منصور، منصور، حسين
نويسنده: علي هاشمي
فرازي از وصيت نامه شهيد:
به حسين فکر مي کنم و ايثارش، به عاشورا مي انديشم و دشت بيکرانش، به بزرگي تمام کره زمين، حسين مي دانست که اگر عاشورا است، فردا عاشوراها خواهد بود، اگر سرزمين کربلا است، فردا تمام کره زمين کربلا خواهد شد. مي دانست که کساني هستند که از پيروان مهدي (عج) کربلاها خواهند ساخت و عاشورا بپا خواهند کرد...
پس بدانيد که ما براي انجام تکليف آمده ايم چه بکشيم و چه کشته شويم پيروزيم.
...بيشتر دعا کنيد و نماز را با خلوص بخوانيد تا لذت معنوي را درک کنيد و از گناه دور شويد.
* يازده سال بيشتر نداشت که پدر را از دست داد، مادرش خانه و زندگي را جمع کرد و از خوزستان به اصفهان نقل مکان کرد.
* تحصيلات دبيرستان را که تمام کرد به خدمت سربازي رفت، سربازي منصور مقارن با قيام ملت براي سرنگوني رژيم پهلوي بود.
* خبر دار شد که قرار است نيروهاي ارتش براي مقابله با تظاهرات مردي وارد عمل شوند مرخصي گرفت و به اصفهان آمد. مي گفت: «من در مقابل مردمي نمي ايستم و اگر مجبورم کنند به مردم شليک کنم خود افسرها را مي زنم.»
* ضد اطلاعات پادگان فهميده بود که منصور فعاليت هاي ضد رژيم پهلوي دارد. لذا او را تهديد کردند ولي فايده اي نداشت. پادگان در وضعيت سختي قرار داشت با کمک چند نفر ديگر مزدوران پهلوي را در پادگان خلع سلاح کردند و پادگان را محاصره کردند.
* پايان خدمت سربازيش مقارن شد با پيروزي انقلاب. بعد انقلاب براي ادامه تحصيل وارد انسيتو تکنولوژي (آموزشگاه شهيد مهاجر) اصفهان شد. بعد از انقلاب فرهنگي و تعطيلي دانشگاهها و مراکز آموزش عالي و شروع جنگ، منصور براي کمک به مردم آبادان و خرمشهر به خوزستان رفت.
* برگشت اصفهان عضو سپاه شد و بيست روزي را آموزش ديد و به کردستان رفت.
* تنور جنگ در خوزستان حسابي داغ شده بود، با بچه هاي اصفهان از کردستان عازم خط شير شد.
* بچه هاي اصفهان جواني را در ميان خودشان مي ديدند که بسيار خوش چهره و جذاب بود، هميشه لبخند مي زد، شوخي هايش مؤدبانه و مليح بود، لهجه اي خوزستاني و اصفهاني داشت، لکنت زبان مختصري داشت و همين صحبت کردنش را قشنگ تر مي کرد، هميشه تر و تميز و به قول بچه ها اتو کشيده بود.
* مدتي که مرخصي بود مي رفت توي ستاد رسيدگي به امور جنگ زدگان و به آنها کمک مي کرد.
* بعد از گشايش دانشگاهها، خانواده اصرار داشتند که وي ادامه تحصيل دهد اما او مي گفت: تا وقتي جنگ هست بايد در جبهه باشيم.
* شهيد رداني پور فرماندهي يک گردان را به منصور پيشنهاد کرد. او نمي پذيرفت و مي گفت اين بچه ها خيلي خوبند بايد کمي به آنها امرو نهي کند که مثل خودشان خوب باشد، دوستان ديگري هستند که بيشتر از من شايستگي اين کار را دارند. آقا مصطفي گفت شما بايد اين مسئوليت را به عهده بگيريد، منصور ديگه نه نگفت، اطاعت از دستور فرماندهي را لازم مي دانست.
* مي گفت اگر فشنگ جيره بندي است و جنگ به نفع ما پيش نمي رود همه اش زير سر بني صدر است.
* شهيد رداني پور مي گفت، اگر جنگ تمام شود افرادي مثل منصور مي توانند در نظام نقش بالايي داشته باشند. چون به مسائل روز آگاه است وخوب تحليل مي کند.
* مرحله سوم عمليات رمضان بود، يکي از نيروهاي اطلاعات از کنار معبر با آقا مصطفي رداني پور که فرماندهي سپاه سوم را عهده دار بود تماس گرفت و با نگراني گفت منصور در حال عبور دادن گردان امام حسن(ع) از معبر است، او به بچه هاي گردان دستور داده در حال پيشروي سينه زني کنند، چه کار کنيم؟ آقا مصطفي گفت: بگذاريد به حال خودشان باشند مگر خط را من و امثال من تصرف مي کنيم همين سينه زني هاست که باعث مي شود حضرت زهرا (س) عنايت کنند و رعب و وحشت در دل دشمن بيافتد. اين هم يکي از روش هاي روحيه دادن هاي عجيب منصور به نيروهاي تحت امرش بود.
* قبل از عمليات محرم لشکر امام حسين (ع) هنوز در خط زيد مستقر بود حدود ساعت 10 صبح بود که به سمت قرارگاه راه افتاديم، يک کيلومتري از دژ دور نشده بوديم که خودرو منصور متوقف شد. برگشتم و علت را پرسيدم. با لبخند گفت توي اين جعبه ها پر از فشنگ است من در اين مدتي که در اين مسير رفت وآمد داشتم دنبال فرصتي بودم تا اين فشنگ ها را جمع کنم. مهمات غنيمتي خستگي را از تن بچه ها دور مي کند. گفتم توي اين هواي گرم؟! در ديد دشمن؟! گفت: فعلاً که خبري نيست در کار خير هم بايد عجله کرد بچه ها دست به کار شدند کمي بعد عقب وانت از فشنگ کلاش و نوارهاي تيربار پر شد.
* با شهيد مهدي نصر و بچه هاي ديگر تيم فوتبال تشکيل مي دادند و بازي مي کردند، از ورزش کردن غافل نمي شد. هميشه به بچه ها سفارش مي کرد ورزش کنيد و بدنتان را آماده نگه داريد.
* موتور را روشن کرد و گفت مي خواهم بروم غسل کنم، مي خواهم خدايي شوم بالاخره راه افتاديم، ساعتي بعد از روي پل نادري از روي کرخه گذشيتم و رفتيم دو کوهه منصور در آسمان سير مي کرد،حرفهايش همه از شهادت بود. من امشب شهيد مي شوم. اين آخرين غسل من براي شهادته.
* آخرين مرتبه اي که منصور عين خوش را ترک مي کرد جلو سنگر فرماندهي ايستاد و گفت: خوب مرا ببينيد. ديگر اين روي ماه را نخواهيد ديد. يکي از بچه ها گفت: براي سلامتي تو دعا مي خوانيم تا سالم برگردي. گفت اين بار کور خوانده اي من وصيت نامه ام را نوشته ام پاک پاک، آنقدر احساس سبکي مي کنم که مي خواهم از همين جا پرواز کنم، محرم امسال براي من بوي تربيت حسين (ع) را داشت.
* بعد از تصرف شهر نفتي زبيدات نيروهاي لشکر امام حسين (ع) به سمت ارتفاعات 175 پيشروي مي کردند، حجم آتش بسيار زياد بود، منصور به عنوان فرمانده تيپ يکم لشکر امام حسين (ع) آرام و قرار نداشت. با نگراني مجروحيني را که با شور و عشق عجيبي دوستانشان را به پيشروي تشويق مي کردند تماشا مي کرد. کم کم در تاريکي آخر ستون گم شد. اما صدايش را در بي سيم مي شنيدي.
- منصور منصور حسين
- حسين جان سلام، کربلا کاري نداري؟ به خودش قسم بوي خوش آن، مشام را نوازش مي دهد.
* به بيمارستان که رسيديم و نشاني او را گرفتيم ما را بالاي سر او بردند، آقا مصطفي رداني پور ملحفه را از روي صورت او کنار زد، با تعجب او را نگاه مي کرديم. آقا مصطفي خم شد و او را بوسيد و چيزي در گوشش زمزمه کرد. ديگر روي برگشتن به منطقه را نداشتيم. اما مي دانستيم که منصور نگران ماست نگران جنگ و بچه هاست.
شهيد منصور رئيسي
- فرمانده تيپ محوري لشکر 14 امام حسين (ع)
- تولد 1337
- عروج 12/ 8/ 61 عمليات محرم
منابع: استاد موجود پرونده شهيد خاطرات همرزمان شهيد
کتاب ستارگان چشم من(1) سيد علي بني لوحي
منبع: نشريه يارا، شماره 7.
به حسين فکر مي کنم و ايثارش، به عاشورا مي انديشم و دشت بيکرانش، به بزرگي تمام کره زمين، حسين مي دانست که اگر عاشورا است، فردا عاشوراها خواهد بود، اگر سرزمين کربلا است، فردا تمام کره زمين کربلا خواهد شد. مي دانست که کساني هستند که از پيروان مهدي (عج) کربلاها خواهند ساخت و عاشورا بپا خواهند کرد...
پس بدانيد که ما براي انجام تکليف آمده ايم چه بکشيم و چه کشته شويم پيروزيم.
...بيشتر دعا کنيد و نماز را با خلوص بخوانيد تا لذت معنوي را درک کنيد و از گناه دور شويد.
* يازده سال بيشتر نداشت که پدر را از دست داد، مادرش خانه و زندگي را جمع کرد و از خوزستان به اصفهان نقل مکان کرد.
* تحصيلات دبيرستان را که تمام کرد به خدمت سربازي رفت، سربازي منصور مقارن با قيام ملت براي سرنگوني رژيم پهلوي بود.
* خبر دار شد که قرار است نيروهاي ارتش براي مقابله با تظاهرات مردي وارد عمل شوند مرخصي گرفت و به اصفهان آمد. مي گفت: «من در مقابل مردمي نمي ايستم و اگر مجبورم کنند به مردم شليک کنم خود افسرها را مي زنم.»
* ضد اطلاعات پادگان فهميده بود که منصور فعاليت هاي ضد رژيم پهلوي دارد. لذا او را تهديد کردند ولي فايده اي نداشت. پادگان در وضعيت سختي قرار داشت با کمک چند نفر ديگر مزدوران پهلوي را در پادگان خلع سلاح کردند و پادگان را محاصره کردند.
* پايان خدمت سربازيش مقارن شد با پيروزي انقلاب. بعد انقلاب براي ادامه تحصيل وارد انسيتو تکنولوژي (آموزشگاه شهيد مهاجر) اصفهان شد. بعد از انقلاب فرهنگي و تعطيلي دانشگاهها و مراکز آموزش عالي و شروع جنگ، منصور براي کمک به مردم آبادان و خرمشهر به خوزستان رفت.
* برگشت اصفهان عضو سپاه شد و بيست روزي را آموزش ديد و به کردستان رفت.
* تنور جنگ در خوزستان حسابي داغ شده بود، با بچه هاي اصفهان از کردستان عازم خط شير شد.
* بچه هاي اصفهان جواني را در ميان خودشان مي ديدند که بسيار خوش چهره و جذاب بود، هميشه لبخند مي زد، شوخي هايش مؤدبانه و مليح بود، لهجه اي خوزستاني و اصفهاني داشت، لکنت زبان مختصري داشت و همين صحبت کردنش را قشنگ تر مي کرد، هميشه تر و تميز و به قول بچه ها اتو کشيده بود.
* مدتي که مرخصي بود مي رفت توي ستاد رسيدگي به امور جنگ زدگان و به آنها کمک مي کرد.
* بعد از گشايش دانشگاهها، خانواده اصرار داشتند که وي ادامه تحصيل دهد اما او مي گفت: تا وقتي جنگ هست بايد در جبهه باشيم.
* شهيد رداني پور فرماندهي يک گردان را به منصور پيشنهاد کرد. او نمي پذيرفت و مي گفت اين بچه ها خيلي خوبند بايد کمي به آنها امرو نهي کند که مثل خودشان خوب باشد، دوستان ديگري هستند که بيشتر از من شايستگي اين کار را دارند. آقا مصطفي گفت شما بايد اين مسئوليت را به عهده بگيريد، منصور ديگه نه نگفت، اطاعت از دستور فرماندهي را لازم مي دانست.
* مي گفت اگر فشنگ جيره بندي است و جنگ به نفع ما پيش نمي رود همه اش زير سر بني صدر است.
* شهيد رداني پور مي گفت، اگر جنگ تمام شود افرادي مثل منصور مي توانند در نظام نقش بالايي داشته باشند. چون به مسائل روز آگاه است وخوب تحليل مي کند.
* مرحله سوم عمليات رمضان بود، يکي از نيروهاي اطلاعات از کنار معبر با آقا مصطفي رداني پور که فرماندهي سپاه سوم را عهده دار بود تماس گرفت و با نگراني گفت منصور در حال عبور دادن گردان امام حسن(ع) از معبر است، او به بچه هاي گردان دستور داده در حال پيشروي سينه زني کنند، چه کار کنيم؟ آقا مصطفي گفت: بگذاريد به حال خودشان باشند مگر خط را من و امثال من تصرف مي کنيم همين سينه زني هاست که باعث مي شود حضرت زهرا (س) عنايت کنند و رعب و وحشت در دل دشمن بيافتد. اين هم يکي از روش هاي روحيه دادن هاي عجيب منصور به نيروهاي تحت امرش بود.
* قبل از عمليات محرم لشکر امام حسين (ع) هنوز در خط زيد مستقر بود حدود ساعت 10 صبح بود که به سمت قرارگاه راه افتاديم، يک کيلومتري از دژ دور نشده بوديم که خودرو منصور متوقف شد. برگشتم و علت را پرسيدم. با لبخند گفت توي اين جعبه ها پر از فشنگ است من در اين مدتي که در اين مسير رفت وآمد داشتم دنبال فرصتي بودم تا اين فشنگ ها را جمع کنم. مهمات غنيمتي خستگي را از تن بچه ها دور مي کند. گفتم توي اين هواي گرم؟! در ديد دشمن؟! گفت: فعلاً که خبري نيست در کار خير هم بايد عجله کرد بچه ها دست به کار شدند کمي بعد عقب وانت از فشنگ کلاش و نوارهاي تيربار پر شد.
* با شهيد مهدي نصر و بچه هاي ديگر تيم فوتبال تشکيل مي دادند و بازي مي کردند، از ورزش کردن غافل نمي شد. هميشه به بچه ها سفارش مي کرد ورزش کنيد و بدنتان را آماده نگه داريد.
* موتور را روشن کرد و گفت مي خواهم بروم غسل کنم، مي خواهم خدايي شوم بالاخره راه افتاديم، ساعتي بعد از روي پل نادري از روي کرخه گذشيتم و رفتيم دو کوهه منصور در آسمان سير مي کرد،حرفهايش همه از شهادت بود. من امشب شهيد مي شوم. اين آخرين غسل من براي شهادته.
* آخرين مرتبه اي که منصور عين خوش را ترک مي کرد جلو سنگر فرماندهي ايستاد و گفت: خوب مرا ببينيد. ديگر اين روي ماه را نخواهيد ديد. يکي از بچه ها گفت: براي سلامتي تو دعا مي خوانيم تا سالم برگردي. گفت اين بار کور خوانده اي من وصيت نامه ام را نوشته ام پاک پاک، آنقدر احساس سبکي مي کنم که مي خواهم از همين جا پرواز کنم، محرم امسال براي من بوي تربيت حسين (ع) را داشت.
* بعد از تصرف شهر نفتي زبيدات نيروهاي لشکر امام حسين (ع) به سمت ارتفاعات 175 پيشروي مي کردند، حجم آتش بسيار زياد بود، منصور به عنوان فرمانده تيپ يکم لشکر امام حسين (ع) آرام و قرار نداشت. با نگراني مجروحيني را که با شور و عشق عجيبي دوستانشان را به پيشروي تشويق مي کردند تماشا مي کرد. کم کم در تاريکي آخر ستون گم شد. اما صدايش را در بي سيم مي شنيدي.
- منصور منصور حسين
- حسين جان سلام، کربلا کاري نداري؟ به خودش قسم بوي خوش آن، مشام را نوازش مي دهد.
* به بيمارستان که رسيديم و نشاني او را گرفتيم ما را بالاي سر او بردند، آقا مصطفي رداني پور ملحفه را از روي صورت او کنار زد، با تعجب او را نگاه مي کرديم. آقا مصطفي خم شد و او را بوسيد و چيزي در گوشش زمزمه کرد. ديگر روي برگشتن به منطقه را نداشتيم. اما مي دانستيم که منصور نگران ماست نگران جنگ و بچه هاست.
شهيد منصور رئيسي
- فرمانده تيپ محوري لشکر 14 امام حسين (ع)
- تولد 1337
- عروج 12/ 8/ 61 عمليات محرم
منابع: استاد موجود پرونده شهيد خاطرات همرزمان شهيد
کتاب ستارگان چشم من(1) سيد علي بني لوحي
منبع: نشريه يارا، شماره 7.