رسد آدمي به جايي ...
نويسنده: سيده فاطمه موسوي
نام: محبوبه دانش آشتياني
تولد: بهمن 1340
شهادت: 17 شهريور 1357 - ميدان ژاله
اين شهيد نماد مجموعه اي از ايثارها از خودگذشتگي هايي است که متأسفانه اين روزها کمتر مي بينم. اگر بخواهم او را در چند کلمه معرفي کنيم، بايد بگوييم: کنجکاو، سخت کوش، سرسخت، پر جنب و جوش و فعال، پر از انرژي مثبت و جوياي حقيقت.
به نظر آشنايان، او سمبل جوان هاي آن دوره است.جوان هايي که احساس مي کردند مي توانند و بايد دنيا را عوض کنند. براي اين مقاله از نشريه شاهد ياران، بهمن 1386 کمک گرفته ايم.
پدرش روحاني بود و فرهنگي. زبان هم درس مي داد. کلاً آدم روشني بود. بعد از انقلاب هم شد نماينده مردم آشتيان و بعد هم در حادثه هفتم تير شهيد شد.
دوره راهنمايي محبوبه، اوج فعاليت هاي سياسي و مبارزاتي در مدرسه رفاه بود. در اين دوره، محبوبه دائم مطالعه مي کرد و خوب هم مي فهميد. عمو و پدرش هم در کنارش بودند و به سؤال هايي که در ذهنش مطرح مي شدند، پاسخ مي داند. آن ها با بزرگاني چون شهيد مفتح و مطهري دوستي داشتند و اين رفت و آمدها روي محبوبه بي تأثير نبود.
معضلي هم که بين بچه هاي انقلابي افتاده بود، اين بود که به بهانه مبارزه، درس نمي خواندند. مي گفت نبايد به بهانه مبارزه، در درس خواندن تنبلي کنند؛ بلکه بايد به خاطر هدف شان بهتر درس بخوانند.
حالا اين بچه هايي که براي درس قرآن به مسجد مي آمدند، تروتميز و اتو کشيده که نبودند. بيشترشان سر و وضع بسيار ژوليده و کثيفي داشتند، طوري که آدم واقعا رغبت نمي کردند حتي با آن ها دست بدهد. اما محبوبه اين بچه هاي چرک و چپل را کلي تحويل مي گرفت. اصلا مهرباني و تواضع جزو ذاتش بود و به خودش نمي بست. در همان برخورد اول طوري رفتار مي کرد که انگار سال هاست تو را مي شناسد. آدم خودش شک مي کرد که نکند او را قبلا ديده و با او آشنا شده و خبر ندارد.
با يکي از دوستانش در مسجد «گلشن» ساعت 6 صبح قرار داشت. از خانه شان تا آن جا راه کمي نبود. يک بار نشد که دير کند. حتي يک بار خودش را با وانت رسانده بود تا سر وقت برسد. حالا اين را نگفتيم که بپريد بالا وانت و علي است و مدد. نمي خواهد آرتيست بازي دربياوريد. فقط خواستيم بگوييم چقدر وقت شناس بوده و مثل ما زود آمدن را به معناي بي کاري! و دير آمدن را به معناي باکلاسي! تفسير نمي کرده.
با دوستانش قرار گذاشته بودند که اگر کسي يکي دو دقيقه دير کرد، بايد يک تنبيه براي خودش در نظر بگيرد؛ مثلا در ازاي هر بار دير آمدن، يک روز روزه بگيرد.
حالا که گفتيم روزه، بگذاريد اين را هم بگويم، خيلي هم روزه مي گرفت. مي گفتند حالا که ماه رمضان نيست. مي گفت هم ثواب دارد، هم روزه هاي قضاي پدربزرگ و مادربزرگ را ادا مي کنم. ظاهراً در روز 17 شهريور هم با زبان روزه شهيد شد.
خيلي مسائل امنيتي را رعايت مي کرد و حواسش حسابي جمع بود. جوري لباس مي پوشيد که کسي به او شک نکند و نفهمد که فعاليت سياسي مي کند. بعضي دوستانش به او مي خنديدند که چرا مثل همه کساني که مدعي مبارزه بودند، لباس نمي پوشد؛ ولي بعدها فهميدند که از ميان همه شان، واقعا او بوده که داشته با نهايت هوشمندي مبارزه مي کرده.
هر وقت مي ديد شرايط مشکوک است، چادر سياهش را درمي آورد، در کيفش مي گذاشت و چادر رنگي سر مي کرد. وقتي هم که شهيد شد، چيزي جز يک اعلاميه امام همراهش نبود.
در دوره اي که انقلابي فيلم «گوزن ها» را به عنوان يک فيلم انقلابي مي ديدند و تحليل مي کردند، در دوره اي که هر چه بود، حرف از مبارزه و عمل و شعار ضد رژيم بود، او روي صحيفه سجاديه کار مي کرد. يعني متوجه ريشه ها بود. مي دانست چي مي خواهد.
يک بار با دوستش سوار تاکسي شد. راننده موسيقي گذاشته بود. به محض اين که نشستند، محبوبه بدون مقدمه و با لحن کاملا جدي و محکم به راننده گفت که ضبط را خاموش کند. او هم در کمال تعجب خاموش کرد؛ يعني اصلا جاي بحث و جدال براي راننده نگذاشت. آن هم در آن شرايط که کسي اين جور حرف ها را تحويل نمي گرفت.
روز 17 شهريور با دوستانش در خيابان «فرح آباد» قرار گذاشته بود که از آن جا دسته جمعي به طرف ميدان ژاله بروند. مي گفتند توي تيراندازي با عده اي داشته مي رفته سمت چهارراه کوکاکولا که تير مي نشيند توي قلبش. مي گفتند ساواکي ها نشانش کرده بودند.
جنازه اش را تحويل ندادند. جلوي چشم خانواده اش توي قطعه 14 بهشت زهرا که قطعه آدم هاي ناشناس بود، دفنش کردند. فقط محبوبه، شهيد آن روز نبود. در کنار جسد محبوبه، صدها شهيد ديگر هم بودند؛ جوانان سيزده چهارده ساله، کودکان و حتي زني پا به ماه که چند گلوله به شکمش خورده بود. کسي اجازه نداشت خودش شهيدش را به خاک بسپارد و بر مزارش نام او را حک کند.
حتي نگذاشتند يک مراسم درست و حسابي بگيرند؛ قدغن بود. حتي در مراسم ساده اي که خانواده اش گرفتند، ساواکي ها کلي دردسر درست کردند.
شهادتش، توي خانواده هم اثرگذار بود. پدرش بعد از شهادت او روحيه خاصي پيدا کرده بود. «علي دانش» در آن زمان بيش تر يک آدم فرهنگي بود و هميشه اعتقاد داشت که کارها را بايد از مسيري فرهنگي پيش برد و انسان سازي کرد، ولي وقتي موج انقلاب پيش آمد و محبوبه هم شهيد شد، او هم با اين رويه همراه شد.
عمو و پدر و خانواده محبوبه هم به جريان هاي سياسي آگاهي داشتند و مانع از جذب او به گروه خاصي مي شدند.
منبع: ماهنامه ديدار آشنا شماره 131
تولد: بهمن 1340
شهادت: 17 شهريور 1357 - ميدان ژاله
اين شهيد نماد مجموعه اي از ايثارها از خودگذشتگي هايي است که متأسفانه اين روزها کمتر مي بينم. اگر بخواهم او را در چند کلمه معرفي کنيم، بايد بگوييم: کنجکاو، سخت کوش، سرسخت، پر جنب و جوش و فعال، پر از انرژي مثبت و جوياي حقيقت.
به نظر آشنايان، او سمبل جوان هاي آن دوره است.جوان هايي که احساس مي کردند مي توانند و بايد دنيا را عوض کنند. براي اين مقاله از نشريه شاهد ياران، بهمن 1386 کمک گرفته ايم.
رسد آدمي به جايي ...
پدرش روحاني بود و فرهنگي. زبان هم درس مي داد. کلاً آدم روشني بود. بعد از انقلاب هم شد نماينده مردم آشتيان و بعد هم در حادثه هفتم تير شهيد شد.
دوره راهنمايي محبوبه، اوج فعاليت هاي سياسي و مبارزاتي در مدرسه رفاه بود. در اين دوره، محبوبه دائم مطالعه مي کرد و خوب هم مي فهميد. عمو و پدرش هم در کنارش بودند و به سؤال هايي که در ذهنش مطرح مي شدند، پاسخ مي داند. آن ها با بزرگاني چون شهيد مفتح و مطهري دوستي داشتند و اين رفت و آمدها روي محبوبه بي تأثير نبود.
خراب کارهاي کوچولو؟!
بهونه، بي بهونه!
معضلي هم که بين بچه هاي انقلابي افتاده بود، اين بود که به بهانه مبارزه، درس نمي خواندند. مي گفت نبايد به بهانه مبارزه، در درس خواندن تنبلي کنند؛ بلکه بايد به خاطر هدف شان بهتر درس بخوانند.
ببخشيد، من شما رو مي شناسم؟!
حالا اين بچه هايي که براي درس قرآن به مسجد مي آمدند، تروتميز و اتو کشيده که نبودند. بيشترشان سر و وضع بسيار ژوليده و کثيفي داشتند، طوري که آدم واقعا رغبت نمي کردند حتي با آن ها دست بدهد. اما محبوبه اين بچه هاي چرک و چپل را کلي تحويل مي گرفت. اصلا مهرباني و تواضع جزو ذاتش بود و به خودش نمي بست. در همان برخورد اول طوري رفتار مي کرد که انگار سال هاست تو را مي شناسد. آدم خودش شک مي کرد که نکند او را قبلا ديده و با او آشنا شده و خبر ندارد.
يه نيگا به ساعتت بنداز!
با يکي از دوستانش در مسجد «گلشن» ساعت 6 صبح قرار داشت. از خانه شان تا آن جا راه کمي نبود. يک بار نشد که دير کند. حتي يک بار خودش را با وانت رسانده بود تا سر وقت برسد. حالا اين را نگفتيم که بپريد بالا وانت و علي است و مدد. نمي خواهد آرتيست بازي دربياوريد. فقط خواستيم بگوييم چقدر وقت شناس بوده و مثل ما زود آمدن را به معناي بي کاري! و دير آمدن را به معناي باکلاسي! تفسير نمي کرده.
با دوستانش قرار گذاشته بودند که اگر کسي يکي دو دقيقه دير کرد، بايد يک تنبيه براي خودش در نظر بگيرد؛ مثلا در ازاي هر بار دير آمدن، يک روز روزه بگيرد.
حالا که گفتيم روزه، بگذاريد اين را هم بگويم، خيلي هم روزه مي گرفت. مي گفتند حالا که ماه رمضان نيست. مي گفت هم ثواب دارد، هم روزه هاي قضاي پدربزرگ و مادربزرگ را ادا مي کنم. ظاهراً در روز 17 شهريور هم با زبان روزه شهيد شد.
چطور دل تان مي آيد ...
بي گدار به آب نمي زد
خيلي مسائل امنيتي را رعايت مي کرد و حواسش حسابي جمع بود. جوري لباس مي پوشيد که کسي به او شک نکند و نفهمد که فعاليت سياسي مي کند. بعضي دوستانش به او مي خنديدند که چرا مثل همه کساني که مدعي مبارزه بودند، لباس نمي پوشد؛ ولي بعدها فهميدند که از ميان همه شان، واقعا او بوده که داشته با نهايت هوشمندي مبارزه مي کرده.
هر وقت مي ديد شرايط مشکوک است، چادر سياهش را درمي آورد، در کيفش مي گذاشت و چادر رنگي سر مي کرد. وقتي هم که شهيد شد، چيزي جز يک اعلاميه امام همراهش نبود.
مبارزه با سر و صورت ديني
در دوره اي که انقلابي فيلم «گوزن ها» را به عنوان يک فيلم انقلابي مي ديدند و تحليل مي کردند، در دوره اي که هر چه بود، حرف از مبارزه و عمل و شعار ضد رژيم بود، او روي صحيفه سجاديه کار مي کرد. يعني متوجه ريشه ها بود. مي دانست چي مي خواهد.
يک بار با دوستش سوار تاکسي شد. راننده موسيقي گذاشته بود. به محض اين که نشستند، محبوبه بدون مقدمه و با لحن کاملا جدي و محکم به راننده گفت که ضبط را خاموش کند. او هم در کمال تعجب خاموش کرد؛ يعني اصلا جاي بحث و جدال براي راننده نگذاشت. آن هم در آن شرايط که کسي اين جور حرف ها را تحويل نمي گرفت.
نشانش کرده بودند!
روز 17 شهريور با دوستانش در خيابان «فرح آباد» قرار گذاشته بود که از آن جا دسته جمعي به طرف ميدان ژاله بروند. مي گفتند توي تيراندازي با عده اي داشته مي رفته سمت چهارراه کوکاکولا که تير مي نشيند توي قلبش. مي گفتند ساواکي ها نشانش کرده بودند.
جنازه اش را تحويل ندادند. جلوي چشم خانواده اش توي قطعه 14 بهشت زهرا که قطعه آدم هاي ناشناس بود، دفنش کردند. فقط محبوبه، شهيد آن روز نبود. در کنار جسد محبوبه، صدها شهيد ديگر هم بودند؛ جوانان سيزده چهارده ساله، کودکان و حتي زني پا به ماه که چند گلوله به شکمش خورده بود. کسي اجازه نداشت خودش شهيدش را به خاک بسپارد و بر مزارش نام او را حک کند.
حتي نگذاشتند يک مراسم درست و حسابي بگيرند؛ قدغن بود. حتي در مراسم ساده اي که خانواده اش گرفتند، ساواکي ها کلي دردسر درست کردند.
يار دبستاني من ...
شهادتش، توي خانواده هم اثرگذار بود. پدرش بعد از شهادت او روحيه خاصي پيدا کرده بود. «علي دانش» در آن زمان بيش تر يک آدم فرهنگي بود و هميشه اعتقاد داشت که کارها را بايد از مسيري فرهنگي پيش برد و انسان سازي کرد، ولي وقتي موج انقلاب پيش آمد و محبوبه هم شهيد شد، او هم با اين رويه همراه شد.
هر چي شماها دارين، مال خودمونه!
عمو و پدر و خانواده محبوبه هم به جريان هاي سياسي آگاهي داشتند و مانع از جذب او به گروه خاصي مي شدند.
منبع: ماهنامه ديدار آشنا شماره 131