آن شب كه واويلا شده
نویسنده : داوود اميريان
داوود اميريان، يك كار تحقيقي گسترده درباره گردان ذوالجناح شروع كرده است. گردان ذوالجناح، قاطرهايي بودند كه بخش عمدهاي از بار دفاع هشتساله را بر دوش (بخوانيد: بر پشت) كشيدند. اگر خاطرهاي، عكسي، اطلاعاتي داريد، براي امتداد ارسال كنيد.
از خواب پريدم. صداي شليك و داد و هوار ميآمد. كم مانده بود از ترس سكته كنم. فكري شدم كه دشمن به پادگان حمله كرده و ميخواهد ما را قتلعام كند. نجفپور با آن هيكل گندهاش دويد و پايم را لگد كرد. خوابآلود و دستپاچه از جا پريدم و دويدم. سرم محكم به فانوس آويخته از سقف خورد. فانوس تاب برداشت و نور بيرمقش دور اتاق چرخيد و سايهها را روي ديوار كج و معوج كرد.
ـ يااللّه تنبلها، برپا، برويد بيرون!
صداي جيغ ميرشجاعي را كه شنيدم، دلم كمي آرام گرفت.
ـ بشمار سه بيرون! بشمار يك.
علي از ته اتاق فرياد كشيد: باز مسخرهبازي شروع شد. بابا بگذار كپه مرگمان را بگذاريم!
ميرشجاعي چند تير مشقي ديگر دَر كرد و هجوم برد به طرف علي. تقي غرغركنان گفت: باز شروع شد، اي بخشكي شانس!
بچهها در حال پوتين پوشيدن شروع كردند به ناله و شكايت كردن:
ـ بيانصاف، شب و روز حاليش نيست!
ـ اينجا را با اردوگاه اسرا اشتباه گرفته!
هراسان پوتينهايم را زير بغل زدم و از پلهها پايين رفتم. صداي ناراضي چند نفر از اتاقهاي طبقههاي بالا و پايين بلند شد:
ـ بابا چه خبره نصفشبي داد و هوار ميكنيد؟!
ـ ديگه شورش را در آوردهاند!
ـ آهاي ميرشجاعي، باز زده به سرت؟!
به محوطه جلوي ساختمان رسيدم. سريع پوتين پوشيده و بندهايش را محكم كردم. ديگران سَلانهسَلانه و غرولندكنان از راه رسيدند. حساب كردم و ديدم در يك ماهي كه آنجا بودم، اين بيستوسومين بار است كه ميرشجاعي خشمشب راه انداخته! حرفش هم اين بود كه هميشه بايد آماده بخوابيم كه اگر دشمن ناغافل حمله كرد، گيج و گول بهدست آنها قتلعام نشويم. نميدانم چرا فقط ما بايد آماده ميبوديم و ديگران تخت ميخوابيدند و لازم نبود آماده باشند! هر شب با بگير و ببند و گلوله و داد و هوار، ما را از خوابِ ناز محروم ميكرد و ميرفتيم به راهپيمايي، بعد خسته و كوفته برميگشتيم.
رضا خوابآلود و عصباني غريد: ديوانهمان كرد. آخر اين هم شد كار؟
تقي بند پوتين را بست و گفت: عجبگيري كرديمها، انگار پادگان آموزشيه كه زرت و زرت خشمشب و پيادهروي داريم!
علي در حال بستن دكمههاي لباسش با عصبانيت گفت: منِ ديوانه را بگو كه حيا نميكنم و از اين خراب شده نميروم! يكي نيست بگويد: خاك تو سر، اينجا هم جا شد تو آمدي؟!
محمّد گفت: خاك تو سر، اينجا هم جا شد تو آمدي؟!
علي رو به محمد كه ميخنديد، نعره زد: حوصله ندارم. سر به سرم نذار!
ميرشجاعي در حاليكه مهرداد و انصاري را تعقيب ميكرد و به آنها مشت و لگد حواله ميكرد، سر رسيد. همه عصباني و ناراحت، نظم گرفتيم. جيغ ميرشجاعي بلند شد. از جلو، از راست نظام!
ـ بشين، پاشو، بشين، پاشو، بخيز، برپا!
سر و صداي چند نفر از اتاقهاي رو به محوطه بلند شد:
ـ آهاي ميرشجاعي، بچههايت را ببر جاي ديگر بساط پهن كن!
ـ مرد حسابي! روز را ازت گرفتهن، نصفه شبي غربتيبازي در ميآوري؟
نجفپور پقي زير خنده زد. ميرشجاعي به او بُراق شد: چرا خنديدي؟ يااللّه بيا بيرون!
تقي با تأسف گفت: دَخلت درآمد بيچاره!
ـ تو هم بيا بيرون تقي.
تقي گفت: برو پي كارت حوصله داري، اگر تو ديوانهاي، بهت بگويم كه ننهام مرا تو تيمارستان زاييده. سر به سرم نگذار!
سفره ناهار كه جمع شد، عليپور رو به جمع گفت: خُب، الآن كه ميرشجاعي نيست، جايي نرويد. جلسه داريم!
علي بازويش را ماليد و پرسيد: خير باشه. جلسه چي؟
ـ ماجراي ديشب، خشم شب هميشگي!
مهرداد با ناراحتي گفت: ديشب آنقدر بشين و پاشو داد و ما را تو خاك و خُل غلتاند كه خشتگ شلوارم جر خورد!
رضا گفت: خُب حالا چكار كنيم؟
ـ كاري كه هم به ميرشجاعي ضربه نخوره و هم ما از اين وضعيت نجات پيدا كنيم؛ يك درس عبرت!
همه به فكر رفتند. من هم فكر ميكردم. تقي دست بلند كرد و گفت: با جشن پتو چطوري؟ نصف شب كمين ميكنيم و تا آمد تو اتاق ميريزيم سرش و دِ بزن!
نجفپور گفت: برو بابا تو هم با اين نقشههات! مگه ميخواهيم دزد بگيريم!
عليپور با خوشحالي گفت: باركاللّه نجفپور، دزد ميگيريم!
همه با تعجب به او نگاه كردند. عليپور خندهكنان گفت: ميرشجاعي دزد نيست، اما هميشه ما را غافلگير ميكند، خب راه مقابله با دزد چيه؟ اصلاً دزد چطوري لو ميره؟
ـ با دزدگير!
نگاهها به طرف من چرخيد. پس پسكي خزيدم و به ديوار چسبيدم و گفتم: چرا اين طوري نگاهم ميكنيد؟
محمّد با شيطنت كف دستانش را به هم ماليد و گفت: آقامهندس ما تويي. يك دزدگير ميخواهيم با صداي خركي!
همه خنديدند. گفتم: آخه اولاً دزدگير ميخواهيم و بعد هم چند تا بلندگو.
علي گفت: هر چند تا بلندگو بخواهي رديف ميكنيم. بلندگوي تبليغات را هم كش ميرويم! خُب بچهها براي خريد دزدگير دست به جيب كنيد و دونگتان را بدهيد. خدا بده بركت!
علي كلاف سيم را برداشت و گفت: الآن بهترين موقعس!
سر سيم را به بلندگو وصل كردم و گفتم: اين را بگذار نزديك اتاق فرمانده. بلندگوي بعدي را هم طبقه سوم نصب كن.
تقي گفت: خدا آخر و عاقبتمان را به خير كند!
ـ الهي آمين!
ـ خدا ميداند امشب چه آشوبي به پا ميشود!
از خواب پريدم. اتاق تاريك بود. سياهه بچهها را ديدم كه با هول و اضطراب آماده ميشدند. رضا گفت: ميرشجاعي رفت بيرون. موقع عمليات ما شده!
بلند شدم. دزدگير را كار انداختم و نخ نقطه اتصالها را سر جاي مقرر وصل كردم و به در اتاق بستم. علي گفت: يااللّه. همه برويد تو ايوان. زود باشيد!
همه تو ايوان جمع شديم. دلم مثل سير و سركه ميجوشيد. آب دهانم خشك شده بود. ساختمان غرق سكوت بود. شب خيلي سردي بود. از دهانها بخار بيرون ميزد. يكهو نجفپور عطسه بلندي كرد. همه از جا پريدند. ناگهان در اتاق به شدّت باز شد و يك نفر نعرهكشان پريد تو اتاق. همزمان صداي مهيب آژير خطر از كل ساختمان بلند شد. من و علي و تقي و محمّد طبق نقشه به سوي در هجوم برديم. مهتابي اتاق روشن شد. يك رگبار گلوله به مهتابي خورد. مهتابي منفجر شد. تقي فرياد زد: اين كه ميرشجاعي نيست، بگير كه آمد!
و صداي برخورد مشتش به صورت آن شخص بلند شد. صداي شليك و بگير و ببند از همه جا بلند شد. محمّد فرياد زد: نگذاريد فرار بكنه!
دويدم بيرون. چه واويلايي شده بود! از اتاقها آدم بود كه هراسان و پابرهنه بيرون ميدويدند. چند نفر ريخته بودند سر دو نفر و داشتند كتكش ميزدند. گيج شده بودم كه چه خبر شده. از پلهها پايين دويدم. يك نفر جلوتر از من ميدويد. پام گير كرد و پرت شدم و افتادم روي او. سرش محكم خورد به ديوار. برگشت و با قنداق سلاحش كوبيد تو سرم. همه جا سياه شد و من بيهوش شدم.
آسمان در حال روشن شدن بود. سرم هنوز درد ميكرد. همه جلوي ساختمان ايستاده بوديم و به فرمانده چشم دوخته بوديم. فرمانده فرياد زد: هميشه اينطوري شانس نميآوريد. اگر مسخرهبازي بچههاي دسته يك و آن آژيركشي و سر و صدا نبود، الآن دشمن همه را قتلعام كرده بود. بايد هميشه...
چشمانم سياهي ميرفت. بدجوري شانس آورده بوديم. آن شب قرار بود نيروهاي ضدانقلاب در تاريكي ما را غافلگير كنند. اما شيطنت ما باعث شد كه نقشه آنها ناكام بماند. آن طوريكه يكي از آنها كه اسير شده بود ميگفت: آنها هم فكر كرده بودند ما آمادهايم و فهميدهايم قرار است چه اتفاقي بيفتد. بهخاطر همين نصف بيشترشان فرار كردند و بقيه هم بهدست بچهها اسير شدند.
دسته ما به خاطر آن شلوغكاري حسابي تشويق شد و ما را به خرج لشكر، به زيارت امامرضا(ع) فرستادند. جايزهاي كه نميدانم حقمان بود يا نه! اما اين وسط ميرشجاعي حرص ميخورد كه چرا آن شب بدخواب شده و رفته به حسينيه لشكر و نتوانسته در قهرمانبازيها شركت كنه.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 49.
از خواب پريدم. صداي شليك و داد و هوار ميآمد. كم مانده بود از ترس سكته كنم. فكري شدم كه دشمن به پادگان حمله كرده و ميخواهد ما را قتلعام كند. نجفپور با آن هيكل گندهاش دويد و پايم را لگد كرد. خوابآلود و دستپاچه از جا پريدم و دويدم. سرم محكم به فانوس آويخته از سقف خورد. فانوس تاب برداشت و نور بيرمقش دور اتاق چرخيد و سايهها را روي ديوار كج و معوج كرد.
ـ يااللّه تنبلها، برپا، برويد بيرون!
صداي جيغ ميرشجاعي را كه شنيدم، دلم كمي آرام گرفت.
ـ بشمار سه بيرون! بشمار يك.
علي از ته اتاق فرياد كشيد: باز مسخرهبازي شروع شد. بابا بگذار كپه مرگمان را بگذاريم!
ميرشجاعي چند تير مشقي ديگر دَر كرد و هجوم برد به طرف علي. تقي غرغركنان گفت: باز شروع شد، اي بخشكي شانس!
بچهها در حال پوتين پوشيدن شروع كردند به ناله و شكايت كردن:
ـ بيانصاف، شب و روز حاليش نيست!
ـ اينجا را با اردوگاه اسرا اشتباه گرفته!
هراسان پوتينهايم را زير بغل زدم و از پلهها پايين رفتم. صداي ناراضي چند نفر از اتاقهاي طبقههاي بالا و پايين بلند شد:
ـ بابا چه خبره نصفشبي داد و هوار ميكنيد؟!
ـ ديگه شورش را در آوردهاند!
ـ آهاي ميرشجاعي، باز زده به سرت؟!
به محوطه جلوي ساختمان رسيدم. سريع پوتين پوشيده و بندهايش را محكم كردم. ديگران سَلانهسَلانه و غرولندكنان از راه رسيدند. حساب كردم و ديدم در يك ماهي كه آنجا بودم، اين بيستوسومين بار است كه ميرشجاعي خشمشب راه انداخته! حرفش هم اين بود كه هميشه بايد آماده بخوابيم كه اگر دشمن ناغافل حمله كرد، گيج و گول بهدست آنها قتلعام نشويم. نميدانم چرا فقط ما بايد آماده ميبوديم و ديگران تخت ميخوابيدند و لازم نبود آماده باشند! هر شب با بگير و ببند و گلوله و داد و هوار، ما را از خوابِ ناز محروم ميكرد و ميرفتيم به راهپيمايي، بعد خسته و كوفته برميگشتيم.
رضا خوابآلود و عصباني غريد: ديوانهمان كرد. آخر اين هم شد كار؟
تقي بند پوتين را بست و گفت: عجبگيري كرديمها، انگار پادگان آموزشيه كه زرت و زرت خشمشب و پيادهروي داريم!
علي در حال بستن دكمههاي لباسش با عصبانيت گفت: منِ ديوانه را بگو كه حيا نميكنم و از اين خراب شده نميروم! يكي نيست بگويد: خاك تو سر، اينجا هم جا شد تو آمدي؟!
محمّد گفت: خاك تو سر، اينجا هم جا شد تو آمدي؟!
علي رو به محمد كه ميخنديد، نعره زد: حوصله ندارم. سر به سرم نذار!
ميرشجاعي در حاليكه مهرداد و انصاري را تعقيب ميكرد و به آنها مشت و لگد حواله ميكرد، سر رسيد. همه عصباني و ناراحت، نظم گرفتيم. جيغ ميرشجاعي بلند شد. از جلو، از راست نظام!
ـ بشين، پاشو، بشين، پاشو، بخيز، برپا!
سر و صداي چند نفر از اتاقهاي رو به محوطه بلند شد:
ـ آهاي ميرشجاعي، بچههايت را ببر جاي ديگر بساط پهن كن!
ـ مرد حسابي! روز را ازت گرفتهن، نصفه شبي غربتيبازي در ميآوري؟
نجفپور پقي زير خنده زد. ميرشجاعي به او بُراق شد: چرا خنديدي؟ يااللّه بيا بيرون!
تقي با تأسف گفت: دَخلت درآمد بيچاره!
ـ تو هم بيا بيرون تقي.
تقي گفت: برو پي كارت حوصله داري، اگر تو ديوانهاي، بهت بگويم كه ننهام مرا تو تيمارستان زاييده. سر به سرم نگذار!
سفره ناهار كه جمع شد، عليپور رو به جمع گفت: خُب، الآن كه ميرشجاعي نيست، جايي نرويد. جلسه داريم!
علي بازويش را ماليد و پرسيد: خير باشه. جلسه چي؟
ـ ماجراي ديشب، خشم شب هميشگي!
مهرداد با ناراحتي گفت: ديشب آنقدر بشين و پاشو داد و ما را تو خاك و خُل غلتاند كه خشتگ شلوارم جر خورد!
رضا گفت: خُب حالا چكار كنيم؟
ـ كاري كه هم به ميرشجاعي ضربه نخوره و هم ما از اين وضعيت نجات پيدا كنيم؛ يك درس عبرت!
همه به فكر رفتند. من هم فكر ميكردم. تقي دست بلند كرد و گفت: با جشن پتو چطوري؟ نصف شب كمين ميكنيم و تا آمد تو اتاق ميريزيم سرش و دِ بزن!
نجفپور گفت: برو بابا تو هم با اين نقشههات! مگه ميخواهيم دزد بگيريم!
عليپور با خوشحالي گفت: باركاللّه نجفپور، دزد ميگيريم!
همه با تعجب به او نگاه كردند. عليپور خندهكنان گفت: ميرشجاعي دزد نيست، اما هميشه ما را غافلگير ميكند، خب راه مقابله با دزد چيه؟ اصلاً دزد چطوري لو ميره؟
ـ با دزدگير!
نگاهها به طرف من چرخيد. پس پسكي خزيدم و به ديوار چسبيدم و گفتم: چرا اين طوري نگاهم ميكنيد؟
محمّد با شيطنت كف دستانش را به هم ماليد و گفت: آقامهندس ما تويي. يك دزدگير ميخواهيم با صداي خركي!
همه خنديدند. گفتم: آخه اولاً دزدگير ميخواهيم و بعد هم چند تا بلندگو.
علي گفت: هر چند تا بلندگو بخواهي رديف ميكنيم. بلندگوي تبليغات را هم كش ميرويم! خُب بچهها براي خريد دزدگير دست به جيب كنيد و دونگتان را بدهيد. خدا بده بركت!
علي كلاف سيم را برداشت و گفت: الآن بهترين موقعس!
سر سيم را به بلندگو وصل كردم و گفتم: اين را بگذار نزديك اتاق فرمانده. بلندگوي بعدي را هم طبقه سوم نصب كن.
تقي گفت: خدا آخر و عاقبتمان را به خير كند!
ـ الهي آمين!
ـ خدا ميداند امشب چه آشوبي به پا ميشود!
از خواب پريدم. اتاق تاريك بود. سياهه بچهها را ديدم كه با هول و اضطراب آماده ميشدند. رضا گفت: ميرشجاعي رفت بيرون. موقع عمليات ما شده!
بلند شدم. دزدگير را كار انداختم و نخ نقطه اتصالها را سر جاي مقرر وصل كردم و به در اتاق بستم. علي گفت: يااللّه. همه برويد تو ايوان. زود باشيد!
همه تو ايوان جمع شديم. دلم مثل سير و سركه ميجوشيد. آب دهانم خشك شده بود. ساختمان غرق سكوت بود. شب خيلي سردي بود. از دهانها بخار بيرون ميزد. يكهو نجفپور عطسه بلندي كرد. همه از جا پريدند. ناگهان در اتاق به شدّت باز شد و يك نفر نعرهكشان پريد تو اتاق. همزمان صداي مهيب آژير خطر از كل ساختمان بلند شد. من و علي و تقي و محمّد طبق نقشه به سوي در هجوم برديم. مهتابي اتاق روشن شد. يك رگبار گلوله به مهتابي خورد. مهتابي منفجر شد. تقي فرياد زد: اين كه ميرشجاعي نيست، بگير كه آمد!
و صداي برخورد مشتش به صورت آن شخص بلند شد. صداي شليك و بگير و ببند از همه جا بلند شد. محمّد فرياد زد: نگذاريد فرار بكنه!
دويدم بيرون. چه واويلايي شده بود! از اتاقها آدم بود كه هراسان و پابرهنه بيرون ميدويدند. چند نفر ريخته بودند سر دو نفر و داشتند كتكش ميزدند. گيج شده بودم كه چه خبر شده. از پلهها پايين دويدم. يك نفر جلوتر از من ميدويد. پام گير كرد و پرت شدم و افتادم روي او. سرش محكم خورد به ديوار. برگشت و با قنداق سلاحش كوبيد تو سرم. همه جا سياه شد و من بيهوش شدم.
آسمان در حال روشن شدن بود. سرم هنوز درد ميكرد. همه جلوي ساختمان ايستاده بوديم و به فرمانده چشم دوخته بوديم. فرمانده فرياد زد: هميشه اينطوري شانس نميآوريد. اگر مسخرهبازي بچههاي دسته يك و آن آژيركشي و سر و صدا نبود، الآن دشمن همه را قتلعام كرده بود. بايد هميشه...
چشمانم سياهي ميرفت. بدجوري شانس آورده بوديم. آن شب قرار بود نيروهاي ضدانقلاب در تاريكي ما را غافلگير كنند. اما شيطنت ما باعث شد كه نقشه آنها ناكام بماند. آن طوريكه يكي از آنها كه اسير شده بود ميگفت: آنها هم فكر كرده بودند ما آمادهايم و فهميدهايم قرار است چه اتفاقي بيفتد. بهخاطر همين نصف بيشترشان فرار كردند و بقيه هم بهدست بچهها اسير شدند.
دسته ما به خاطر آن شلوغكاري حسابي تشويق شد و ما را به خرج لشكر، به زيارت امامرضا(ع) فرستادند. جايزهاي كه نميدانم حقمان بود يا نه! اما اين وسط ميرشجاعي حرص ميخورد كه چرا آن شب بدخواب شده و رفته به حسينيه لشكر و نتوانسته در قهرمانبازيها شركت كنه.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 49.