خروج از بن بست هاي مردانه
نويسنده:طاهره حبيبي
نگاهي به فمينيسم پست مدرنيستي
موج سوم فمينيسم در سه دهه اخير، با ورود به عرصه فلسفه و علوم و با نظريه پردازي در اين حوزه ها، خود را از موج دوم، که فقط در حوزه سياست و حقوق فعاليت مي کرد، متمايز نموده است.هرچند ميان اين گروه از دانشمندان و فيلسوفان فمينيست، اختلاف نظرهايي در اصول و مباني نظري ديده مي شود که سبب شده است آنها گرايش هاي به نسبت متنوعي داشته باشند.انتقاد از معرفت شناسي و گاه هستي شناسي مدرن غربي، يکي از درون مايه هاي اصلي همه اين گرايش ها به شمار مي آيد.در نوشتار پيش روبعضي از اين انتقادها و موارد پيشنهاد شده به جاي آنها از ديدگاه نظريه پردازان فمينيسم شرح داده شده است.
دو دسته بندي اصلي فيلسوفان به تحيلي و قاره اي، در بين فيلسوفان فمينيست نيز برقرار است.فمينيسم قاره اي،درحکم گرايشي پست مدرن، منابع فکري خود را از سنت قاره اي وام مي گيرد و به ويژه تحت تاثير پساساختار گرايي و فيلسوف هايي چون فوکو، دريدا، ليوتارف لکان و ايريگاري است.فمينيست ها از تحليل فوکو از جنسيت و ارتباط آن با قدرت و نيز از تفسير دريدا از مفاهيم «تفاوت» (Differrance)و «ساخت شکني»(deconstruction)، الهام فراواني گرفته اند.فمينيسم تحليلي، که بيشتر با پژوهش هايش در معرفت شناسي و فلسفه علم مطرح است، به شدت از معرفت شناسان اجتماعي و فيلسوفاني همچون فايرابند تأثير پذيرفته اند که در انديشه خود جايگاه ويژه اي براي تکثرگرايي و فلسفه علم است، فمينيست هاي قاره اي در زمينه هاي ديگري چون متافيزيک، اخلاق، نقد ادبي و زيبايي شناسي صاحب نظريه هاي خاصي هستند؛ با اين حال، هر دو گروه، به رغم اختلاف در مباني و متدولوژي، در انتقاد به عينيت گرايي (objectivism)، يعني يکي از مميزه هاي اصلي فلسفه و علم مدرن و باور به تکثرگرايي در حوزه انديشه هم داستان اند.
بر اين اساس، حتي زناني که وارد حوزه هاي تفکر شده اند خود را در چهارچوب زبان و انديشه مرد محور، محدود کرده و نتوانسته اند از آن فراتر روند.اين انتقاد مهمي است که پست مدرن ها متوجه موج اول و دوم فمينيسم مي دانند.در پس فعاليت سياسي آنان اين انديشه وجود داشته که مردانگي همان الگوي انسانيت است و استيفاي حقوق انساني براي زنان، يعني پذيرش اين نگاه که زنان غير همانند مردان هستند و بنابراين بايد به پاي آنها برسند و عقب ماندگي هاي خود را در اين زمينه جبران کنند.اين استيلاي الگوي مردانه، امري ضد فمينيستي و ناديده گرفتن تفاوت کيفي زن و مرد است.
اذعان به پيوند عميقي که ميان انديشه و زبان زنانه با طبيعت و جسم زنان وجود دارد، ادعايي افراطي به نظر مي رسد که انتقادهايي برآن وارد شده است.کريستوا هرگونه همانند سازي زنانگي را با زنان طبيعي و مردانگي را با مردان طبيعي رد مي کند.به زعم او، اگر کوک هنگام ورود به نظم نمادين حق انتخاب داشته باشد که با مادر يا پدر خود همسان سازي کند و اگر ميزان مردانگي يا زنانگي کودک به ميزان اين همانند سازي وابسته باشد، پس کودکان هر دو جنس از بخت يکساني در اين زمينه برخوردارند.چه بسا زناني که هرگز زنانه نينديشيده اند و البته مرداني که نوشته هايشان به شيوه هاي زنانه است.
ژنويو لويد در کتابش با عنوان «عقل مذکر»، نشان داده که زنانگي، وصفي بر سابقه در تاريخ فلسفه است و به طور معمول براي درجه بندي هاي هستي شناختي و معرفت شناختي، به کار رفته است.اذعان به مذکر بودن تفکر، ادعايي جديد نيست و حتي باور به خصلت هاي مؤنث گونه براي انواع خاصي از شناخت (مانند انفعال پذيري در ادراک حسي)امري رايج در سنت فلسفي غرب است.ثنويت افلاطوني علام عقلاني و عالم مادي نوعي از اين درجه بندي است:عقل، عنصري مذکر است که در مقابلش، ماده با ويژگي هاي مؤنث گونه قرار مي گيرد، عقل بايد اين دوگانگي را به نفع خويش حل کند و به وسيله تسلط بر ماده، از دام آن برهد.مانند اين درجه بندي ها در ديدگاه هاي فيلسوفان ديگر نيز وجود دارد، اما شايد آشکارترين شکل آن در ديدگاه اسپينوزا مطرح شده باشد که ذهن را تصور بدن مي داند؛ به اين ترتيب ذهني که تصور پيکر زنانه است با ذهني که تصور پيکر مردانه است تفاوت هاي قطعي خواهد داشت.
پس اين اصل که شناخت زنانه امري متفاوت با شناخت مردانه است (فارغ از اينکه آن را در انحصار جنس زن و برآمده از وضعيت طبيعي او بدانيم يا نه)مي تواند اصلي مشترک ميان ديدگاه هاي فمينيستي تلقي شود.معرفت شناسي فمينيستي که بيشتر گرايشي تحليلي به شمار مي آيد با بهره هايي که از اين نظر مي گيرد، منادي علم فمينيستي است.
اين جدايي قطعي ميان ذهن و عين، پروژه دکارتي علم بود که تقويت و تسلط عقلانيت مذکر را به دنبال داشت.دکارت در زماني اين انديشه را مي پرداخت که بنيان هاي جهان قرون وسطايي و پيوند عميق انسان با طبيعت در حال فروپاشي بود.دانشمند قرون وسطايي خود را گوشه اي از نظم بيکران طبيعت مي پنداشت، حال آنکه بيکن، طبيعت را مادينه اي سرکش و اسرارآميز معرفي کرد که بايد اسرارش را به دست علم کشف شود و با قدرت بر او چيره گشت و به خدمت درآوردش.
پس از دکارت، کانت کشف کرد که شناخت آدمي بر تمايز ميان شناسنده و عين استوار است.در ديدگاه کانتي، شرط داشتن جهاني عيني عبارت است از فهم پديدارها به مثابه اموري متحد و مرتبط به وسيله شمول يک آگاهي مجزا که مي تواند تمايز خود را ازجهان مورد ادراکش، براي خود متصور سازد.عينيت (objectivity)، در حکم مفهومي مرکزي در الگوي رايج معرفت شناسي غربي، هدف اصلي انتقادات معرفت شناسان فمينيست قرار گرفته است.هاردينگ اين معرفت شناسان را در سه گروه تجربه گرايي فمينيستي، نظريه ديدگاه فمينيستي (Feminist standpoint theory)و پست مدرنيسم فمينيستي طبقه بندي مي کند.هر سه جريان،با وجود تفاوت هايي که در روش و حوزه هاي پژوهش دارند، بر امتيازات خاص شناخت فمينيستي تأکيد مي کنند:
1.در شناخت زنانه، دو گانگي سوژه /ابژه جايگاهي ندارد.طرح جنبش زنان اين است که دانشي که براي زنان فراهم آورد که براي درک و اراده بدنشان به آن نيازمندند:سوژه و ابژه پژوهش يکي است.وحدت دست، مغز و قلب در کار دستي (craft laber)، که به طور معمول کار زنان است، در تقابل با دو گانه انگاري دکارتي -ذهن مقابل بدن و هر دو مقابل احساس -قرار مي گيرد.هم معرفت شناسي و هم جامعه برساخته «مردان تحت تأثير مردانگي انتزاعي»بر جدايي و تقابل ميان جهان اجتماعي و جهان طبيعي، ميان امر انتزاعي و امر انضمامي و ميان ثبات و تغيير، تأکيد مي کند و فقط در معرفت شناسي زنانه است که چنين تقابلي وجود ندارد.
2.کنترل ابژه توسط سوژه، ويژگي ديگر معرفت شناسي ذکر است که فمينيست ها در مقابل آن شناخت همدلانه را مطرح مي کنند.در بسياري از موضوع هاي پژوهش علمي، درگيري عاطفي با ابژه مي تواند افق هاي تازه اي براي سوژه باز کند و شناخت او را ثمربخش تر نمايد.اين نوع نگاه به ابژه، که از آن به «عينيت پويا»تعبير مي شود.در توجهي محبت آميز به ابژه شکل مي گيرد.در حالي که تعامل علم جديد با طبيعت، تعاملي ستيزه جو، سلطه طلب و ويرانگر است، فلسفه علم فمينيستي، نويدبخش تعاملي همدلانه و سازنده است.
3.بازتابندگي (Reflexivity)ويژگي ديگر علم در نگاه فمينيستي است که در مقابل ادعاي بي طرفي در علم مدرن قرار مي گيرد.هر چند اين بحث، به فمينيست ها اختصاص ندارد و در ديدگاه هاي فيلسوف هايي چون فايرابند و معرفت شناسان اجتماعي سابقه دارد.اين ويژگي به طور کلي به تأثير عوامل گوناگوني مانند وضعيت اجتماعي، علاقه و تعلقات، پس زمينه هاي فرضي و ...، در طرح مسئله، روش ها و تفسيرها در پژوهش هاي علمي تأکيد مي کند.به اين ترتيب بنيان هاي فلسفي براي علم فمينيستي به مثابه علمي جانشين مطرح مي شود.
فمينيسم، در حکم گرايشي فلسفي نيز، همچنان که اشاره شد، شديداً وامدار انديشه هاي فيلسوفان ديگر پست مدرن است و در کل چيزي فراتر از تحشيه هايي بر آن نظريات به شمار نمي آيد.اما با توجه به اينکه اين جريان تازه در آغاز راه خود قرار دارد، افق پژوهش براي آن باز است، به ويژه جاي مطالعات تطبيقي در اين زمينه خالي است و چنين مطالعاتي مي تواند راهگشاي رويکرد جديدي در مطالعات زنان، چه موافق با فمينيسم و چه مخالف با آن باشد.
منابع:
1.بوردو، «مذکرسازي دکارتي انديشه»، ترجمه تورج قره گزلي، از مدرنيسم تا پست مدرنيسم، تهران، نشر ني، 1385.
2.تانگ، درآمدي جامع بر نظريه هاي فمينيستي، ترجمه منيژه نجم عراقي، تهران:نشر ني، 1388
3.خاتمي، محمود، مدخل فلسفه غربي معاصر، نشر علم، 1387.
4.لويد، عقل مذکر،ترجمه محبوبه مهاجر، تهران، نشر ني، 1380.
زمانه شماره94
موج سوم فمينيسم در سه دهه اخير، با ورود به عرصه فلسفه و علوم و با نظريه پردازي در اين حوزه ها، خود را از موج دوم، که فقط در حوزه سياست و حقوق فعاليت مي کرد، متمايز نموده است.هرچند ميان اين گروه از دانشمندان و فيلسوفان فمينيست، اختلاف نظرهايي در اصول و مباني نظري ديده مي شود که سبب شده است آنها گرايش هاي به نسبت متنوعي داشته باشند.انتقاد از معرفت شناسي و گاه هستي شناسي مدرن غربي، يکي از درون مايه هاي اصلي همه اين گرايش ها به شمار مي آيد.در نوشتار پيش روبعضي از اين انتقادها و موارد پيشنهاد شده به جاي آنها از ديدگاه نظريه پردازان فمينيسم شرح داده شده است.
دو دسته بندي اصلي فيلسوفان به تحيلي و قاره اي، در بين فيلسوفان فمينيست نيز برقرار است.فمينيسم قاره اي،درحکم گرايشي پست مدرن، منابع فکري خود را از سنت قاره اي وام مي گيرد و به ويژه تحت تاثير پساساختار گرايي و فيلسوف هايي چون فوکو، دريدا، ليوتارف لکان و ايريگاري است.فمينيست ها از تحليل فوکو از جنسيت و ارتباط آن با قدرت و نيز از تفسير دريدا از مفاهيم «تفاوت» (Differrance)و «ساخت شکني»(deconstruction)، الهام فراواني گرفته اند.فمينيسم تحليلي، که بيشتر با پژوهش هايش در معرفت شناسي و فلسفه علم مطرح است، به شدت از معرفت شناسان اجتماعي و فيلسوفاني همچون فايرابند تأثير پذيرفته اند که در انديشه خود جايگاه ويژه اي براي تکثرگرايي و فلسفه علم است، فمينيست هاي قاره اي در زمينه هاي ديگري چون متافيزيک، اخلاق، نقد ادبي و زيبايي شناسي صاحب نظريه هاي خاصي هستند؛ با اين حال، هر دو گروه، به رغم اختلاف در مباني و متدولوژي، در انتقاد به عينيت گرايي (objectivism)، يعني يکي از مميزه هاي اصلي فلسفه و علم مدرن و باور به تکثرگرايي در حوزه انديشه هم داستان اند.
تفاوت جنسي
بر اين اساس، حتي زناني که وارد حوزه هاي تفکر شده اند خود را در چهارچوب زبان و انديشه مرد محور، محدود کرده و نتوانسته اند از آن فراتر روند.اين انتقاد مهمي است که پست مدرن ها متوجه موج اول و دوم فمينيسم مي دانند.در پس فعاليت سياسي آنان اين انديشه وجود داشته که مردانگي همان الگوي انسانيت است و استيفاي حقوق انساني براي زنان، يعني پذيرش اين نگاه که زنان غير همانند مردان هستند و بنابراين بايد به پاي آنها برسند و عقب ماندگي هاي خود را در اين زمينه جبران کنند.اين استيلاي الگوي مردانه، امري ضد فمينيستي و ناديده گرفتن تفاوت کيفي زن و مرد است.
اذعان به پيوند عميقي که ميان انديشه و زبان زنانه با طبيعت و جسم زنان وجود دارد، ادعايي افراطي به نظر مي رسد که انتقادهايي برآن وارد شده است.کريستوا هرگونه همانند سازي زنانگي را با زنان طبيعي و مردانگي را با مردان طبيعي رد مي کند.به زعم او، اگر کوک هنگام ورود به نظم نمادين حق انتخاب داشته باشد که با مادر يا پدر خود همسان سازي کند و اگر ميزان مردانگي يا زنانگي کودک به ميزان اين همانند سازي وابسته باشد، پس کودکان هر دو جنس از بخت يکساني در اين زمينه برخوردارند.چه بسا زناني که هرگز زنانه نينديشيده اند و البته مرداني که نوشته هايشان به شيوه هاي زنانه است.
ژنويو لويد در کتابش با عنوان «عقل مذکر»، نشان داده که زنانگي، وصفي بر سابقه در تاريخ فلسفه است و به طور معمول براي درجه بندي هاي هستي شناختي و معرفت شناختي، به کار رفته است.اذعان به مذکر بودن تفکر، ادعايي جديد نيست و حتي باور به خصلت هاي مؤنث گونه براي انواع خاصي از شناخت (مانند انفعال پذيري در ادراک حسي)امري رايج در سنت فلسفي غرب است.ثنويت افلاطوني علام عقلاني و عالم مادي نوعي از اين درجه بندي است:عقل، عنصري مذکر است که در مقابلش، ماده با ويژگي هاي مؤنث گونه قرار مي گيرد، عقل بايد اين دوگانگي را به نفع خويش حل کند و به وسيله تسلط بر ماده، از دام آن برهد.مانند اين درجه بندي ها در ديدگاه هاي فيلسوفان ديگر نيز وجود دارد، اما شايد آشکارترين شکل آن در ديدگاه اسپينوزا مطرح شده باشد که ذهن را تصور بدن مي داند؛ به اين ترتيب ذهني که تصور پيکر زنانه است با ذهني که تصور پيکر مردانه است تفاوت هاي قطعي خواهد داشت.
پس اين اصل که شناخت زنانه امري متفاوت با شناخت مردانه است (فارغ از اينکه آن را در انحصار جنس زن و برآمده از وضعيت طبيعي او بدانيم يا نه)مي تواند اصلي مشترک ميان ديدگاه هاي فمينيستي تلقي شود.معرفت شناسي فمينيستي که بيشتر گرايشي تحليلي به شمار مي آيد با بهره هايي که از اين نظر مي گيرد، منادي علم فمينيستي است.
معرفت شناسي و فلسفه علم فمينيستي
اين جدايي قطعي ميان ذهن و عين، پروژه دکارتي علم بود که تقويت و تسلط عقلانيت مذکر را به دنبال داشت.دکارت در زماني اين انديشه را مي پرداخت که بنيان هاي جهان قرون وسطايي و پيوند عميق انسان با طبيعت در حال فروپاشي بود.دانشمند قرون وسطايي خود را گوشه اي از نظم بيکران طبيعت مي پنداشت، حال آنکه بيکن، طبيعت را مادينه اي سرکش و اسرارآميز معرفي کرد که بايد اسرارش را به دست علم کشف شود و با قدرت بر او چيره گشت و به خدمت درآوردش.
پس از دکارت، کانت کشف کرد که شناخت آدمي بر تمايز ميان شناسنده و عين استوار است.در ديدگاه کانتي، شرط داشتن جهاني عيني عبارت است از فهم پديدارها به مثابه اموري متحد و مرتبط به وسيله شمول يک آگاهي مجزا که مي تواند تمايز خود را ازجهان مورد ادراکش، براي خود متصور سازد.عينيت (objectivity)، در حکم مفهومي مرکزي در الگوي رايج معرفت شناسي غربي، هدف اصلي انتقادات معرفت شناسان فمينيست قرار گرفته است.هاردينگ اين معرفت شناسان را در سه گروه تجربه گرايي فمينيستي، نظريه ديدگاه فمينيستي (Feminist standpoint theory)و پست مدرنيسم فمينيستي طبقه بندي مي کند.هر سه جريان،با وجود تفاوت هايي که در روش و حوزه هاي پژوهش دارند، بر امتيازات خاص شناخت فمينيستي تأکيد مي کنند:
1.در شناخت زنانه، دو گانگي سوژه /ابژه جايگاهي ندارد.طرح جنبش زنان اين است که دانشي که براي زنان فراهم آورد که براي درک و اراده بدنشان به آن نيازمندند:سوژه و ابژه پژوهش يکي است.وحدت دست، مغز و قلب در کار دستي (craft laber)، که به طور معمول کار زنان است، در تقابل با دو گانه انگاري دکارتي -ذهن مقابل بدن و هر دو مقابل احساس -قرار مي گيرد.هم معرفت شناسي و هم جامعه برساخته «مردان تحت تأثير مردانگي انتزاعي»بر جدايي و تقابل ميان جهان اجتماعي و جهان طبيعي، ميان امر انتزاعي و امر انضمامي و ميان ثبات و تغيير، تأکيد مي کند و فقط در معرفت شناسي زنانه است که چنين تقابلي وجود ندارد.
2.کنترل ابژه توسط سوژه، ويژگي ديگر معرفت شناسي ذکر است که فمينيست ها در مقابل آن شناخت همدلانه را مطرح مي کنند.در بسياري از موضوع هاي پژوهش علمي، درگيري عاطفي با ابژه مي تواند افق هاي تازه اي براي سوژه باز کند و شناخت او را ثمربخش تر نمايد.اين نوع نگاه به ابژه، که از آن به «عينيت پويا»تعبير مي شود.در توجهي محبت آميز به ابژه شکل مي گيرد.در حالي که تعامل علم جديد با طبيعت، تعاملي ستيزه جو، سلطه طلب و ويرانگر است، فلسفه علم فمينيستي، نويدبخش تعاملي همدلانه و سازنده است.
3.بازتابندگي (Reflexivity)ويژگي ديگر علم در نگاه فمينيستي است که در مقابل ادعاي بي طرفي در علم مدرن قرار مي گيرد.هر چند اين بحث، به فمينيست ها اختصاص ندارد و در ديدگاه هاي فيلسوف هايي چون فايرابند و معرفت شناسان اجتماعي سابقه دارد.اين ويژگي به طور کلي به تأثير عوامل گوناگوني مانند وضعيت اجتماعي، علاقه و تعلقات، پس زمينه هاي فرضي و ...، در طرح مسئله، روش ها و تفسيرها در پژوهش هاي علمي تأکيد مي کند.به اين ترتيب بنيان هاي فلسفي براي علم فمينيستي به مثابه علمي جانشين مطرح مي شود.
برخي ملاحظات
فمينيسم، در حکم گرايشي فلسفي نيز، همچنان که اشاره شد، شديداً وامدار انديشه هاي فيلسوفان ديگر پست مدرن است و در کل چيزي فراتر از تحشيه هايي بر آن نظريات به شمار نمي آيد.اما با توجه به اينکه اين جريان تازه در آغاز راه خود قرار دارد، افق پژوهش براي آن باز است، به ويژه جاي مطالعات تطبيقي در اين زمينه خالي است و چنين مطالعاتي مي تواند راهگشاي رويکرد جديدي در مطالعات زنان، چه موافق با فمينيسم و چه مخالف با آن باشد.
منابع:
1.بوردو، «مذکرسازي دکارتي انديشه»، ترجمه تورج قره گزلي، از مدرنيسم تا پست مدرنيسم، تهران، نشر ني، 1385.
2.تانگ، درآمدي جامع بر نظريه هاي فمينيستي، ترجمه منيژه نجم عراقي، تهران:نشر ني، 1388
3.خاتمي، محمود، مدخل فلسفه غربي معاصر، نشر علم، 1387.
4.لويد، عقل مذکر،ترجمه محبوبه مهاجر، تهران، نشر ني، 1380.
زمانه شماره94
/ج