گفتگو با آیت الله واعظ زاده خراسانی

نهج البلاغه، رهبری و حکومت اسلامی (3)

حضرت استاد، تحليلهاي مختلفي درباره اين سؤال که خدمتتان عرض مي کنم وجود دارد که چرا حضرت علي عليه السلام که به عنوان حاکم شرعي منصوب شده بودند از حق خودشان صرف نظر کردند. بعضي ها مي گويند
دوشنبه، 22 اسفند 1390
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: حجت اله مومنی
موارد بیشتر برای شما
نهج البلاغه، رهبری و حکومت اسلامی (3)

نهج البلاغه، رهبري و حکومت اسلامي (3)
 


 



 
حضرت استاد، تحليلهاي مختلفي درباره اين سؤال که خدمتتان عرض مي کنم وجود دارد که چرا حضرت علي عليه السلام که به عنوان حاکم شرعي منصوب شده بودند از حق خودشان صرف نظر کردند. بعضي ها مي گويند: به علت جواني حضرت علي (ع)در مساله خلافت کنار زده شدند. اينها را اگر ممکن است توضيح بفرماييد؟
بله اين سؤال خيلي مهم است و به منظر من در رأس مسائل سياسي اسلام است که ميان فريقين يعني شيعه و اهل سنت همواره وجود داشته و دارد و باعث بحثها، کشاکشها و جنگها و نزاعها و دشمني ها و رد و بدلهاي علمي و اجتماعي گرديده است، و در طول تاريخ اسلام، در حوادث مهم سياسي و اجتماعي، نقش داشته، و عمدتاً دست مايه فرمانروايان و حاکمان ستمکار، و نيز از طرف علماي فريقين از نحله هاي مختلف، چه به عنوان دفاع از حق و حقيقت، و چه به انگيزه پاسداري از حکام زمانه، ولو به ناحق، از سوي وعاظ السلاطين و علماي درباري.
حال دنبال کردن اين مسأله از سوي طرفين به هر انگيزه اي که باشد، طرفين بر گفته خود دليل دارند. شيعه ادله فراوان از روايت و آيات به خصوص حديث متواتر (غدير) و فرازهايي از نهج البلاغه، به خصوص خطبه شقشقيه را، مورد استناد قرار مي دهد، اهل سنت با انکار يا توجيه آن ادله، بر عمل صحابه و مهاجر و انصار پس از رحلت رسول اکرم، و با استناد به روايت و آيات در فضل صحابه، بخصوص مهاجرين و انصارو نيزبه حوادث تاريخي و روايت در فضيلت ابي بکر و ديگر خلفا، هر کدام بدين وسيله گفته خويش را ثابت مي کنند. مقالات و کتابهاي طرفين در اين مسئله از حدّ احصاء گذشته و هنوز هم ادامه دارد که من نمي خواهم در اين امر وارد شوم و حق مطلب هم به يک مقاله يا در يک مصاحبه اداء نمي شود، اصولاً از پاسخ سؤال شما خارج است. سؤال اين است که چرا علي (ع) را از حقش محروم کردند، يا او خود از آن کناره گرفت؟
من مي خواهم پاسخ سؤال را از خلال نهج البلاغه بدهم.
اتفاقاً همين سؤال را از علي (ع) کردند و او پاسخ گفت: مردم از او سؤال کرد چطور شد قوم شما، شما را از اين مقام (خلافت) کنار زدند و در حالي که شما سزاوارتر به آن بوديد؟
علي مي فرمايد: بلي توقع اين سؤال را داري حال بدان که بلي ما احق به اين مقام هستيم:
«وَ نَحْنُ الْاَعْلَوْنَ نَسَباً و الْاَشدُّونَ بِالرَّسُولِ (ص) نَوْطاً فَاِنَّهَا کَانَتْ اَثَرَهً شَحَّتْ عَلَيْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ وَ سَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ آخَرِينَ وَ الْحَکَمُ اللهُ وَ الْمَعْوَدُ اِلَيْهِ الْقِيامَهُ». (1)
خلاصه اينکه ما از لحاظ نسب و حسب نزديک تر به رسول خدا هستيم لکن کساني فرصت طلب آن را به خود اختصاص دادند و کسان ديگر هم با سخاوت از آن صرف نظر کردند. و داوري از خداست در قيامت.
امام عليه السلام مطلب را در اينجا مانند چند جاي ديگر سربسته و بدون اينکه نام کسي را ببرد بيان فرموده است، اين سخن، خلفا را زير سؤال مي برد. اما مطلب را باز نمي کند براي اينکه ديگران هم هستند و مي شنوند و علي نمي خواهد سپاه خويش را از خودش برنجاند و آنان را از دور خويش پراکنده نمايد، زيرا مردم هنوز غالباً خلفاي پيش از او را برحق مي دانند و با او به عنوان خليفه چهارم بيعت کرده اند، من اين مطلب را در مقاله «امام علي و خدمت اسلامي» که براي ستاد سال امام علي فرستادم، شرح داده ام.
و گفته ام که از خطبه شقشقيه استفاده مي شود حتي ابن عباس که پسر عمو و از طرفداران آن حضرت است، آن مطلب را از علي (ع) به آن صراحت نشنيده بوده، و نوشته ام که علي عليه السلام اصحاب خود را با کنايه و اشاره مورد عتاب قرار داده که شما در گذشته مواضعي را اتخاذ کرديد که مورد پسند من نبود، به آن مقاله رجوع شود.
خوب، اين يک ديدگاه است که همواره شيعيان آن را اتخاذ کرده اند، و بر آن اصرار مي ورزند و البته حق است، منتها در مقام توضيح و بيان اين حقيقت چنانچه ساير گفته هاي علي عليه السلام را چه در نهج البلاغه، و چه در جاهاي ديگر و هم نحوه رفتار آن حضرت را با خلفاي پيش از خود به خصوص با شيخين از نظر دور داشت.
بلي همواره شيعه درباره امامت علي عليه السلام اين ديدگاه صريح و آشتي ناپذير را داشته و دارند ولي بدون درنظر گرفتن ديگر سخنان حضرت علي عليه السلام در خصوص خلافت خودش و خلافت خلفاي پيش از خود، و هم بدون توجه به مسائل تاريخي و زمينه هايي که براي ديگران به خصوص براي ابوبکر در ميان صحابه موجود بوده است. اينجانب پس از بررسي ممتد اين قبيل مسائل لااقل نه به طور يک عقيده قطعي بلکه به عنوان يک نظر قابل بررسي بخاطرم رسيده که مسئله خلافت داراي دو مرحله و دو اولويت بوده است: اولويت اول همان التزام به نص بر خلافت و امامت علي عليه السلام و خاندانش که شواهد و دلايل آن، فراوان و غيرقابل انکار است و در نهج البلاغه هم شواهدي بر آن وجود دارد هرچند، داستان غدير در آن ديده نمي شود مگر به اشاره به همان علت که گفته شد و آن ملاحظه عواطف مردم نسبت به خلفاي پيشين از آن حضرت مي باشد.
اما اولويت دوم که در شرايط خاص از قبيل فقدان زمينه اجتماعي براي نيل به اولويت اول يا سرپيچي جامعه اسلامي و اکثريت مردم به هر دليل از آن بابت ضرورت و به خاطر جلوگيري از حرکت منافقان که با اصل اسلام مخالف بودند، و خطر غلبه آنان بر حوزه اسلامي، پس از رسول اکرم بنا به شواهد تاريخي و نصوص فراوان آيات قرآن و روايت، قطعي به نظر مي رسيد، در چنين صورتي شوراي اهل حلّ و عقد و انصار و مهاجر که مي توانست جلوي منافقان و مرتدان و هم يهود و نصاري را که از اسلام زخم خورده بودند و انتظار فوت پيغمبر را مي کشيدند، بگيرد.
چاره اين بود و علي عليه السلام هم براي آن، با وجود اين شرايط اعتبار قائل بود، و عملاً براي حفظ اسلام به آن تن داد، حال اين اولويت دوم را مي توان به دو گونه توجيه کرد:
اول:بگونه (ترتب)- يعني از راه همان مسئله مهم اصولي که دو حکم متضاد مي توانند در طول هم و مترتب بر هم وجود داشته باشند.حکم اوّل مطلق است و حکم دوّم مشروط به عصيان حکم اول است، يعني اگر مکلفين به حکم اول سرنهادند، نوبت به حکم دوم به لحاظ اهميت موضوع فعليت پيدا مي کند. مسلمانان مکلف بودند به خلافت علي عليه السلام پس از رحلت رسول خدا تن بدهند ولي آنان گناه کردند در اين صورت تکليف دوم يعني تشکيل خلافت با اجماع مهاجر و انصار، که طبعاً مراد پيروي از اکثريت است، نه اجتماع کلي، و نبايد سراغ تخلف افراد محدود رفت تا اجماع را خدشه دار کرد- اين که فعليت و مشروعيت پيدا مي کند، به لحاظ موقعيت خطير اسلام در آن هنگام- بلي اين وجه، صحابه را تبرئه نمي کند و لااقل بعضي از آنان را که نقش عمده در قضيه خلافت داشته اند مسؤول مي داند. و بدين لحاظ خشم و کينه هواخواهان علي (ع) و اهل بيت را ملحوظ مي دارد.
دوم:نه بگونه مترتب و قبول تقصير و مسؤوليت مسببان اصلي، بلکه از باب ضرورت و عدم امکان عمل به اولويت اول، و نبودن زمينه لازم براي پياده کردن آن، و عمل به نص، که من بعداً در اين خصوص بحث مي کنم.
حال، شواهد اولويت دوم در نهج البلاغه:
1- علي عليه السلام به معاويه مي نويسد:
«اِنَّهُ بَايَعَنِي الْقَوْمُ الَّذِينَ بَايَعُوا اَبَا بَکْرٍ وَ عُمَرَ وَ عُثْمَانَ عَلَي مَا بَايَعُوهُمْ عَلَيْهِ فَلَمْ يَکُنْ لِلشَّاهِدِ اَنْ يَخْتَارَ وَ لَا لِلْغَائِبِ اَنْ يَرُدَّ وَ اِنَّمَا الشُّورَي لِلْمُهَاجِرِينَ وَ الانْصَارِ فَاِنِ اجْتَمَعُوا عَلَي رَجُلٍ وَ سمَّوْهُ اِمَاماً کاَنَ ذَلِکَ للهِ رِضاً فَاِنْ خَرَجَ عَنْ اَمْرِهِمْ خَارجٌ بِطَعْنٍ اَوْ بِدْعَهٍ رَدُّوهُ اِلَي مَا خَرَجَ مِنْهُ فَاِنْ اَبَي قَاتَلُوهُ عَلَي اتِّباعِهِ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ وَ وَلَّاهُ اللهُ مَا تَوَلَّي». (2)
در اين نامه امام صريحاً اجماع مهاجرين و انصار را بر امامت کسي، باعث مشروعيت آن دانسته، از جمله آن را مصحح خلافت خود مي داند، و آن را مورد رضايت خدا و باعث طعن بر مخالفين آن، و حتي حلال بودن قتال با آنان مي داند. حال، ممکن است کسي بگويد: اين يک حجت بر معاويه است که شوراي مهاجرين و انصار را راه انتخاب خليفه مي دانسته است و دليل نيست که آن حضرت، اين شرط را اولويت دوم مي دانسته و آن را مشروع مي داند، خوب اين يک احتمال است، چه مانع دارد که همان طور که گفتيم علي عليه السلام آن ضرورت را باعث حکم ثانوي مي دانسته، مانند همه احکام و عناوين ثانويه.
2- در هنگام تصميم شوراي شش نفري بر بيعت با عثمان فرمود:
«لَقَدْ عَلِمْتُمْ اَنِّي اَحَقُّ النَّاسِ بِهَا مِنْ غَيْرِي - علي باز هم مسأله احقيت را مطرح مي کند- اللهِ لَاُسْلِمَنَّ مَا سَلِمَتْ اُمُورُ الْمُسْلِمينَ وَ لَمْ يَکُنْ فِيهَا جَوْرٌ اِلَّا عَلَيَّ خَاصَّهً». (3)
امام در اينجا همراه اعتراض به اهل شورا و تذکرش به احقيّت و اولويت خود براي خلافت، سرانجام از باب رعايت مصلحت مسلمين تسليم خواست شورا مي شود.
3- علي عليه السلام از قبول خلافت اظهار بي ميلي مي کند:
«وَ اللهِ مَا کَانَتْ لِي فِي الْخَلَافَهِ رَغْبَهٌ وَ لَا فِي الْوِلَايَهِ اِرْبَهٌ وَ لَکِنَّکُمْ دَعَوْتُمُونِي اِلَيْهَا وَ حَمَلْتُمُونِي عَلَيْهَا». (4)
پيداست اين خلافت، همان اولويت دوم است که به آن راغب نيست، ولي بالاخره آن را مشروع مي داند و به آن تن مي دهد. اين عدم رغبت وي به خلافت در نهج البلاغه مکرّر آمده است و اين خلافت همان اولويت دوم است و گرنه اولويت اول محقق نگرديده و به علاوه آن يک سمت الهي است که رها کردني نيست و نمي توان از آن شانه خالي کرد.
4- علي عليه السلام حضور جماعتي را به شکل گرفتن بيعت کافي مي داند و اجماع همه مسلمانان را به آن لازم نمي داند بلکه آن را ناممکن دانسته است.
«وَ لَعُمْرِي لَئِنْ کَانَتِ الْاِمَامَهُ لَا تَنْعَقِدُ حَتَّي يَحْضُرَهَا عَامَّهُ النَّاسِ فَمَا اِلَي ذَلِکَ سَبِيلٌ وَ لَکِنْ اَهْلُهَا يَحْکُمُونَ عَلَي مَنْ غَابَ عَنْهَا ثُمَّ لَيْسَ لِلشَّاهِدِ اَنْ يَرْجِعَ وَ لَا لِلْغَائِبِ اَنْ يَخْتَارَ...».(5)
5- علي عليه السلام به طلحه و زبير و اصحاب جمل احتجاج مي کند که با او بيعت کرده بودند و اين بيعت، گردنگير آنان است، با اين که بيعت بر خلافت او پس از خلفاي ما قبل بوده و نه بر امامت او مي فرمايند:
«وَ اَبْرَزَا حَبِيسَ رَسُولِ اللهِ ص لَهُمَا وَ لِغَيْرِهِمَا فِي جَيْشٍ مَا مِنْهُمْ رَجُلٌ اِلَّا وَ قَدْ اَعْطَانِي الطَّاعَهَ وَ سَمَحَ لِي بِالْبَيْعَهِ طَائِعاً غَيْرَ مُکْرَهٍ...». (6)
6- باز هم علي عليه السلام از بيعت مردم با خود مي گويد:
«وَ بَسَطْتُمْ يَدِي فَکَفَفْتُهَا وَ مَدَدْتُمُوهَا فَقَبَضْتُهَا...». (7)
اصولاً خطبه هاي علي غالباً پس از خلافت او ايراد گرديد. و لهذا جو اولويت دوّم بر آنها حاکم است به طوري که به اولويت اول يعني امامت مخصوص خود با اشاره سخن مي گويد اما نسبت به اولويت دوم که همان اجماع اهل حلّ و عقد است صريحاً و بارها صحبت نموده است، به هر حال علي عليه السلام بارها، تکيه بر بيعت مردم با او با مخالفانش احتجاج مي کند که حاکي از مشروعيت اولويت دوم است، بلکه بايد گفت علي ضوابط اين اولويت را هم براي اولين بار در تاريخ خلافت اسلام بيان نموده است مثل اينکه ميزان رأي حاضران در مدينه يا در جلسه بيعت است، و آن بيعت بر غائبان از آن حجت است، و آنان نمي توانند به عذر عدم حضور در آن جلسه آن را ردّ کنند، و نيز اجماع کل بر بيعت، شرط در مشروعيت آن نيست، از جمله به نظر مي رسد علي عليه السلام بر راي مهاجرين و انصار بيشتر تکيه مي کند.
حال، اگر اين اولويت دوم را به هر دليل بپذيريم، مسلماً همين اولويت پس از رحلت رسول اکرم حاکم گرديده و علي هم بالاخره به آن تن داد، و با خلفا بيعت، و بلکه با آنان در کارها به جدّ، همراهي و همکاري فرموده است.
در اين خصوص علاوه بر فرازهايي از نهج البلاغه که فرصت ذکر آنها نيست تنها به يک نامه از آن حضرت که در کتاب «الغارات» نوشته ابواسحاق ابراهيم بن محمد ثقفي کوفي اصفهاني در گذشته با سال 283 ه » آمده بسنده مي کنيم.
نويسنده کتاب از خاندان ابوعبيده ثقفي و مختار ثقفي است، تشيع در اين خاندان بسيار عميق است و نوشته اند که او اول زيدي بوده و بعداً به اثني عشري روي آورده و کتاب خود را که در کوفه- محل سکناي او و خاندانش- تأليف کرده بود، بدان جهت که اهل اصفهان در آن تاريخ، بيش از جاهاي ديگر با علي عليه السلام عداوت داشته اند آن را در اصفهان روايت کرد، و حتي دعوت احمدبن محمد بن خالد را از قم نپذيرفت که به قم هجرت نمايد، اين کتاب از نفائس مآخذ تاريخي شيعه است که مرحوم ميرجلال الدين محدّث ارموي با تصحيح و تعليقات خود در دو مجلّد آن را احيا کرد، و از انتشارات انجمن آثار ملي است به مقدمه آن کتاب رجوع شود.
در اين کتاب آمده است که پس از شهادت محمد بن ابي بکر، عده اي از اصحاب خاص علي عليه السلام مانند عمرو بن حمق، حجر بن عدي، حبه العربي، الحارث الاعور، و عبدالله بن سباء (نام عبدالله بن سبا در رديف بزرگان اصحاب علي (ع) و در چنين نامه تاريخي قابل ملاحظه است مخصوصاً براي منکران وجود چنين کسي) بر آن حضرت وارد شدند، در حالي که مصر بدست معاويه افتاده و علي عليه السلام در غم و اندوه فرو رفته بود، آنان به حضرت عرض کردند براي ما روشن و صريح بگو رأي و گفتار خودت را درباره ابوبکر و عمر. علي فرمود: آيا شما از همه کارها فارغ گرديده ايد که چنين سؤالي را مطرح مي کنيد در حالي که اين مصر است که (از سوي معاويه) فتح شده و شيعيان من در آنجا کشته شده اند؟
با اين همه من نامه اي را براي شما مي نويسم و به پرسش شما پاسخ مي گويم، و از شما مي خواهم که پس از اين، حق مرا که تاکنون نشناخته و آن را ضايع کرده ايد، محافظت نماييد. اين نامه را بر شيعيان من بخوانيد و ياوران حق باشيد.
پيش از اينکه به اصل نامه بپردازم، اين نکته را يادآور مي شوم، چطور اين نخبگان اصحاب علي (ع)تا آن هنگام، که حدوداً سه سال و يا بيشتر، از دوران خلافت آن حضرت گذشته، و جنگهاي جمل و صفين و نهروان را پشت سر گذاشته اند، از عقيده علي درباره ابوبکر و عمر و بلکه از اصل حق ولايت و امامت منصوص او، بي خبر مانده اند و حال اگر آنان از اين حقايق بي خبرند، پس توده مردم که با آن حضرت به عنوان خليفه پس از عثمان بيعت کرده اند چگونه از آن آگاه باشند؟ اين مطلب که شواهد فراواني در تاريخ صدور اولي دارد شاهد گفته ما است که در مقاله - امام علي عليه السلام و وحدت اسلامي- شرح داده ام که به نظر مي رسد مساله غدير در عصر خلفا تدريجاً به دست فراموشي سپرده شده بود، و علي عليه السلام درهنگام خلافت خود، آن را احيا کرد.
بيشتر سندهاي حديث غدير، هم به داستان استشهاد آن حضرت در (رُحبه مسجد کوفه) بر مي گردد.
و اينک چند جمله از متن نامه علي عليه السلام که پس از حمد و ثناي الهي و شرح بعثت رسول اکرم، و کليات فرائض و احکام، و بيان وضعيت عرب در جاهليت، و نيز ذکر مصيبت جان فرساي رحلت پيغمبر، مي فرمايد:
(فلما مضي لسبيله تنازع المسلمون الامر من بعده، فو الله ما کان يلقي في روعي، و لا يخطر ببالي اَن العرب تعدل هذ الامر بعد محمد صلي الله عليه و آله عن اهل بيته، و لا أنهم منحوه عني من بعده، فما راعني، الا انثيال الناس علي ابي بکر و اجفا لهم اليه ليبايعوه، فاَمسکت يدي، و رأيت أني أحق بمقام رسول الله (ص) في الناس ممّن تولي الامر من بعده، فلبثت بذاک ما شاءَ الله (حتي رأيت راجعهً من الناس رجعت عن الاسلام، يدعون الي محق دين الله و مله محمد صلي الله عليه و آله، و ابراهيم عليه السلام،) فخشيت إن لم أنصر الاسلام و اهله اَن اَري فيه ثلماً و هدماً، يکون مصيبته أعظم عليّ من فوات ولايه أمورکم الّتي انما هي متاع أيامٍ قلائل، ثم يزول ما کان منها کما يزول السراب، و کما يتقشّع السحاب، فمشيت عند ذلک الي اَبي بکر فبايعته، و نهضت في تلک الاحداث حتي زاغ الباطل،) و زهق، و کانت «کلمه الله هي العلياء» و لو کره الکافرون.
فتولّي ابوبکر تلک الامور فيسّر و شدّد و قارب، و اقتصد، فصحبته مناصحاً و اَطعته فيما أطاع الله فيه جاهداً، و ما طمعت أن لو حدث به حدث، و أنا حي أن يردّ اليّ الامر الذي نازعته فيه طمع مستيفن، و لا يئست منه يأس من لا يرجوه، و لو لا خاصّه، ما کان بينه و بين عمر، لظننت أنهخ لا يدفعها عنّي، فلما احتضر بعث الي عمر، فولاه، فسمعنا، و اطعنا، و ناحنا، و تولي عمر الأمر و کان مرضيّ السيره ميمون النقيبه حتي اذا احتضر قلت في نفسي: لن يعدلها عني، فجعلني سادس سته...» (8)
خلاصه، علي عليه السلام در اين نامه که به نظر مي رسد براي اولين بار پرده از جريان خلافت برداشته است احقيّت خود را به اطلاع مردم رسانيده، اما سيل توجه مردم را جهت بيعت با ابوبکر که خود حاکي از زمينه مردمي او است- و بعداً شرح مي دهم- ذکر کرده و اينکه آن حضرت، ابتداءً تا مدتي از بيعت خودداري فرموده، تا اينکه حرکت منافقان و مرتدان پيش آمده، لهذا به خاطر حفظ اسلام، بدون اجبار و با اختيار خود، با ابوبکر بيعت کرده و نهايت همکاري را در خلال تمام حوادث اهل ردّه با او داشته است، و به نصح و خيرخواهي براي او، ادامه داده تا آن خطر رفع شده است، بعد هم با عمر بيعت کرده، رفتار آن دو تن را ستوده است. بعد از اين فرازها علي عليه السلام از اهل شورا، و هم از رفتار عثمان مذمت فرموده، و حوادث زمان عثمان و کيفيت انتقال خلافت پس از عثمان به خودش را شرح داده است.
لازم است بدانيم اين نامه در شرح ابن ابي الحديد (9) به عنوان خطبه آمده است: و در نهج البلاغه هم تکه تکه به عنوان خطبه ديده مي شود.(10) به علاوه مطالب آغاز آن، درباره بعثت رسول اکرم و حوادثي پس از رحلت آن حضرت، و آغاز نامه امام علي (ع)به اهل مصر به همراه مالک اشتر به آنان نوشته، تکرار گرديده است. (11)
معلوم مي شود اين سخنان به صورت يک بخشنامه براي نقاط مختلف ارسال شده است، و اين غير از فرمان آن حضرت به مالک اشتر است، که آن نيز جزء نامه ها در نهج البلاغه آمده است. (12)

نتيجه بحث
 

از اين بحث طولاني قبول دو اولويت در مسأله خلافت، قهراً دو ديدگاه در اين مسأله پيدا مي شود: ديدگاه اول، اکتفا به اولويت اول و نفي دوم، که مستلزم نفي مشروعيت خلافت خلفا است، که بايد اعتراف کنيم ذهنيت شيعيان همين است. اما ديدگاه دوم مستلزم قبول مشروعيت خلافت خلفا است، در شرايط خاصي که پيش آمده بود به عنوان ضرورت و از باب رعايت مصالح اسلامي و حفظ کيان اسلام.
حال، اگر از اين ديدگاه بنگريم، که من اصرار دارم، بايد در زمان ما، از اين ديدگاه مسأله را بررسي کرد، لااقل افرادي که طرفدار وحدت اسلامي و تقريب مذاهب، و داعيان تقريب هستند، وحدت اسلامي را در اين روزگار، در مقابل توطئه هاي قدرت جهاني، و به منظور خنثي کردن آن توطئه ها، يک ضرورت مي دانند، و معتقد هستند که مسلمانان بايد با گرايشهاي مختلف، در صف واحد (صفاً کاَنهم بنيانٌ مرصوص) در مواجهه با دشمنان اسلام بايستند، در چنين وضعي بايد با وسعت نظر همين ديدگاه را دنبال کنند و شواهد آن را در کتاب و سنت، و در لابلاي تاريخ، جستجو نمايند، اين گروه اگر بخواهند از اصرار بر ديدگاه اول به وحدت برسند، عادتاً محال مي نمايد، و قهراً اهل سنت به آنها خواهند گفت: شما با اين ديدگاه خود، تمام انصار و مهاجرين را زير سؤال برديد، و از آن همه آيات قرآن درباره آنان، چشم پوشي کرديد. در اين صورت ما و شما چگونه مي توانيم به وحدت برسيم، و با هم در يک صف بايستيم؟
بلي آيات قرآن درباره مهاجرين و انصار يکي دو تا نيست، آن هم در فرصتهاي متوالي پس از هجرت، من يک آيه از سال دوم و يک آيه از سال نهم پس از هجرت را ذکر مي کنم که شامل کل مهاجرين و انصار مي شود. در سوره انفال که در سال دوم پس از هجرت پس از سوره بقره نازل گرديده مي خوانيم:
«وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ هَاجَرُوا وَ جَاهَدُوا في سَبِيلِ اللهِ وَ الَّذِينَ آوَوْا وَ نَصَرُوا اُلئِکَ هُمُ الْمُؤمِنُون حَقَّاً لَهُمْ مَغْفِرَهٌ وَ رِزْقٌ کَريمٌ». (13)
اما آيه دوم در سوره توبه، که بنابر قولي آخرين سوره نازله است چنين است:
«و السبقون الاولون من المهاجرين و الانصار و الذين اتّبعوهم باحسن رضي الله عنهم و رضوا عنه و اَعَدَّ لهم جنّت تجري تحتها الاَنهار خالدين فيها اَبداً ذلک الفوز العظيم». (14)
در اين دو سوره چند بار مهاجرين و انصار به نيکي و با وعهد بهشت ياد شده اند، و در خلال آيات از منافقين مذمت شده است گويا قرآن اصرار دارد که حساب مهاجرين و انصار را از منافقين جدا کند تا با هم خلط نشوند آيات درباره ياران رسول اکرم فراوان است، مسلمانها اين آيات را تلاوت مي کنند و تصور نمي کنند يک مرتبه اينها همه مرتد شده اند، لااقل آنان، براي خود حجت دارند و نمي توانند به سخنان شما که بنا بر ديدگاه اول درباره مسأله خلافت، اکثريت مهاجرين و انصار را زير سؤال مي برد گوش فرا دهند. عين همين جريان در صدر اسلام هم وجود داشته و ذهنيت عموم مسلمانان را تشکيل مي داده است. انتظار من از شنونده اين سخنان آن است که به خصوص تمام آيات سوره فتح از جمله آيه آخر آن سوره را که ياران حاضر در حديبيه را مطرح مي کند، تا لااقل به مسلمانان در ذهنيتشان نسبت به صحابه حق بدهد.
به نظر مي رسد فضائلي که به طور فراوان در لابلاي تاريخ اسلام و شرح حال صحابه ديده مي شود، مؤيد همين ذهنيت باشد، و ما نمي توانيم همه آنها را ناديده بگيريم.

نگاهي به تاريخ
 

حوادث روزهاي پس از رسول اکرم بسيار مختلف و ناهمگون ثبت شده و مسلماً در نقل آنها گرايشهاي گوناگون، دخالت داشته است که نياز به تحقيق و بررسي دقيق همه آنها دارد. آنچه مسلم است و از تجزيه و تحليل وقايع معلوم مي شود، در زمان رسول اکرم هم رقابتهايي وجود داشته و گاه به گاه خودنمايي مي کرده است بين سه گروه: 1- انصار 2- مهاجرين 3- قوم خويشان پيغمبر يا بني هاشم که پس از رحلت رسول اکرم، کاملاً اين سه گروه از هم مشخص شدند، معلوم شد که هر سه گروه داوطلب و خواهان خلافت هستند، بني هاشم همراه چند تن از حاميان آنان مانند سلمان و ابوذر و مقداد در خانه پيغمبر به تجهيز و تدفين آن حضرت مشغول بودند، و بعداً در خانه علي (ع) گرد آمدند، اما پيش گام در اين قضيّه- انصار- هستند که من از آنان بيشتر از مهاجرين گله دارم، انصار، بدون آگاهي و يا شور با ديگران، در سقيفه بني ساعده، که محل اجتماع اوس و خزرج پيش از اسلام بود گرد آمدند، و قصد بيعت با سعد بن عباده سرکرده خزرج را داشتند، در حالي که رقابت بين اين دو قبيله سابقه داشت و همچنان باقي بود، ظاهراً مهاجرين هم اجتماعي داشتند و يا بعد از اطلاع از اجتماع انصار، گرد آمدند.
درست مشخص نيست، آنچه مسلم است سه تن از آنان ابوبکر و عمر و ابوعبيده جراح از اجتماع انصار در سقيفه بني ساعده باخبر شدند و خود را با عجله و پيش از بيعت انصار با سعدبن عباده به آن جمع رسانيدند، و گفتگو ميان آنان شروع شد و هر يک اولويت خود را براي خلافت به زبان آوردند، به خصوص ابوبکر که جلو سخنان تند عمر را گرفت، و با سخنان نرم به ظاهر موجه خود بالاخره گفت:
نحن الامراء و أنت الوزراء، ابتداً قبيله اوس که رقابت قديمي با خزرج داشتند پذيرفتند، و بيعت با ابوبکر سرگرفت، خزرج هم کم کم بيعت کردند و سعد بن عباده را تنها گذاردند، که بعداً به شام رفت و تا پايان عمر در آنجا به سر برد.
از خلال اين جريان، رقابتهاي نهفته آشکار شد، و در آنجا نامي از علي عليه السلام و بني هاشم برده نشد، حال عجب است که بعضي مي گويند: انصار طرفدار علي عليه السلام بودند و قصدشان آن بود، که به وسيله سعد بن عباده خلافت را از مهاجران بگيرند و به علي تحويل دهند، که ابداً قابل قبول نيست، بلي در کشاکشهاي بعدي، انصار بيشتر از حاميان علي و اهل بيت بشمار مي آمدند.
در هر حال، در آن جلسه، بيعت نيم بندي با ابوبکر واقع شد که روز بعد به طور رسمي در مسجد پيغمبر اعلام گرديد. از اين جريان سه نکته به نظر مي رسد اول اينکه انصار به جاي اجتماع در مسجد، در سقيفه که محل متروکي بود جمع شدند زيرا با وجود مهاجرين نمي توانستند در مسجد جمع شوند و خلافت را قبضه کند، دوم اينکه بيعت با ابوبکر، چنانکه گفته مي شود يک نقشه يا توطئه پيش ساخته نبوده است بلکه يک حادثه اتفاقي، يا به قول عمر که دوران خلافتش به زبان آورده: «کانت خلافه ابي بکر شرّها».
نکته سوم، اينکه در جلسه نامي از علي و بني هاشم نبردند، و مساله نصّ بر خلافت علي عليه السلام به هر دليل، ناديده گرفته شد که اولويت اول بود، بلکه زمينه براي اولويت دوم که همان شورا و عمل به راي اکثريت صحابه است، فراهم گرديد.

پي نوشت ها :
 

1- همان، خ 162.
2- همان، ن شماره 6.
3- همان، خ 74.
4- همان، خ 205.
5- همان، خ 173.
6- همان، خ 172.
7- همان، خ 229.
8- کتاب غارات، ج1، ص 307.
9- شرح ابن ابي الحديد، ج 2، ص 35.
10- نهج البلاغه، خ 26.
11- همان، ن 62.
12- همان، ن 53.
13- سوره انفال: 74.
14- سوره توبه: 100.
 

منبع: سالنماي النهج 1-5



 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط