فرانکشتاین جوان(2)
داخلي - دالان مخفي
گنجايش فقط سه نفر.
طبق دستور «اداره آتش نشاني»
سرانجام به پاگرد مي رسند. دري حد فاسل بين آنهاست. فردي دستگيره را محکم مي گيرد... دستگيره مثل خاک در دستش پودر مي شود. با ملايمت در را هل مي دهد. در با تکاني به ارامي باز مي شود. آهنگ متوقف مي شود.
داخلي - آزمايشگاه ويکتور فرانکنشتاين
سر چهارم ايگور است. مثل اين که سر او هم روي طاقچه قرار دارد، ولي در واقع او پشت طاقچه ايستاده است. لبخند مي زند.
فردي: ايگور.
ايگور: فرودريک.
فردي: تو اينجا چه کار مي کني؟
ايگور: من تنها آن بالا از تنهايي، مي ترسيدم براي همين آمدم پايين.
او آنها را به گوشه اي راهنمايي مي کند؛ جايي که آبي درون يک کاسه شيشه اي با شعله کم در حال جوشيدن است.
فردي: داشتي چه کار مي کردي؟
ايگور: چاي درست مي کردم.
فردي: اون آهنگ غريب رو شنيدي؟
ايگور: چي؟
فردي: اون آهنگ عجيب رو؟
ايگور: چي؟ آهنگ عجيب؟ صدايي نشنيدم.
ايگور: پس يه نفر ديگه هم بايستي اينجا باشه.
فردي: به نظر همين طور مياد. (به ايگور) تو اصلاً هيچ آهنگي رو نشنيدي؟
ايگور: چه آهنگي؟
فردي: تو نشنيدي... هيچي! اينجا اصلاً روشنايي نداريم؟
ايگور: دو تا کليد آن طرف هست، ولي من نمي خوام اولين نفر باشم که به اونها دست مي زنم.
فردي راه مي افتد و اولين کليد را مي زند. يکباره جريان الکتريسيته آزاد برقرار مي شود.
ايگور: خوبه. براي هواي اينجا بسيارعاليه.
فردي کليد اولي را خاموش مي کند و به سراغ دومي مي رود.
اکنون روشنايي کاملي برقرار مي شود.
حالا آزمايشگاه را با شکوه و جلال آن مي توان ديد، اما با هاله اي از گرد و غبار و تار عنکبوت.
اينگا: اوه.
فردي به کتاب بزرگي که روي ميز گذاشته شده نگاه مي کند. شمع را بالاي آن مي گذارد.
يک غرش خفيف از رعد و برق.
نماي بسته - کتاب
فردي: همينه! اينجا کتابخونه شخصي پدربزرگم بود. به اين نگاه کنين.
ايگور (جلد کتاب را مي خواند»: «چطور آن کار را کردم» عنوان خوبيه.
فردي: مضحکه که اين کتاب همين طوري افتاده اينجا روي ميز. نمي دونم اين ديگه چه جورشه.
صفحه اول را باز مي کند.
فردي (با صداي بلند مي خواند): «از کجا، اغلب از خودم مي پرسم که آيا براي حقيقت زندگي اقدامي شده؟ براي آزمايش يک جزء از زندگي بايستي اول به مرگ توسل شد» خدايا چه ديوانه خانه اي!
غرش خفيفي ديگر از تندر، شمع فردي نزديک است خاموش شود.
اينگا: اوه دکتر.
فردي: شايد بهتر باشه که اينجا رو ترک کنيم.
ايگور: کتاب رو همراه خودتون مي برين؟
فردي: بله، فکر مي کنم سوژه خوبي براي خنديدن باشه.
ديزالو به:
داخلي - آزمايشگاه
فردي: اين مرد خيلي وارده.
ايگور و اينگا با بي تفاوتي به او زل زده اند. هر سه نفر چاي مي نوشند. آب بيشتري داخل لوله آزمايش در حال جوشيدن است.
فردي: «... به همان سرعت که روشنايي خيره کننده ناپديد شد، درخت بلوط نيز غيب شده بود. من مي دانستم که الکتريسيته و برق شيميايي زندگي مرا تغيير داده بودند.»
او فرياد مي کشد.
فردي: اين مرد خله. تا حالا چيزي شبيه اين شنيده بودي؟
آذرخش خفيف ديگر.
دوربين همگام با مطالعه فردي از سرتاسر آزمايشگاه بزرگ بالا و بالاتر مي رود. گويي در پي يافتن منبع صاعقه همچنان حرکت مي کند.
صداي فردي: «حالا که به عقب مي نگرم. به نظرم مي آيد چنان که گويي اين اتفاق معجزه آسا تقريباً هر تلاشي را براي محافظت از روح زدوده است، به واسطه آن از توفان معلق در ستاره ها جلوگيري مي شود.»
رعد و برق شديدتر.
صداي فردي: «اين مرد منو مي کشه، اين منو هلاک مي کنه.»
دوربين يک شکاف بزرگ روي سقف پيدا مي کند. ضمن عبور دوربين از ميان آن رعد و برق هم قابل ديدن است.
هنوز صداي خنده فردي از پايين و صداي مهيبي از رعد و برق شنيده مي شود. اکنون دوربين به پايين حرکت مي کند. مدتي گذشته است، فردي با صدايي دورگه و بسيار مشتاقانه همان طور که دوربين پايين مي آيد:
صداي فردي: «مگر اين که، از ميان اين تاريکي ها، نوري بر من مستولي شود، يک روشنايي بسيار درخشنده و شگفت انگيز و در عين حال بسيار ساده.»
دوربين به او رسيده است. چشم هايش مي درخشند، با حالت تب دار در حال خواندن است. اينگا و ايگور نيمه خواب اند.
فردي (در حال خواندن): «قطب ديرک را از مثبت به منفي و از منفي به مثبت عوض کن.»
او ديوانه وار نعره مي زند.
فردي (در حال خواندن): من به تنهايي موفق به کشف دليل بقا شدم.»
شدت خنده اش بيشتر مي شود.
فردي: «حتي بيشتر از آن... من شخصاً قادر شدم که به يک موجود بي جان زندگي اعطا کنم.»
او همچنان مي خندد... و بعد ليوان چايش را به شدت به ديوار مي کوبد.
فردي: مي توانست به درد بخور باشد!
صداي مهيب آذرخش.
برش به:
صورت ايگور.
نور رعد و برق آن را روشن مي کند. لبخند مضحکي بر لب دارد.
برش به: صورت اينگا.
نور رعد و برق آن را روشن مي کند. ترسيده است، اما نگاهش آميخته با ترس و احترام است.
برش به:
صورت خانم بلاچر، درون اتاق.
نور رعد و برق آن را روشن مي کند، سيگار مي کشد.
برش به:
تابوت فرانکنشتاين.
نور رعد و برق آن را روشن مي کند. در تابوت با صدايي بلند باز و بسته مي شود، باز و بسته.
برش به:
صورت فردي.
نور رعد و برق آن را روشن مي کند. دايره سياه زير چشم هايش حاکي از آن است که ديوانگي او برگشت ناپذير است.
نوشته روي تصوير و صدايي که آن را مي خواند: «سرنوشت همه آن کساني که نام فرانکشت، اسم فرانکاشتين و فرانکناشتين را يدک مي کشند.»
تصوير تاريک مي شود.
روشن شدن تدريجي تصوير.
داخلي - آزمايشگاه - صبح
اينگا روپوش آزمايشگاه به تن دارد و يادداشت برمي دارد. ايگور در حال نقاشي روي يک بالشتک بزرگ است.
فردي: «گرچه زمان اندک تفکيک اين اعضاء ممانعت بزرگي براي کاميابي من هستند، مصمم به درست کردن عالي ترين مقام خلقت هستم.» البته، کار دنيا رو به آبادي خواهد بود.
اينگا (به پارگراف بعدي اشاره مي کند.): به اين نگاه کنين، دکتر!
فردي (مي خواند): انبساط تکانه هاي پاراسمپاتيک، باعث افزايش جريان خون خواهد شد.
ايگور: باعث چي مي شه؟
اينگا (به آلماني): افزايش جريان خون.
ايگور: اووه! به حق چيزهاي نشنيده.
فردي: پس چيزي که ما در جست و جويش هستيم، کسي است با اندامي نسبتاً بزرگ و بلند قد.
ايگور نقاشي اش را نشان مي دهد.
ايگور: چيزي مثل اين؟
همگي به نقاشي نگاه مي کنند.
ما به همراه آنها يک طرح ساده خالي از ظرافت و شگفت انگيز از يک هيولا را مي بينيم.
صداي فردي: تو خوب فهميدي. بله. در حقيقت من فکر مي کنم، اين مرد مورد نظر ماست.
دوربين از بالا به طرف پاهاي نقاشي حرکت مي کند.
يک لنگه واقعي و بسيار بزرگ از پا.
حالا دوربين از سمت پا به عقب حرکت مي کند.
خارجي - چوبه دار - روز
«اندام» آماده براي اعدام است. کنارش مير غضب ايستاده است.
مير غضب: حرفي براي گفتن داري؟
«اندام» (تقريباً عصباني): ممممممممم!
مير غضب: چيز ديگري نيست؟
«اندام» کمي فکر مي کند.
اندام: جمش کن بساطتت رو.
مير غضب اهرم را مي اندازد و دريچه باز شده و او سقوط مي کند.
«اندام» بي جان، آويزان مي ماند.
ديزالو به:
خارجي - حياط کليسا - شب
چهار تشييع کننده تابوتي را به سوي قبري حمل مي کنند. خويشاوندان دوروبر قبر ايستاده اند.
از ميان دروازه آهني که قبرستان را احاطه کرده دو پيکره سياه دزدکي به مراسم خاک سپاري نگاه مي کنند. يکي از آنها گوژپشت است.
مويه اي آرام از يکي از بستگان شنيده مي شود. کشيش به زبان لاتين چيزي را زير لب زمزمه مي کند.
تشييع کنندگان تابوت را با طناب کنار قبر مي گذارند. کمي آن طرف تر پدر و مادري کنار دختري گريان ايستاده اند.
پدر: مرد خوبي بود.
مادر: يه فرشته بود.
پدر: مثل يه قديس.
يک مکث.
مادر: او مجبور شد با اين خوک کثيف ازدواج کند.
پدر: اعدام خيلي خوب برگزار شد... اونها بايد اونو در قلياب کاملاً خيس مي کردن.
با اشاره کشيش دو قبر کن تابوت را پايين مي فرستند. دختر دسته گلي را موقع پايين رفتن تابوت روي آن پرت مي کند. کشيش مشتي از خاک روي تابوت مي ريزد. براي گفتن عبارت «از خاکستر به خاکستر».
برش به:
داخل تابوت
مقداري از خاک از ميان دريچه به روي لب ها و صورت جسد مي ريزد.
با ظرافت بسيار زياد، لب ها با جنبش و تف خاک ها را به کناري مي زند.
برش به:
خارجي - حياط کليسا
قبرکن اول: چه شغل کثيفي!
قبرکن دوم: بدتر هم مي تونست باشه!
ديزالو به:
فردي و ايگور تا زانو داخل قبر هستند و مشغول ريختن خاک ها بيرون از قبر.
فردي: چه شغل کثيفي!
ايگور: بدتر هم مي تونست باشه!
فردي: چطور؟
ايگور: اگه بارون بباره.
صاعقه.
فردي به ايگور خيره مي شود.
ديزالو به:
داخلي - خيابان
ديزالو به:
داخلي - آزمايشگاه
فردي: صبر کن! بيا تابوت رو پشت و رو کنيم. بعد بلندش مي کنيم. اين طوري راحت تره.
آنها تابوت را سروته مي کنند. مثل قالب کيک.
فردي: حالا...
تابوت را بلند مي کنند... ميز جراحي خالي مانده.
فردي: بذارش اينجا!
دوباره تابوت را روي ميز مي گذارند. فردي انتهاي تابوت را مي گيرد. با صدايي بلند تابوت را دوباره بالا مي برند. «اندام» داخلش چسبيده است.
فردي (به اندام نگاه مي کند): فوق العاده اس!
ناخن هايش را چک مي کند.
فردي: پوسيدگي کمي دارد. با اين نمونه با شکوه، تنها چيزي که احتياج داريم يک مغز فوق العاده است. (به ايگور نگاه مي کند) مي دوني بايد چه کار کني؟
ايگور: ايده ي خوبي دارم.
يک لحظه به تماشاچيان فيلم نگاه اجمالي مي اندازد.
فردي: اسمي را که يادداشت کردم داري؟
ايگور (به آستينش نگاه مي کند): بله. دکتر اچ دلبروک.
فردي: من اون مغز رو مي خوام.
ايگور: واقعا خوب بوده؟
فردي: خوب بود؟ ! او عالي ترين فيلسوف طبيعي دان، پزشک داخلي و متخصص شيمي درماني اين قرن بود.
ايگور: همممممممم.
فردي: و هفت تا کتاب آشپزي نوشته.
ايگور: بدنيست.
فردي: مي توني تصور کني همچين مغزي تو اين بدن باشه؟
ايگور: از فکرش هم هيجان زده مي شم. چه کار کنيم اگه اونجا نباشه؟
فردي: تازه دو هفته پيش مرده، مطمئنم اونها هنوز اونو دارن. عجله کن. من جسد رو آماده مي کنم.
ايگور (در حال بيرون رفتن): اوه! ممکنه شما رو ارباب صدا کنم؟
فردي: چرا؟
ايگور: هميشه يکي از اسم هاي مورد علاقه م بوده.
فردي: اگه دلت مي خواد... فقط زود باش!
ايگور: متشکرم، ارباب.
فردي آستين راست"اندام"را بالا مي زند. او با ناباوري و ترس به تنومندي دست خيره مي ماند.
فردي: به اين دست ها و اين انگشت ها نگاه کن.
يک مرتبه فکري به مغزش خطور مي کند. دست را روي آرنجش نگه مي دارد و دست راست خود را به آن جفت مي کند.
فردي با زور دست مرده را به زمين مي کوبد، البته بدون دشواري. و بعد يک نيشخند پيروزمندانه به "جسد"مي زند.
ديزالوبه:
در بيمارستان:
"وديعه گاه مغز، بعد از پنج بعدازظهر"
سايه اي از يک مرد به صورت نيمرخ از داخل انبار ديده مي شود. مرد قوز بزرگي روي پشتش دارد.
برش به:
داخلي - مخزن - شب
رديفي از مغزها داخل ظرف ها و زير طاق هاي شيشه اي روي تخته باريک و درازي تکيه داده شده اند. ايگور به آرامي و پاورچين هر کدام از برچسب هاي روي طاق را ضمن عبور بررسي مي کند.
آلبرتوس مگنوس (فيزيکدان)، کرنليوس اگريپا (فيلسوف طبيعي دان)، لورنس تالبوت (زيست شناس).
سپس مي رسد به:
هانس دلبروک (دانشمند و قديس).
او به طاق شيشه اي نزديک مي شود، محتوي مغز هانس دلبروک را برمي دارد.
هنگام برگشتن خود را درون آيينه نيم تنه اي مي بيند. از ترس ظرف را مي اندازد.
به توده مغز چسبناک و شيشه نظري مي اندازد.
به تماشاچي فيلم نگاهي مي کند.
ايگور: جالب شد... کار خودم را کردم!
مقداري از آن به هم ريختگي را به پا به زير ميز جارو مي کند.
ايگور (با خودش زمزمه مي کند): فرويد از اين پس چه برو بيايي پيدا مي کنه.
خب...
به سرعت به «ميز مغز» نگاه مي کند و ظرفي را از زير طاق شيشه اي نزديک خودش برمي دارد و مي رود.
روي طاق شيشه اي که ايگور محتويات آن را برداشته حک شده:
«از اين مغز استفاده نکنيد، غير عادي است»
برش به:
آسمان. آذرخشي بدشگون.
برش به:
صورت«جسد».
چند تا علامت بخيه جالب دارد. الکترودها در اطراف گردنش بسته شده اند.
داخلي - آزمايشگاه
فردي: تمام شد.
«جسد» روي ميز جراحي دقيقا در مرکز سکو، زير شکاف سقف قرار دارد. اينگا در گوشه اي ايستاده است.
اينگا: چه شغل جالبيه!
فردي به سمت شکاف سقف نگاهي مي کند.
فردي (داد مي زند): حاضري؟
برش به:
خارجي - پشت بام
ايگور (رو به پايين دا مي زند): مي دوني چي کار داري مي کني؟
فردي: بله. تمام اينها يادداشت شده. کايت ها رو گره بزن و بيا پايين.
ايگور: بله ارباب. فقط هيچ وسيله برقي را روشن نکنيد.
داخلي - آزمايشگاه
فردي: به زودي، همه رازهاي الکتريسيته دنيا مال من مي شه.
اينگا: اوه فردريک، تو تنها يه دکتر بزرگ نيستي، تو يه... تو يه...
فردي: يه خالق؟
اينگا: بله.
فردي: مي دونم.
صاعقه.
ايگور از پله هاي کوچک مارپيچ پشت بام پايين مي آيد.
ايگور: بهتره عجله کنين. فکرمي کنم مي خواد بارون بياد.
فردي (به اينگا): بسيار خب... منو ببر بالا.
اينگا: از همين جا؟
فردي: سکو را بالا ببر، سريع.
اينگا: اوه بله دکتر.
او چرخ غول پيکري را روي ديوار مي چرخاند. فردي و «جسد» روي سکو به سمت شکاف سقف مي روند.
فردي (موقع صعود): اربابان باستان قول غيرممکن ها را دادند و کاري از پيش نبردند. ما مي خواهيم به نهان گاه طبيعت نفوذ کنيم. ما مي خواهيم تا بهشت بالا رويم. مي خواهيم به صاعقه فرمان دهيم، مقلد زمين لرزه باشيم و حتي اين دنياي نامرئي را با سايه هاي خودمان به ريشخند بگيريم.
ايگور: امشب؟
فردي: بله، وقتي گفتم به سرعت به طرف کليد اول!
ايگور: خود داني، ارباب.
سکو بالا و بالاتر مي رود. باران شروع به باريدن روي فردي مي کند.
فردي: آماده باش!
سکو به شکاف نزديک شده است.
فردي: حاضر!
سکو کاملاً به شکاف رسيده است و بعد مي ايستد. حالا او روي پشت بام در هواي آزاد است.
خارجي - پشت بام
فردي: برو.
داخلي - آزمايشگاه
جرقه ها، جريان و شماره ها چشم ها را تسخير مي کنند.
خارجي - پشت بام
فردي (فرياد مي زند): کليد دوم را بزن.
داخلي - آزمايشگاه
ايگور با حالت احترام و ترس به بالا مي نگرد.
خارجي - پشت بام
فردي: کافي نيست. بيشتر، بيشتر، صدام رو مي شنوي؟
ايگور: چي؟
فردي: بيشتر، صدام رو مي شنوي؟
ايگور: چي؟
فردي: کليد سوم رو بزن.
ايگور (به سمت کليد سوم): صبر کن تا قبض برق رو ببينه!
داخلي - آزمايشگاه
فردي: بسيار خب، همه چيز رو خاموش کنين و منو پايين بکشين.
داخلي - آزمايشگاه
روشنايي به حالت طبيعي برمي گردد.
هردو به تماشاي فردي موقع پايين آمدن مي ايستند.
فردي به زمين مي رسد. او حسابي خيس شده. همه چشم ها متوجه «جسد» است.
فردي: هيچي.
همگي زل زده اند به: صورت منجمد شده «جسد».
ديزالو به:
داخلي - اتاق نهارخوري
فردي: اعتبار، اعتبار.
اينگا: فکر مي کنم که فوق العاده بود.
فردي: نمي فهمم، من طبق يادداشت عمل کردم.
ايگور: نمي توني هميشه برنده باشي.
فردي: بايد يه اشکالي وجود داشته باشه. اين علمه نه هنر.
اينگا: لطفاً خوراک گوشت بريان شده رو با سس ادويه به من بده.
ايگور به اينگا نگاهي مي کند و گوشت را مي دهد.
داخلي - آزمايشگاه
برش به:
اتاق نهارخوري
ايگور و اينگا در جاي خود نشسته اند. اينگا به خوردن ادامه مي دهد.
آزمايشگاه
فردي: سرد، سرد و مرده.
ايگور: نبايد خيلي سخت بگيري. بخارست در يک روز درست نشد.
فردي سرش را با اضطراب خم مي کند و روي سينه «جسد» مي گذارد.
انگشت «جسد» پشت فردي را فشار مي دهد. ايگور متوجه نمي شود.
فردي0به ايگور): سعي نکن به اين روش دلداريم بدي.
ايگور: خب، دوست ندارم بي حوصله ببينمت.
ايگور کنار فردي ايستاده است.
ايگور: تو باعث ناراحتي من مي شي.
فردي: متاسفم. منظورم اين نيست که تو رو مسئول ناکامي خودم مي دونم، کمک بزرگي به من کردي، مأيوست کردم.
انگشت «جسد» حالا پشت ايگور را فشار مي دهد.
ايگور (سرش را بالا مي برد): من اوني که تو فکر مي کني نيستم. احساساتت رو درک مي کنم، ولي به يه شکل ديگه اونها رو ابراز کن.
فردي (سرش را بلند مي کند): حق با توئه، افسوس خوردن هرگز کسي رو به جايي نرسونده. بيا برگرديم و شاممون رو تموم کنيم.
آنها رفتند.
انگشت هاي «جسد» باز شده و دست بسته مي شود.
برش به:
هر سه نفر مشغول خوردن دسر هستند.
ايگور: اين چيه؟
فردي: جنگل هاي سياه (نام دسري آلماني).
از سمت آزمايشگاه صدايي مي شنويم «ممممممممم».
فردي (به ايگور): پس از اين خوشت مياد؟ من به دسر علاقه مند نيستم ولي اين عاليه.
ايگور: با کي صحبت مي کني؟
فردي: با تو. تو الان با دهانت صدايي ايجاد کردي، فکر کردم از دسر خوشت اومده.
ايگور: من صدايي از خودم درنياوردم. فقط پرسيدم که چي بود.
فردي: ولي کار تو بود. من شنيدم.
ايگور: من نبودم.
فردي به اينگا نگاه مي کند.
اينگا: منم نبودم.
فردي: نگاه کنين، اگر تو و تو نبودين و من هم نبودم پس...
چشم هايشان به مرکز اتاق دوخته شده است. بعد همگي به سوي پله ها به آزمايشگاه هجوم مي برند.
هيولا: مممممممممممم؟
فردي: زنده اس.
اينگا: اوه، دکتر.
اينگا: فکر مي کنم موفق شدين دکتر.
فردي: زنده اس. نگاش کنين. من مرگ رو شکست دادم.
ايگور: بهتره زياد بهش نزديک نشين، ارباب. اين مرد مي تونه شما رو بکشه.
فردي: تصور مي کنم حق با توئه. اينگا! داروي آرام بخش رو آماده کن، توي اون جعبه اس.
اينگا به طرف جعبه دارو مي رود و داروي تزريقي را درست مي کند. هيولا سرش را بلند مي کند و با دستش دايره اي درست مي کند، خواهش مي کند «آزادش» کنند.
فردي: سعي مي کنه حرف بزنه. مي خواد که از تسمه ها خلاصش کنيم.
ايگور: گولش رو نخور.
فردي: نمي فهمي... مغز هانس دلبروک تو سر اين نره غول زشته، به ما التماس مي کنه. مي خوام بازش کنم.
ايگور: مراقب باشين ارباب. شما هرگز نمي تونين با اين مرد حرف بزنين.
فردي: بسيار خب... عقب بايستين.
فردي با دقت به هيولا نزديک مي شود و بالاي سر او مي ايستد. هيولا ساکت است، مسير او را حس مي کند.
فردي: سلام، چطوري؟
هيولا: مممممممممممم.
فردي: اوضاع چطوره؟
هيولا (به نشانه اظهار عدم رضايت): مممممممممممممممم
فردي: مي خوام آزادت کنم، مي توني بفهمي؟
هيولا (آرام مي غرد): ممممممممممم! ممممممممممممم!
فردي: بله، مي خوام آزادت کنم. (به اينگا) مسکن آماده اس؟
اينگا: بله دکتر.
او تسمه هاي رد شده از ميان پاهايش را مي گيرد و باز مي کند. بعد تسمه هاي روي سينه اش را باز مي کند و عقب مي ايستد. همه به هيولا نگاه مي کنند. (موسيقي رعشه آور) هيولا همان طور که دراز کشيده به آنها نگاه مي کند. لبخند موذيانه اي بر روي لب هايش مي آيد. بسيار آهسته و مراقب بلند مي شود.
هيولا (ضعيف اما آکنده از خشم مي غرد):مممممممممم.
فردي: زنده اس، حرکت مي کنه، نفس مي کشه، مي ايسته. اسمت چيه؟
هيولا (لحظه اي فکر مي کند): ... اسمم.
ايگور: مبتکرانه اس.
فردي (دست هايش را باز مي کند): دستت رو بده به من.
هيولا آهسته دستش را به طرف او دراز مي کند. فردي دستش را مي گيرد و براي اولين گام راهنمايي اش مي کند.
فردي و ايگور با آواز و رقص به هيولا ياد مي دهند که چگونه راه برود. معيارشان «گام سبک» است، اما هيولا به روش خود سعي در تقليد از آنها دارد. جايي که آنها «دينگ و دينگ» مي کنند او «دانگ و دانگ» مي کند.
زاويه اي ديگر:
پس از يک پايان با شکوه هيولا به خلسه مي رود. برخلاف غريزه تعظيم مي کند. نشان مي دهد که رقص و آواز در خونش است.
فردي: اووه، خوشحالم که اينم تموم شد.
ايگور: تو مي توني دوباره تکرار کني؟
فردي: بله.
ايگور: فکر مي کني بتوني دوباره حرفت رو تکرار کني؟
فردي: چرا؟
ايگور: پس دليل اين که من اينجام چيه؟ اصلاً با مزه نبود مگه اين که حرف هات رو کلمه به کلمه تکرار کني.
فردي: من سعي نمي کنم حرف هاي بامزه بزنم.
ايگور به تماشاگر فيلم نگاهي مي کند.
ايگور: به هر حال تکرار کن... خوبه که از همين جا شروع کني.
فردي:... خوشحالم که...
ايگور: نه، نه. همه جمله رو بگو!
فردي: . . اووه. خوشحالم که اينم تموم شد.
هيولا: مممممممممممممممم.
همگي به او نگاه مي کنند.
ايگور: فهميدي منظورم چيه؟
فردي با ناخشنودي به او نگاه مي کند.
هيولا (نشان مي دهد که «بيشتر بگو») مممممممممم! ممممممممممم!
اينگا: فکر مي کنم که اون مي خواد دوباره حرفت رو تکرار کني.
فردي: انگار که همين طوره.
اينگا: فکر مي کني چه کار بايد بکنيم؟
هيولا: مممممممممممم!
فردي: اوه... بياين يه کم بيشتر تکرار کنيم.
زاويه اي ديگر.
آنها مانند شوي «زنده» مي خوانند و مي رقصند. هيولا با خشونت و تکاپو مي خواهد رقص را به طور کامل ياد بگيرد.
زاويه اي ديگر.
فردي، ايگور و اينگا بعد از هر حرکتي به خاطر کاهش خستگي مکثي مي کنند، هيولا فوراً درخواست تکرار دارد:
هيولا: مممممممممم.
آنها با تعجب و ترس به او نگاه مي کنند.
هيولا (بيشتر مي خواهد): مممممممممم! مممممممممم!
فردي با جسارت به طرف او مي رود.
فردي: بس است! اين ديوونه بازي ها رو بذار کنار و به من گوش بده.
هيولا متعجبانه به او نگاه مي کند.
فردي: من به تو بهترين مغز اين قرن را دادم. تو الان يک غدد شناس با استعدادي. يکي از عالي ترين دانشمندها، ولي شيطنت مي کني! ديگه کافيه. بسه! از حالا به بعد بايد مثل يه مرد رفتار کني، نه مثل يه بچه لوس که آب بيني اش رو بالا مي کشه و کولي بازي در مياره و فکر مي کنه مي تونه هر چيزي رو با گردن کلفتي و اعمال خشونت نسبت به ديگران به دست بياره.
نمي توانيد باور کنيد هيولا چه سيلي محکمي به فردي مي زند. اينگا جيغ مي کشد.
ايگور: اين رفيقمون زمان بنديش حرف نداره.
هيولا فردي را با دست هايش بلند مي کند و بالاي سرش نگه مي دارد.
اينگا: اوه دکتر، مواظب باشين.
او آماده است تا فردي را دو نيمه کند، با شنيدن آهنگ لالايي ترنسيلونين بي حرکت مي ماند. هنوز فردي بالاي سرش قرار دارد.
هيولا (با غرشي ترحم آميز): مممممممم! مممممممممم!
اينگا: دکتر، دوباره همون آهنگ عجيب. اين، چي مي تونه باشه؟
ايگور: ظاهراً اين يارو رو سر جاش ميخکوب کرده.
فردي (از بالاي سر هيولا): آيگور! سعي کن هر چه سريع تر بفهمي که اين صدا از کجا مياد.
ايگور: باشه، ارباب.
فردي: يه حرکت تصادفي.
تصادفاً ايگور يک جعبه آب نبات ميوه اي از جيبش در مي آورد. يکي را مي خورد. به سمت هيولا که هنوز فردي بالاي سرش است، مي آيد.
ايگور (به هيولا): ميل داري؟
هيولا يک دستش را پايين مي آورد. فردي را با دست ديگر بالا نگه داشته. جعبه آب نبات را گرفته و بالا مي اندازد.
فردي: حقه زيرکانه ايه.
هيولا يک جا آب نبات ها را مي بلعد و بعد جعبه خالي را پس مي دهد.
ايگور (به جعبه خالي نگاه مي کند): مطمئن باش که ديگه اجازه نمي دن ما دو تا با هم توي يه فيلم بازي کنيم.
او به جست و جوي منبع آهنگ مي رود. هيولا تحت تأثير لالايي به آرامي فردي را پايين مي آورد.
اينگا: مثل اين که تقريباً ترسيده، عاشق اين آهنگ شده.
هيولا خود را در بغل فردي مچاله مي کند. رفتارش مثل بچه هاي ترسو و دوست داشتني است.
اينگا: فکر مي کنم ازتون مي خواد که بغلش کنين، دکتر.
به علامت موافقت سري تکان مي دهد.
اينگا: چه کار دارين مي کنين؟
فردي: فکر مي کنم... بغلش کنم.
فردي خودش را براي بلند کردن او آماده مي کند که ناگهان موزيک متوقف مي شود. چشم هاي هيولا با حالتي تهديدآميز به طرف فردي برمي گردد.
هيولا: مممممممممممممممممم.
اينگا: دکتر، موزيک تموم شد.
دست هاي او به آرامي دور گردن فردي را مي گيرند.
فردي: فکر مي کني بتوني آواز بخوني؟
اينگا: من؟ آواز بخونم؟
فردي: بله، سريع تر عزيزم.
هيولا واقعاً دارد او را خفه مي کند.
اينگا: خوندن منو عصبي مي کنه.
فردي: اين امتحان آواز که نيست. فقط بخون.
اينگا (در حال خواندن): يه چيزي هست محبوبم، مثل يه قاره، يه جور رقص، يه چيز واقعاً تازه که خيلي ظريفه مثل يه قاره.
کم کم حواس هيولا پرت مي شود، سپس با عصبانيت به اينگا نگاه مي کند. اين آن موزيکي نبود که او مي خواست.
اينگا (در حال خواندن): چون اون کاري رو که تو دوست داري انجام مي ده.
هيولا: ممممممممممممم.
دست هاي او به شدت گردن فردي را مي فشارد.
اينگا (در حال خواندن): شور و شوقي داره مثل يه قاره.
فردي: آواز رو... تموم کن!
ايگور با ويولون و آرشه وارد مي شود، مي بيند که هيولا در حال خفه کردن فردي است.
ايگور: اوضاع چطوره؟
فردي: چيزي پيدا کردي؟
ايگور: يه کسي داشت با اينها توي اتاق آهنگ مي زد.
فردي: اون مرد کجاست؟
ايگور: از کجا مي دوني که مرد بوده؟
فردي: خيلي خب، اون زن کجاست؟
ايگور: از کجا مي دوني که زن بوده؟
فردي (بريده بريده نفس مي کشد): ويولون رو بده به من.
ايگور: مي توني بزني؟
فردي: شايد... اگه همين الان بديش به من.
ايگور ويولون را به او مي دهد. فردي با تمام توانش شروع به نواختن آهنگ لالايي ترنسيلونين مي کند. دست هاي هيولا آهسته شل مي شود.
اينگا: داره اثر مي کنه، دکتر. شما خيلي قشنگ مي زنين.
ايگور: آهنگ دکتر ژيواگو رو بلدي؟
فردي: داروي آرام بخش رو آماده کن!
هيولا (ملايم و دوست داشتني): ممممممم! مممممممم!
هيولا فردي را در آغوش مي کشد و سرش را روي سينه مي گذارد. فردي همچنان مي نوازد. ايگور و اينگا ملحفه را روي ميز جراحي پهن مي کنند تا جايي براي دراز کشيدن او ايجاد کنند. صورت فردي در بغل اوست.
اينگا: فکر مي کنم مي خواد روي ميز بخوابه.
فردي: يه پتو از زير اون طاقچه بردار.
اينگا پتو را برمي دارد. فردي به نواختن ادامه مي دهد، سرش روي سينه هيولا قرار دارد. اينگا و ايگور پتو را روي ميز پهن مي کنند.
فردي (به اينگا): بسيار خب، آمپول رو بزن.
اينگا: جدي مي گين؟
فردي: مسکن رو تزريق کن.
اينگا: اوه، بله دکتر.
او يک قسمت از پتو را بالا مي کشد.
سوزن را فرو مي کند.
فردي: تزريق کردي؟
اينگا: فکر مي کنم.
فردي: خوبه. بيشتر از چند دقيقه طول نمي کشه.
فردي به تدريج نواختن را متوقف مي کند.
هيولا (نسبتا عصباني): ممممممممممممم.
دوباره مي نوازد، هيولا او را در برمي گيرد.
اينگا: من خسته شدم.
ايگور: چرا همه نمي ريم استراحت کنيم؟ يه روز خسته کننده داشتيم.
فردي: صبر کنين. ديگه تا حالا اثر کرده. دارو اون قدر قويه که مي تونه يه اسب رو از پا در بياره.
او به تدريج نواختن را متوقف مي کند. يکي از دست هاي هيولا سست شده و از دور گردن فردي مي افتد.
ايگور: پس، سر صبحانه مي بينمتون.
فردي به آهنگ زدن ادامه مي دهد.
اينگا: شب بخير، دکتر.
فردي (با ترس از رنجاندن هيولا): شب بخير.
ايگور و اينگا مي روند.
از زاويه اي ديگر.
فردي با هيولا تنها مانده است و همچنان مي نوازد.
فردي (کنايه آميز): ممنون... به خاطر کمکي که کردين.
ايگور (از پشت در): وظيفمونه.
فردي به هيولا نگاه مي کند. صورت راضي هيولا مقابل چانه اش قرار گرفته است.
فردي (هم زمان با نواختن ويولون): اين آهنگ. اين ملودي فراموش نشدني. اين آهنگ باستاني شگرف و محلي که تونال نيست... منو... ديوونه مي کنه. نمي تونم ادامه بدم مي فهمي؟ نمي تونم به نواختن اين آهنگ مزخرف که به بيماري روحي مربوط مي شه ادامه بدم. اگه هنوز نخوابيدي، پس بهتره منو بکشي، ولي با سه شماره... من تمومش مي کنم! يک!... ضمناً دارم به يه صبحونه مفصل براي فردا فکر مي کنم. ژامبون تازه با شيريني قره قاط - دو! ... خلاصه، متاسفم که قبلاً سرت داد زدم، حتماً خيلي خسته بودم، منظورم اينه که عذرخواهي منو بپذير و فراموش کن. دو! شايد فردا روز خوبي براي استراحت باشه، براي شنا کردن، شايد يه کمي هم اسکي روي آب، خب... شايد بعد هم يه صبحونه کامل خورديم. سه!
آهنگ را تمام مي کند. گويي هيولا به خواب رفته است. او ويولون را به زمين مي گذارد، پتو را به کناري پرت مي کند و بعد تسمه را به دور گردن هيولا که روي ميز جراحي خوابيده، گره مي زند.
فردي (وقتي مطمئن مي شود که هيولا را کاملاً محکم بسته): نازک نارنجي لوس و ننر.
ويولون را برمي دارد و به آن خيره مي شود.
فردي: موزيک تموم شد.
به هيولاي خواب آلود نگاه مي کند.
فردي (به آلماني): اين ترانه به پايان رسيد.
ويولون را به دو نيمه مي کند. و فوراً احساس آسودگي مي کند.
فردي: اوه! چه احساس عجيبي، سرم داشت از بدنم جدا مي شد. احساس آسودگي مي کنم... عجب فشار وحشتناکي بود. دور سرم مي چرخه. خب، حالا همه چيز تموم شده، خدايا شکرت (به سمت هيولا برمي گردد) اوه... دکتر دلبروک بي نواي من (ضربه اي به سر هيولا مي زند) دکتر، دکتر... من چه به سر تو آوردم؟ چي ازت درست کردم؟ مغز با شکوه شما رو توي اين دخمه حبس کردم... منو ببخشين، دکتر. فقط به خاطر علم بود. نمي تونستم به انسانيت فکر کنم. احمق شدم! چقدر در راه کسب دانش خطر وجود داره و چقدر خوشحال کننده اس که يه مرد ايمان داشته باشه که مي تونه عالم گير بشه و از ته دل بخواد بزرگ تر از اون چيزي که طبيعتش اجازه مي ده بشه. مي توني منو ببخشي؟
سرش را پايين مي آورد و در سکوت دعا مي کند. (موزيک: آهنگ ديگري از ويولون: لالايي اسرارآميز ترنسيلونين) بدن فردي منقبض مي شود. صورتش را نمي توانيم ببينيم، ولي انگشت هايش به طرف شقيقه اش مي روند. به آرامي سرش را بلند مي کند.
فردي: اين آهنگ معرکه اس، يه موفقيته. نمي شه گفت آبکيه... مثل بعضي ها (به هيولا نگاه مي کند) اين آهنگ جايگاه خودش رو داره. و اين ماييم... که مثل بچه هاي هاي هاي گريه مي کنيم، براي بدنت و اون مغز مثل کلمت. «در يک چشم به هم زدن ما جزو برترين ها خواهيم بود.»
موزيک حالا سريع تر و بلندتر نواخته مي شود.
فردي: درسته، صدا؟ مي شنوم که تو اونجا زمزمه مي کني: «کارت رو بهتر از پدرت انجام بده!» تو مي گي که مي تونم از پدربزرگم هم بهتر کار کنم. من پدربزرگ مشهورم را به دايه نيمه وقت تبديل مي کنم.
بلند مي شود.
فردي: زمان دست از کار کشيدن نيست. سرنوشت فوق العاده نيرومنده. من مي خوام به کمال برسم.
رعد و برق.
فردي: من همه چيز رو تمام و کمال مي خوام.
سر هيولا را گرفته و به آن ضربه مي زند. رعد و برق.
فردي: چون از حالا به بعد...
برش به:
داخلي - کتابخانه شخصي
بازگشت به:
داخلي - آزمايشگاه
تاريک شدن تدريجي تصوير.
روشن شدن تدريجي تصوير.
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 37
/ج