قيام نفس زکيه(2)
نويسنده: غلامرضا گلي زواره
تهديد و ترديد
محمد نفس زکيه و برادرش ابراهيم، خلافت عباسيان را در ستم، بي عدالتي، فساد و خلافکاري، ادامه زمامداري خلفاي بني اميه مي دانستند و از اين جهت ضمن امتناع از بيعت با منصور، مقدمات را براي مبارزه با او فراهم مي کردند. اين تحرکات از نظر او دور نبود، اما چون با بسياري از دشواري ها، آشفتگي ها و آشوب ها روبه رو بود، در اين باره خاموشي گزيد و بهتر ديد کار اين دو علوي مبارز را به زماني مناسب موکول کند.
يادآور مي گردد که در واپسين روزهاي دوران ابوالعباس، برادر و جانشين او (منصور)، به قصد حج و حجاز سفر کرد. در مدينه بزرگان قوم براي سلام و خوشامدگويي به حضورش رسيدند و به جز محمد و ابراهيم (پسران عبدالله بن حسن) همه حضور داشتند. منصور از عبدالله محض درباره فرزندانش سؤال کرد. او در مورد جاي آنان اظهار بي اطلاعي کرد و آنها با يکديگر به درشتي سخن گفتند. همين امر، خشم منصور را برانگيخت و در پي اين ماجرا، يکي از رازداران منصور قتل عبدالله را به وي پيشنهاد کرد، ولي حاکم وقت مدينه (زياد بن عبدالله حارثي) از خشم و غضب منصور کاست و قول داد آنان را به بند بکشد. منصور به اين تعهد اکتفا کرد و زياد را در منصب فرمانروايي ابقا کرد و به سوي عراق عرب رفت. در راه عراق، خبر مرگ برادرش ابوالعباس به او رسيد و چون منصب خلافت به او رسيده بود، پيکي به سوي حجاز روانه کرد تا از مردم مکه و مدينه برايش بيعت گيرند. طي نامه اي نيز حاکم مدينه را ترغيب کرد تا در يافتن محمد و ابراهيم با جديّت بکوشد و از ايشان نيز بيعت بگيرد. آن گاه حوادثي زود هنگام، پياپي خليفه جديد را به خود مشغول کرد. پس از آنکه داعي فعال عباسيان، امير خراسان (ابومسلم) را به دليل نگراني از طغيان وي، به طرز فجيعي به قتل رسانيد و از خطر عموي خود (عبدالله بن علي) رهايي يافت و ناگزير با جنبش هاي زنادقه و خوارج روبه رو شد و از اين حوادث فارغ گرديد و بر آنها چيرگي پيدا کرد، دوباره مسائل حجاز و «قيام علويان» او را به خود مشغول کرد. گسترش دعوت نفس زکيه نيز خبري بود که بر نگراني او مي افزود.(2)
در بحبوحه اين وقايع، منصور بهتر ديد از وضع نفس زکيه آگاهي يابد. به همين دليل امير حج (فضل بن صالح بن علي عباسي) را موظف ساخت بدون درگيري و آشوب، از کار نفس زکيه و برادرش اطلاعاتي به دست آورد.
فضل به مدينه آمد و اهالي مدينه به جز محمد و ابراهيم، به استقبالش آمدند. امير حج رو به سوي عبدالله محض کرد و درباره پسرانش سؤال کرد. او پاسخ داد: عدم حضورشان، مغرضانه و به سبب بددلي نبوده است، بلکه آنان در بيابان هاي اطراف به شکار و تعقيب آن دل بسته اند و در اوقات ديگر هم، کمتر در مدينه حضور دارند. فضل، خاموش ماند و بعد از خاتمه مراسم حج، بدون درنگ به سوي عراق بازگشت.(3)
در سال 140 ق. که منصور به قصد حج به حجاز رفت، بني هاشم را گرد آورد و به آنان هدايايي بخشيد، سپس با هر کدام جداگانه خلوت کرد. درباره محمد نفس زکيه همه به وي گفتند: چون شما از روزگاران گذشته، او را طالب خلافت شناخته اي، از تو بر خويشتن بيم دارد. بار ديگر منصور، بني عباس را که عبدالله بن حسن در ميان آنان بود، به سر سفره خويش فرا خواند. در آنجا خطاب به عبدالله گفت: گويا فرزندانت از جانب من بيمناک اند، دوست دارم با من خو گيرند و نزدم آيند تا به آنان نيکي کنم. عبدالله پاسخ داد: من نمي دانم در کدام سرزمين هستند و آنان از اختيار من بيرون اند.
عبدالله بار دوم با منصور ديدار کرد. اين بار منصور قيافه اي غضب آلود به خود گرفت و گفت: اي ابومحمد! پسرت کجا مخفي گرديده است؟ عبدالله پاسخ داد: نمي دانم. منصور گفت: به هر ترتيبي که هست، بايد او را نزد من آوري. عبدالله محض گفت: اگر فرزندم زير پايم باشد، پاهايم را از روي او بر نمي دارم. پس منصور در همان لحظه فرمان دستگيري و محبوس شدن عبدالله و خانواده اش را صادر کرد.(4)
عبدالله محض در سراي مروان، در مدينه زنداني شد و محمد نفس زکيه ناراحتي خود را از به بند افتادن پدر و خانواده اش و رنجي که در زندان مي کشيدند، ابراز داشت، اما از آن سوي راه دعوت خود را ادامه داد و رويارويي با دولت عباسي را به طور جدّي پي گرفت.
منصور دريافت که ايجاد خوف و هراس در علويان و به حبس افکندن آنان، سودي ندارد؛ لذا براي يافتن محل اختفاي نفس زکيه، راه حيله و فريب را پيش گرفت. براي اجراي نيرنگ خود از زبان افراد شيعه، خطاب به نفس زکيه، نامه اي بدين مضمون نگاشت که آنان ارادت و طاعت خود را در حق او يادآوري مي کنند و از او تقاضا دارند در آشکار ساختن خيزش خود، عجله کند. منصور آن مکتوب را همراه هدايا و اموالي فراوان به دست مردي داد و وي را به سوي عبدالله بن حسن در زندان مدينه روانه ساخت. آن مرد، وي را از آن نامه مطلع ساخت. عبدالله به اين شخص اعتماد کرد و گفت: فرزندم در کوه جُهَيِنه مخفي است. و از او خواست به سوي علي بن حسن رود تا جاي نفس زکيه را نشان دهد. خوشبختانه يکي از دبيران منصور که شيعه مذهب بود، از اين ترفند آگاهي يافت و با نامه اي، عبدالله بن حسن را از پيک منصور با خبر سخت و در پي آن، عبدالله به حاميان خود پيغام داد که علي بن حسن و نفس زکيه را از پيک منصور بر حذر دارند. در نتيجه توطئه منصور شکست خورد و فرستاده اش نوميدانه بازگشت.(5)
زياد بن عبدالله حارثي (والي مدينه) قول داده بود مخفيگاه نفس زکيه را شناسايي کند، ولي او که نمي خواست دست خود را به ريختن خون يکي از اولاد رسول اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) آغشته کند، در کار کوتاهي و مسامحه مي کرد؛ زيرا اگر منصور به وي دست مي يافت، در دم کشته مي شد. يک بار اتفاق افتاد که محمد به مدينه آمد؛ زياد بن عبدالله به استقبال او رفت و وي را امان داد. زياد، او را به مردم مدينه نشان داد و اهالي با مشاهده نفس زکيه گفتند: او هادي و مهدي اين امت است. آن گاه زياد به محمد نفس زکيه گفت: تو آزادي به هر يک از نواحي که خواهي، بروي. محمد بن عدن رفت و از آنجا به سند (هندوستان) و سپس به کوفه عازم گرديد و سرانجام به مدينه بازگشت. منصور از اين ماجرا و روي خوش نشان دادن حاکم مدينه درحق محمد نفس زکيه، آگاهي يافت و بر او خشم گرفت. پس به قاضي مدينه، (عبدالعزيز بن عبدالمطلب بن عبدالله) فرمان داد او را دستگير، اموالش را مصادره و هوادارانش را از کار برکنار کند. او هم اين دستور را به اجرا در آورد. حکمران جديد مدينه، محمد بن خالدبن عبدالله قسري بود. او نيز موظف گرديد هر چه سريع تر در جستجوي محمد نفس زکيه بکوشد، اما محمد بن خالد هم به ريختن خون علويان رغبتي نشان نمي داد و به همين دليل از سوي خليفه به اهمال و کند کاري متهم گرديد. حکمران جديد به منصور نوشت که نفس زکيه قبل از آمدن او، مدينه را ترک گفت و بسياري از شهرها اسلامي را زير پا نهاده است؛ لذا فرماندار جديد نيز برکنار گرديد.
فرياد اعتراض
مردم مدينه با شنيدن اين سخنان از شدت خشم چون آتش برافروختند و فرياد برداشتند: اي پسر کسي که دو بار بر او تازيانه زده اند! بايد از اين ياوه ها دست برداري! در غير اين صورت اجازه نمي دهيم در مدينه بماني.
در اين ميان به رباح خبر رسيد که نفس زکيه در يکي از دره هاي رضوي (ارتفاعات جُهَيِنه از توابع ينبوع) مخفي گرديده است. او به عمرو بن عثمان بن مالک جُهني که از بني جشم بود، مأموريت داد که براي دستگيري محمد نفس زکيه به کمک سپاه کافي به آنجا برود. محمد از آمدن اين قوا با خبر شد و از آنجا گريخت و همواره از جايي به جايي مي رفت و خود را از چنگ نيروهاي اعزامي حاکم مدينه رهايي مي بخشيد.
رباح هم دوباره به منبر رفت و محمد نفس زکيه و برادرش (ابراهيم ) را مورد انواع دشنام ها و ناسزاها قرار داد، حتي به مادر اين دو علوي فداکار که هند دختر ابي عبيده بود، حرف هاي زشتي گفت. اين سخنان، مردم مدينه را در التهاب ديگري فرو برد، پس بر وي شوريدند و بر سرش فرياد کشيدند و سنگ هايي به طرفش پرتاب کردند. او از ترس شتابان گريخت و به خانه مروان پناه برد.(6) رباح بن عثمان طي نامه اي به منصور عباسي، خشم و اعتراض اهالي مدينه را گزارش داد و تصميم گيري درباره چگونگي برخورد با آنان را به خليفه واگذاشت. منصور در پاسخ وي، نامه اي خطاب به اهالي مدينه نوشت و از حاکم مدينه خواست متنش را بر فراز منبر برايشان بخواند. در قسمتي از اين مکتبوب آمده بود:
«اي مردم مدينه! والي شما طي گزارش فريبکاري، ناسازگاري و انحراف شما را از بيعت با حکومت وقت، به اطلاع من رسانيده است. سوگند به خداوند! اگر از اين به بعد از اين آشوب ها و شورش ها دست برنداريد، امکان دارد امنيت شما مورد مخاطره قرار گيرد و از شدت هراس و ناامني در تنگنا افتيد و راه صحاري و درياها برايتان مسدود گردد و مرداني سنگدل و قساوت پيشه بر شما مسلط گردند و در ميان آنان سربازاني بيگانه (اهل خراسان) ديده شود. اين افراد به شدت شما را مجازات خواهند کرد».
حفص بن عمر بن عبدالله بن عوف زهري و ابوعبيدة بن عبدالرحمن بن ازهر، از هر طرفي به سوي او تاختند و گفتند: به خدا قسم، دروغ گفتي! نه ما را امري کردي که از آن، سرباز زده باشيم و نه ما در فراخواندي که مخالفت کرده باشيم. سپس به فرستاده منصور اخطار کردند: ايا پيام ما را به خليفه مي رساني؟گفت: جز براي همين نيامده ام. گفتند: پس به او بگو: اما اينکه گفتي مردم مدينه را به جاي امان در بيم مي افکني، خداوند متعال اين گونه به ما وعده داده است: (وَ لَيُبَدِّلَنّهُم مِن بَعدِ خَوفِهِم أمناً يعبُدُونَني لا يشرکون بي شيئاً)(7) «آنان را پس از خوف و هراس، امن و آسودگي دهد تا مرا بپرستند و چيزي را شريک من نگيرند» و ما هستيم که خداي يکتا را مي پرستيم و چيزي را شريک او قرار نمي دهيم، پس براي چه هراسي داشته باشيم.(8)
نامه تهديد گونه منصور دوانيقي نتوانست آتش برافروخته مدينه را خاموش کند. بنابراين در حالتي از درماندگي به سال 144ق. در موسم حج به حجاز سفر کرد. در اين مسافرت مصلحت نديد که به مدينه وارد شود؛ زيرا احتمال داشت شعله هاي خشم مردم برايش دردسر جديدي به وجود آورد. پس در بيرون شهر در جايي به نام ربذه (تبعيدگاه و محل دفن ابوذر غفاري) فرود آمد. حکمران مدينه در ملاقاتي که با وي داشت، سخن از نافرماني و سرکشي مردم مدينه گفت.(9)
ستارگان محبوس
عثمان بن منذر مي گويد: وقتي سادات بني حسن را از مدينه بيرون مي بردند، ابن حصين برخاست و فرياد زد: اگر چند نفر با من همدست گردند، اسراي بني حسن را از چنگ عمّال منصور نجات مي دهم و نخواهم گذاشت آنان را به ربذه برسانند.
وقتي اسيران را به ربذه انتقال دادند و بر زمين نشانيده بودند، لحظاتي نگذشت که مردي از جانب منصور عباسي، محمد بن عبدالله بن عثمان (برادر مادري عبدالله محض) را احضار کرد و پس از اينکه به وي ناسزا گفت، دستور داد لباس هايش را پاره کردند. آن گاه 150 تازيانه بر او زدند يکي از آنها به صورتش خورد. محمد گفت: اي واي بر تو! چرا بر صورتم مي زني؟ منصور به جلاّد گفت که سي تازيانه بر سرش بزن. که يکي از اين تازيانه ها بر چشمش خورد و آن را از حدقه بيرون آورد. پيکر محمد که قبل از آن نقره فام بود، همچون ذغال سياه گرديد و به شدت مجروح شد. آنگاه او را پهلوي برادرش عبدالله بن حسن نشانيدند. به شدت تشنه و خسته بود و کسي نبود که عطش او را فرو نشاند. عبدالله محض گفت: آيا کسي هست که نواده رسول الله را سيراب سازد؟ مردي خراساني با کاسه اي سرشار از آب رسيد و محمد بن عبدالله را از تشنگي نجات داد. در اين هنگام عبدالله محض به خليفه گفت: اي ابوجعفر! به خدا قسم، نياکان ما در غزوه بدر با اسيران شما چنين رفتاري نکردند. خليفه عباسي در پاسخ، پاره اي ناسزا و دشنام گفت و دستور داد عبدالله را با تازيانه مجازات کنند. آن گاه براي آنکه وي را آزار دهد، در هنگام حرکت زندانيان، دستور داد شتر حامل برادر مجروحش را جلو او قرار دهند تا با ديدن پشت خون آلود وي آزرده تر گردد. عبدالله وقتي جاي آن تازيانه ها را بر پيکر برادرش ديد، سخت جزع و فزع کرد. چون زخم هاي پشت او خشکيده و بر پيراهن چسبيده بود، خواستند پيراهن پاره پاره و خون آلودش را از تنش بيرون بياورند، عبدالله گفت: صبر کنيد. و بعد تقاضا کرد روغن آوردند و او آن زخم ها را چرب کرد تا پيراهن پاره شده به آساني از تن برادرش جدا گردد.
سليمان بن داود علوي مي گويد:
اسراي آل حسن را از مدينه به عراق مي بردند در حالي که دست ها و پاهاي آنان با کند و زنجير بسته شده بود و بر گردن برخي، از جمله عبدالله بن حسن، حلقه و قلاده اي ديده مي شود.(10)
شتراني که بني حسن را به کوفه انتقال مي دادند، بدون کجاوه بودند. در آنجا آنان را نزديک هاشميه در زندان کاخ ابن هبيره، منزل دادند. زندان، سردابي در زير زمين بود که تشخيص شب از روز در آن مشکل بود. زندانيان بر اثر وضع مشقت آور و انواع شکنجه ها در همان جا به شهادت مي رسيدند. مسعودي مي نويسد:
«اکنون که سال 332 هجري است، آن محل زيارتگاه مردم کوفه است؛ زيرا افراد را به جايي نمي بردند که پيکرشان را دفن کنند، بلکه سقف زندان را بر سرشان خراب مي کردند. در اين زندان بسياري از بني حسن، از جمله حسن بن حسن مثنّي، معروف به «حسن مثلث» کشته شد».(11)
هنگامي که منصور در ميان جمعيتي براي سفر حج حرکت مي کرد، دختر خردسال عبدالله بن حسن که پدرش در حبس به سر مي برد و همراه علويان او را نزد منصور برده بودند، براي اينکه بتواند قلب سخت او را نرم کند، به وي گفت: پيرمرد سالخورده اي را که واپسين لحظات زندگي را سپري مي کند و در زندان ميان زنجير و بند گرفتار است، مورد ترحم قرار ده و به کودکان رحم کن. به دليل خويشاوندي که بين ما و شماست، چه نيکوست که پدرم را ببخشي!
منصور در جواب آن طفل معصوم گفت: مرا به ياد پدرت انداختي. آن گاه فرمان داد پدرش عبدالله محض را در سياهچال هاي زندان افکندند که در همان جا در گذشت.(12)
پي نوشت ها :
1- امام صادق (عليه السلام)، علامه مظفر، ص 33.
2- مقاتل الطالبيين، ص 310-308؛ تاريخ طبري، ج11، ص 4722؛ تاريخ يعقوبي، ج2، ص 349.
3- تاريخ طبري، ج11، ص 4725-4720.
4- همان، ص 4747 و 4748؛ مقاتل الطالبيين، ص 309 و 310.
5- تاريخ طبري، ج11، ص 4757 و 4758؛ مقاتل الطالبيين، ص 312- 315.
6- تاريخ طبري، ج11، ص 4763 و 4764؛ مقاتل الطالبيين ص 323-316.
7- نور/ 55.
8- تاريخ يعقوبي،ج2، ص 368.
9- مبارزات شيعيان در دوره نخست خلافت عباسيان، ص 134.
10- مقاتل الطالبيين، ص 333- 327.
11- مروج الذهب، ج2، ص 303؛ تذکره الخواص، سيد ابن جوزي، ص 197-199؛ النزع و التخاصم، مقريزي، ص 76.
12- الامام صادق و المذاهب الاربعه، حيدر اسد، ج1، ص 43.