رسد آدمي به جايي ...

اين شهيد نماد مجموعه اي از ايثارها از خودگذشتگي هايي است که متأسفانه اين روزها کمتر مي بينم. اگر بخواهم او را در چند کلمه معرفي کنيم، بايد بگوييم: کنجکاو، سخت کوش، سرسخت، پر جنب و جوش و فعال، پر از انرژي مثبت و جوياي حقيقت.به نظر آشنايان، او سمبل جوان هاي آن دوره است.جوان هايي که احساس مي کردند مي توانند و بايد دنيا را عوض کنند. براي اين مقاله از نشريه شاهد ياران، بهمن 1386 کمک گرفته ايم.
پنجشنبه، 3 فروردين 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رسد آدمي به جايي ...

 رسد آدمي به جايي ...
رسد آدمي به جايي ...


 

نويسنده: سيده فاطمه موسوي




 
نام: محبوبه دانش آشتياني
تولد: بهمن 1340
شهادت: 17 شهريور 1357 - ميدان ژاله
اين شهيد نماد مجموعه اي از ايثارها از خودگذشتگي هايي است که متأسفانه اين روزها کمتر مي بينم. اگر بخواهم او را در چند کلمه معرفي کنيم، بايد بگوييم: کنجکاو، سخت کوش، سرسخت، پر جنب و جوش و فعال، پر از انرژي مثبت و جوياي حقيقت.
به نظر آشنايان، او سمبل جوان هاي آن دوره است.جوان هايي که احساس مي کردند مي توانند و بايد دنيا را عوض کنند. براي اين مقاله از نشريه شاهد ياران، بهمن 1386 کمک گرفته ايم.

رسد آدمي به جايي ...
 

اسم مدرسه رفاه که به گوش تان خورده! اين مدرسه توي آن زمان خيلي اسم دَر کرده بود و پاتوي خانواده هاي معتقدي بود که مي خواستند بچه هايشان يک بچه مسلمان با بنيان هاي قوي بار بيايند. اين مدرسه يکي از پايگاه هاي مبارزاتي شهيد بهشتي، شهيد رجايي و... بود و سعي مي شد از معلمان مبارز در آن استفاده شود. قهرمان قصه ما سال هاي ابتدايي و راهنمايي اش را در آن جا گذراند.
پدرش روحاني بود و فرهنگي. زبان هم درس مي داد. کلاً آدم روشني بود. بعد از انقلاب هم شد نماينده مردم آشتيان و بعد هم در حادثه هفتم تير شهيد شد.
دوره راهنمايي محبوبه، اوج فعاليت هاي سياسي و مبارزاتي در مدرسه رفاه بود. در اين دوره، محبوبه دائم مطالعه مي کرد و خوب هم مي فهميد. عمو و پدرش هم در کنارش بودند و به سؤال هايي که در ذهنش مطرح مي شدند، پاسخ مي داند. آن ها با بزرگاني چون شهيد مفتح و مطهري دوستي داشتند و اين رفت و آمدها روي محبوبه بي تأثير نبود.

خراب کارهاي کوچولو؟!
 

در همان دوره، در مدرسه رفاه را تخته کردند و محبوبه و بعضي دوستانش به ناچار به دبيرستان هشترودي رفتند. مسئولان مدرسه، ديد خوبي به بچه هاي مدرسه رفاه نداشتند و به چشم يک خراب کار کوچولو که چه عرض کنم، به چشم يک خراب کار حرفه اي و دانه درشت بهشان نگاه مي کردند! با اين حساب، محيط دبيرستان براي فعاليت هاي ديني و سياسي، مساعد نبود؛ اما محبوبه و دوستانش، از هر وسيله اي براي فعاليت استفاده مي کردند. محبوبه هم از پدرش و هم از جاهاي ديگر، اعلاميه هاي امام را مي گرفت و مي نشست با دوستانش رونويسي و تکثير مي کرد.

بهونه، بي بهونه!
 

رياضي فيزيک مي خواند و خيلي هم بچه با استعدادي بود. بيشتر وقتش را صرف مطالعه آزاد مي کرد. البته از همان هفت، هشت سالگي، خيلي مطالعه مي کرد و درباره اسلام و مذهب، خيلي کنجکاو بود. او با بعضي از دوستانش هفته اي دوبار جلسه هاي خصوصي و بحث و گفت و گو داشتند نهج البلاغه مي خواندند و در مورد اسلام تحقيق مي کردند. هميشه از دوستانش مي خواست که مطالعه جمعي داشته باشند. برنامه مطالعاتي منظمي داشته باشد تا به نتيجه برسند و با مطالعات پراکنده، ذهن شان را تبديل به يک کتابخانه بي نظم نکنند. از آن ها مي خواست در مطالعات شان، فقط مصرف کننده نباشند و قدرت تجزيه و تحليل را در خودشان از بين نبرند. خودش مي گفت: من حتي موقعي که دارم ظرف مي شورم، به مسائل ديني و سؤال و جواب هايي که مطرح هستند، فکر مي کنم.
معضلي هم که بين بچه هاي انقلابي افتاده بود، اين بود که به بهانه مبارزه، درس نمي خواندند. مي گفت نبايد به بهانه مبارزه، در درس خواندن تنبلي کنند؛ بلکه بايد به خاطر هدف شان بهتر درس بخوانند.

ببخشيد، من شما رو مي شناسم؟!
 

پايين تر از خيابان سيروس، کتابخانه اي را اداره مي کرد. يک کيف صنايع دستي داشت که توي آن کتاب مي گذاشت و بعد از مدرسه، به مناطق جنوب شهر مي رفت و براي بچه هاي آن جا کتاب مي برد. معلم قرآن شان هم بود. با کتاب هايي که به آن ها مي داد تا بخوانند و خلاصه کنند، يک جور برنامه ي مطالعاتي دقيق و هدف دار برايشان گذاشته بود. با قصه هايي که درباره تاريخ اسلام برايشان مي گفت، به ظاهر داشت سرگرم شان مي کرد؛ اما در واقع روي آن ها کار مي کرد تا هدايت شان کند. با اين کارش يک حرکت اجتماعي عميق و به دور از جنجال گروه ها را در ميان کودکان و نوجوانان آغاز کرده بود.
حالا اين بچه هايي که براي درس قرآن به مسجد مي آمدند، تروتميز و اتو کشيده که نبودند. بيشترشان سر و وضع بسيار ژوليده و کثيفي داشتند، طوري که آدم واقعا رغبت نمي کردند حتي با آن ها دست بدهد. اما محبوبه اين بچه هاي چرک و چپل را کلي تحويل مي گرفت. اصلا مهرباني و تواضع جزو ذاتش بود و به خودش نمي بست. در همان برخورد اول طوري رفتار مي کرد که انگار سال هاست تو را مي شناسد. آدم خودش شک مي کرد که نکند او را قبلا ديده و با او آشنا شده و خبر ندارد.

يه نيگا به ساعتت بنداز!
 

وقت شناسي اش زبان زد همه بود. وقتي مي گويم وقت شناسي، حساب دقيقه ها و ثانيه هاست. جوري با دوستانش قرار مي گذاشت که واقعاً يک دقيقه پس و پيش نمي شد.
با يکي از دوستانش در مسجد «گلشن» ساعت 6 صبح قرار داشت. از خانه شان تا آن جا راه کمي نبود. يک بار نشد که دير کند. حتي يک بار خودش را با وانت رسانده بود تا سر وقت برسد. حالا اين را نگفتيم که بپريد بالا وانت و علي است و مدد. نمي خواهد آرتيست بازي دربياوريد. فقط خواستيم بگوييم چقدر وقت شناس بوده و مثل ما زود آمدن را به معناي بي کاري! و دير آمدن را به معناي باکلاسي! تفسير نمي کرده.
با دوستانش قرار گذاشته بودند که اگر کسي يکي دو دقيقه دير کرد، بايد يک تنبيه براي خودش در نظر بگيرد؛ مثلا در ازاي هر بار دير آمدن، يک روز روزه بگيرد.
حالا که گفتيم روزه، بگذاريد اين را هم بگويم، خيلي هم روزه مي گرفت. مي گفتند حالا که ماه رمضان نيست. مي گفت هم ثواب دارد، هم روزه هاي قضاي پدربزرگ و مادربزرگ را ادا مي کنم. ظاهراً در روز 17 شهريور هم با زبان روزه شهيد شد.

چطور دل تان مي آيد ...
 

عروسي خواهرش بود و مي خواستند جشن بگيرند. گفت: در شيراز عده اي از خواهر و برادرهاي ما شهيد شده اند. شما چطور دل تان مي آيد جشن بگيريد؟ خواهرم مي تواند با يک مراسم ساده هم عقد شود.

بي گدار به آب نمي زد
 

با هر کسي و در هر جايي بحث نمي کرد. از آن آدم هايي نبود که با شنيدن يک کلمه حرف مخالف، خون شان به جوش مي آيد. هميشه از حرف هاي بي نتيجه و جنگ هاي لفظي دوري مي کرد.
خيلي مسائل امنيتي را رعايت مي کرد و حواسش حسابي جمع بود. جوري لباس مي پوشيد که کسي به او شک نکند و نفهمد که فعاليت سياسي مي کند. بعضي دوستانش به او مي خنديدند که چرا مثل همه کساني که مدعي مبارزه بودند، لباس نمي پوشد؛ ولي بعدها فهميدند که از ميان همه شان، واقعا او بوده که داشته با نهايت هوشمندي مبارزه مي کرده.
هر وقت مي ديد شرايط مشکوک است، چادر سياهش را درمي آورد، در کيفش مي گذاشت و چادر رنگي سر مي کرد. وقتي هم که شهيد شد، چيزي جز يک اعلاميه امام همراهش نبود.

مبارزه با سر و صورت ديني
 

قرآن را طوري خوانده بود که در حاشيه همه صفحه ها مطلب و سؤال نوشته بود. مسائل سياسي را هم دقيقا بر مبناي اصول ديني ارزيابي و تحليل مي کرد. دوستانش بعدها فهميدند که از طريق شهيد مالکي و شهيد بهشتي، دارد روي قرآن کار مي کند.
در دوره اي که انقلابي فيلم «گوزن ها» را به عنوان يک فيلم انقلابي مي ديدند و تحليل مي کردند، در دوره اي که هر چه بود، حرف از مبارزه و عمل و شعار ضد رژيم بود، او روي صحيفه سجاديه کار مي کرد. يعني متوجه ريشه ها بود. مي دانست چي مي خواهد.
يک بار با دوستش سوار تاکسي شد. راننده موسيقي گذاشته بود. به محض اين که نشستند، محبوبه بدون مقدمه و با لحن کاملا جدي و محکم به راننده گفت که ضبط را خاموش کند. او هم در کمال تعجب خاموش کرد؛ يعني اصلا جاي بحث و جدال براي راننده نگذاشت. آن هم در آن شرايط که کسي اين جور حرف ها را تحويل نمي گرفت.

نشانش کرده بودند!
 

روز قبل از 17 شهريور توي راهپيمايي شرکت کرده بود و پاهايش حسابي تاول زده بودند.
روز 17 شهريور با دوستانش در خيابان «فرح آباد» قرار گذاشته بود که از آن جا دسته جمعي به طرف ميدان ژاله بروند. مي گفتند توي تيراندازي با عده اي داشته مي رفته سمت چهارراه کوکاکولا که تير مي نشيند توي قلبش. مي گفتند ساواکي ها نشانش کرده بودند.
جنازه اش را تحويل ندادند. جلوي چشم خانواده اش توي قطعه 14 بهشت زهرا که قطعه آدم هاي ناشناس بود، دفنش کردند. فقط محبوبه، شهيد آن روز نبود. در کنار جسد محبوبه، صدها شهيد ديگر هم بودند؛ جوانان سيزده چهارده ساله، کودکان و حتي زني پا به ماه که چند گلوله به شکمش خورده بود. کسي اجازه نداشت خودش شهيدش را به خاک بسپارد و بر مزارش نام او را حک کند.
حتي نگذاشتند يک مراسم درست و حسابي بگيرند؛ قدغن بود. حتي در مراسم ساده اي که خانواده اش گرفتند، ساواکي ها کلي دردسر درست کردند.

يار دبستاني من ...
 

مدرسه که باز شد، کلاس ها روي تخته، شهادت او را خبر داده بودند. دوستانش گلدان زيبايي خريدند. و روي صندلي اش گذاشتند. هر معلمي که مي آمد و مي پرسيد، برايش توضيح مي دادند و همين بهانه اي شده بود براي يادآوري نام و خاطرات محبوبه. تأثير شهادت او بر هم سن و سال هاي او در سال 57 خيلي زياد بود. خواهر و مادرش آمدند و براي بچه هاي مدرسه صحبت کردند که خيلي روي آن ها تأثير گذاشت. دوستانش به همين بهانه، تبليغات انجمن اسلامي را افزايش دادند و همين باعث شد خيلي از بچه هايي هم که خانواده مقيدي نداشتند، تغيير روش بدهند و به جريان انقلاب بپيوندند.
شهادتش، توي خانواده هم اثرگذار بود. پدرش بعد از شهادت او روحيه خاصي پيدا کرده بود. «علي دانش» در آن زمان بيش تر يک آدم فرهنگي بود و هميشه اعتقاد داشت که کارها را بايد از مسيري فرهنگي پيش برد و انسان سازي کرد، ولي وقتي موج انقلاب پيش آمد و محبوبه هم شهيد شد، او هم با اين رويه همراه شد.

هر چي شماها دارين، مال خودمونه!
 

اوايل انقلاب، که بازار بِکِش بِکِش حسابي داغ بود، نشريه «مجاهد» مربوط به منافقين، عکس محبوبه را چاپ کرده و سعي کرده بود او را به نوعي به اين سازمان منتسب کند؛ اما گفتيم که او حواسش حسابي جمع بود و هيچ وقت جذب گروه هاي ديگر نشد و بازي نخورد.
عمو و پدر و خانواده محبوبه هم به جريان هاي سياسي آگاهي داشتند و مانع از جذب او به گروه خاصي مي شدند.
منبع: ماهنامه ديدار آشنا شماره 131



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط