من بهار امامتم

اين جا سامرا است. ديار دردهاي ديرين، ديار اسارت ها و حصارها، ديار نامردمي ها. اين جا سامرا است و من کودکي که پنجمين بهار زندگي ام را پشت سر گذاشته ام. صداي اذان مي آيد. بي گمان از خانه ماست. درست همان...
شنبه، 5 فروردين 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
من بهار امامتم

 من بهار امامتم
من بهار امامتم


 

نويسنده: ناهيد رحيمي




 
اين جا سامرا است. ديار دردهاي ديرين، ديار اسارت ها و حصارها، ديار نامردمي ها. اين جا سامرا است و من کودکي که پنجمين بهار زندگي ام را پشت سر گذاشته ام. صداي اذان مي آيد. بي گمان از خانه ماست. درست همان طور که پدر، وعده داده بود. پنج ساله ام، اما خوب مي دانم معناي ظلم را، معناي به ناحق ريختن خون شريفي را، صداي اذان مي آيد. حتم دارم از خانه ماست، از حجره ساده پدرم.
پدرم خيلي جوان است و پدرش نيز خيلي جوان بود. انگار خط عمر اين خاندان، هر چه به من نزديک تر مي شد، کوتاه تر مي شد. گويي اين داستان، سر آن دارد تا هر چه زودتر به من برسد.
پدرم خيلي جوان بود. بيست و هشتمين بهار عمرش را پشت سر گذاشته و سخت نگران من بود، اما دلش به وعده هاي پدران و جدمان گرم بود که او هم آخرين برگ از داستان رسالت بود.
صداي اذان بيش تر به ضجه مي ماند تا اذان. خانه مان سياه پوش است و صدايي شبيه صداي بال کبوتراني که فرود مي آيند، در گوشه گوشه اين سراي غم زده به گوش مي رسد و در فضايش بوي عطري پيچيده که برايم خيلي آشناست.
هيچ کس نمي داند ناله هاي جان گداز اهل خانه، آسمان را بر سرم مي کوبد، اما به قول پدر قول داده ام که نگريم و سينه چاک نکنم.
فرشته هاي کوچولو و گريان دور تا دورم را گرفته اند و منتظرند تا من هم به خيل عزاداران بپيوندم، اما صبر کنيد، فرشته هاي نازنين، صبر کنيد.
پدرم همان وقت که انگشترش را با نگين سبزش، از انگشت بيرون آورد و در مشت کوچکم گذاشت و با نگاه گيرايش هر آن چه را که از حقيقت مانده بود، در جانم مي ريخت، مرا به صبر تشويق کرد. او براي من و منتظرانم، آن ها که صبورند، دعا کرد و من منتظرم تا عمويم جعفر، با آن نگاه سرد و نامهربانش، بر جسد پدرم حاضر شود تا به دروغ، خودش را جانشين او معرفي کند و بر او نماز گزارد.
حالا من با قدم هاي کوچک، اما استوار، به او بر حق، کذاب مي خوانندش، نزديک مي شوم. چشم جعفر کذاب که به من مي افتد، سخت مي لرزد و از مقابل جسد پدرم کنار مي رود و جمعيتي که با او دست بيعت دادند و چشم هايشان براي ديدن حقيقت کور است، مرا که پدرم از چشم نامحرمشان دور نگاهم داشته بود، با شگفتي و بهت مي نگرند.
به پدرم و لبخند زيبايي که بر صورتش نقش بسته مي نگرم و به فرشته هايي که دور تا دورش را گرفته اند و مي گريند و با ديدن من بر مي خيزند و تعظيم مي کنند.
آه پدر، چه مهربان بودي و بر اين نامردمان فتنه گر و آن ها چه بد کردند با تو که نشانه خدا بودي بر زمين. آسوده بخواب پدرم، آسوده بخواب که من با همه کودکي ام، اين جا ايستاده ام. کنار تو. در راه تو.
پدر، چه زود تنهايي را تجربه مي کنم و چه زود، وام دار بار سنگين هدايت مي شوم، اما من نمي گريم و بر تو نماز مي گزارم و هر آن چه گفته اي انجام مي دهم.
چشم هاي خونين، با نيزه هاي بلند و شمشيرهاي بران به من نزديک مي شوند، اما صداي بال هاي فرشتگان، از سرداب، مرا به خود مي خوانند و دستم را گرفته اند و از پله هاي سرداب پايينم مي برند.
پدر، من همين جا هستم، کنار همين نامردمان و کنار همين ياران اندک تو و منتظر مي مانم تا فرمان عظيم خداوند بر من فرود آيد، منتظرم تا باري که امروز بر دوشم نهاده اي را، به سر منزل برسانم.
منبع: نشريه انتظار نوجوان-ش56.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط