لهجه مشهدی توی گوشم داد کشید: «ما گردان امام رضاییم(ع)، گم شدهایم. کارخانه نمک راهش از همینجاست؟»
همهمان بهتزده بودیم. محسن همه را نشاند پای خاکریز. 85 نفر رزمنده گردان امام رضا(ع)، ضد زره، همه با آرپیچی و کلی مهمات و گلوله گم شده بودند و ما مثل آهوهایی بودیم که به دنبال ضامن میگشتند. «السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا(ع)»
منبع:خبرگزاری فارس
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb
«والفجر 8»، از پرحادثهترین عملیاتهای آبی و خاکی بود. آبهای «اروند» با 80 تا 100 کیلومتر سرعت، با تلاطم و همهمه و جزر و مد، خودش را میکشید به سوی اروند کبیر و ساعتی بعد هجوم میبرد به سمت اروند صغیر.
زمستان بود و هوا سرد و کشنده، با شبهایی که سوز سرما تا مغز استخوان را میسوزاند. ما که از نیروهای رزمی گردان «حمزه» بودیم، در تصورمان نمیگنجید که بخواهیم از این نقطه به دشمن حمله کنیم. آن سوتر، رو در روی ما، در هشتصد متریمان، گربههایی وحشی، با کلاهخودهای سرخ و تمام تجهیزات، نه در انتظار ما، که نظارهگر اروند پرتلاطم و وحشتآور بودند. آنها نیز هرگز در مخیله تاریکشان نمیگنجید که بسیجی با آن همه شجاعت و توانایی بتواند از این رود پرتلاطم عبور کند؛ به همین خاطر آنها نیز آرام، در پشت اروند، به آینده نامعلومشان میاندیشیدند.
بچههای گردان «حمزه سیدالشهدا» از لشکر «25 کربلا» به فرماندهی شهید صادق مکتبی و گردان «یا رسول(ص)» به فرماندهی «یحیی خاکی»، و حضور مداوم «مرتضی قربانی» در خط اول، میرفتند تا آن راز نامکشوف را در عبور از اروند بگشایند.
یک شب در سنگر، تو حال خودم بودم که کسی از بیرون صدایم زد؛ خیلی رسمی. انگار دارند از بلندگو صدا میکنند: «بردار «شعبانعلی صالحی»، جمعی گردان حمزه سیدالشهدا(ع) به فرماندهی.»
از جا پریدم و زدم بیرون. مات و متحیر بودم. راه افتادم سمت سنگر فرماندهی. جلوی سنگر متوجه شدم که پا برهنهام، داخل شدم. فانوس کمسویی وسط مجلس بود. آقا صادق، آقا یحیی، آقا محسن، شهید شیرسوار و دوسه نفر دیگر مثل خودم نشسته بودند. سلام کردم و آرام نشستم. داشتم فکر میکردم، کی بود که صدایم زد و غیب شد؟ سه ساعت بحث و گفتوگو، نقشهخوانی، کالک، بررسی موانع، اروند صغیر و کبیر، سرعت آب، جلسه محرمانه فوق سری و... تا نزدیکهای صبح طول کشید.
کارشناسایی پس از نماز صبح شروع شد. مرتضی قربانی، فرمانده لشکر 25 کربلا، صبح و شب میآمد و میرفت. گردانها کمکم آماده رزم میشدند. چند روز قبل از عملیات، حال همه تغییر میکرد. آنها که شوخ و بذلهگو بودند، گوشهگیر و کم گفتوگوی میشدند، بچهها حالشان عوض میشد. شاید خودشان بیخبر بودند، اما خوب که به چهرههایشان نگاه میکردی، حال غریبی داشتند. مثل مسافری که میخواهد پا در سفر بگذارد. دل تنگیهایی نه از جنس اندوه، همه جا، توی دل همه فوران کرده بود.
چند روز از کار شناسایی گذشت. دریافتیم که در آستانه یک اتفاق بزرگ و باور نکردنی هستیم. شب بیستویکم بهمن 1364 بود که خطشکنان گردان «یا رسول (ص)» عازم خط شدند و گردان حمزه در انتظار مرحله دوم عملیات قرار گرفت.
گردان «یا رسول(ص)»، به فرماندهی یحیی خاکی، از بچههای بندرگز به خط دشمن زدند، از اروند عبور کردند و سد سخت آهنین دشمن را در مرحله اول شکستند.
ذرهای خواب به چشمانمان نرفت. منتظر فتح و پیروزی گردان «یا رسول(ص)» بودیم. اذان صبح، آماده با حمایلهای بسته ایستادیم به نماز. همانجا بود که پیک خوشخبری دل همه را شاد کرد. سر از پا نمیشناختیم. هنوز هوا تاریک بود که بهطرف خط شکسته شده دشمن حرکت کردیم. از بچههای گردان «یا رسول(ص)» گذشتیم و به سهراهی «فاو ـ النهار» و «فاو ـ البصره» رسیدیم؛ جایی که تانکرهای نفت قرار داشتند. از همانجا به فرماندهی شهید صادق مکتبی، تا هفت کیلومتر پیش رفتیم. عراقیها که سست شده بودند، یک نفس، عقب نشستند.
نزدیک ظهر بود که به ما دستور عقبنشینی دادند. بدون پدافند یا جایگزینی نیروی تازه نفس، گفتند، برگردیم. ما تابع دستور فرمانده بودیم؛ دستوری که در آخر به حضرت امام و صاحبالزمان(عج) میرسید. برگشتیم به سهراهی فاو ـ النهار و فاو ـ البصره و پدافند کردیم. شب دوم، دوباره از نقطهای دیگر، به طرف عراقیها تا نزدیکیهای کارخانه نمک هجوم بردیم و همانجا دوباره پدافند کردیم.
هرجا به ما میگفتند به خاکریز دشمن بزنید، میزدیم. میگفتند پدافند کنید، پدافند میکردیم. در شب اول، متوجه حضور صدها تانک در یک کیلومتریمان، آنسوی کارخانه نمک شدیم. تازه هوا تاریک شده بود و لحظه به لحظه بر تعداد نیروهای عراقی افزوده میشد. در آن تاریکی و سرما، شاید بیش از سیصد تانک، سمت ما آرایش گرفته بودند؛ بدون هیچ تحرکی، اما خیره کننده و تعجببرانگیز. همة تانکها، نورافکنهای قوی خود را روشن کرده بودند و شب مانند روز روشن شده بود. وحشت کرده بودیم و نمیدانستیم هدف آنها از این حرکت نامتعارف جنگی چیست؟
تا صبح هیچیک از ما نتوانست برای لحظهای از آن نورهای خیره کننده چشم بردارد. دشمن مثل گربهای خشمگین در شب، توی چشمهای ما خیره مانده بود. قصد مقابله با ما را نداشت، تنها هدفش این بود که مانع عبور ما شود. هفت شبانهروز، بدون کوچکترین تحرکی؛ نه از سمت دشمن، نه از طرف ما گذشت. نه آتشی، نه گلولهای، نه خمپارهای.
صبح روز هشتم، مرتضی قربانی، صادق مکتبی، فرمانده گردان حمزه و بچههای گردان را فرا خواند. ساعت 10 صبح، قربانی بیتکلف، ساده و روان گفت: «برادر مکتبی! خدای متعال به لطف خودش، یک راه برونرفت از این بنبست را پیش پایمان گذاشته.»
همه نیمخیز شدیم. آقا مرتضی، با لحنی خاص و شیرین، بدون رعایت مراتب نظامی افزود: «ببینید برادرها، رفقا، برادر مکتبی! تنها راه برونرفت از این بنبست و سد آهنین دشمن، عملیات در روز است.»
وقتی این حرف را زد، صدای صلوات همة فضا را پر کرد. انگار نسیمی وزیدن گرفت، دلها را تکاند و نمنم اشکها را جاری کرد. آن همه یأس و ناامیدی، ناگهان تبدیل به امید شد. خستگی هشتروزه در پشت آن همه نورافکنها و شیطنتهای شیطان از تنمان بیرون رفت. آن سد سخت آهنین، شکست و خرد شد. آخر عراق هیچ تصور نمیکرد که ما بخواهیم در روز حمله کنیم. تا به حال پیش نیامده بود که عملیاتی را بهخصوص در نقاط حساس، در روز روشن انجام دهیم.
آقا مرتضی گفت: «برادر مکتبی! به لطف خداوند، یاری سیدالشهدا(ع) و ائمه اطهار(ع)، نیروهایت را سریع آمادهباش بزن و یک سازماندهی مجدد بکن. انشاءالله پیروزی با ماست.»
برادر مکتبی بچهها را جمع کرد. بیستوپنج نفر را دستچین کرد و صدا زد: «برادر شیرسوار، برادر شعبان صالحی، برادر محسن قربانی و...»
تمام نیروهایی که یا فرمانده گروهان بودند، یا معاون، یا فرمانده دسته جمع کرد. زیارت عاشورا خواندیم و راهی میدان نبرد شدیم. دو تا تیربار، شش تا آرپیچی، مهمات و دو تا تانک، چند تک تیرانداز با یک قناسهچی دلیر و بلندقامت.
آقا مرتضی هم که خودش یک سری از نیروها را دستچین کرده بود، گفت: «به حول و قوه الهی، ما شما را تأمین میکنیم.»
به بیسیمچی مکتبی هم سفارش کرد که پابهپای مکتبی باشد، گوش به فرمان.
پانصدمتری دشمن درگیر شدیم، جایی که عراقیها اصلا فکرش را نمیکردند. درگیری شدید شد و مهماتمان ته کشید. آتش دشمن شروع شد و نیروهای تأمین بین ما و آتش سنگین دشمن جا ماندند. آقا مرتضی به شهید مکتبی بیسیم زد که تحت هیچ شرایطی برنگردید، بگذارید همانجا عراقیها با شما درگیر باشند.
تا ساعت دو بعدازظهر، صادق به ما گفت که باید از پهلوی دشمن بجنگیم. رفتیم و بعد از دو ساعت درگیری شدید، حدود صد متر از خاکریز دشمن را گرفتیم. قسمتی از پهلوی دشمن شکافته شد. قرارگاه اولیهش را منهدم کردیم. مرتضی دستور داد، اگر دشمن تا 10 متری شما هم آمد، مقاومت کنید، خدا با ماست. به شهید مکتبی هم دستور داد بیاید عقب و نیروهایش را در محل تصرف شده، مستقر کند. مکتبی بلند شد و رفت به طرف نیروهایش؛ تنها و بدون بیسیمچی.
ساعت چهارونیم بعدازظهر، آتش دشمن بهشدت سنگین شد. قرار بود شهید مکتبی، نیروهایش را بیاورد، ولی در نیمه راه ماند. مهماتمان به کلی تمام شده بود. تا آن موقع پشت همان خاکریز پدافند کردیم. هرچه بیسیم زدیم، از شهید مکتبی خبری در دست نبود. همه نگران شدیم. لحظه به لحظه بر آتش دشمن افزوده میشد. راه عقبه بسته شد. دشمن پشت سرمان را به شدت میکوبید. آتش چنان سنگین بود که هیچ نیرویی جرأت سر بلند کردن نداشت.
ساعت پنجونیم بود که دیدیم 100 تا تانک میغرند و به سمت ما میآیند. سرم را از سنگر بیرون آوردم. فاصله ما با تانکها فقط ششصد متر بود. مرتضی قربانی زیر آتش حجیم و سنگین فقط میگفت: «ان الله مع الصابرین»
آنچه برای ما 25 نفر مانده بود، دو تا قبضه آرپیچی و چهار تا گلوله بود. هرچه پشت بیسیم تقاضای کمک و آتش کردیم، خبری نشد. از قرارگاه گفتند: «نمیشود نیرو فرستاد، آنقدر آتش دشمن سنگین است که تحت هیچ شرایطی امکان هدایت نیروها به طرف شما نیست. مقاومت کنید، به لطف خدا، اصلا نباید یک متر هم عقب بنشینید. اگر جنگ تن به تن هم شد، بمانید، خدا با ماست.»
دلواپسیمان برای صادق مکتبی و مرتضی قربانی، به اوج خودش رسیده بود. تانکها لحظه به لحظه به ما نزدیکتر میشدند. محسن قربانی، جانشین «جمشید کارگر»، فرمانده گروهان، ایستاد روبهروی ما، روی شانة خاکریز و گفت: «هیچکدام حق ندارید کوچکترین حرکتی بکنید، بگذارید تانکها بیایند نزدیک.»
و نشست روی شانه خاکریز.
بلند شدم و گفتم: «بردار محسن! رسیدند به پانصد متری.»
گفت: «صبر کنید، بگذارید بیایند.»
داد زدم: «رسیدند به 400 متری.»
فریاد کشیدم: «رسیدند به 300 متری.» سرم را کوبیدم به خاکریز و فریاد کشیدم:« محسن! رسیدند به 200 متری.»
بلند شدم، دستهایم میلرزید. نمیخواستم تمرد کنم، اما چارهای نبود. محسن کلاشینکفش را کشید و یک رگبار هوایی زد. داد کشید: « اگر شلیک کنید، به خدای شهیدان، میزنمتان.»
سرخ شده بود و میلرزید. من هم میلرزیدم. «شیرسوار» هر دومان را کشید. با پشت سر خوردیم روی شیب خاکریز.
«شیرسوار» رو به همه کرد و داد زد: «اطیعوالله و اطیعوا الرسول. شماها چهتان شده است؟ مگر همین دوسه روز پیش نبود که تانکهای دشمن جلویمان صف کشیده بود؟ اردات قلبیمان کجا رفته؟»
به گریه افتادم. نشستم پشت بیسیم و فریادکشیدم: «تانک، تانک، تانک...»
از آنسوی خط، یکی محکم و استوار جواب داد: «ان الله مع الصابرین...»
گوشی از دستم افتاد. تانکها در چند قدمی ما بودند. ترس من از کشته شدن نبود، دلم نمیخواست تانکها از خاکریز بگذرند.
آرام گفتم: «بردار محسن! تانکها دارند میآیند بالا، دارند میآیند روی شانه خاکریز، چه کنیم؟»
بعد افتادم روی زمین. محسن هم حال غریبی داشت.
ناگهان یکی از بچهها داد کشید: «نیروهای کمکی، نیروهای کمکی!»
تا به خودم بیایم، پشت خاکریز پر شده بود از رزمندههای که هرکدام یک آرپیجی روی شانههایشان بود. بهتزده دست یکیشان را گرفتم و گفتم: «شما... شما نیروی کمکی هستید؟»
با لهجه مشهدی توی گوشم داد کشید: «ما گردان امام رضاییم(ع)، گم شدهایم. کارخانه نمک راهش از همینجاست؟»
همهمان بهتزده بودیم. محسن همه را نشاند پای خاکریز. 85 نفر رزمنده گردان امام رضا(ع)، ضد زره، همه با آرپیچی و کلی مهمات و گلوله گم شده بودند و ما مثل آهوهایی بودیم که به دنبال ضامن میگشتند. «السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا(ع)»
منبع:خبرگزاری فارس
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb
/ج