پشت پرده مه: قسمت دوم

دختر بچه اي در جلو و مرتضي در پي او. دختر به ابتدا به مرتضي اشاره مي کند تا اول با ظرفي به گلدان هاي رديف شده در اتاق آب دهد. مرتضي اين کار را مي کند و مدام گل هاي مختلف را مي بويد و اسم آنها را زير لب تکرار مي کند. گلدان ها او را به داخل اتاق مي رساند و يکباره خود را داخل اتاق مي بيند.
دوشنبه، 18 ارديبهشت 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پشت پرده مه: قسمت دوم

پشت پرده مه:
قسمت دوم
پشت پرده مه: قسمت دوم


 





 

ساعتي بعد - جاده بالاي روستا
 

موتور قراضه اي توقف مي کند و مرتضي با اشاره دست حيدر، راننده موتور به آن سمت مي دود. فقط يک خانه ديده مي شود. موتور دور مي زند و دور مي شود.

دشت (ادامه)
 

مرتضي به سرعت مي دود و خسته به کلبه اي مي رسد که حيدر نشان داده. از پرچين عبور کرده به شير آب مي رسد و آن را باز کرده و آب مي خورد و به سرعت به سمت خانه مي رود.

داخل خانه (ادامه)
 

تعدادي دختر بچه روستايي به دور پيرزني که روي ويلچر است، بر زمين نشسته و در حال خواندن قرآن هستند. صداي شير آب شنيده مي شود.
پيرزن: بگو شير آب رو ببينده اسراف مي شه.

حياط خانه (ادامه)
 

مرتضي در حال آمدن به سمت خانه است که دختر بچه اي را مي بيند که به او اشاره مي کند تا شير آب را ببندد. مرتضي شير آب را مي بندد.

داخل خانه - راهرو (ادامه)
 

دختر بچه اي در جلو و مرتضي در پي او. دختر به ابتدا به مرتضي اشاره مي کند تا اول با ظرفي به گلدان هاي رديف شده در اتاق آب دهد. مرتضي اين کار را مي کند و مدام گل هاي مختلف را مي بويد و اسم آنها را زير لب تکرار مي کند. گلدان ها او را به داخل اتاق مي رساند و يکباره خود را داخل اتاق مي بيند.
مرتضي از ديدن بچه ها تعجب کرده.
بي بي: کي هستي؟
همان دختر بچه: بي بي خانم نمي شنوه کرولاله.
مرتضي (به سختي لب خواني مي کنه): من؟ مرتضي. سلام. مرهم. مادرم گرگ. اووو. گاز گرفت. پا پا. درد. درد. براي تفهيم بازي مي کند و بچه ها مي خندند.
بي بي: هيس. خوب نيست بخندين. ببينين چقدر خوب متوجه شد که ما چي مي گيم.
مرتضي از آن همه گياهان رنگ و وارنگ و بوهاي مختلف تعجب کرده. ناگاه متوجه دسته گل هايي مي شود که مادرش به زن غدير داده بود.
بي بي: پدرت کجا بود که گرگ اومد؟
مرتضي: درخت. خواب. معدن. بمب. خدا.
اشاره به مردن. دوباره بچه ها مي خندند و طبق عادت مي خواهند از ظرف وسط اتاق که پر از کلوچه است بردارند که بي بي اشاره مي کند بر ندارند.
بي بي: کار بد شيريني نداره. پيش خدا تلخه.
بچه ها آرام مي شوند. مرتضي فوراً کاغذي را از جيبش به او نشان مي دهد. بي بي مي خواند. و يک کلوچه به مرتضي مي دهد. بچه ها نگاه مي کنند. مرتضي از باسواد بودن او تعجب مي کند.
بي بي: مرهم عناب براي شما. و طلسم عشق براي غدير. کجا بود؟ بازار؟
مرتضي: بله. شما؟ دکتر؟
بي بي (با لبخند): خدا دکتر. من پرستار (نگاه کنجکاو مرتضي) تو بازار چه کار مي کردي؟
مرتضي ابتدا اندکي مي رقصد، اما پشيمان مي شود و دستمالي را از جيبش به او نشان مي دهد. بچه ها جلوي خنده خود را مي گيرند.
مرتضي: دستمال. دستمال خوب. مادر. مادر درست مي کنه. گل نرگس. گل مينا. نمي خرن. پول کم.
بي بي: اينها که خيلي خوبن. چرا؟
مرتضي: طلسم چيه؟ اووووووپف؟
بي بي: دروغ. براي تو خوب نيست. اون علف ها رو بيار. اونها رو بيار.
مرتضي متوجه شده و مي آورد. بي بي آنها را در هاون ريخته و مي کوبد. بچه ها فقط نگاه مي کنند.
بي بي با اشاره کوزه آب را مي خواهد. بي بي اشاره مي کند بريزد در هاون. مرتضي عمل مي کند. بي بي مدام زير لب به عربي دعايي مي خواند و هاون را به سختي مي کوبد. بچه ها نيز مي خوانند. اما مرتضي نمي شنود. مرتضي هوس مي کند به هاون دست بزند. او با احتياط دست به هاون برده و از ارتعاشاتش لذت مي برد. مرتضي سعي دارد لب خواني کند و بفهمد. بي بي نيز متوجه شده. گويي رقابتي شيرين در ميان او و ديگر بچه هاست. بي بي سعي مي کند واضح تر بيان کند.
بي بي: اي که نام تو درمان و دواست (مرتضي کاملاً خيره و همراه لب هاي بي بي تکرار مي کند. گويي يک هارموني خاص ميان کلام و ارتعاشات برقرار شده) اي که تکرار نام تو در مان و شفا. قلب بيمار با تو باشد ربنا. مرهمي ساز برايش اي خدا.
بي بي مدام به مرتضي نگاه مي کند. يکباره مرتضي لبخند مي زند.
مرتضي (با خوشحالي از کشف خود): مرهم. مريض. دوا. خدا.
بچه ها يکباره کف مي زنند و مي خندند. مرتضي نيز خوشحال از اين پيروزي، اما صداي کف زدن ها را نمي شنود و فقط لبخند و شادي آنها را مي بيند. بي بي با لبخند جواب مي دهد. بچه ها با نگاه بي بي هر يک کلوچه اي برمي دارند و مي خورند. بي بي خمير کوبيده شده را به او مي دهد. صداي گاري و اسب شنيده مي شود. کسي که چهره اش ديده نمي شود، پاهاي او کنار مرتضي قرار مي گيرد. گرده هاي گل و خرده هاي رنگارنگ در فضاي ميان بچه ها و مرتضي و بي بي پخش مي شود. مرتضي سلام مي کند. و جواب مي گيرد. او مدام لب خواني مي کند.
بي بي: ها سيد خوب مي ري امام زاده ها. ما هم خدايي داريم.
صداي فرج: سلام. اينجا و اونجا نداره بي بي.
پشته اي از گل ها و گياهان وحشي زيبا را ميان مرتضي و بي بي قرار مي دهد. به گونه اي که فقط نيم تنه هر دو ديده مي شود.
فرج: راه درست بشه نوکرتم امام زاده هم چشم.
پاهاي فرج در کنار مرتضي قرار مي گيرد و دستي بر سر او مي کشد.
صداي فرج: ما رفتيم. خداحافظ.
مرتضي با دست خداحافظي مي کند.
بي بي (به مرتضي): فهميدي چي گفتيم؟
مرتضي: امام زاده (بازي مي کند)
بي بي: فهميدم. مي توني منو ببري؟ نه برا مرهم ها.
مرتضي: اون. اون مي گه. راه بد. بد...
بچه ها ريز مي خندند.
بي بي: از کجا فهميدي؟
مرتضي: خوب حرف مي زد. امام زاده (بي بي با سر جواب مي دهد) خطر بمب. بمب. معدن. خاک. مي خوام برم.
بي بي به او خيره شده. مرتضي نگاهي به بچه ها مي کند و سپس در فکر، نگاهش را به بي بي و ويلچر مي چرخاند. همه به او نگاه مي کنند، گويي منتظر جواب هستند.

ساعتي بعد - جاده منتهي به بازار
 

مرتضي با دسته گلي در دست به سرعت و خسته مي دود. نگاهش به فتاحي مي افتد. اما راه فرار و عدم رويارويي ندارد. سعي دارد که از کنارش بدود. اما فتاحي جلوي او را مي گيرد. فتاحي کيسه اي بزرگ از خريدهاي نامعلوم بر دوش دارد. سبد تخم مرغ هاي مرتضي نيز در دست اوست.
مرتضي (با اشاره): سلام. خداحافظ.
فتاحي: وايسا کجا بودي؟
مرتضي نگران و ناراحت چشم به تخم مرغ ها دارد.
مرتضي: دکتر.
فتاحي (کيسه را زمين مي گذارد): دکتر! ببينم تو دايي، عمويي کسي رو نداري؟
نگاهي به آسمان و اطراف مي کند و دستمال گلدوزي شده اي از جيب خارج کرده و عرق پيشاني و دماغش را مي گيرد. مرتضي يکباره خيره مي ماند.
فتاحي: قشنگه. نه؟ (سکوت مرتضي) من عاشق زيبايي ام. نگاه مي کني گناه دور ميشه.
فتاحي آدمه نه؟ مي دوني عاشق؟ برو. قاطي کردم.
مرتضي (با اشاره) قاشق؟
فتاحي (لبخندي مي زند): هيچي. برو.
مرتضي: از کجا؟ دستمال.
فتاحي: تو جاده که نريخته بود. از يه آدم زحمت کش و هنرمند خريدم. از مادر شما. برو به جاي بازي نگذار تنها باشه. گرگ. گراز. ها؟ صبح ساعت هفت يادت نره.
مرتضي يکباره مي دود. و فتاحي با تعجب وسايلش را برداشته و به راهش ادامه مي دهد.

داخل خانه - ساعتي بعد
 

مادر (در حال جمع آوري وسايل): پول مرهم از کجا آوردي؟
مرتضي: پول نه. امام زاده مي خواد.
مادر: چي؟
مرتضي: دستمال ها کو؟
مادر: همه رو فروختم. تخم مرغ ها روهم فروختم.
مرتضي: به کي؟
مادر: به آقاي ناظم. حواسش اينقدر پرت بود که بقيه پولشو نگرفت. آدم خوبيه. معلم خوب. برابر پدر.
مرتضي: پول نگرفت. آدم خوب بود؟ برابر پدر؟
مادر: خجالت بکش. بيا اين بقيه پولش همه ش صد تومنه. بگير بهش بده. دفعه آخرت هم باشه اين طوري حرف مي زني.
مرتضي: فتاحي بد. برابر پدر نيست.

غروب - بالاي صخره
 

مرتضي تنها نشسته و با دوربينش به اطراف نگاه مي کند. مادر کمي دورتر نزديک مي شود.
مادر: پاشو بريم خونه. هوا تاريک مي شه. ببينم به کسي که نگفتي که تو بازار کارت چيه؟
مرتضي: عاش. عاشق يعني چي؟ قاشق؟
مادر: نه کي گفته؟
مرتضي: فتاحي. من مدرسه نمي رم.
مادر: مي گم فتاحي بياد زود ببرتت.
مرتضي: با تيرکمون مي زنمش. فتاحي بده... تو بازار به دخترها نگاه مي کرد.
مادر: به تو چه. تو چرا نگاه مي کردي. چرا مي ري تو دل مردم.
مرتضي: دل؟
مادر: قلب. فضولي. فهميدي؟ خدا دوست نداره.
مرتضي: دوست داري؟
مادر: کي؟
مرتضي: تو رو ديد؟
مادر: ببينه. غيرتي شدي؟
مرتضي متوجه نشده.
مادر (لبخند مي زند): غيرت. مردها... حسادت. نه. (مادر ناتوان در تعريف) شايد مي خواد عروس بگيره به ما چه.
مرتضي (برخاسته و به سمت خانه مي رود): تو مي خواد. برابر اسب. مي زنمش. تو نرو بازار. تو خونه در ببند.
مادر: بي خود. کي گفته؟

راهرو - مدرسه - روز
 

رحمان و مرتضي پشت در دفتر گوش ايستاده اند. صداي گفت و گويي از داخل دفتر شنيده مي شود. در دست مرتضي يک اسکناس صد توماني است.
صداي فتاحي: اسب. کنيز.
صداي ادريسي: بهتر از اينها گيرت نمياد. کمک خرج هستن. مريض داري مي کنن. بچه داري مي کنن. گله هم داشته باشي مي چرونن. (خنده مدير و ادريسي) خود داني.
مرتضي: چي مي گن؟
رحمان: صبر کن. مادرتو ديد؟
مرتضي: ديد.
رحمان سر تکان مي دهد و گوش مي کند.
صداي ادريسي: آقاي مدير اگه موافق باشين به اتفاق آقاي فتاحي بريم سراغ حاجي، شايد راضي بشه پسرش رو بفرسته مدرسه. ثواب داره.
صداي مدير: خدا خيرت بده. شايد آقاي فتاحي بتونه راضيش کنه. فکر خوبيه.
رحمان يکباره فرار مي کند و مرتضي حيرت زده جا مانده. ناگهان فتاحي خارج مي شود و با مرتضي روبه رو مي شود.
ادريسي: به به چه پسر خوبي. گوش وايسادي؟
فتاحي: ادريسي حالت خوبه؟ (اشاره به ناشنوا بودن مرتضي)
مرتضي صد تومان در دست گرفته، اما در حضور مدير و ادريسي حرفي نزده و مي رود.
فتاحي: کلاس ناشنواها چي؟
مدير: هنوز که نيومدن (اشاره به مرتضي) اين يکيه ديگه، خودم هستم.
مرتضي با ترديد برگشته و به حياط نگاه مي کند. از ديد او ادريسي يقه لباس فتاحي را درست مي کند و شانه اي از جيبش خارج کرده و به سر فتاحي مي کشد و فتاحي ناراحت دست او را پس مي زند. آنها باهم مي روند. رحمان کنار مرتضي قرار گيرد.
مرتضي: کجا مي ره؟
رحمان: نمي دونم. اما مواظب مادرت باش.
مرتضي نگران مي شود. رحمان با ديدن مدير به سوي کلاس مي دود. اما مرتضي قصد تعقيب فتاحي را دارد که مدير برگشته و به مرتضي اشاره مي کند تا به کلاس برود.

کلاس درس - ساعتي بعد
 

کف دست مرتضي روي ميز است. بچه ها روي ميز ضرب گرفته اند تا مرتضي با ارتعاشات آن برقصد و شکلک در بياورد. رحمان ساکت به او خيره شده. مرتضي در فکر به لرزش مدادها و... روي ميز خيره شده، گويي حضور کافي ندارد. صداي خنده ها را نمي شنود. اما لب هاي آنها آوازي مي خوانند که شنيده نمي شود.

خانه مرتضي (ادامه)
 

فتاحي و ادريسي و مادر مرتضي بر سر مزار پدر فاتحه اي سريع خوانده اند و برمي خيزند و با تعارف مادر به سمت خانه حرکت مي کنند. فتاحي در آخرين لحظه قاب عکس پدر مرتضي را با پا برمي گرداند و مي رقصد و به دوربين نگاهي خاص و شيطاني دارد.

داخل کلاس (ادامه)
 

مرتضي از پنجره به بيرون خيره مانده و نگاهش به دوردست هاست. مدير درس مي دهد و پاي تخته مي نويسد و دانش آموزان از روي آن مي نويسند. رحمان تنه اي به مرتضي مي زند. مرتضي به مدير که به او خيره شده نگاه مي کند. مدير درس را ادامه مي دهد و مي نويسد. مرتضي عصبي نوک مداد را به دفترش فشار مي دهد و مي نويسد.

داخل خانه مرتضي - روز (ادامه)
 

مادر مرتضي چاي براي فتاحي و ادريسي مي آورد. نگاه فتاحي. نگاه مادر مرتضي. لبخند فتاحي به دوربين که گويي جايگاه مرتضي است.

داخل کلاس - روز (ادامه)
 

مرتضي عصبي شده نوک مدادش مي شکند. مداد تراش را برداشته و با شدت مداد را تيز مي کند.

داخل خانه مرتضي (ادامه)
 

فتاحي و ادريسي با بدرقه گرم مادر خارج مي شوند. اما با مرتضي که مداد تيزش را در دست گرفته روبه رو مي شوند که حالت هجومي دارد.

کلاس (ادامه)
 

نوک مداد مرتضي دوباره مي شکند. مدير بالاي سر اوست. روي دفتر مرتضي شکل هاي عجيبي نقاشي شده. رحمان برمي خيزد و مرتضي متوجه مدير مي شود. مدير اشاره مي کند تا از کلاس خارج شود. مرتضي به سمت در مي رود.
مدير: مثل اين که فقط آقاي فتاحي از پس شما برمياد. برو بيرون تا بياد.

حياط مدرسه (ادامه)
 

مرتضي با دوربينش اطراف را مي پايد و از لاي حصار مدرسه فرار مي کند.

يک خانه روستايي (ادامه)
 

مرتضي در حال دويدن به سوي خانه متوجه محلي مي گردد و به سرعت مخفي شده و با دوربينش خانه را زير نظر مي گيرد. فتاحي دورتر و ادريسي بيرون خانه در مقابل مردي ايستاده اند. از سرما دست هاشان را به هم مي مالند. مرد با حالت معذب ايستاده و با احتياط حرف مي زند که کسي داخل خانه متوجه گفت و گو نشود.
ادريسي: بالاخره مال يه محل هستيم. مطمئن باشين من آدم بد خدمتتون معرفي نمي کنم. امر خير هست. گفتم خودشونو بيارم دستبوستون بلکه به فرزندي قبولش کنين.
فتاحي با تعجب به ادريسي و آن مرد خيره شده. گويي نمي داند چه اتفاقي افتاده.
مرد: اينه؟ حالا غير از اين، فتاحي چه کار مي کنه؟ در آمدش؟ کجا زندگي مي کنه؟ خونه اي، باغي، دامي، خونوادش کجان؟ بالاخره اينهام شرطه ديگه.
فتاحي (آهسته): ادريسي.
فتاحي مدام خودخوري مي کند و ادريسي دست او را مي گيرد و اوضاع را جمع مي کند.
ادريسي: خب مستخدم دولتن. مستمري دائم دارن.
مرد: دختر من الان دو برابر شما کار مي کنه. مستخدم دولت! خودت چي داري آقاي ادريسي؟ گذشت. الان کفاف نون شب هم نمي کنه... اين طوري باشه جهيزيه خبري نيست ها. هه زن دولتي يعني بد بخت.
ادريسي: حاج آقا اين آقاي فتاحي مايه افتخار اين کشورن. نگاه نکنين اين طور محجوب سکوت کردن. سال ها جبهه بودن. روي آخرت سرمايه گذاري کردن.
مرد بي توجه مراقب خانه است. يکباره صداي کل و خنده و شادي زنانه از داخل خانه به گوش مي رسد.
مرد: مثل اين که به مبارکي تموم شد. قسمت مستخدم نبود. بفرمايين شيريني بيارم.
فتاحي عصبي خداحافظي مي کند و به سرعت دور مي شود. مرتضي نيز به سرعت مخفيگاهش را ترک مي کند.
ادريسي (حين رفتن): حاج آقا شما جداً بي ادب تشريف دارين. اگه شما هم مي خواستين من نمي ذاشتم. لااقل زودتر مي گفتين ما کنف نمي شديم.

خانه مرتضي - شب
 

مادر در حال گلدوزي با تفنگ شکاري در کنارش به سمت پنجره مي آيد و به سوسو زدن نورهاي پراکنده دوردست نگاه مي کند.

حياط مدرسه (ادامه)
 

نگاه مرتضي با دوربينش از لاي توري به نورهاي دوردست است. پنجه اش توري را به سختي فشار مي دهد. ناگهان با لمس شدن شانه اش با ترکه ناظم به شدت ترسيده و برمي گردد. فتاحي مقابل اوست.
فتاحي: با اين به چي نگاه مي کني؟ بده ببينم.
مرتضي با اکراه دوربين را به او مي دهد. فتاحي به همان سمت نگاه مي کند. مرتضي به شدت نگران شده و دست مي برد و دوربين را مي گيرد.
فتاحي: به خونه نگاه مي کردي ها. مادر؟
مرتضي با اکراه با سر جواب مي دهد.
فتاحي: منم برابر تو به مادر فکر مي کردم... مي خواي يه کاري کنم هرشب بري خونه مراقبش باشي؟
مرتضي: اون مادر منه. مادر شما نيست.
فتاحي: مادر خودم. خوب تر دارم. فکر کرده نوبرشو آورده؟
مرتضي متوجه نمي شود.
فتاحي به سمت در مدرسه مي رود.
مرتضي: دروغ. دروغ.
فتاحي با شنيدن اين حرف برگشته و چند قدم به سمت مرتضي مي آيد و مرتضي يکباره به سمت خوابگاه فرار مي کند. فتاحي برمي گردد.
فتاحي (با فرياد): اگه بابات بودم مي دونستم باهات چه کار کنم (با خود) آره خيلي ام شنيد!

داخل خوابگاه - ساعتي بعد
 

بچه ها روي زمين گل يا پوچ بازي مي کنند. واجاري گوش هايش را گرفته و درس مي خواند.
آبکناري: دست چپ باز.
طالمي ترسيده و دستش را باز مي کند.
طالب پور: چرا رنگت پريده؟
آبکناري: جفتش پوچ.
واجاري: بابا مگه سکوت اجباري نيست!؟
با ورود مرتضي آبکناري يکباره بلند شده و آواز مبارک باد مي خواند و بچه ها کف مي زنند. رحمان منتظر مرتضي است. مرتضي ناراحت از ميان بچه ها عبور کرده و به رحمان مي رسد.
يکي از بچه ها اداي علائم مخصوص عروسي و درخت و خواب و نظاير آن را درمي آورد.
يکي از بچه ها: رحمان بهش بگو اگه نمي خواد من يه مادربزرگ دارم صد سالشه.
صداي ديگري: بچه ها هواشو داشته باشين ها.
همه مي خندند. دوباره گل يا پوچ شروع مي شود.
بسته هاي لباس و کفش و هدايايي کنار بچه هاست. مرتضي به تخت خود مي رود. يک جفت چکمه روي آن قرار دارد. رحمان هنوز بيدار است. رحيمي چراغ را خاموش مي کند.
رحيمي: يک. دو. سه. ساکت خاموشيه.
بچه ها (ادامه مي دهند): چهار. پنج. شيش. هفت.
رحيمي (به دروغ): فتاحي برگشت.
همه ساکت مي شوند.
مرتضي: اين مال کيه؟
رحمان (با اشاره و آهسته): مال توئه. به همه دادن.
مرتضي با شادي چکمه ها را به پا مي کند. کمي گشاد است.
مرتضي: تو چرا دعوا نکردي؟ مادرت عروس. غدير.
صداي واجاري: اي واي نمي تونم حفظ کنم.
رحمان: غدير اومد خونه مادرم منو نمي خواد. بيشتر از من دوست داره. هميشه دروغ مي گفت. ولي انتقام مي گيرم. طلسم مي گيرم. غدير گرگ بشه. هوووو.
مرتضي: گرگ. تفنگ. پف پف... همه دروغ. گرگ مي شه؟
رحمان: آره. مادربزرگم گفته هر کي دروغ بگه بعداً گرگ مي شه. غذاشم مي شه پهن. رعد و برق لحظه اي داخل خوابگاه را روشن مي کند و چشمان مرتضي برق مي زند.
صداي واجاري (در خواب): خدايا چه کار کنم؟

حياط مدرسه
 

بچه ها فوتبال بازي مي کنند و مرتضي دروازه بان است. اما در فکر فرو رفته. او مدام گل مي خورد و بچه ها عصبي تر مي شوند. يکي از بچه ها با زبان اشاره مسخره مي کند. مرتضي خواب است. درخت. ناگهان يکي از بچه ها به مرتضي اشاره مي کند. مرتضي نگاه مي کند. مادرش را مي بيند با کيسه اي بزرگ بر دوش که با فتاحي جلوي در حياط صحبت مي کنند. مادر جعبه کفشي را به فتاحي مي دهد و چيزهايي مي گويد و فتاحي سر تکان مي دهد. سپس فتاحي کيسه را از مادر مرتضي گرفته و بر دوش خود مي اندازد. واضح است که بار سنگين است. به راه مي افتد و در جاده با مادر مرتضي قدم مي زند و صحبت مي کند. نگاه بچه ها پر از شيطنت است. مرتضي به سرعت به سوي آنها مي دود. بچه ها مي خندند.
بچه ها: شاگرد اول شد. شاگرد اول شد. شاگرد اول شد.

خارج مدرسه - جاده
 

مادر و فتاحي قدم مي زنند. مرتضي آنها را ديده و به سرعت ميان آنها قرار مي گيرد. فتاحي و مادر تعجب مي کنند و مادر خجالت زده مي شود.
فتاحي: مي بينين. چقدر نگرانه؟
مرتضي: اينجا چرا اومدي؟
مادر: برات کفش آوردم.
فتاحي (با دستمال عرقش را پاک مي کند): کسالت شما برطرف شد انشاءالله؟
مرتضي سعي دارد لب خواني کند.
خاتون: بله. ممنونم.
فتاحي: شما فاميلي، آشنايي کسي رو ندارين؟ گرگه خواهر شوخي بردار نيست. اين بچه هم خيالش راحت مي شه!
خاتون: عادت کرديم. از پس گرگا برميام.
فتاحي: ما که از پس بعضي ها برنيومديم. (با دستمال بازي مي کند) ماشاالله هنرمندين. خيلي زيباست. دستتون درد نکنه شما طرح اين...
خاتون: مرتضي شاگرد خوبي هست؟
فتاحي (رو به مرتضي): خيلي. هم به من کمک مي کنه. هم تو بازار به مادرش کمک مي کنه. وقتي هم بايد بره مرخصي تو حياط بازي مي کنه. تو کلاس مي رقصه. درسته آقا مرتضي؟!
خاتون (از جمله رقص وحشت مي کنه، رو به مرتضي لب مي گزد): من بهش نگفتم نياد خونه.
فتاحي: حالا يه فکري مي کنيم. شما طرح اين دستمال ها رو از شهر مي خرين درسته؟
خاتون: نه اجازه بدين...
خاتون گلي زيبا را که ميان دستمالي قرار داده، ميان دو چوب فشار مي دهد و سپس دستمال را باز مي کند. در چهار طرف دستمال چهار گل افتاده. فتاحي مي گيرد و به دقت نگاه مي کند و حيرت زده مي شود. مرتضي به شدت تحت فشار است. نگاهي به پشت سر مي اندازد. بچه ها از در و ديوار مدرسه تماشا مي کنند. تعدادي از اهالي در حال عبور با فتاحي سلام عليک مي کنند.
فتاحي: عجب. آقا مرتضي قدر مادر رو بدون. بعدها آدم خيلي پشيمون مي شه.
خاتون: خدا خيرتون بده. مرتضي قدر شناسه. مگه نه پسرم؟
مرتضي (ناراحت): کفشمو بده برو.
خاتون و فتاحي از برخورد او جا مي خورند. خاتون کفش را به سمت او دراز مي کند. اما مرتضي نمي گيرد و در جهت مخالف مدرسه مي رود. خاتون ميان مرتضي و فتاحي مردد است و يکباره به دنبال مرتضي مي دود. فتاحي کيسه بر دوش به سمت آنها قدم برمي دارد.
فتاحي از دور به برخورد مرتضي و خاتون نگاه مي کند. بحثي در ميان آنهاست و مدام مرتضي به فتاحي اشاره مي کند. گويي حالا فتاحي قصد لب خواني دارد و شاهد ماجراست.
خاتون: بگيرش مي خوام برم.
مرتضي: نمي خوام خودم دارم.
خاتون تازه متوجه چکمه او مي شود.
خاتون: کي برات گرفته؟
مرتضي: نمي دونم. برو خونه.
خاتون (کفش را به سينه مرتضي مي کوبد) نگفتم صدقه نگير. درش بيار. زود باش.
مرتضي چکمه را در مي آورد. خاتون نشسته و کفش را به پاي او مي کند. خاتون عصباني مي رود.
خاتون: تا من زنده حق نداري.
مرتضي درمانده برمي گردد و فتاحي را مي بيند که نزديک شده. او يکباره به سمتي نامعلوم در دشت مي دود و از دور آنها را با دوربين نگاه مي کند. خاتون و فتاحي نگاه مي کنند و پس از مکثي به راه مي افتند. مرتضي يکباره مي دود و کيسه را از فتاحي مي گيرد تا خود ببرد. اما توان ندارد و به سختي کيسه را حمل مي کند و گاهي مي افتد. فتاحي آن را مي گيرد و بر دوش مي اندازد. مرتضي دوباره فرار مي کند و دورتر توقف مي کند و به آنها نگاه مي کند.

ساعتي بعد - دشت گل
 

فتاحي و مادر جلوتر و مرتضي با کمي فاصله در پي آنهاست. دو زن از اهالي از دور آنها را مي بينند. خاتون از ميان گل ها مدام به شيوه خود چنگ مي زند و با زمزمه اي هر بار دسته گلي زيبا در دستش ظاهر مي شود و گره مي زند و در کيسه خالي همراهش مي اندازد. فتاحي نيز هوس مي کند و چنگ مي زند. اما مقداري علف و گل هاي له شده به دست مي آورد. يکباره خنده مرتضي که با دوربين جزئيات را دنبال مي کند شنيده مي شود و فتاحي او را مي بيند. او مدام مي چيند و زمزمه اي مي کند و دسته گلي زيبا در دستش ظاهر مي شود و به فتاحي نشان مي دهد. فتاحي مي خواهد بگيرد که مادر آن را مي بندد و درون کيسه مي اندازد. زن ها از دور مي خندند و خاتون متوجه مي شود و نگران. فتاحي دوباره سعي مي کند، اما دوباره مقداري علف و گل له شده به دست مي آورد. اين بار هم مرتضي مي خندد وهم خاتون. البته خاتون خنده اش را کنترل مي کند. مرتضي با دوربين سعي در لب خواني دارد. فتاحي و خاتون گفت و گويي دارند که از ديد مرتضي شنيده نمي شود. فتاحي با چشمان بسته گل مي چيند. ناگهان در يک چاله پر از گل مي افتد و لباس و صورتش گل آلود مي شود. مرتضي مي خندد.
مادر نگاهش به مرتضي مي افتد که به سمتي در دوردست مي دود. مادر درمانده زير لب دعايي مي خواند و به راه مي افتد. فتاحي پس از مکثي گوني را برداشته و به دنبال او آرام قدم برمي دارد.

دشت مقابل خانه بي بي (ادامه)
 

مرتضي به سرعت و خسته مي دود. در پس زمينه صداي خواندن قرآن دسته جمعي کودکان از خانه بي بي شنيده مي شود و هرچي مرتضي نزديک تر مي شود، صدا بلند تر مي شود. اما مرتضي نمي شنود و يکراست سراغ شير آب مي رود و مي نوشد و يادش مي رود شير آب را ببندد. اما با ديدن همان دختر بچه شير آب را مي بندد و به سرعت داخل مي شود.

خانه بي بي - روز
 

مرتضي با اشاره همان دختر بچه ياد آب دادن گلدان ها مي افتد و با کوزه به سرعت و بدون دقت به گلدان ها آب مي دهد وبه اطراف هم مي پاشد تا به داخل اتاق مي رسد و کوزه را رها مي کند و کوزه مي افتد و مي شکند. بي بي اشاره مي کند که مهم نيست. مرتضي به سرعت هاون را مي آورد. سپس علف ها را خود مي کوبد، آب مي آورد و مانند بي بي مي کوبد.
بي بي: به اين زودي مرهم تموم شد؟
مرتضي ناراحت مي کوبد و قصد دارد ماجرا را بگويد. اما از حضور بچه ها شرم مي کند.
بي بي: دعا!
مرتضي: چي بخونم؟
بي بي: اعوذب الله... اي خدا شيطان را دور دور کن.
مرتضي در فکري ديگر است و لب خواني نمي کند. بي بي واضح تر مي خواند.
بي بي: يا مقلب القلوب و الابصار (مرتضي نمي فهمد، بچه ها بلند تکرار مي کنند) اي خدا که همه چيزهاي خوب را داري. يه کم هم به ما بده. فهميدي؟
مرتضي گويي توجه نمي کند و نفهميده.
بي بي: تو که باهوش بودي؟ چي شده؟
مرتضي: دروغ نيست.
بي بي: چي؟
مرتضي: طلسم. طلسم مي خوام.
بي بي (مي خندد): براي چي؟
مرتضي: گرگ. اون مي خواد مادر من ببره. برا خودش. عروس. عروس.
بازي مي کند بچه ها مي خندند و مرتضي با عصبانيت اداي آنها را درمي آورد. بي بي اشاره مي کند بچه ها بروند.
بي بي: پس آدمه. اين که بد نيست.
مرتضي: آدم بديه.
بي بي: از کجا مي دوني؟ بکوب حرف بزن.
مرتضي: نمي تونم بکوبم حرف بزنم. بد اخلاقه. دعوا. دعوا. چوب. چوب دستشه.
بي بي: مگه کيه؟
مرتضي: مدرسه. عاش. عاشق.
بي بي: مدرسه! عاشق! معلمه؟
مرتضي: نه. نه. فتاحي نه نه. يکي. من مي خوام گرگ بشه. تفنگ پف بشه.
بي بي (در فکر): فتاحي؟ دعا بخون. آدماي بد. خودشون مي رن.
نگاهش به عکس فتاحي با لباس رزم مي افتد که در پشت سر مرتضي بر ديوار است.
مرتضي: نه دير مي شه. طلسم. طلسم.
بي بي: مطمئن؟ (مرتضي با سر جواب مي دهد) اون شيشه رو نگاه کن. (مرتضي نگاه مي کند داخل آن آرد سفيد است) هر وقت اون سياه شد مي شه طلسم. ولي خطرناکه ها.
مرتضي: بمب. بمب... چرا؟
بي بي: مال شيطون. مال من نيست. بد. تو رو سياه مي کنه بعد بهت طلسم مي ده.
مرتضي (نگاهي به شيشه مي کند): خوب درست کن. سياه نشم.
بي بي: خودش درست مي کنه.
مرتضي: شيطون کجا. من بهش بگم.
بي بي: دوست داري سياه بشي؟
مرتضي آرام نگاهي به اطراف مي کند و سپس به شيشه.
مرتضي: سياه خوبه.
بي بي: خوب اينه که بدي رو از خودت دور کني. کينه نداشته باشي.
مرتضي (در فکر نگاهي به شيشه آرد سفيد مي کند): کينه ندارم. مادر داره. عاشق چيه؟
بي بي: يکي که همه رو خيلي دوست داشته باشه. کينه نداشته باشه. مي گن عاشقه. شيطون فرار مي کنه.
مرتضي: نيست. دروغ مي گه. زود. دير شد.
بي بي: نگفتي؟ شيطون رو بيرون کنم يا سياه مي شي؟
مرتضي آرام و با احتياط به سمت شيشه مي رود و در فکر مدام به شيشه آرد و بي بي نگاه مي کند. از نگاه کردن به شيشه احساسي خاص پيدا مي کند. گويي تصويري در آن مي بيند.
مرتضي: سياه بشه.

دشت منتهي به خانه (ادامه)
 

مرتضي به سرعت به سمت خانه مي دود که رحمان را خوشحال مي بيند که به سمت خانه خود مي رود.
مرتضي: فتاحي نبود؟
رحمان (خوشحال): نه. منم فرار.
مرتضي: بريم خونه ما؟
رحمان: آره.

داخل خانه - ساعتي بعد
 

مرتضي با خشم و نگراني روبه روي مادر نشسته و با حرارت حرف مي زند و مادر گوش مي کند. رحمان نيز حضور دارد.
مرتضي: زن. زن. عروس داره. مريضه.
مادر: به من چه؟ اين چيزهارم نگفت!
مرتضي: دروغ. دروغ. تورو براي مريض مي خواد برابر اسب. هنر. گل. دستمال.
رحمان تاييد مي کند.
مادر: تو مطمئني؟
مرتضي (با حرارت): همه مي گن. نمي تونم بشنوم. بچه ها شنيدن.
رحمان دوباره تأييد مي کند.
مادر: شايد دروغ مي گن!
مرتضي (کلافه و سردرگم): تو برابر مادر رحمان. مي خواي من نباشم.
مادر سيلي محکمي به او مي زند. و رحمان درد مي کشد و نگاه مي کند.
مادر: آره اگه بخواي اين طوري باشي نمي خوام. بي غيرت.
مرتضي (گريان): چي غيرت؟ چي مي گي؟
مادر: غيرت. مردانگي... آدم بودن. عاقل بودن... کسي که تهمت نمي زنه. کسي که آبروي مردمو نمي بره... راست مي گي. اگه فتاحي عاقل بود اول اين چيزها رو يادتون مي داد... برو.
رحمان موقعيت را مناسب نمي بيند و خارج مي شود.
مرتضي (با چشمان خيس به مادر): تو نخواستي؟
مادر: اگه از گرسنگي و از دست تو هم بميرم، کسي رو که تو نخواي نمي خوام.
گريه مادر. رحمان از پشت پنجره شاهد است.
مرتضي (اشک هاي مادر را پاک مي کند): تو بخواي من مي رم. گريه نکن. من عاشقم.
مادر يکباره او را در آغوش مي گيرد. هم مي خندد و هم گريه مي کند. مرتضي نگاهش به تلويزيون است. يک فيلم تاريخي و نبرد با شمشير ديده مي شود.
مرتضي: مي شه باباي من عوض بشه؟
مادر: نه هيچ وقت.
مرتضي (نگاهي خاص دارد): چرا باباي رحمان عوض شد. غدير.
تصاويري از نبرد گلادياتوري با شمشير ادامه دارد.
مادر: سرپرست. شبيه پدر رحمان. کمکشون کنه. خودشم آروم بشه.
مرتضي: تو گفتي. بد. ترسو. ترس. بابا مرد.
مادر: اشتباه کردم.
مرتضي: چي مي گي؟
مادر: دوست نداشت. اما شد.
در بيرون رحمان مي شنود. تصاويري از جادوگرها که به مرد سياه پوش کمک مي کنند.
مرتضي: مي شه نرم مدرسه؟
مادر: نه. بايد مثل مرد باهاش روبه رو بشي. نبايد بترسي.
نبرد با کشته شدن مرد سياه پوش تمام مي شود.

دفتر مدرسه - روز
 

فتاحي در فکر فرو رفته و نگاهش به حياط مدرسه مي افتد. از ديد او مرتضي با سرايدار حرف مي زند و به سرعت وارد مي شود. نگاهش به پنجره دفتر نيز هست.
فتاحي: من به درد اينجا نمي خورم. سيگار نکش ادريسي.
مدير: اي بابا ما فرستاديم دنبال بچه هاي ناشنواي منطقه اون وقت جنابعالي هوس کردي بري. ديگه نه. مسخره ما که نيستن.
فتاحي: چه برم چه نرم اين يکي رو آدم مي کنم.
ادريسي: بابا بذار خرت از پل بگذره بعد.
فتاحي: من خري ندارم که از پل کسي رد کنم آقاي ادريسي.

راهرو (ادامه)
 

مرتضي قصد ورود مخفيانه دارد که يکباره با فتاحي روبه رو شده و شوکه مي شود.
فتاحي ساعتش را به او نشان مي دهد.
مرتضي (با لبخند): ساعت. سا ع ت.
فتاحي: چنده؟
مرتضي: هش. هشت. دير. دير شد. کلاس.
فتاحي: کلاس نه. مي ري با مادرت مياي.
مرتضي: دکتر. دکتر پير بياد. گل مي ده.
فتاحي فقط نگاه مي کند.
مرتضي: دکتر. مرهم. دعا. بدي دور دور مي شه. مياد مدرسه.
فتاحي: فقط مادر.
مرتضي چيزي زمزمه مي کند و به سوي فتاحي فوت مي کند و مي رود.
فتاحي (پشيمان شده): نمي خواد برگرد کلاست. خودم ميام خونه ت.
مرتضي: نه. بالا کوه. پا درد. پا. پا (بازي مي کند).
فتاحي: بايد با مادرت حرف بزنم.
مرتضي: نه. نمي شه. سگ سگ دارم. گاز مي گيره.
فتاحي: اونم آدم مي کنم.
مرتضي (خنده اش مي گيرد): دروغ مي گي. نمي شه.
فتاحي: من ميام و تو مي بيني که مي شه. برو سر کلاس. برو. زود. زود.
مرتضي نگران به سوي کلاس مي دود.

حمام مدرسه - ساعتي بعد
 

مرتضي وارد حمام مي شود و رحمان نيز رخت ها را داخل مي برد و مرتضي از پنجره فرار مي کند و رحمان در حمام را بسته و رخت ها را زير آب قرار مي دهد و مي شويد.

حياط - پشت حمام
 

مرتضي از ديوار مدرسه نيز فرار مي کند. فتاحي مي بيند و سر تکان مي دهد و از کادر خارج مي شود.

خارج و داخل خانه بي بي (ادامه)
 

فتاحي از دور خانه را مي پايد. مرتضي به شيشه خيره شده و احساس مي کند گاهي سياه مي شود و گاهي سفيد. فتاحي مرتضي را مي بيند که به کمک تعدادي دختر بچه ويلچر بي بي را بيرون مي آورند و به سختي هول مي دهند.
مرتضي: سياه. سياه شد. ببرم؟
بي بي: نه هنوز يه کمي سفيده. تصميم گرفتي سياه بشي!
مرتضي: دير مي شه. من عاشق مادر. خيلي.
بي بي (مي خندد): عاشق سياه بشه بده.
مرتضي: بشه. کم.
بي بي: اين ناظم نيومد؟ عروس. عروس.
مرتضي: مياد. فردا. بده ببرم. خودم سياهش مي کنم.
بي بي: فردا خودش سياه مي شه. تا آدم بشه.
فتاحي آنها راتعقيب مي کند. بچه ها خسته شدند، اما تلاش مي کنند. مرتضي ويلچر را به سختي در زمين ناهموار حرکت مي دهد. اما خسته و درمانده شده.
مرتضي: مي خواد سگ من آدم کنه. دروغ مي گه نمي شه. مي شه؟
بي بي: آخرش آدم نشد که نشد (صداي انفجار معدن به گوش بي بي مي رسد)...
خسته شديد برگرديم. مي خواستم دعا کنم تو يکي سياه نشي. تو مي دوني آدم بديه؟
بچه ها به سختي ادامه مي دهند و برايشان تفريح است.
مرتضي (خسته است و نفس نفس مي زند): نه. آره. همه مي گن نمي دونم.
بي بي: نمي دوني؟ !!
مرتضي: سياه بشم بعد امام زاده سفيد مي شم؟
بي بي: به امام زاده دروغ بگي؟ من تورو دوست دارم.
مرتضي: عاشقي نه؟
بي بي مي خندد.
مرتضي (مي خندد): سياه نشدي. دروغ مي گي.
بي بي لبخند مي زند. مرتضي خسته شده و ويلچر را رها مي کند. اما بچه ها با خنده و بازي ادامه مي دهند و به سختي هول مي دهند. مرتضي متوقف مي شود و آرام به سمت خانه بي بي مي رود. فتاحي از دور نگاه مي کند.

داخل خانه (ادامه)
 

مرتضي به سمت شيشه آرد مي رود و مدام به قرآن ها و گل ها و هاون و شيشه و پنجره نگاه مي کند و از آنجا بچه ها را مي بيند که به سختي تلاش مي کنند و ويلچر را هول مي دهند. اما خسته شده اند و مي نشينند. مرتضي آرام خارج مي شود وبه سوي مسير مدرسه مي دود.

داخل حمام (ادامه)
 

غروب فرا رسيده و از پنجره حمام، حياط ديده مي شود. در حمام آب چکه مي کند. دستي با ترکه بازي مي کند. دستي حوله اي را مي پيچاند.
فتاحي روي چهارپايه اي نشسته و منتظر. رحمان گوشه اي کز کرده و با هراس حوله اي را با دلواپسي مي پيچاند. فتاحي در فکر.
رحيمي: آقا داره مياد.
فتاحي: کي از تو خواست بياي. برو. برو تو خوابگاه.
رحيمي مي رود. فتاحي نگاهي به رحمان که با وحشت به پنجره چشم دوخته مي کند. فتاحي به پنجره نگاه مي کند. دستي لبه پنجره را مي گيرد. مرتضي به داخل حمام مي پرد. مرتضي با ديدن فتاحي ميخکوب مي شود.
فتاحي: از اينورا؟ کجا بودي تا حالا؟ (سکوت مرتضي)
مرتضي: تيرکمون. گنجيشک. گل. گل مينا. گل نرگس.
فتاحي: بله. بله. باور کردم. (سکوت مرتضي) چرا طلسم نياوردي؟!
مرتضي نگاهي ناباورانه به رحمان مي اندازد. رحمان از شرم سرش را به زير مي اندازد.
فتاحي اشاره اي مي کند و رحمان به سرعت مي رود.
فتاحي (به مرتضي): گرگ؟ من؟
منبع:نشريه فيلم نگار شماره 37




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما
ذکر یونسیه از نظر آیت الله بهجت
ذکر یونسیه از نظر آیت الله بهجت
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 16.وقف مال برای دیگران
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 16.وقف مال برای دیگران
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 15.وقف مسجد
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 15.وقف مسجد
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 14.وقف در سیره معصومین(ع)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 14.وقف در سیره معصومین(ع)
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 13.وقف سیب برای امام رضا (ع)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 13.وقف سیب برای امام رضا (ع)
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 12.وقف مدرسه برای روستا
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 12.وقف مدرسه برای روستا
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 11.وقف دوربین برای مسجد
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 11.وقف دوربین برای مسجد
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 10.وقف برای زوار امام رضا(ع)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 10.وقف برای زوار امام رضا(ع)
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 9.وقف کتاب
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 9.وقف کتاب
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 8.وقف همه چیز برای جبهه
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 8.وقف همه چیز برای جبهه
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 7.وقف خانه برای بی خانمانان
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 7.وقف خانه برای بی خانمانان
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 6.وقف پناهگاه کوهنوردان
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 6.وقف پناهگاه کوهنوردان
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 5.خرج کردن مال وقف در راه درست
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 5.خرج کردن مال وقف در راه درست
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 4.وقف نهال(درختکاری)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 4.وقف نهال(درختکاری)
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 3.وقف پل برای مدرسه
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 3.وقف پل برای مدرسه