فرمانده گمنام دستمال سرخ ها
نويسنده: سيده فاطمه موسوي
نام : علي اصغر وصالي تهراني فرد
تولد: 1329
شهادت: آبان 1359
بالاخره اين که اين منطقه، دارالمؤمنين تهران است و اهالي اش مردماني متدين و مبارز بوده اند و هستند. توي همين دوره معاصر، فعاليت جمعيت فدائيان اسلام و مبارازات شهيد آيت الله سعيدي هم توي اين منطقه بوده است. منطقه دولاب، صدها شهيد هم در طول هشت سال دفاع مقدس داده است. کساني مثل شهيد «ابراهيم هادي» که درباره اش کتاب «سلام بر ابراهيم» را نوشته اند، شهيد «حميد توتوني دولابي»، شهيد «جواد صراف» که يکي از فرماندهان خط شکن گردان «شهادت» لشکر 27 محمد رسول الله بوده است و شهيد «علي اصغر وصالي تهراني فرد»، فرمانده شجاع گروه «دستمال سرخ ها».
راستش شهيد علي اصغر وصالي تهراني فرد، که به اصغر وصالي معروف شده بود، آدم خيلي عجيبي بود. بچه خيابان شيوا و کرمان و منطقه دولاب بود. قدي کوتاه داشت و ريز نقش بود؛ اما قلبي بزرگ داشت و يک دنيا جگر.
اصغر طعم زندان چشيده و از مبارزان قديم انقلاب بود. در جريان انقلاب، چون در چاپخانه کار مي کرد، اعلاميه هاي حضرت امام (رحمه الله) را منتشر کرد. عضو سازمان مجاهدين خلق شد و توانست به سختي از ايران خارج شده و دوره هاي چريکي را در ميان مبارزان فلسطيني بگذراند. بعد به ايران آمد و زندگي مخفي خود را شروع کرد تا اين که بازداشت شد.
اول به اعدام و بعد با يک درجه تخفيف به حبس ابد محکوم شد؛ ولي بعدها حکم تغيير کرد و دوازده سال زندان برايش بريدند. در اواخر سال 56 هم بعد ز پنج سال و نيم حبس، از زندان آزاد شد.
در همان زندان بود که سازمان مجاهدين را خوب شناخت و راهش را جدا کرد. مي گفتند در زندان اوين يک بار با مسعود رجوي سرشاخ شد و با کله رفت توي صورت مسعود رجوي. بالاخره اصغر، پهلوان زورخانه اي بود و در قديم نوچه زورخنه «کريم سياه». پدرش هم قهرمان و استاد چرخ بود و معروف به «حسن چرخي»؛ کلي توفيرش بود با يک بچه سوسول مرفه که فقط خوب ادا در مي آورد و خوب شعار مي داد.
اصغر در واقعه گنبد، دمار از روزگار منافقين درآورد، بعد هم در وقايع کردستان و غائله پاوه. سران ضد انقلاب او را خوب مي شناختند؛ از همان زندان شاه. کم حرف مي زد و بيش تر مرد عمل بود. آدم تيز هوش، زرنگ و ورزيده اي بود.
او و محمد بروجردي، در کردستان اسم در کرده بودند و نفس ضد انقلاب ها را گرفته بودند. ضد انقلاب ها که پاوه را محاصره کرده بودند، گفته بودند: آي مردم، آي پاسدارهاي بومي، ما با شما هيچ کاري نداريم. طرف حساب ما چمران و اصغر وصالي و پاسدارها هستند. ما سر اين ها را مي خواهيم.
اصغر با نيروهايش توي آن درگيري حسابي گل کاشتند. چند تا از نيروهايش هم شهيد و مجروح شدند.
محمدرضا مرادي از همرزمان اصغر، تعريف مي کرد که او يک تنه، جاي پانزده نفر مي دويد و از نقاط مختلف تيراندازي مي کرد تا تعداد نيروها را در چشم دشمن زياد نشان دهد.
وقتي توي مصاحبه اي درباره گروه دستمال سرخ ها از او پرسيدند، جواب داد: «علت اين دستمال هاي سرخي که ما به گردن مي بنديم، بيش تر آن رسالت خونيني است که در طول تاريخ، نسل هابيل به گردن داشت. احساس يک رسالت و امتداد راه اين ها را داشتيم؛ لذا به خاطر اين که هميشه به ما يادآوري شود که چنين رسالت خونيني را به دوش داريم، دستمال هاي سرخ مان هميشه به گردن مان بود و اکثر بچه هايي که اين دستمال هاي سرخ را به گردن شان مي بستند، يا شهيد شده اند يا اين که زخمي و معلول. و اين واقعاً مايه افتخار است که برادران مان به اين حد از رشد و بلوغ ديني و مکتبي رسيده باشند که امتداد راه هابيل هاي تاريخ را به گُرده گرفته باشند و سرخي خون شان را به عنوان سمبل (دستمال سرخ) به گردن ببندند.»
البته درباره علت نام گذاري گروه، حرف هاي ديگري هم زده مي شود. مثلاً اين که علت اين نام گذاري، شهادت يکي از اعضاي جوان اين گروه بود که هنگام شهادت، لباسي سرخ بر تن داشت. هم رزمانش به عنوان ياد بود وي، تکه هايي از لباس او را بر گردن بستند و عهد کردند که تا گرفتن انتقامش، آن را از خود جدا نکنند.
به قول جهانگير جعفرزاده: «اين دستمال که ما مي بنديم، جزء قرارمونه. طوقيه که به گردن مون ميفته. يادگار خون رفقا؛ مي خواهيم تا وقتي زنده هستيم يادمون باشه که بچه ها براي چي شهيد شدن و راهشون چي بود.» هر چه بود، جبهه هاي سومار و بازي دراز و گيلان غرب جولانگاه دستمال سرخ ها بود. عرصه را بر ضد انقلاب تنگ کرده بودند. هر چند در اين بين، مبارزه سختي هم با ضد انقلاب هاي داخلي داشتند که آن روزها در دولت موقت فعاليت مي کردند. زماني که هيأت به اصطلاح «حسن نيت» دولت موقت، به سد مهاباد مي آمدند و با دموکرات ها جلسه مي گذاشتند، اصغر مي گفت: اين ها اسم شان حسن نيت است، اما «سوء نيت» هستند و عليه نظام کار مي کنند، نه به نفع نظام.
او مي گويد: «يک بار شهيد اصغر وصالي که از فرماندهان سپاه بود مرا ديد و گفت که شما خبرنگاران در شهر پشت ميز مي نشينيد و از جنگ مي نويسيد راوي جنگ بايد در صحنه حضور داشته باشد، نه اين که خيلي شجاعت به خرج دهد! و بعد از عمليات چند عکس جنگي بگيرد!»
همين حرف شهيد وصالي باعث حضور مستمر خانم کاظم زاده در جبهه ها شد؛ چه در کردستان و چه در جنوب، معيار شهيد وصالي براي خواستگاري از خانم کاظم زاده هم خيلي جالب بود: «من براي ادامه راه همراه مي خواهم و تو با حضورت در شرايط سخت کردستان نشان دادي مي تواني همراه من باشي.»
بعدها از شهيد وصالي پرسيدم که چرا آن شب شام نخورديد، گفت: «کاش نمي دانستم آن خانواده فقط همان مرغ را داشتند! کاش نمي دانستم آن خانواده از گروهک ها و منافقان به واسطه مذهبي بودن شان چه ضربه ها که تحمل نکردند! ياد ژاندارم ها افتادم که همه چيز روستائيان را غارت کردند و ...»
روز تاسوعاي سال 1359 تصميم گرفته شد تا عملياتي براي روز عاشورا تدارک ديده شود. قرار شد شهيد وصالي هم با نيروهايش از پادگان ابوذر به گيلان غرب برود. او به همراه علي قرباني که او هم از فرماندهان زبده جنگ بود و دوره هاي چريکي را در فلسطين ديده بود و چند نفر از کردها که به منطقه آشنا بودند، شبانه براي شناسايي، عازم منطقه شدند.
روي تنگه حاجيان، نزديکي هاي ظهر عاشورا، چند گلوله به سرو کتفش خورد و از بالاي تپه به زمين افتاد. يکي از همرزمانش به نام «آقا شمس الله» سريع خودش را به او رساند. اصغر اسلحه اش را به او داد و گفت: «اسلحه ام را بگير تا به دست دشمن نيفتد. جنازه ام را هم با خود ببريد.»
همسرش که در بيمارستان همراهش بود، مي گفت که خواب ديده امانتي را مي خواستند از او پس بگيرند. مي گفت: اين خواب درست بالاي سر شهيد وصالي خاطرم آمد. گفته هاي خود وصالي را هم در مورد شکنجه هايي که در زندان شاه در ظهر عاشورا به او داده بودند به خاطرم آمد. اصغر وصالي مي گفت: «وقتي آن روز بعد از شکنجه هاي ساواک به هوش آمدم، خدا مي داند چقدر اشک ريختم که چرا خداوند مرا لايق شهادت ندانسته است.»
و بعد...
تنها چهل روز از شهادت برادرش اسماعيل مي گذشت و حالا نوبت او شده بود.
پيکرش را در قطعه 24 بهشت زهراي تهران در کنار برادرش و در ميان يارانش يعني گروه دستمال سرخ ها به خاک سپردند.
منبع: نشريه ديدار آشنا، شماره 133
تولد: 1329
شهادت: آبان 1359
اهل کجايي؟ دولاب؟
بالاخره اين که اين منطقه، دارالمؤمنين تهران است و اهالي اش مردماني متدين و مبارز بوده اند و هستند. توي همين دوره معاصر، فعاليت جمعيت فدائيان اسلام و مبارازات شهيد آيت الله سعيدي هم توي اين منطقه بوده است. منطقه دولاب، صدها شهيد هم در طول هشت سال دفاع مقدس داده است. کساني مثل شهيد «ابراهيم هادي» که درباره اش کتاب «سلام بر ابراهيم» را نوشته اند، شهيد «حميد توتوني دولابي»، شهيد «جواد صراف» که يکي از فرماندهان خط شکن گردان «شهادت» لشکر 27 محمد رسول الله بوده است و شهيد «علي اصغر وصالي تهراني فرد»، فرمانده شجاع گروه «دستمال سرخ ها».
راستش شهيد علي اصغر وصالي تهراني فرد، که به اصغر وصالي معروف شده بود، آدم خيلي عجيبي بود. بچه خيابان شيوا و کرمان و منطقه دولاب بود. قدي کوتاه داشت و ريز نقش بود؛ اما قلبي بزرگ داشت و يک دنيا جگر.
اصغر طعم زندان چشيده و از مبارزان قديم انقلاب بود. در جريان انقلاب، چون در چاپخانه کار مي کرد، اعلاميه هاي حضرت امام (رحمه الله) را منتشر کرد. عضو سازمان مجاهدين خلق شد و توانست به سختي از ايران خارج شده و دوره هاي چريکي را در ميان مبارزان فلسطيني بگذراند. بعد به ايران آمد و زندگي مخفي خود را شروع کرد تا اين که بازداشت شد.
اول به اعدام و بعد با يک درجه تخفيف به حبس ابد محکوم شد؛ ولي بعدها حکم تغيير کرد و دوازده سال زندان برايش بريدند. در اواخر سال 56 هم بعد ز پنج سال و نيم حبس، از زندان آزاد شد.
در همان زندان بود که سازمان مجاهدين را خوب شناخت و راهش را جدا کرد. مي گفتند در زندان اوين يک بار با مسعود رجوي سرشاخ شد و با کله رفت توي صورت مسعود رجوي. بالاخره اصغر، پهلوان زورخانه اي بود و در قديم نوچه زورخنه «کريم سياه». پدرش هم قهرمان و استاد چرخ بود و معروف به «حسن چرخي»؛ کلي توفيرش بود با يک بچه سوسول مرفه که فقط خوب ادا در مي آورد و خوب شعار مي داد.
نقش ضد انقلابي ها را بريد
اصغر در واقعه گنبد، دمار از روزگار منافقين درآورد، بعد هم در وقايع کردستان و غائله پاوه. سران ضد انقلاب او را خوب مي شناختند؛ از همان زندان شاه. کم حرف مي زد و بيش تر مرد عمل بود. آدم تيز هوش، زرنگ و ورزيده اي بود.
او و محمد بروجردي، در کردستان اسم در کرده بودند و نفس ضد انقلاب ها را گرفته بودند. ضد انقلاب ها که پاوه را محاصره کرده بودند، گفته بودند: آي مردم، آي پاسدارهاي بومي، ما با شما هيچ کاري نداريم. طرف حساب ما چمران و اصغر وصالي و پاسدارها هستند. ما سر اين ها را مي خواهيم.
اصغر با نيروهايش توي آن درگيري حسابي گل کاشتند. چند تا از نيروهايش هم شهيد و مجروح شدند.
محمدرضا مرادي از همرزمان اصغر، تعريف مي کرد که او يک تنه، جاي پانزده نفر مي دويد و از نقاط مختلف تيراندازي مي کرد تا تعداد نيروها را در چشم دشمن زياد نشان دهد.
رو کم کني
گروه دستمال سرخ ها
وقتي توي مصاحبه اي درباره گروه دستمال سرخ ها از او پرسيدند، جواب داد: «علت اين دستمال هاي سرخي که ما به گردن مي بنديم، بيش تر آن رسالت خونيني است که در طول تاريخ، نسل هابيل به گردن داشت. احساس يک رسالت و امتداد راه اين ها را داشتيم؛ لذا به خاطر اين که هميشه به ما يادآوري شود که چنين رسالت خونيني را به دوش داريم، دستمال هاي سرخ مان هميشه به گردن مان بود و اکثر بچه هايي که اين دستمال هاي سرخ را به گردن شان مي بستند، يا شهيد شده اند يا اين که زخمي و معلول. و اين واقعاً مايه افتخار است که برادران مان به اين حد از رشد و بلوغ ديني و مکتبي رسيده باشند که امتداد راه هابيل هاي تاريخ را به گُرده گرفته باشند و سرخي خون شان را به عنوان سمبل (دستمال سرخ) به گردن ببندند.»
البته درباره علت نام گذاري گروه، حرف هاي ديگري هم زده مي شود. مثلاً اين که علت اين نام گذاري، شهادت يکي از اعضاي جوان اين گروه بود که هنگام شهادت، لباسي سرخ بر تن داشت. هم رزمانش به عنوان ياد بود وي، تکه هايي از لباس او را بر گردن بستند و عهد کردند که تا گرفتن انتقامش، آن را از خود جدا نکنند.
به قول جهانگير جعفرزاده: «اين دستمال که ما مي بنديم، جزء قرارمونه. طوقيه که به گردن مون ميفته. يادگار خون رفقا؛ مي خواهيم تا وقتي زنده هستيم يادمون باشه که بچه ها براي چي شهيد شدن و راهشون چي بود.» هر چه بود، جبهه هاي سومار و بازي دراز و گيلان غرب جولانگاه دستمال سرخ ها بود. عرصه را بر ضد انقلاب تنگ کرده بودند. هر چند در اين بين، مبارزه سختي هم با ضد انقلاب هاي داخلي داشتند که آن روزها در دولت موقت فعاليت مي کردند. زماني که هيأت به اصطلاح «حسن نيت» دولت موقت، به سد مهاباد مي آمدند و با دموکرات ها جلسه مي گذاشتند، اصغر مي گفت: اين ها اسم شان حسن نيت است، اما «سوء نيت» هستند و عليه نظام کار مي کنند، نه به نفع نظام.
مي تواني همراه من باشي
او مي گويد: «يک بار شهيد اصغر وصالي که از فرماندهان سپاه بود مرا ديد و گفت که شما خبرنگاران در شهر پشت ميز مي نشينيد و از جنگ مي نويسيد راوي جنگ بايد در صحنه حضور داشته باشد، نه اين که خيلي شجاعت به خرج دهد! و بعد از عمليات چند عکس جنگي بگيرد!»
همين حرف شهيد وصالي باعث حضور مستمر خانم کاظم زاده در جبهه ها شد؛ چه در کردستان و چه در جنوب، معيار شهيد وصالي براي خواستگاري از خانم کاظم زاده هم خيلي جالب بود: «من براي ادامه راه همراه مي خواهم و تو با حضورت در شرايط سخت کردستان نشان دادي مي تواني همراه من باشي.»
اي کاش نمي فهميدم
بعدها از شهيد وصالي پرسيدم که چرا آن شب شام نخورديد، گفت: «کاش نمي دانستم آن خانواده فقط همان مرغ را داشتند! کاش نمي دانستم آن خانواده از گروهک ها و منافقان به واسطه مذهبي بودن شان چه ضربه ها که تحمل نکردند! ياد ژاندارم ها افتادم که همه چيز روستائيان را غارت کردند و ...»
بالاخره نوبت ما هم شد
روز تاسوعاي سال 1359 تصميم گرفته شد تا عملياتي براي روز عاشورا تدارک ديده شود. قرار شد شهيد وصالي هم با نيروهايش از پادگان ابوذر به گيلان غرب برود. او به همراه علي قرباني که او هم از فرماندهان زبده جنگ بود و دوره هاي چريکي را در فلسطين ديده بود و چند نفر از کردها که به منطقه آشنا بودند، شبانه براي شناسايي، عازم منطقه شدند.
روي تنگه حاجيان، نزديکي هاي ظهر عاشورا، چند گلوله به سرو کتفش خورد و از بالاي تپه به زمين افتاد. يکي از همرزمانش به نام «آقا شمس الله» سريع خودش را به او رساند. اصغر اسلحه اش را به او داد و گفت: «اسلحه ام را بگير تا به دست دشمن نيفتد. جنازه ام را هم با خود ببريد.»
همسرش که در بيمارستان همراهش بود، مي گفت که خواب ديده امانتي را مي خواستند از او پس بگيرند. مي گفت: اين خواب درست بالاي سر شهيد وصالي خاطرم آمد. گفته هاي خود وصالي را هم در مورد شکنجه هايي که در زندان شاه در ظهر عاشورا به او داده بودند به خاطرم آمد. اصغر وصالي مي گفت: «وقتي آن روز بعد از شکنجه هاي ساواک به هوش آمدم، خدا مي داند چقدر اشک ريختم که چرا خداوند مرا لايق شهادت ندانسته است.»
و بعد...
تنها چهل روز از شهادت برادرش اسماعيل مي گذشت و حالا نوبت او شده بود.
پيکرش را در قطعه 24 بهشت زهراي تهران در کنار برادرش و در ميان يارانش يعني گروه دستمال سرخ ها به خاک سپردند.
منبع: نشريه ديدار آشنا، شماره 133