بخشش پنهاني

مرد قدبلند در زد. يکي از خدمتکارهاي امام رضا(ع) در را به رويش باز کرد.-سلام!...به آقا بفرماييد، مسافري از راه دور آمده، عرضي دارد و مي خواهد خدمت برسد. خدمتکار رفت و پس از لحظه اي برگشت.-بفرماييد! آقا اجازه ورود دادند.مرد قد بلند، لباسش را مرتب کرد و داخل شد. امام با چند تن از شاگردان خود در ايوان خانه نشسته بود و جلسه علمي داشت. همه به احترام مرد غريبه از جا برخاستند. امام با خوشرويي با او دست داد و در کنار خود نشاند و حالش را پرسيد. بحث علمي از سرگرفته شد. شاگردان سوال مي کردند و امام جوابهايي کوتاه و بلند مي داد. مرد قد بلند توي فکر رفت.
يکشنبه، 21 اسفند 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بخشش پنهاني

بخشش پنهاني
بخشش پنهاني


 






 
مرد قدبلند در زد. يکي از خدمتکارهاي امام رضا(ع) در را به رويش باز کرد.
-سلام!...به آقا بفرماييد، مسافري از راه دور آمده، عرضي دارد و مي خواهد خدمت برسد. خدمتکار رفت و پس از لحظه اي برگشت.
-بفرماييد! آقا اجازه ورود دادند.
مرد قد بلند، لباسش را مرتب کرد و داخل شد. امام با چند تن از شاگردان خود در ايوان خانه نشسته بود و جلسه علمي داشت. همه به احترام مرد غريبه از جا برخاستند. امام با خوشرويي با او دست داد و در کنار خود نشاند و حالش را پرسيد. بحث علمي از سرگرفته شد. شاگردان سوال مي کردند و امام جوابهايي کوتاه و بلند مي داد. مرد قد بلند توي فکر رفت. خجالت مي کشيد تقاضايش را بر زبان بياورد، آن هم جلوي آن همه آدم.
يک دفعه در بين سوال و جواب، امام رو کرد به مرد قد بلند و به چهره پر از تشويش و غمگين او نگاه کرد. دوباره با مهرباني حالش را پرسيد.
مرد قد بلند با شرمندگي و آهسته طوري که ديگران حرفش را نشنوند گفت: عرضي داشتم سرورم!
-بگو برادر!
من از سفر حج مي آيم و از دوستداران شمايم. هرچه داشتم دراين سفر خرج شد. اکنون پولي ندارم که به ديار خود برگردم. کسي را هم در اين شهر نمي شناسم که به من کمک کند. دو سه روز است که در کاروانسراي ابتداي اين شهر اتراق کرده ام. يکي از مسافران گفت به خدمت شما برسم. من مرد ثروتمندي هستم. باور کنيد وقتي به شهر خودم برسم به همان اندازه اي که به من کمک کرديد از طرف شما صدقه خواهم داد.
امام با مهرباني دست روي دستش گذاشت و گفت: بنشين.
مرد نگاهي به شاگردهاي امام کرد. آنها چشم به او دوخته بودند. او سرش را پايين انداخت. دوباره سوال و جواب شروع شد. کم کم شاگردهاي امام رفتند. تنها دو نفر از ياران نزديک امام، سليمان جعفري و خيثمه باقي ماندند. امام به آن دو نگاه کرد.
-اجازه مي دهيد به اندرون خانه برگردم.
سليمان با احترام پاسخ داد: خواهش مي کنم. بفرماييد سرورم!
امام برخاست و به اتاق خود رفت. پس از مدت کوتاهي از پشت در اتاق مرد را صدا زد. غريبه بلند قامت برخاست و به درون خانه رفت. از آن چه مي ديد تعجب کرد. امام بي آنکه ديده شود از پشت در کيسه کوچکي بيرون داده بود. وقتي مرد جلوي در رسيد، امام از پشت در آهسته گفت: اين دويست درهم را بگير و خرج سفرت کن. من آن را به تو بخشيدم. لازم نيست از طرف من صدقه بدهي!
مرد قدبلند از آن همه بزرگواري امام تشکر کرد و با دعاي فراوان از او خداحافظي کرد.
وقتي مرد قدبلند از خانه امام رفت. امام پيش دو شاگرد خود برگشت. سليمان پرسيد: سرورم شما به آن مرد غريبه لطف زيادي کرديد اما چرا آن کيسه را از پشت در به او داديد بدون آنکه ديده شويد؟
امام گفت: ترسيدم با او چهره به چهره شوم و شرم و خجالت را در چهره اش ببينم. رسول خدا فرمود: «کسي که بخشش خود را بپوشاند پاداش او برابر با هفتاد حج است».
منبع:اطلاعات هفتگي شماره 3397



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط