به رسم مالك
خشاب
بدون اينكه حرفي بزند به طرفم آمد، دست دراز كرد و صورتم را بوسيد و گفت: سلام جناب سروان، خسته نباشيد... دلم ميخواست زمين دهان باز ميكرد و مرا در خود فروميبرد. سراغ وضوخانه را گرفت. ايشان را تا تانكر آب مقر راهنمايي كردم و خواستم كلاهشان را نگه دارم كه قبول نكرد و آن را روي تانكر گذاشت و با خواندن دعايي زير لب شروع به وضوگرفتن كرد. بعد هم سراغ نمازخانه را گرفت.
با اينكه فاصله زياد نبود، بند پوتينش را كامل بست و با انضباطي در خور شأن يك نظامي و ارتشي بهسمت نمازخانه حركت كرد تا دوباره بندهاي پوتين را باز كند. دو ركعت نماز خواند.
ساعت نُه صبح بود كه به خودم جرأت دادم و پرسيدم در اين وقت روز چه نمازي خوانديد؟ امير با محبت پاسخ داد: وقتي اين حسينيه را ميساختيم، دو سرباز از بالاي ساختمان افتادند و شهيد شدند. اين نماز را به نيت آنها و هديه به روحشان خواندم...
نميدانم، شايد هم آن نماز خالصانه را چونان مالكاشتر براي طلب مغفرت و هدايت من ميخواند تا درسي عملي در رعايت نظم و اخلاق به من بياموزد. بازديد كه تمام شد، از ايشان درخواست كرديم تا عكس يادگاري با هم بگيريم. با محبت پذيرفت. عكسي كه هنوز هم براي من تداعيكننده قامت دلرباي آن مالكاشتر علي(ع) است.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 50.