نگاهي گذرا بر مجموعه «خانه اي در تاريکي»
نويسنده: مهران آرين
نسيان تاريخي ايجاز
خانه اي در تاريکي البته در کليت، منسجم تر است و دست کم مي داند که از قصه و شخصيت هايش چه مي خواهد. مشکل اصلي فيلمنامه مجموعه اين است که نويسنده، ذوق زده از ايده محوري اش دست به قلم برده است. ظاهراً قرار بوده همه اجزاي درام علاوه بر بالقوه، بکر و دست نخوردن بودن، حاوي جذابيت هاي طبيعي براي عامه تماشاگراني باشد که پس از، پس از باران منتظر اثر مشابهي هستند. اتفاقاً زاويه نگاه سعيد سلطاني به دوره اي از تاريخ معاصر که بارها و بارها در آثار مختلف سينمايي و تلويزيوني به آن پرداخته شده، در ابتدا نيز چنين مي نمود. درگيري عشاير و قزاق ها افتتاحيه مناسبي براي يک درام پر اوج و فرود و هيجان انگيز است. اما قصه بلافاصله به مسير ديگري مي افتد و نويسنده با نيت خلق يک فضاي قجري وحشت زا، خود و شخصيت هاي مخلوقش را در يک خانه حبس مي کند. همين مقيد شدن به اين که «قرار است خانه اي در تاريکي بيافرينيم که وحشت و تعاليق و نحوست بر آن حاکم باشد» عملاً به نتيجه معکوسي انجاميده است. حقيقت اين است که اين عامل ترس معلوم نيست و هويت ندارد. قطعاً شازده بهادر ميرزا واجد پتانسيل مطلوب خلق اين حس و حال نيست. آن چه که بايد به وجود مي آمد، فضايي بود که سايه و روح نحس و شوم روحيه و زندگي سياه و سرد و تلخ يک خاندان قجري را بازتاب دهد. در حالت فعلي و با اين شخصيت پردازي به شدت رو و آشکار يک غول بي يال و کوپال داريم که ديوي است بي عاطفه و ظالم که به نزديک ترين خويشاوندانش هم رحم نمي کند و يک «سارا کورو» ي قجري که علي رغم ادعاهاي فمينيستي اش عملاً تو سري خور و منفعل است و شخصيت هاي ديگري که علي رغم تلاش نويسنده بيشتر به تيپ هايي آشنا و هميشگي تبديل مي شوند. سرکار رفيع جلوه اي است از آدم هاي سرسپرده به قلدري رضاخان که مي خواهد ترقي طبقاتي داشته باشد و يا سرپيشخدمت که با آن بدذاتي و بدسرشتي مي خواهد بر عقده هاي کودکي اش سرپوش بگذارد.
اين تمهيدات به نتايج احتمالي مورد نظر نويسنده نينجاميده است. خاکستري و چندوجهي شدن شخصيت با چند گفت و گو يا کنش ساده حاصل نمي شود. به عينه شاهديم که در روند خطي و کم اوج و فرود قصه باز هم فرمول ساده سياه و سپيد است که جواب مي دهد. معضل مهم فيلمنامه خانه اي در تاريکي همين يکنواختي و کسالت عجيبي است که بر سير داستان حکمفرماست. از يک گره مهم تا حادثه بعدي صحنه هايي شکل مي گيرند که حذف و عدمشان تفاوتي در خط سير قصه به وجود نمي آورد. به طور متناوب شاهد بحث و جدل هاي بي پايان اعضاي اين خانه تاريک هستيم که انگار قسم خورده اند هر بار به هم مي رسند بناي دعوا و مشاجره بگذارند. بحث هاي آنها تمامي ندارد و گفت و گوهايي که از فرط تکرار حفظ شده ايم.
خانه اي در تاريکي اگر به جاي اين همه فصول زائد و طولاني بيشتر به وجوه مستند تاريخي مي پرداخت و مايه هاي انتقام، مقاومت، شورش و البته عشق را در جايگاه خود به کار مي گرفت، مي توانست جدي تر جلوه کند. پس از باران در بخش هاي بازگشت به گذشته، موفق شده بود در قالب يک قصه گويي روان و راحت، سوز و گدازي تأثير گذار و غمي دلنشين را به مخاطب منتقل کند. اما خانه اي در تاريکي در نهايت حس خاصي را برنمي انگيزد. البته خلق «نفرت» شايد سهل الوصول ترين حس تصويري باشد. وقتي فردي کس ديگري را به طرز وحشيانه اي شلاق مي زند، ناخودآگاه از او متنفر مي شويم. اما اين نفرت عمق و معنا ندارد. (اين را مقايسه کنيد با نفرتي که از آن سرهنگ آلماني کازابلانکا به تدريج در ما نفوذ مي کند. رخنه کردن يک احساس انساني که از پيش تعيين شده اما بر جان و روح فيلمنامه درخشان اثر نشسته است.) آشکار است که الزام نويسنده مبني بر اين که حتماً متني بنويسد که کفاف 40-30 قسمت يک مجموعه تلويزيوني بلند مدت را بدهد، خود حاصل ديگري بوده که همه اجزا و ارکان متن را تحت تأثير خود قرار داده است. به راحتي مي شد مثلاً به جاي 40 قسمت يک سريال 15 قسمتي جذاب و موجز از آن در آورد. ايده و بستر داستاني خانه اي در تاريکي اين قابليت را داشت که به يکي از بهترين ها و استثنائات تلويزيون تبديل شود. و البته همه مي دانيم که از واژه تا تصوير راهي طولاني است.
منبع : مجله فيلم نگار، شماره ي 24