از نجف تا شلمچه

سنّم براي جبهه رفتن كم بود. براي جور كردنِ سنّم، تنها فكري كه به ذهنم رسيد اين بود كه سال تولدم را ـ كه در گذرنامه به انگليسي نوشته شده بود ـ به فارسي، ۱۳۴۷ بنويسم؛ يعني يك سال بزرگ‌تر. بايد براي ثبت‌نام به دفتر بسيج عراق مي‌رفتم. بسيج عراق، زيرمجموعة بسيجِ اقشار محسوب مي‌شد.
سه‌شنبه، 19 ارديبهشت 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
از نجف تا شلمچه

از نجف تا شلمچه
از نجف تا شلمچه


 






 

مجاهد عراقي در جبهه انقلاب اسلامي/ خاطرات علي يوسفي
 

سنّم براي جبهه رفتن كم بود. براي جور كردنِ سنّم، تنها فكري كه به ذهنم رسيد اين بود كه سال تولدم را ـ كه در گذرنامه به انگليسي نوشته شده بود ـ به فارسي، ۱۳۴۷ بنويسم؛ يعني يك سال بزرگ‌تر. بايد براي ثبت‌نام به دفتر بسيج عراق مي‌رفتم. بسيج عراق، زيرمجموعة بسيجِ اقشار محسوب مي‌شد.
يك مربي رزمي‌آوردند؛ درشت هيكل و قد كوتاه. در حالي‌كه پس از دويدن طولاني خسته و خيسِ عرق شده بوديم، دو مشت محكم توي شكم هر كدام از بچه‌ها مي‌كوبيد. بعد با كفِ دست چنان توي سينه‌مان مي‌زد كه قوي‌ترين‌ها حدودِ دو متر به عقب پرت مي‌شدند. آخرِ كار هم ما را كنار هم روي زمين مي‌خواباند و با پوتين، يك نوبت روي شكم‌ همه مي‌دويد.
مگس مخصوصي داشت؛ گاز مي‌گرفت و جايش زخم مي‌شد كه بايد سريع درمانش مي‌كرديم. گرازي داشت به ابعادِ گوساله؛ وقتي حمله مي‌كرد، صد تا عراقي معادلش نبود! موش‌خرما داشت بزرگ‌تر از گربه؛ همه جاي سنگر دور مي‌زد. يك بار فقط به‌خاطر يك بيسكويت دو توماني، تمام ساك و لباس‌هايم لت‌وپار شد. گاهي اوقات موقع نگهباني مي‌آمد جلوي روي‌مان مي‌نشست و به تماشاي ما و اطراف مي‌پرداخت. چون سنگرِ كمين بود و نزديك عراقي‌ها، نَه مي‌شد فرياد زد و نَه به‌دليل كمي جا، فرار كرد. فقط مي‌نشستيم و با گريه و زاري توي چشم‌هايش زُل مي‌زديم.
ركعت چهارم كه ركوع رفتم، از بين پاهايم نگاه كردم، ديدم تا دمِ در، جمعيت ايستاده! بشكنم؟ زشته! ادامه بدهم؟ زشته! بعد از نماز نمي‌گويند كي هستي؟!... تا نگاه بكنم و فكر چه كنم، چه كنم به پايان برسد، ركوع طولاني شد. سجده‌ اول را خيلي طول دادم. از آنجايي كه به طولِ زياد عادت كرده بودند، همين‌كه به سجده‌ دوم رفتم، بلند شدم و آهسته و آرام از لابه‌لاي جمعيت فرار كردم!
در ادامه‌ مسير، واردِ روستايي خوش آب‌وهوا و سرسبز و زيبا در ميانِ دشتي بزرگ شديم. حدود عصر بود. رفتيم داخل فروشگاهِ روستا و مشغول خوردن كيك و بيسكويت بوديم كه بمباران شروع شد. همه‌ مردم به يك طرف دويدند. ما را هم با خود بُردند. وارد محوطه‌اي غارمانند شديم كه براي چنين مواقعي زير تپه‌اي مشرف به روستا، كنده و جلوي آن را به حالتِ سنگر درست كرده بودند. تمامِ جمعيت روستا ظرف چند دقيقه جمع شدند. صداي شيون و فريادِ زنان و كودكان از يك طرف و انفجارها از سوي ديگر، صحنه‌ بسيار اسفناكي ساخته بود.
ما پشت خط، منتظر شنيدن اخباري از عمليات بوديم. سرانجام، خبر پيروزي‌هاي پياپي را دريافت كرديم. شبكه‌ راديو و تلويزيون، پادگان، فرودگاه و چند نقطه‌ حساسِ ديگر شهر به تصرف نيروهاي ما درآمده بود. لحظه‌به‌لحظه خبرهاي شادكننده‌تري به ما مي‌رسيد. ناگهان يكي از بچه‌هاي بي‌سيم‌چي در شبكه فرياد زد: مركز! مركز! هر چه قاطر و اسب و الاغ مي‌توانيد براي كمك به انتقالِ مجروحين و شهدا بفرستيد. درگيري بسيار شديد و سخت شده. احتمالاً بايد مجروح و شهيدِ بسياري داشته باشيم.
راه‌بلدها، عمدي يا غيرعمدي، ما را از بي‌راهه آوردند و مسيري كه خودمان طي دو ـ سه ساعت مي‌آمديم، حدود هفت ساعت طول كشيد. در بين راه، يكي از قاطرچيان به ‌اتفاق قاطرش، كه هفت كوله‌پشتي و شش دستگاه بي‌سيمِ راكال را حمل مي‌كرد، مفقود شد! خدا مي‌داند به چه منظور؟!

مهدي صانعي
 

تابستان ۶۴ بود. حسينية نجفي‌هاي مشهد، مثل بقية مساجد، دورة آموزش نظامي گذاشته بود؛ اسلحه‌شناسي، تخريب، تيراندازي و آموزش‌هاي مقدماتي. من و برادرم محمد هم شركت كرديم. كلاس‌ها داخل خود حسينيه برگزار مي‌شد. مربيان‌مان هم اكثراً عرب بودند و عضو شاخة نظامي مجلس اعلاي انقلاب اسلامي عراق.
بخش تئوري كه تمام شد، بايد براي آموزش عملي و تمرين تيراندازي به ميدان تير مي‌رفتيم. من شانزده ساله بودم. تا آن‌موقع هيچ كدام‌مان دوري از خانواده را، حتي براي نصف روز، تجربه نكرده بوديم. وقتي موضوع را به پدر گفتيم، از جيبش يك اسكناس صد توماني درآورد و داد به ما. گفت: دستتون باشه. آن زمان صد تومان پول زيادي بود. كل حقوق پدرم، ماهي دوهزار تومان بود.
از صبح زير آفتاب بوديم. عرق از سر و روي‌مان مي‌ريخت. بعدِ چند ساعت تيراندازي مداوم، بدنة فلزي اسلحه‌ها هم داغِ داغ شده بود و دستم را حسابي مي‌سوزاند. توي جيبم دنبال دستمال گشتم تا تماس پوستم را با سطح فلز كمتر كند. تنها چيزي كه پيدا كردم، همان اسكناس صد توماني بود. چارة ديگري نداشتم. همان را مچاله كردم و زير تفنگ گرفتم. نشانه‌گيري كه كردم، صورت بقية رزمنده‌ها كه از لگد سلاح كبود شده بودند، جلوي چشمم آمد. اندكي قنداق را از خودم فاصله دادم و با احتياط ماشه را كشيدم. آن روز با اين وضعيت و البته با آن سن كم، امتياز چنداني نگرفتم. ولي هر چه بود به تيراندازي و اين قبيل كارهاي نظامي علاقه‌مند شدم. بعيد نيست اگر بگويم جرقة جبهه رفتنم از همان‌جا زده شد.
مُعاوِدين، عراقي‌هاي ايراني‌الاصلي بودند كه بعضاً بعد از نسل‌ها زندگي در عراق، با افزايش اختلافات دولت صدام و رژيم شاه، از عراق اخراج شدند. ما هم جزوشان بوديم. مرحوم پدرم هم اعتقاد داشت «مِن علي، اِلي علي». يعني از جوارِ آقا اميرالمؤمنين(ع) مي‌آييم و بايد برويم در كنار علي(ع) ديگر. همين شد كه علي‌رغم داشتنِ چندين فاميل در تهران و ديگر جاها، آمديم مشهد. بماند كه ماشين حاملِ وسايل و لوازم‌مان، هيچ وقت نيامد و ما را در فشار اقتصادي بسيار سختي انداخت.
بگذريم! سنّم براي جبهه رفتن كم بود. براي جور كردنِ سنّم، تنها فكري كه به ذهنم رسيد اين بود كه سال تولدم را ـ كه در گذرنامه به انگليسي نوشته شده بود ـ به فارسي، ۱۳۴۷ بنويسم؛ يعني يك سال بزرگ‌تر. بايد براي ثبت‌نام به دفتر بسيج عراق مي‌رفتم. بسيج عراق، زيرمجموعة بسيجِ اقشار محسوب مي‌شد. اوايل خيابان كوه‌سنگي مشهد، داخل يكي از كوچه‌ها، يك ساختمان بزرگ با حياط نسبتاً وسيع و آجرهاي سنگي قرمز قرار داشت. گويا قبل از انقلاب، از مراكزِ فرهنگي انگليس بود و حالا شده بود بسيج اقشارِ خراسان. رفتم داخل. دفاتر تمامِ زيرشاخه‌هاي بسيج اقشار در همان ساختمان مستقر بود. دفتري را كه اسمِ «بسيج عراق» رويش خورده بود پيدا كردم. دو يا سه اتاق را به مجلس اعلا اختصاص داده بودند. وارد شدم. وقتي گفتم براي ثبت‌نام آمده‌ام، چند تا فُرم بهم دادند. چون فرم‌ها مربوط به بسيج اقشار مي‌شد، نوشته‌هايش تماماً فارسي بود. در واقع، تنها چيزي هم كه آنجا به فارسي پيدا مي‌شد، همين فرم‌ها بودند. چند بار ديگر هم آمدم و رفتم. با اينكه مسئلة سن را با دست بُردن توي گذرنامه‌ام حل كرده بودم، ولي آن‌قدر تيپ و قيافه‌ام بچه‌سال بود كه باز هم قبول نمي‌كردند. سرانجام پافشاري‌هاي من و نياز به نيرو، باعث شد كوتاه بيايند. پرونده‌ام تكميل شده بود.
از تعبه، آدرس دفتر اهواز را گرفتيم. به نمايندگي‌ مجلس اعلا در هر منطقه، «تعبه» مي‌گفتند كه خلاصة عبارت «تعبه المجلس الاعلا العراق في ايران» بود؛ به فارسي مي‌شود «پايگاه مُرتبط مجلس اعلاي عراق در ايران». با همة آشنايان خداحافظي كردم و همراه محمد و پدرم به ايستگاه قطار رفتيم. محمد چون از من بزرگ‌تر بود و كار مي‌كرد، نمي‌توانست مسئوليت خانه را رها كند و به جبهه بيايد. گرچه حدود سه ماه بعد، او هم ثبت‌نام كرد و راهي شد. نيروهاي بسيج عراق از سراسر كشور جمع مي‌شدند و ممكن بود از هر شهر، يك يا دو نفر بيشتر نباشند. براي همين هم اعزام‌ها عموماً انفرادي بود. نه من و نه محمد، هيچ‌كدام لذت اعزام گروهي را نچشيديم. در ايستگاه فهميديم كه بليت قطارمان براي آن روز نيست و بايد روز بعد برويم. به خانه كه برگشتيم، مادرم به محمد گفت اگر امكانش هست براي همه بليت بگيرد كه مرا تا تهران همراهي كنند. همة خانواده فرداي آن روز به سمت تهران حركت كرديم.
توي ايستگاه سمنان، با يك هموطن آشنا شدم. اسمش ابوستار ابوعلي بود و مثل ما از مُعاوِدين. با اينكه اختلافِ سني‌مان حدوداً سه سالي بيشتر نمي‌شد، ولي ازدواج كرده و صاحبِ دو فرزند بود. براي درآوردن خرج زندگي، كارگري مي‌كرد. زن و بچه و كار را به امانِ خدا رها كرده و آمده بود بجنگد.
رسيده بوديم به پادگان شهيد غيور اصلي، حدوداً سي كيلومتري جادة ‌اهواز به‌طرفِ ماهشهر. چند نفرِ ديگر هم مثل من براي گذراندن آموزشي آمده بودند. كمي با هم صحبت كرديم و كم‌كم گرم گرفتيم. در همين فاصله، پدر، گشتي در اطراف زد و اوضاع را سنجيد. خاطرش كه جمع شد و فهميد دوستاني پيدا كرده‌ام و تنها نيستم، ديگر مي‌توانست برود.
براي اولين‌بار، گريه‌‌اش را ديدم. رفت پشتِ ديوار و گريه كرد. ولي من غرق شوقِ يافتنِ دوستان جديد و رسيدن به مقصودي كه مدت‌ها برايش دوندگي و اصرار كرده بودم، تلخي اين لحظه را نفهميدم. قبلِ رفتن، سفارشِ مرا به ابوعلي كرد. چون هم بزرگ‌تر بود و پدرِ يك خانواده و هم تنها كسي كه مي‌شناخت و مي‌توانست به او اعتماد بكند. آفتابِ جمعه غروب كرده بود كه پدر برگشت تهران.
خوابگاهِ آموزشي، يك سولة بزرگ بود با تخت‌هاي دو طبقه. ده ـ پانزده نفري شده بوديم. آن‌قدر هيجان‌ داشتم كه چيزي از دور و برم نمي‌فهميدم. آن شب را در جمع رفقاي جديد خوابيدم. صبح، تمام كساني كه پنجشنبه و جمعه و يا همان صبحِ شنبه رسيده بودند، براي اسم‌نويسي به ذاتيه (پرسنلي) مراجعه كردند. يك صفِ بيست نفره جلوي واحدِ ذاتيه تشكيل شده بود. در كلِ پادگان، غير از خوابگاه، ساختمانِ آجري به چشم نمي‌خورد. واحدها را داخل كانكس جا داده بودند. كانكس‌هاي تيپ، هر كدام شايد هشتاد متر طول داشتند و بزرگ بودند؛ شامل يك سالن و در كنارش چند اتاق. ولي كانكس‌هاي قسمت آموزشي، كوچك‌تر بود و دو اتاقه؛ يا حداكثر سه اتاقه. مسئولين پذيرش پنج نفر بودند؛ همه از نظاميانِ عراقي كه از ارتش فرار كرده و به نيروهاي ايران پناهنده شده بودند. فارسي، دست و پا شكسته حرف مي‌زدند، ولي منظورشان را مي‌رساندند. نوبتِ من كه شد، جلو رفتم. مسئول ثبت‌نام، كه ابومسلم نام داشت، بعد از سلام و احوال‌پرسي و چند سؤال فردي اوليه‌، فُرمي داد تا پُر كنم و خودش هم پاسخ‌هايم را داخل دفترِ بزرگي مي‌نوشت. وقتي تكميل شد و خواستم فرم را برگردانم، پرسيد: اسمت چيه؟ جواب دادم: علي يوسفي. گفت: نه، كنيه‌ات، چي صدات مي‌زنن؟ بعد برايم چند مثال از كنيه‌هاي ائمه(ع) آورد. خيلي توضيح داد تا كم‌كم قضيه دستم آمد. عرب‌ها، زن و مرد، هر كدام دو اسم دارند. يك اسم را هنگامِ تولد براي‌شان انتخاب مي‌كنند و كنيه، بعدها به تناسبي، روي‌شان گذاشته مي‌شود. معمولاً هم‌نامِ فرزندانِ فرد را مي‌آورند؛ مانند ابوالحسن، اُم‌كلثوم. من اين را نمي‌دانستم. ابومسلم دوباره پرسيد: چه اسمي مي‌خواي؟ ابو مَن (پدر چه كسي)؟ كمي فكر كردم. اسمم علي يوسفي بود و به‌عنوان نزديك‌ترين اسم، يوسف به ذهنم رسيد. انتخابم را كردم و گفتم: ابويوسف. با اينكه بعدها، وقتي پسرم به دنيا آمد، خانوادة پدري‌ام مرا از گذاشتن نامِ يوسف منصرف كردند، ولي هنوز ابوعلي و بعضي از دوستان قديمي، مرا ابويوسف صدا مي‌زنند.
۴۵ روزِ آموزشي در پادگان شهيد غيور اصلي آغاز شد. نيروها از مناطق مختلف كشور آمده بودند. عدة زيادي مربوط به اردوگاه جهرم مي‌شدند. آنجا محل اسكانِ عراقي‌هايي بود كه فقط چند ماه از مهاجرت‌شان به ايران مي‌گذشت؛ عمدتاً هم كساني بودند كه در مخالفت و دشمني با رژيم بعث و علاقه به انقلاب اسلامي ايران به اينجا آمده بودند. چند نفر هم از تهران مي‌آمدند كه يا والدين و يا پدرِ خانواده عرب بود و تسلط نسبي بر زبان عربي داشتند. جمعاً حدود يك‌صد نفر مي‌شديم كه به دو دسته تقسيم‌مان كردند. تقريباً هشت‌روز بعد، بچه‌هاي محلة طلابِ مشهد آمدند.
دو ـ سه هفتة اول را آموزش‌هاي تئوري و عقيدتي مي‌ديديم، ولي بعد كه نوبت به بخش آمادگي جسماني رسيد، متوجه مشكلي شدم كه قبلاً فكرش را نكرده بودم؛ سال ۵۸، ده سالم بود كه خواهرم با فردي ازدواج كرد به نام آقاميرزا؛ گل‌دوز بود و خودش هم كارگاهِ گل‌دوزي داشت. همان سال براي شاگردي به كارگاهش رفتم. مدتي بعد، برادرم احمد كه كوچك‌تر از من بود و پس از او رضا، كوچك‌ترين برادرمان هم شاگردِ گل‌دوزي شدند. صبح تا ظهر پشت ميزِ مدرسه مي‌نشستم و ظهر تا شب، پشت چرخ گل‌دوزي. روزهايي كه شيفت ظهر بودم، عكس اين برنامه اتفاق مي‌افتاد. يعني تمامِ روز نيمكت‌نشين بودم. بسياري از هم‌سن و سال‌هايم بعد از مدرسه توي كوچه و خيابان، وقت‌شان را با فوتبال و تفريحاتي مثل اين مي‌گذراندند. اما من روزهاي تعطيل يا اندك اوقات فراغتم را هم با خانواده سپري مي‌كردم. به قدري برخوردم با اهالي محل كم شده بود كه همسايه‌هاي ديواربه‌ديوارمان را هم نمي‌شناختم. سال ۶۳ پدرم هم كارگاه زد و هر سه‌مان را بُرد پيش خودش. تا قبلِ اعزام به جبهه، همان‌جا مي‌رفتم. شش سال نشستنِ مداوم و نداشتن تحرك، باعث شده بود عضلاتم خشك شود و اصطلاحاً ببندد؛ البته در كارهاي روزمره مشكلي پيش نمي‌آمد. اين نقص، زماني خودش را نشان داد كه تمرينات سختِ جسماني آغاز شد.
هر روز براي دوي صبحگاه از پادگان بيرون مي‌رفتيم. پادگان ما، كه بعدها فهميديم در ابتدا يك سايت نفتي ساخت ژاپن يا كره بوده و بعد، تبديل به پادگان شده، به دو بخش، يكي متعلق به تيپ 9 بدر و ديگري آموزشي تقسيم مي‌شد. درِ قسمتِ تيپ، داخل جاده و جلوتر از درِ اصلي قرار داشت كه محل عبور و مرور نيروهاي تيپ بود و صبح‌ها اغلب از آنجا خارج مي‌شديم. ما را حدود هشت كيلومتر دورِ كوه‌هاي اطراف مي‌دواندند و سپس براي نرمش و ورزش صبحگاه مي‌آوردند در محوطة خالي كنار پادگان. يك زمين آسفالت بزرگ بود با ابعادِ تقريباً پنجاه در دويست متر. در نيمة دومِ دوره، يك مربي رزمي‌آوردند؛ درشت هيكل و قد كوتاه. در حالي‌كه پس از دويدن طولاني خسته و خيسِ عرق شده بوديم، دو مشت محكم توي شكم هر كدام از بچه‌ها مي‌كوبيد. بعد با كفِ دست چنان توي سينه‌مان مي‌زد كه قوي‌ترين‌ها حدودِ دو متر به عقب پرت مي‌شدند. آخرِ كار هم ما را كنار هم روي زمين مي‌خواباند و با پوتين، يك نوبت روي شكم‌ همه مي‌دويد.
مدت زيادي طول كشيد تا بدنم از خشكي اوليه‌اش درآمد و تا آن موقع، واقعاً به من سخت گذشت. اين همه فعاليت سخت و فشرده، فشاري ناگهاني به اندامم وارد كرده بود كه چاره‌اي جز تحملش نداشتم. در نهايت، زحمات‌مان نتيجه داد و حسابي روي فُرم آمديم و مخصوصاً شكم‌هاي‌مان ضد ضربه شد.
در همين دوران با نوجواني آشنا شدم به نامِ عبدالزهرا كه «ابوشهيد» صدايش مي‌زديم. از اردوگاه جهرم آمده بود. بعد از كشته‌شدنِ پدرشان در عراق، همراه برادر و خواهرش فرار كرده و به ايران پناه آورده بودند. تازه چهار ماه از اقامت‌شان در ايران مي‌گذشت كه آمده بود آموزش ببيند و عليه عراق بجنگد. رفيق و مونسِ هم شده بوديم. شب‌ها تا دير وقت بيدار مي‌مانديم و حرف مي‌زديم. روز و شب از يكديگر جدا نمي‌شديم. عجيب‌تر اينكه او اصلاً فارسي نمي‌دانست و من فقط مي‌توانستم فارسي صحبت ‌كنم؛ ولي انگار اين موضوع چندان مهم نبود. چون آن‌قدر همراه و هم‌دل بوديم كه دوستان‌مان هم تعجب مي‌كردند.
آموزش‌ياران دوره، همه از نظاميانِ عراقي بودند؛ مثل همان مسئولين ثبت‌نام در ذاتيه. بعضي‌هاي‌شان كه مدت زيادي از مهاجرت و در واقع فرارشان از عراق نمي‌گذشت، حتي كلمه‌اي فارسي نمي‌دانستند. اين در حالي بود كه من معادلِ عربي بسياري از اصطلاحات نظامي و تخصصي را تا آن روز نشنيده بودم. يكي از مربيانم به نامِ ابوعلاء، دل‌سوزانه، مُدام تمرينم مي‌داد تا بعضي الفاظ را ياد بگيرم كه البته بي‌تأثير هم نبود.
پايان دوره، براي‌مان چند اردوي آموزشي ترتيب دادند. اردوي اول، مربوط به كار با قطب‌نما بود؛ اردوي دوم كه حدوداً روز چهلمِ آموزش برگزار شد، آزمون تيراندازي بود؛ سومين مرحله از آموزش، سه شبانه‌روز مانورِ اردويي بود كه همگي به يكي از دشت‌هاي اطراف پادگان رفتيم و در آنجا عمليات نصب چادر، سنگرسازي، اجراي كمين، تيراندازي و ساير اموري را كه در جبهة واقعي وجود دارد، در قالب اردو، آموزش ديده و تمرين كرديم.
نزديك اسفند بود. شب‌ها داخل كيسه‌خواب مي‌خوابيديم. از زورِ سرما سه تخته پتو هم رويش مي‌انداختيم، ولي باز، منجمد مي‌شديم. اولِ طلوع آفتاب، چنان مه همه‌جا را مي‌گرفت كه حتي دو ـ سه متري خودمان را نمي‌ديديم. با آن سرماي طاقت‌فرساي شب‌ها، عجيب آنكه ظهر به بعد، از شدتِ آفتاب و گرما معذب و ناراحت بوديم. با وجود تمام اين سختي‌ها، اين سه روز، هم از لحاظ معنوي و هم نظامي، تعليم و تمرين خوبي بود و ما را براي رفتن به جبهة اصلي آماده كرد.
دو يا سه ساعتي طول كشيد تا به ساحل هورالهويزه رسيديم. مقرّي بود با چند سنگر كوچك و بزرگ كه دور تا دور آن را خاكريز نسبتاً بلندي كشيده بودند. چون اولين بارمان بود كه جبهه را از نزديك مي‌ديديم، خيلي مشتاق بوديم ببينيم آن طرفِ خاكريز چه خبر است. براي همين، عده‌ زيادي از بچه‌ها براي تماشا رفتيم روي خاكريز. مقداري از شب گذشته بود و همه جا تاريك تاريك. ظلمت، تمام منطقه را فراگرفته بود. همان‌طور كه در عمق سياهي چشم مي‌گردانديم، ناگهان يكي از پايين فرياد زد: «عراقي‌ها، عراقي‌ها، فرار كنين!» ما هم كه اكثرمان كم‌سن و سال بوديم، خودمان را از بالاي خاكريز پرتاب كرديم پايين و افتاديم روي زمين. يك‌دفعه تمام كساني كه پايين بودند، زدند زير خنده. ما هم هاج و واج مانده بوديم كه بخنديم يا گريه كنيم.
صبح فردا تصميم گرفتيم تيم گشتي در منطقه بزنيم كه در كمال تعجب ديديم تمامِ منطقه، همان جايي است كه ما نشسته‌ايم؛ مجموعاً سي متر مربع. زميني بود شبيه علامت مثبت يا جمع (+) كه جنوبش ورودي، شمالش سنگر ديده‌باني، شرقش سرويس‌هاي بهداشتي و غربش، چادر اسكان قرار داشت. بعد از حدود چهار روز به سنگر كمين ديگري كه جلوتر احداث كرده بودند، منتقل شديم. اصولاً دو سنگر كمين كنار هم، در دو طرف آب‌راه ساخته مي‌شد كه بايد دشمن را از سنگر اول بدون اين‌كه بو ببرد، عبور مي‌دادند و در سنگر دوم جلويش را مي‌گرفتند و به اين ترتيب هر دو سنگر، دشمن را در دام انداخته و تارومار مي‌كردند. حفظِ سكوت، مهم‌ترين مسئله در كمين به‌حساب مي‌آمد. هر عملي كه توليد صدا مي‌كرد، ممنوع بود؛ از تيراندازي گرفته تا ظرف شستن! چون قايق موتوري صداي زيادي داشت، با بلم‌هاي باريك، دو ـ سه نفري بين دو سنگر تردد مي‌كرديم.
همه‌ ده ـ دوازده نفرمان در همين سنگر و يك چادر زندگي مي‌كرديم. روزي يك مرتبه قايق موتوريِ تداركات، آذوقه و ساير چيزهاي مورد نياز و يك وعده غذاي مثلاً گرم مي‌آورد. برنامه‌ روزانه‌مان اين‌گونه بود: تا ظهر خواب بوديم. ظهر، نماز جماعت و ناهار و استراحت؛ بعضي عصرها شنا در قسمت‌هاي كم‌عمق و عميقِ هور، گاهي مطالعه، عبادت و... و شب هم، دوباره خواب. در اين ميان، هر ۲۴ ساعت، دو ساعت هم نگهباني بود كه چون من بي‌سيم‌چي بودم، نگهباني هم نداشتم. البته ناگفته نماند كه خطّ ما اصطلاحاً پدافندي بود و هيچ‌گونه تحركي از جانب ما و عراقي‌ها انجام نمي‌شد. حضور ما هم صرفاً به منظور حفظِ خط و اطلاع از تحركات احتمالي دشمن بود. طرف مقابل هم همين كار را مي‌كرد.
اما از آن طرف، واي به شب‌هايش! منطقه‌ هور، پشه داشت به‌اندازه‌ زنبور؛ شب‌ها در چادر وقتي آدم را مي‌زد، مثل وقتي كه ‌مار بگزد، سه ـ چهار روز بايد جايش مي‌خارانديم، به‌حدّي كه خون مي‌آمد و كم‌كم آرام مي‌گرفت. مگس مخصوصي داشت؛ گاز مي‌گرفت و جايش زخم مي‌شد كه بايد سريع درمانش مي‌كرديم. گرازي داشت به ابعادِ گوساله؛ وقتي حمله مي‌كرد، صد تا عراقي معادلش نبود! موش‌خرما داشت بزرگ‌تر از گربه؛ همه جاي سنگر دور مي‌زد. يك بار فقط به‌خاطر يك بيسكويت دو توماني، تمام ساك و لباس‌هايم لت‌وپار شد. گاهي اوقات موقع نگهباني مي‌آمد جلوي روي‌مان مي‌نشست و به تماشاي ما و اطراف مي‌پرداخت. چون سنگرِ كمين بود و نزديك عراقي‌ها، نَه مي‌شد فرياد زد و نَه به‌دليل كمي جا، فرار كرد. فقط مي‌نشستيم و با گريه و زاري توي چشم‌هايش زُل مي‌زديم و توي دل‌مان خواهش و تمنا مي‌كرديم كه «جونِ مادرت برو! تو رو به خدا برو، تا هنوز عراقي‌ها نفهميدن و جاي ما لو نرفته و زير آتش آن‌ها قلع و قمع نشديم، خواهشاً تشريف‌تان را ببريد!»
سختي‌هاي هور به همين‌جا ختم نمي‌شد. بد نيست كمي از آب و هواي دشت هويزه در ايام بهار هم بگويم: اول صبح، هوا كاملاً بهاري بود؛ اما حدود سه ـ چهار ساعت كه از صبح مي‌گذشت، آبِ تانكر گرم مي‌شد، طوري‌ كه ميانه روز چنان داغ مي‌شد كه ديگر عملاً غيرقابل مصرف بود. اگر آب مي‌خواستيم بايد ظرفي پُر مي‌كرديم و در سايه مي‌گذاشتيم تا خنك شود. اين آب تا سحر همين‌طور گرم بود و فقط از آن موقع تا صبح، امكانِ استفاده داشتيم. روزها در سايه هم نمي‌شد توقف كرد؛ چه رسد به آفتاب! از هواي داغ ظهر كه بگذريم، مي‌رسيم به شب. پس از اقامه‌ نماز و خوردن شام، چون كار خاصّي نداشتيم، سر شب مي‌خوابيديم. سه تخته پتوي تا كرده كنار خودم مي‌گذاشتم. دو، سه ساعت بعد، يكي از آن‌ها را روي خودم مي‌انداختم؛ دو ـ سه ساعت بعدش، پتوي دوم و دو ـ سه ساعت ديگر، پتوي سوم، و هنوز از شدت سرما مي‌لرزيدم. اين وضع را در حالي مي‌گذرانديم كه براي فرار از پشه خاكي و عقرب زرد، بايد درون پشه‌بند و روي تختِ مرتفع مي‌خوابيديم.
در مدتي كه ما آنجا بوديم، اتفاق خاصي نيفتاد، ولي در سنگر كميني كه چند كيلومتر آن طرف‌تر بود، ماجرايي رخ داد. هيجده قايق عراقي در حال نفوذ از آن حوالي بودند كه در كمين نيروهاي ما گرفتار مي‌شوند. دشمن كه كاملاً غافل‌گير شده بود، تلفات زيادي داد و عده‌اي هم اسير شدند. در مقابل، تنها يكي از رزمندگان ما به شهادت رسيد و دو نفر ديگر هم جراحت‌هايي برداشتند. اخبار اين درگيري، در فروردين ۱۳۶۵ اعلام شد.
هيجده روز در سكوت، دور از خشكي و در ميان آب‌ها و مرداب‌ها و تقريباً بي‌ارتباط با جهان خارج، روي سي متر آكاسيو زندگي كرديم و پس از پايان زمان مأموريت، به شهر و ديارمان برگشتيم. در حال بازگشت از منطقه، دو قايق با هم تصادف كردند كه در اين حادثه، فقط من از ناحيه‌ مچ دست و كمي از سر، مصدوم شدم و خلاصه، بي‌نصيب نماندم.
سه ماه تعطيلي تابستانِ سال ۱۳۶۵ را با امتحاناتِ سال سوم راهنمايي به پايان رساندم و دوباره براي اعزام درخواست دادم. به من گفته شد كه بايد به غرب و باختران بروم و در قرارگاهِ رمضان، واحد بسيجِ عراق، مشغول شوم.
چون اعزامم انفرادي بود، به تنهايي راهي باختران شدم. به قرارگاهِ رمضان رسيدم. خودم را معرفي كردم و پس از چند روز به‌عنوان وردستِ مسئول تداركاتِ بسيج عراق در قرارگاه، مشغول به خدمت شدم.
خيلي دلم مي‌خواست به مناطق عملياتي بروم و در عملياتِ جنگ‌هاي نامنظمِ قرارگاه رمضان شركت كنم. از آنجايي كه نه آموزش مخصوصِ كماندويي ديده بودم و نه بدنم توان و آمادگي اين‌گونه عمليات‌ها را داشت، با مخالفت زيادي روبه‌رو شدم. ولي نهايتاً پس از چند روز اصرار و چند واسطه، توانستم ثبت‌نام كنم.
در وقتِ آزادي كه داشتم، مي‌چرخيدم و با ديگران آشنا مي‌شدم؛ كه اتفاقاً يكي از آن‌ها، مسئول مخابرات تيپ ۵۵ ويژه‌ پاسداران بود. به او گفتم در جنوب، در قسمت مخابرات و بي‌سيم‌چي بودم؛ اگر امكان دارد حالا هم در همان قسمت خدمت كنم. ضمناً من عرب هستم و مي‌توانم كمي صحبت يا ترجمه هم بكنم. پرسيد: در چه قسمتي ثبت‌نام كردي؟ گفتم خمپاره چريكي. فوراً دستم را كشيد و رفتيم در واحد مخابرات، نام و مشخصاتِ مرا نوشت و گفت: خودم مي‌روم و از آنجا نام تو را خط مي‌زنم.
اول دي‌‌ماه سال ۱۳۶۵ بود كه وارد تيپ ۵۵ ويژه‌ پاسداران، از سپاه پانزدهم قرارگاه رمضان شدم. مقرّ آن در كرمانشاه (باختران) بود و در تنگه‌ كنِش، واقع در پشت كوه‌هاي طاق بستان.
ضدهوايي اطراف، مشغول شليك بود. بچه‌ها مشغول آماده‌سازي موشك دستي ضدهوايي بودند. نمي‌دانم اسمش چه بود؛ حدود يك متر طول داشت و روي جعبه‌‌ خودش نصب مي‌شد. جعبه، مثل سكوي پرتاب عمل مي‌كرد. سه فروند را با كمك هم آماده و به نوبت شليك كرديم، ولي مانور هواپيماها آن‌قدر زياد بود كه هيچ‌كدام اصابت نكرد. لحظات سختي بود. خوف و اضطراب، تمام شهر را در بر گرفته بود. ما روي پشت‌بام آپارتمان چهارطبقه كه بيشترين امكان برخورد گلوله‌ دشمن را داشت، مستقر بوديم. ولي بايد از جان‌مان مي‌گذشتيم تا بتوانيم مقاومت كنيم. معمولاً دشمن چندين هواپيما را با هم به يك‌جا مي‌فرستاد تا چند تا از آن‌ها مدافعان و پدافندها را مشغول كنند و بقيه به بمباران اهداف مردمي و اقتصادي و نظامي بپردازند. ساعتي گذشت و ديدم كه به نماز جمعه نمي‌رسم. همان‌جا چند نفري با هم نماز خوانديم. ناهار مختصري خوردم و بيرون آمدم و با ماشين‌هاي گذري خودم را به تنگه‌ كنش رساندم.
نزديك غروب بود كه به سوله‌ خودمان در تنگه رسيدم. وارد شدم و پس از سلام و عليك با دوستان، هنوز ننشسته بودم كه اذان مغرب شد. رفتم نمازخانه‌ تنگه. بعدِ نماز، وقتي به سوله‌ مخابرات برگشتم، ديدم آقاي حميدي كه صبح براي رفتن به نماز جمعه همراه‌مان بود، تازه از شهر برگشته؛ با سر و وضعي خاكي و خون‌آلود. كه در بمباران وحشيانه هواپيماي عراقي در شهر كرمانشاه جان سالم به‌ در برده بود.
دو هفته‌اي بود كه رسيده بوديم به پيرانشهر. شايع شد گروه‌هايي مي‌خواهند بروند عراق. خيلي پي‌گيري كردم مرا هم ببرند. كاك رباني، فرمانده‌ گروه، گفته بود: چون يوسفي تجربه ندارد، نمي‌توانيم او را با خودمان ببريم. پس تا سرِ مرز با ما بيايد و آنجا بچه‌هاي كاركشته و فني را مي‌بريم و او به‌جاي آن‌ها بنشيند تا آموزش و مهارت بيشتري كسب كند.
در منطقه‌ كردستان، براي ايجادِ پوشش حفاظتي، بچه‌هاي غيركردِ ايراني هم، از لفظ «كاك» استفاده مي‌كردند و نوعي «اسم مستعار» براي‌شان محسوب مي‌شد. آن زمان از غروب آفتاب تا صبح، نه تنها جاده‌ها، كه عبور و مرور درونِ شهر هم ممنوع بود. نه اين‌كه كسي ممنوع كرده باشد؛ ولي به‌دليل حمله‌ منافقين و كوموله‌ها و شبيخون‌ها و كمين‌هاي‌شان، جاده و شهر ناامن بود و عملاً كسي تردد نمي‌كرد. ولي با همة اين احوال، كاك رباني گفت: ان‌شاءالله بعد از نماز مغرب راه مي‌افتيم. همه حاضر بوديم. بعدِ نماز، كه به امامتِ ايشان برگزار شد، دو دستگاه تويوتا آمد و سوار شديم. من داخل ماشين دوم نشسته بودم. توي راه با بچه‌هاي اطلاعات و عمليات آشنا شدم. گفتند: كي هستي؟ چه آموزش‌هايي ديده‌اي؟ گفتم: هيچي، بسيجي ساده و آموزش عمومي. پرسيدند: پس اينجا چه‌كار مي‌كني؟ براي‌شان توضيح دادم. سؤالي به ذهنم رسيد: راستي اينجا كه مي‌رويم هم مي‌شود شنود كرد كه مفيد باشم؟ گفتند: آره، ولي اگر مي‌شد بيايي، بهتر بود. ماشين كه دمِ قهوه‌خانه نگه داشت، برو با كاك رباني صحبت كن. شايد قبول كند.
حدود سه ساعت با ماشين در دل كوه و تاريكي شب پيش رفتيم تا به جايي رسيديم كه ديگر ماشين نمي‌توانست برود. بايد با مال (حيوان باربر) يا تراكتور ادامه مي‌داديم. پايين دره در كنار رودخانه‌اي كم‌آب، قهوه‌خانه‌اي بود نسبتاً بزرگ و جادار، با چند اتاق در اطرافش. جايي بود براي اُطراقِ ره‌گذران؛ مانند رباط‌هاي قديمي. تقريباً دو ساعتي معطل شديم تا تراكتور آمد. در اين بين، با خجالت و ترس از عدم قبولي جلو رفتم و سرِ صحبت را با كاك رباني باز كردم. بعد از اعلام آمادگي در عين بي‌تجربگي به او گفتم: چون عربي بلدم، شايد بتوانم به ‌دردتان بخورم. از چند و چونِ سابقه و خدمت من پرسيد. تنها آموزش من، همان دوره‌ ۴۵ روزه‌ عادي بسيج بوده و اين‌كه من، يا پشت ميزِ مدرسه بودم يا كارگر مغازه‌ خياطي و گل‌دوزي؛ يعني بدن فعال و ورزيده‌اي ندارم كه از ظاهر ضعيف و نحيفِ من مشخص است. كمي به قد و قامت من نگاه كرد و گفت: مشكلِ آموزش را كه خودمان حل مي‌كنيم. مسئله دوم اين است كه فقط دو ماه از مأموريتت مانده. كم است. بايد بشود شش ماه تا فرصت رفت و برگشت داشته باشي. اين‌كه بدنت ورزيده نيست، بدترين مشكل است. يا بايد طاقت بياوري و رنج و تعبِ كوه و بيابان را تحمل كني و يا گرفتار صدمات و بلاياي بيشتري بشوي. ولي توكل بر خدا، تو را هر طوري شده با خودمان خواهيم بُرد.
بعد از شام، قرار بود خود كاك رباني استخاره بگيرد كه در مورد من چه بكند. فكر مي‌كنم استخاره نگرفت، ولي فردا صبح، وقتِ نماز گفت خيلي خوب است.
يك تراكتور آمد. با تمام بار و بنه‌‌مان سوار شديم؛ تريلر لبريز شد. تاريكي شب، سرماي نيمه‌ زمستان، دل كوهستان، وحشت كمين‌هاي منافقين و اشرار منطقه، همه را از شدت شوق به دل و جان خريديم. دو ـ سه ساعتي در راه بوديم. تقريباً ساعت دوي نيمه‌شب بود كه به منطقه‌ مرزي و پدافندي سردشت رسيديم و با استقبال افراد حاضر در آنجا روبه‌رو شديم. بعضي‌هاي‌شان را قبلاً در سردشت يا كرمانشاه ديده بودم، ولي اكثرشان را نمي‌شناختم.
نماز صبح را به امامت كاك سليمان، فرمانده‌ منطقه، خوانديم، چه خواندني؛ هيچ‌كس حاضر نبود امام باشد. در نهايت، همه، صف جلو به قول خودشان نماز وحدت خواندند، ولي چند سانتي‌متر جلوتر، كاك سليمان ايستاد. ما كه ديشب رسيده بوديم، بيشترمان خوابيديم و مابقي مشغول كارها يا دعاهاي صبحگاهي خود شدند. آنجا بود كه كاك رباني گفت: استخاره بسيار خوب است و تو بايد با ما بيايي. ولي اصل ماجرا بعد از صرف صبحانه شروع شد. كاك سليمان مي‌گفت: امكان ندارد. من به‌عنوان مسئولِ منطقه نمي‌توانم اجازه بدهم نوجواني كه توانايي جسمي ندارد و هيچ آموزش فني و خاصِ نظامي و كماندويي هم نديده، برود. چه چيزِ او باعث مي‌شود كه چنين ريسكي بكنم؟! از اين طرف كاك رباني مُدام اصرار مي‌كرد: «آنجا مي‌تواند بي‌سيم‌هاي عراقي را شنود كند و كارهاي‌مان جلو بيفتد. به هر زوري كه شده، من، آموزش‌ها و توانايي‌هاي لازم را به او مي‌دهم. فقط شما اجازه‌ بدهيد همراه ما بيايد، بقيه‌ كارها هم با توكل به خدا، درست انجام مي‌‌شود. شايد دو ساعتي از ديدِ همه خارج شدند و در خلوت كوهستان با هم صحبت كردند تا بالاخره كاك رباني، كاك سليمان را راضي كرد.
بيست‌وهفتم دي‌ماهِ 65، حدود يك ساعت مانده بود به اذان ظهر كه از مرز خارج شديم. وقتِ اذان وارد روستايي در عراق شديم.
آفتاب ملايمِ زمستاني مي‌تابيد. بعضي از مناطق كوهستان را برف و يخ پوشانده بود. غروب به روستاي ديگري رسيديم و باز در پايگاه بچه‌هاي اتحاديه‌ وطني(ميهني) كردستان عراق، براي نماز و شام توقف كرديم. اين اتحاديه، همان نيروهاي جلال طالباني، رئيس‌جمهور فعلي عراق بودند و هستند كه به زبان كردي مي‌شود: «يكتي نيشتيمان كردِستان». توي مقرهاي‌شان هم همه‌جور آدمي پيدا مي‌شد؛ از ما نيروهاي انقلابي ايراني گرفته تا كوموله‌ها و منافقين! اتاق‌هاي‌شان را براي استراحت و تجديد قوا، كرايه مي‌دادند؛ به هر كسي كه پول بدهد! چون به لباس گشادِ كردي عادت نداشتم، همان اولِ كاري نجس شد. به كاك رباني گفتم. گفت: تا روستاي بعدي دو ساعتي راه مانده، آنجا استراحت خواهيم كرد. آن وقت بهتر است لباست را عوض كني و نماز بخواني. داشت نيمه‌شب مي‌شد و هنوز نرسيده بوديم. از ترسِ اين‌كه نماز قضا شود به كاك رباني گفتم: چه كنم؟ كاروان را نگه نمي‌داريد نمازم را بخوانم؟ گفت: چون نزديك مرز و منطقه‌ خطر هستيم، امكان ندارد توقف كنيم. همان‌طور كه سوار قاطر هستي، تيمّم كن و نمازت را بخوان. خدا بيامرزد، سيانكي جلو نشسته بود و من هم پشت سرش روي قاطر. به پشتِ اصغر ضربه‌ تيمّم زدم و هر پنج ركعت را روي قاطر، پشت سرِ اصغر، در آخرين دقايق خواندم. ولي عجب نمازِ دل‌چسبي بود. خدا قبول كند.
فرداي آن روز نُه نفرِ ديگر وارد عراق شدند و نيروهاي عملياتي كه سيصد نفري بودند نيز 29 دي‌ماه از كشور به‌طرف كردستانِ عراق آمدند تا در عمليات فتح چهار شركت كنند. بچه‌هاي گروه دوم ماندند و ما كه اصل كارمان چيز ديگري بود، به‌طرف داخل عراق ادامه‌ مسير داديم تا به «مالبندِ دو» در روستاي «توتمه» رسيديم. اين روستا در منطقه‌ «شيخان» از استانِ «سليمانيه» قرار داشت. فردايش مي‌خواستيم به‌طرف دشت «اربيل» حركت كنيم كه ناگهان چند هواپيماي عراقي كه گراي ما را گرفته بودند، در آسمان ظاهر شدند و تمام روستا را بمباران خوشه‌اي كردند. آن روز عده‌اي از روستاييان شهيد و مجروح شدند. چندين بمب خوشه‌اي هم به پايگاه ما كه اصطلاحاً «مالبند دو» نام داشت، اصابت كرد. فقط باعث تخريب و آتش‌سوزي شد و كشته يا مجروح نداشتيم.
بعدها كه وارد ايران شدم و محاسبه كردم، ديدم دقيقاً در همين زمان، برادرم محمد، به شهادت رسيده بود. وقتي جنازه‌ محمد را براي تشييع و تدفين به خانواده تحويل مي‌دهند، آن‌ها دربارة من پرس‌وجو مي‌كنند، ولي به‌علت محرمانه بودنِ منطقه و عملياتي كه در آن شركت داشتم، بي‌جواب مي‌مانند. كم‌كم نااميد مي‌شوند و به همين دليل، در مجالس يادبودِ آن شهيد، از من هم ذكري مي‌كنند، كه اگر زنده است، برگردد و اگر شهيد شده، خدايش بيامرزد. نظرِ خانواده اين بود كه شايد هر دو شهيد شده‌اند، ولي به‌خاطر سنگيني غمِ شهادتِ هر دو با هم، يكي‌يكي تحويل مي‌دهند. در واقع، از نظر خانواده، چهار ماه مفقودالاثر بودم.
تا حدود صد كيلومتري شهر اربيلِ عراق پيش رفتيم. اذان مغرب، وارد روستايي در دل كوه‌هاي استان سليمانيه شديم. پس از نماز جماعت مغرب و عشا، دورِ هم نشسته بوديم و از هر دري سخن مي‌گفتيم و مي‌شنيديم.
شيخ جعفر خاطره‌ نماز در محراب را از قول يكي از بچه‌ها به نام موسي تعريف كرد: چند روزي بود وارد پادگان آموزشي شده بودم. هم ساعتِ اذان را نمي‌دانستم و هم بي‌كار بودم. وضو گرفتم و رفتم داخل نمازخانه‌ پادگان. كسي نبود. با اطمينان از اين‌كه يك ساعت به اذانِ ظهر مانده، گفتم چند نماز قضا دارم، بروم يك گوشه‌اي بخوانم. چند ركعتي كه خواندم، به دور و برم نگاهي انداختم. هنوز هيچ‌كس نيامده نبود. داشتم ذكر مي‌گفتم كه ناگهان فكري به ذهنم رسيد. مسجد خالي، محراب خالي، مزاحمي هم نيس؛ بريم ببينيم توي محراب چه خبره! كمي با خودم كلنجار رفتم. بعدِ چند دقيقه حساب و كتاب، ديدم بايد بروم و لذت عبادت داخل محراب را بچشم. رفتم و چفيه‌ام را مانند عبا انداختم روي دوشم و به‌جاي عمامه هم كلاه آموزشي را سرم گذاشتم. «الله اكبر»، «بسم الله الرحمن الرحيم»... «يا الله»، «يا الله»... چند نفر دوان دوان آمدند و اقتدا كردند! ماندم چه كنم؟! به روي خودم نياوردم «... و لم يكن له كفوا احد»... «يا اَلله»... «يا اَلله»، «ان الله مع الصابرين»... واي، چند نفرِ ديگر آمدند و اقتدا كردند! فكر كنم دو يا سه صف شدند. خلاصه چشم‌تان روزِ بد نبيند! ركعت چهارم كه ركوع رفتم، از بين پاهايم نگاه كردم، ديدم تا دمِ در، جمعيت ايستاده! بشكنم؟ زشته! ادامه بدهم؟ زشته! بعد از نماز نمي‌گويند كي هستي؟!... تا نگاه بكنم و فكر چه كنم، چه كنم به پايان برسد، ركوع طولاني شد. سجده‌ اول را خيلي طول دادم. از آنجايي كه به طولِ زياد عادت كرده بودند، همين‌كه به سجده‌ دوم رفتم، بلند شدم و آهسته و آرام از لابه‌لاي جمعيت فرار كردم! جلوي در ايستادم و منتظر عكس‌العملِ بچه‌ها. واي! فرمانده پادگان، مربيان آموزشي، مسئول عقيدتي، چند نفر روحاني از رزمندگانِ جديد مثل خودم، چند نفر كه بعداً فهميدم سرهنگ‌ها و فرماندهاني بودند از مركز كه براي بازديد آمده بودند؛ همه، شانه به شانه، لاي صفوف ايستاده‌اند. عجب كاري كردم! اگر حالا بفهمند، چه كنم؟! چند روز، نَه چند ماه اضافه‌خدمت به‌هم مي‌دهند؟! اي بابا، بسيجي‌بودن كه اضافه‌خدمت ندارد! در حال محاكمه و دفاع از خودم بودم كه يكي يكي سر از سجده برداشتند. يكي مي‌خنديد؛ يكي نمازش را هول‌هولكي سلام مي‌داد؛ هر كس به طرزي نمازش را تمام مي‌كرد يا مي‌شكست! دنبالِ امام جماعت مي‌گشتند! نكند از ارواح شهدا بوده كه غيب شد؟! يكي مي‌خنديد كه نه بابا! از خودمان بوده! مانده بودم بخندم يا گريه كنم! مجلس كه آرام شد، يواشكي وارد شدم و يك گوشه‌اي نشستم. چند نفر، بدجوري به من نگاه مي‌كردند. گفتم: حتماً لو رفته‌ام. وقتي همه در حالِ بيرون رفتن بودند، من نيز لابه‌لاي جمعيت دزدكي مي‌خواستم خارج شوم كه آن چند نفر مچم را گرفتند و گفتند: خودش است! افتادم به غلط كردن! يكي از آن‌ها گفت: از چي حرف مي‌زني؟ ما مي‌خواهيم تيمِ واليبال راه بيندازيم و قد و قامتِ تو بسيار براي اين كار خوب است!
از خنده، روده‌بر شده بوديم. با لهجه‌ محليِ همداني تعريف كرد و خيلي جالب بود. داشتيم غش و ريسه مي‌رفتيم از خاطره، كه ناگهان ديديم فرمانده‌ اتحاديه وطني ساكت شد و بسيار متعجب و متوحّش به ما نگاه كرد. كاك رباني و آقا سعيد هم به او خيره شدند. ما مانديم كه قضيه چيست؟! فرمانده، شگفت‌زده و با وحشتِ عجيبي پرسيد: اينا دارن مي‌خندن؟! سعيد بدون اين‌كه ترجمه كند، پاسخ داد: بله! دوباره فرمانده با تعجب و ترحّم بيشتري گفت: اينا دارن مي‌خندن؟! سعيد ترجمه كرد. متعجب رو به همه، و ما رو به او، كه چه خبره؟ مگر چه شده؟ بالاخره فرمانده‌ كُرد گفت: اگر توي شما جاسوس باشد، چي؟ اگر خبر ببرد كه همه‌ شما بيچاره مي‌شويد! سعيد و كاك رباني گفتند كه همه، با هم هستيم. همه، بسيجي داوطلب، انقلابي، فدايي هستيم؛ نَه جاسوس و خبرچين، نَه خراب‌كار و مزدور! چرا اين حرف‌ها را مي‌زني؟ خلاصه، ده دقيقه، يك ربع طول كشيد تا ما فهميديم كه قضيه چيست و چرا اين فرمانده اتحاديه اين‌قدر از خنده‌ ما متعجب و شگفت‌زده شده است. او گفت: صدام،‌ مدتي قبل در چند سخنراني خود در جمع مردم و در جمع نيروهاي مسلح و فرماندهان عراقي، گفته: اي مردم عراق، و اي نيروهاي نظامي! سخت از كشور خود دفاع كنيد. اگر بسيجيانِ خميني به عراق وارد شوند، تمام تفريحات و آزادي‌هاي فردي و اجتماعي و شادي‌هاي شما از بين خواهد رفت. عيش و نوش را سربازان خميني از شما خواهند گرفت. همه‌ اين‌ها به كنار؛ خنديدن، هفتاد ضربه شلاق دارد! اگر مي‌خواهيد خشك و بي‌روح و بي‌عيش و نوش باشيد، هر كاري مي‌خواهيد بكنيد، وگرنه سخت در مقابل بسيجيان خميني ايستاده و مبارزه كنيد. بنده‌ خدا اين‌قدر اين سخن در او اثر كرده بود كه واقعاً فكر مي‌كرد، اسلامي‌شدن يعني حتي خنديدن مجازات دارد، چه رسد به فحشا و منكر! يعني صدام، مردم را تا اين حد از اسلامِ خميني و بسيجيانِ او ترسانده بود كه به اين بهانه نيرو بگيرد و جبهه را پُر نگه دارد. وقتي فهميديم، آن‌قدر خنديديم و خنديديم كه واقعاً جان به‌ لب شديم. بيچاره مانده بود به خودش بخندد و طرز تفكرش، يا به آنچه مي‌بيند.
يك هفته‌ ديگر با تمام بار و بُنه راه پيموديم. كمي با سواري، كمي با قاطر، كمي با تراكتور و گاهي هم پياده؛ چون در طول راه، هم مناطق كوهستاني وجود داشت، هم بياباني و حتي جنگلي يا رودخانه. بايد هر قسمت را با وسايل خاصّ خودش طي مي‌كرديم. سرانجام، شايد روز دهم بود كه به دشتِ اربيل رسيديم. فرمانده‌ منطقه‌اي اتحاديه، پس از ساعتي بحث و بررسي گفت: شما چند روزي گم شويد، بعد پيدا شويد! يعني چون جو ناآرام است، فعلاً از دسترس عراقي‌ها غايب شويد و با بازگشت آرامش، برگرديد. عراق دارد تمام روستاها را بمباران مي‌كند؛ چندين نوبت هم خودمان در اين ده روز، زير بمباران بوديم. دو روز آنجا مانديم. تقريباً صد كيلومتري شهر اربيل؛ يعني به مرز تركيه و سوريه نزديك‌تر بوديم، تا مرز ايران. چهار روز طول كشيد تا به «مالبند چهار» رسيديم. آنجا يكي از پايگاه‌هاي اتحاديه‌ وطني (ميهني) و در حوالي شهر «كوسنجق» بود. اتاقي براي دفتر و سكونت‌مان از اتحاديه گرفتيم و پايگاهي تشكيل داديم. همه چيز همراه داشتم؛ از كتاب و نقشه‌هاي ريز گرفته تا بي‌سيم‌هاي راكال و امكاناتِ مخابراتي. پس از استقرار، كاك رباني با پنج نفر ديگر به منطقه‌ روان‌دوز كه قرار بود عمليات فتح چهار در شب ۲۲ بهمن ۶۵، آنجا صورت بگيرد، رفتند. پس از شركت در عمليات، از همانجا به ايران بازگشتند. از نُه نفر، سه نفرمان باقي مانديم؛ من و كاك حميد، اهل كرمانشاه و كاك ملا، پسر روستايي زيرك و چابك اهل لرستان.
حدوداً روزِ دوازدهم بود كه وارد دشت «شيطان» شديم در منطقه‌ عمومي اربيلِ عراق. پس از گفت‌وگوها راجع به ماندن و چگونگي كار در آن منطقه، ظهر شد. ما نُه نفر، به اتفاق فرمانده‌ منطقه‌ اتحاديه و چند تن از نيروهايش، جمعاً حدود پانزده نفر، براي صرف نهار به خانه‌اي دعوت شديم. غذاي نسبتاً مفصلي بود؛ پلومرغِ حسابي كه در چندين روز سفر، چنين غذاي گرم و پُر ملاتي نخورده بوديم. بعد از صرف نهار و رفع خستگي، فرمانده‌ منطقه به همراهانش گفت: به صاحب‌خانه پس از تشكر فراوان بگوييد اگر امكان دارد، شب را نيز همين‌جا بمانيم. بعد از چند دقيقه، آن فرد آمد و گفت: صاحب‌خانه، پيرزني تنها است. تمام مايملكش چند مرغ بوده كه با كمك همسايه‌ها اين غذاي مفصّل و خوب را تهيه كرده. او با سلام فراوان و تشكر از نيروهاي رزمنده، گفته: با عرض معذرت، غير از يك قطعه مرغ كه براي خودم نگه داشته‌ام، چيز ديگري براي پذيرايي ندارم و قادر به خدمتِ بيشتر نيستم!
ماجراي يكي از امدادهاي غيبي كه در آمدنِ به اينجا رخ داد، جالب است. فرداي روزي كه ما از ايران خارج شديم، يك گروه نُه نفري و بعد هم در 29 دي‌ماه، حدود سي‌صد رزمنده پشت سرِ ما وارد خاك عراق شدند. گروه دوم كه به ما رسيدند، يكي از آن‌ها چشمش شديداً آسيب ديده بود و از درد به خود مي‌پيچيد. معلوم شد در قسمتي از مسير، سوار قاطر بوده كه هنگام عبور از لابه‌لاي درختان، ناگهان شاخه‌اي وارد چشمش مي‌شود و هم چشم را از بين مي‌برد و هم آن دردِ طاقت‌فرسا را ايجاد مي‌كند. متأسفانه به‌ علت كوهستاني و خالي از سكنه بودنِ منطقه، امكانِ مداوا نيز فراهم نمي‌شود. سه روز با همين وضعيت پيش مي‌روند تا قبل از روستايي بزرگ، به سنگرِ ديده‌باني و دفاعي كردهاي مزدور عراق مي‌رسند. حالا بايد از نزديكي آن‌ها عبور مي‌كردند. آن رزمنده از شدت دردِ چشم فرياد مي‌كشيده و صدايش در كوهستان تا صدها متر و شايد بيشتر شنيده مي‌شد. تعداد خودشان (گروه اعزامي از ايران) بيست نفر بوده و غير از آن، تقريباً ده نفر رزمنده‌ كُرد اتحاديه‌ وطني هم به‌عنوان بلدچي و مترجم، و بيش از ده اسب و قاطر با سر و صداي عادي خودشان همراه‌شان بود. با اين اوصاف، با فاصله‌ حدود ده متر از جلوي سنگرشان عبور مي‌كنند؛ حتي سنگربان را مي‌بينند، اما آن‌ها به خواست خدا، متوجه حضورشان نمي‌شوند.
اتحاديه‌ وطني براي تله‌كردنِ ماشين و انفجار مقابل سازمان‌هاي دولتي عراق و عمليات‌هاي استشهادي، از ما كمك مي‌خواست. اصغر سيانكي، كه تخريب‌چي ما بود، قصد داشت اين كار را انجام دهد. مُدام با ايران تماس مي‌گرفتيم تا اجازه بگيريم، اما تا آخر هم موفق نشديم.
تا چند روز بعد از عيد نوروز سال ۱۳۶۶، ما در مالبند چهار بوديم. بالاخره دستوري از ايران آمد كه آن پايگاه جمع شود و به مالبند دو برگرديد و وسايل را آنجا تحويل دهيد. ما نيز چنين كرديم. وقتي رسيديم، حدوداً ده نفر آنجا بودند. چند روزي در مالبند دو اقامت داشتيم تا دستور ديگري آمد كه تعدادي موشك، كيسه‌خواب و وسائل مورد نيازِ ديگر برداريد و به منطقه‌ عملياتي فتح پنج عزيمت كنيد. من با دو نفر ديگر، عازم آنجا شديم. پس از خروج ما از منطقه، كلّ روستاهاي آن حوالي، كه شيخان نام داشت، مورد حملة عراق قرار گرفت و با انواعِ ادوات هوايي و زميني از بين رفت. البته نيروهاي مستقر در آنجا، قبل از برخورد با دشمن، منطقه را ترك كرده بودند.
مسئولِ منطقه پس از ورود به ايران و قبل از رفتن به شهرستان خود، طبق آدرسي كه داشته، براي خدمت به من و خانواده‌ام، به منزلِ ما مي‌رود و براي آن‌ها از ديدار چند روزه‌‌اش با من مي‌گويد. ولي جمله‌اي به‌كار مي‌برد كه نگراني‌شان را بيشتر مي‌كند؛ اين‌كه: «از وقتي علي از پيش ما رفته، ديگر خبري از او ندارم.» و به اين ترتيب، خانواده بيشتر از قبل مأيوس شده بودند. چه شده؟ علي شهيد شده؟ اسير؟!
روزي در بين راه، يك ساعت به ظهر مانده بود. قافله پنج نفرة ما همراه سه رأس قاطر، كه وسايل‌مان را شاملِ پنج فروند موشك ماليوتوكا، سيزده فقره كيسه خواب و... حمل مي‌كردند، به دهِ دورافتاده‌اي از حوالي شهر سليمانيه و در دل كوهستان رسيد. روستا، سوت و كور بود، ولي در چشم‌انداز نسبتاً دوردست، دام‌هاي اندكي، پراكنده مشغول چرا بودند. براي تهيه‌ ناهار به آن طرف رفتيم. ناگهان ديديم جمعيتي حدود پنجاه نفر از زير سنگ‌ها و صخره‌ها درآمدند. پس از فروكش كردن تعجب، احوال‌پرسي كرده و ما را شناختند. قضيه را پرس‌وجو كرديم. گفتند: به‌خاطر دستور صدام، بايد روزها در زير اين سنگ‌ها زندگي كنيم، وگرنه روستاهاي‌مان را بمباران مي‌كنند. يا بايد دست از حمايتِ رزمندگان برداريم تا در آسايش ظاهري باشيم؛ و يا آواره كوه و بيابان. حتي مختصر غذايي كه ما را سير كند، نبود. هر خانواده فقط اگر توانسته بود، يك عدد نان و بعضاً يك پياله ماست تهيه كرده و همه‌ اعضا، همان را دورِ هم مي‌خوردند. يكي از اشرافِ آن روستا، دو عدد نان داشت كه دلش به حال ما سوخت و يكي را به ما داد!
به‌دليل اين‌كه بعضي روستاها به ‌پناهگاه رزمندگان اتحادية وطني كردستان عراق تبديل شده بودند و آن‌ها آن مناطق را پايگاه و اطراف بعضي روستاها، سنگر احداث كرده بودند، صدام دستور داده بود كه: روستاييان منطقه‌ كردستان، يا بايد روستاها را تخليه كنند و به كوه‌ها پناه ببرند يا به شهرها بيايند و به منازل خويشاوندان‌شان بروند و يا در اردوگاه‌هاي حكومتي اقامت كنند؛ وگرنه از اولِ رمضان، تمامي روستاهاي تحت پوشش اتحاديه‌ كردستان را بمباران مي‌كنيم. بعد از اين اعلام، به يك‌باره، اين كار را آغاز كرد. پايانِ دردناك آن هم بمبارانِ حلبچه بود.
در ادامه‌ مسير، واردِ روستايي خوش آب‌وهوا و سرسبز و زيبا در ميانِ دشتي بزرگ شديم. حدود عصر بود. رفتيم داخل فروشگاهِ روستا و مشغول خوردن كيك و بيسكويت بوديم كه بمباران شروع شد. همه‌ مردم به يك طرف دويدند. ما را هم با خود بُردند. وارد محوطه‌اي غارمانند شديم كه براي چنين مواقعي زير تپه‌اي مشرف به روستا، كنده و جلوي آن را به حالتِ سنگر درست كرده بودند. تمامِ جمعيت روستا ظرف چند دقيقه جمع شدند. صداي شيون و فريادِ زنان و كودكان از يك طرف و انفجارها از سوي ديگر، صحنه‌ بسيار اسفناكي ساخته بود. حدود نيم ساعت درون آن سنگر بوديم. روستا شديداً زير آتش هواپيماها قرار داشت. به جز چند كشته و مجروح، دو نفر را موج انفجار گرفته بود و ديوانه‌وار خود را به در و ديوار مي‌زدند. بقيه كه شايد صد نفر كوچك و بزرگ بودند، جانِ سالم به‌در بُردند. وقتي اوضاع آرام گرفت، اذان مغرب شد. مسجد رفتيم و نماز را همراه برادرانِ اهل سنت، اقامه كرديم. بعد به مغازه برگشتيم تا پولِ چيزهايي را كه خورده بوديم، حساب كنيم. بنده‌ خدا قبول نكرد و حتي ما را براي شام دعوت كرد منزلش. كاك حميد اصرار كرد: شام، جاي خود؛ چشم، مي‌آييم، ولي حسابِ مغازه به‌جاي خودش است. بايد حساب كني. او هم پذيرفت. پس از ساعتي به منزلش رفتيم. غذايي داد كه در حدّ خودش مفصل بود و زحمت كشيده بودند. خدا نگهدارشان باشد و اگر مرحوم شده‌اند، خدا بيامرزدشان؛ هم ايشان و هم تمام كساني كه رزمندگان را حمايت مي‌كردند.
سه نفر، ما بوديم و دو نفر هم از اتحاديه‌ وطني، ما را هم‌راهي مي‌كردند. پس از ده روز پياده‌روي از منطقه‌ مالبند دو تا منطقه‌ پشتِ ماووت، در 23 فروردين ۱۳۶۶ بالاخره به روستاي «سنگر» كه محلِ شروع عمليات بود، رسيديم. حدود يك‌صد نفر از رزمندگان ايراني و دو هزار نفر از رزمندگان اتحاديه‌ وطني كردستان آنجا بودند. البته امكانات و تداركات‌شان جدا بود. جمعيت بچه‌ها در اطراف روستا و روي تپه‌ها پراكنده شده بود. براي جلوگيري از بمباران احتمالي، تداركات بسيار بود: چندين كيسه‌ بزرگ برنج، شكر، آرد، حلب‌هاي بزرگ روغن و...؛ ولي ظروف و وسايل پخت‌وپز وجود نداشت! يكي داخل جعبه‌ فشنگ، پُلو درست كرده بود كه به‌خاطر روغن صنعتي لابه‌لاي درزهايش چنان طعم بدي داشت كه نمي‌شد خورد! ديگري داخل حلب بزرگ روغن، پلو پخته بود، ولي چون در نداشت، پُر از دود شده بود. قلعِ داخل حلب هم ذوب و با غذا مخلوط شده بود و حالت سمي بدمزه‌اي داشت! لقمه‌اي از اين مي‌خورديم و آه و واه مي‌كرديم و لقمه‌اي از آن؛ ولي از شدتِ گرسنگي، مجبور بوديم خودمان را سير كنيم. بچه‌هايي كه كارِ آشپزي و نانوايي كرده بودند، تصميم گرفتند ظروف لازم را تهيه كنند تا نان و غذا بپزيم. عجب شبي بود! ما حدود شش نفر، مشغول پخت نان بوديم و چند نفر ديگر هم مشغول تهيه‌ آذوقه براي رزمندگان. گروهي يك طرف مشغول دعاي توسل؛ دسته‌اي طرف ديگر زيارت عاشورا و تمامِ افراد، قبل يا بعد، مشغولِ خداحافظي و روبوسي و حلاليت‌طلبيدن از همديگر. چنان گريه سر داده بودند كه گويي دنيا به آخر رسيده. عجب حالي بود! ما كه سرِ تنور بوديم نيز، تحت تأثير آن دعاها و گريه‌ها بوديم و بي‌بهره نمانديم. تقريباً ساعت ده شب بود كه فرمانِ تجمع صادر شد و همة كساني كه لازم بود اعزام شوند، به‌خط شدند. پس از تلاوت قرآن، كاك سليمان ـ فرمانده‌ محور ـ عمليات را شرح داد: «اول، ان‌شاءالله از اين كوهِ پشت سرِ من بالا خواهيم رفت. حدود دو ساعت بعد، همراه با برادران اتحاديه‌ وطني كه در آنجا آماده‌اند، به‌طرف شهر ماووت مي‌رويم. برادران رزمنده از طرف مقابل نيز همزمان با ما به‌طرف ماووت خواهند آمد. اگر خدا ياري كند، ظهر با برادران رزمنده‌ ايراني دست خواهيم داد. اهداف اولية عمليات كه براي ما پيش‌بيني شده است، تصرف فرودگاه، پادگان ارتش عراق، صداوسيما و اطراف شهر مي‌باشد. ان‌شاءالله وقتي رزمندگان رسيدند و با هم دست داديم، بقيه‌ شهر و منطقه را در صورت نياز و امكان، آزاد خواهيم كرد.
نيم‌ساعتي توضيحاتش طول كشيد و پس از آن قافله حركت كرد. براي بقيه‌ افراد، مثل من، كه بايد در روستاي سنگر ـ كه عقبه جبهه بود ـ مي‌مانديم، كاك سليمان دستورات لازم براي هر نفر را به خودش گفت. به من هم گفت تا صبح پاي بي‌سيم به‌گوش باش. من و بقيه، چون كار خاصي نداشتيم، ظروف و امكانات را سر و سامان داديم و براي رفع خستگي، يك نفر آماده‌باش ماند و بقيه در حالت خواب و بيداري بوديم كه صداي انفجارِ توپ و موشك همه را از جا بلند كرد.
روستا در دره‌اي بين دو كوه واقع بود و رودخانه‌اي از ميان آن مي‌گذشت. زمين‌هاي اندك اطراف آن را خانه‌سازي كرده بودند. با توپ و كاتيوشا، منطقه را حسابي كوبيدند. حتي چندين‌بار تا صبح، شيميايي زدند كه به‌علت وزش باد و نمناكي شديدِ منطقه، همه خنثي شد. فكر مي‌كنم سهمية گلوله هر كدام از ما حاضرين، بيش از پنجاه عدد بود! ولي الحمدلله حتي از دماغ كسي هم خون نيامد. اين كه مربوط به پشت خط بود، ولي به گزارش دوستانِ حاضر در صحنه‌ عمليات، پس از پايين‌آمدن از كوه، اول مركز صداوسيماي شهر ماووت را تصرف مي‌كنند. بعد، آهسته و بدون درگيري به‌طرف پادگان راه مي‌افتند. چون هنوز خبر حمله پخش نشده بود، پادگان در خواب بوده است. به ‌آرامي وارد مي‌شوند و ابتدا به‌طرف قسمتِ فرماندهي مي‌روند. پس از مختصر درگيري، فرماندهي را دستگير مي‌كنند و عملاً پادگان به تصرف رزمندگان درمي‌آيد و با حدود يك ساعت درگيري، پادگان شهر سقوط مي‌كند و بعد از آن، به‌سمت فرودگاه ادامه‌ مسير مي‌دهند. چون درگيري و سروصداي انفجارها زياد شده بود، ارتش عراق به خيال اينكه يك لشكر عظيم حمله كرده، عقبه كه ما باشيم را زير آتش شديد گرفت. لذا مقاومت زياد شده و تصرف فرودگاه به‌سختي انجام شد.
ما پشت خط، منتظر شنيدن اخباري از عمليات بوديم. سرانجام، خبر پيروزي‌هاي پياپي را دريافت كرديم. شبكه‌ راديو و تلويزيون، پادگان، فرودگاه و چند نقطه‌ حساسِ ديگر شهر به تصرف نيروهاي ما درآمده بود. لحظه‌به‌لحظه خبرهاي شادكننده‌تري به ما مي‌رسيد. ناگهان يكي از بچه‌هاي بي‌سيم‌چي در شبكه فرياد زد: مركز! مركز! هر چه قاطر و اسب و الاغ مي‌توانيد براي كمك به انتقالِ مجروحين و شهدا بفرستيد. درگيري بسيار شديد و سخت شده. احتمالاً بايد مجروح و شهيدِ بسياري داشته باشيم.
ما چند نفري كه در پايگاه پشتِ كوه و پشتيباني مستقر بوديم، به تكاپو افتاديم تا هرچه مي‌توانيم جمع‌آوري كنيم و به منطقه بفرستيم. چون روستا تخليه بود، پس از ساعتي، اجباراً به آن‌ها پاسخ منفي داديم؛ در صورتي كه هنوز فريادِ كمك را از بي‌سيم مي‌شنيديم.
يك ساعتي از طلوع آفتاب گذشت كه همه، شروع به بازگشت كردند؛ يك نفر، دو نفر، ده نفر، پنجاه نفر... همه آمدند! پس كو شهدا و مجروحين؟! فقط دو مجروحِ ساده كه يكي در قسمت شكم، يك تركش كوچك خورده بود و ديگري در ناحيه‌ پا! تنها اتفاق ناگوار آن عملياتِ نسبتاً بزرگ، همين دو نفر بودند.
اما در آن سوي ميدان، رزمندگاني كه از ايران مي‌آمدند، در برف و يخ گرفتار شده بودند. با اينكه اوايل بهار بود، ولي يخچال‌هاي طبيعي منطقه‌ كوهستاني كردستان و سرماي شبانگاهي، پيشروي‌شان را خيلي كند كرده بود. نهايتاً نيروها از ايران نيامدند و به اهداف خود نرسيدند. در نتيجه، فاصله‌ ما و آن‌ها همچنان باقي ماند. گروهِ ما هم بعد از حدود نصف روز توقف در شهر و انهدامِ مواضع نظامي عراق در اطراف شهر ماووت و شدت گرفتن درگيري و آتش دشمن، بازگشتند. در ضمن، هدفِ عمليات هم انهدامِ نيروي دشمن و ايجادِ جبهه جديدي در منطقه‌ كردستان بود تا تمركز زياد آن‌ها در جبهه‌ جنوبي شكسته شود؛ استقرار و حفظِ موقعيت تصرف‌شده، مدّنظر نبود. شهر ماووت در عمليات‌هاي بعدي به تصرف رزمندگان اسلام درآمد.
چون مخابراتي بودم، در مركز مستقر بودم و اخبار منطقه‌ عملياتي را به فرماندهي منتقل مي‌كردم. روزِ پس از عمليات، ديده‌بان كه بر فراز قلة كوهي مشرف به شهر ماووت و در نقطه‌اي حدّ فاصل ما و شهر قرار داشت، خبر داد: يك دسته خرچنگ (يك كاروان نظامي عراقي) در حالِ رفتن به دريا (شهر) هستند. در صورت امكان، پذيرايي كنيد (آتش بريزيد).
مسئولِ ادوات، همه‌ نيروها را خبر كرد. جمع شديم و هركس مشغول كاري شد. عده‌اي جعبه‌ها را نزديك قبضه‌ خمپاره‌ ۱۲۰ مي‌آوردند؛ عده‌اي از جعبه خارج كرده، خرج مي‌گذاردند و گروهي هم مانند صفِ نانوايي، موشك خمپاره به‌دست، در صف ايستاده و يكي‌يكي موشك‌ها را داخل قبضه مي‌انداختيم. ديده‌بان هي فرياد مي‌زد: چند درجه به راست... چند درجه به چپ... بالا... پايين... خُب، ادامه بديد... خوبه، خوبه... كه ناگهان يك موشك پس از شليك، آتش گرفت و حدود ده ـ دوازده متري ما به زمين خورد. تقريباً بيست نفري كه دور قبضه بوديم، همه، زمين‌گير شديم. نمي‌توانستيم حركت كنيم. هر آن ممكن بود منفجر شود. يكي ـ دو دقيقه به حالت خوابيده باقي مانديم، ولي منفجر نشد. آهسته و سينه‌خيز از منطقه بيرون آمديم. ديگر كار تعطيل شد. ديده‌بان فرياد مي‌كشيد: فرار كردند. بريزيد! گفتم: عزيزم، كيسه‌ نُقل پاره شده. نقل‌ها ريخته. تا جمع كنيم، كار داره. واقعاً از الطاف خداوندي بود كه موشك آتش‌گرفته و ضربه خورده، منفجر نشد. اگر اين اتفاق مي‌افتاد، حداقل ۲۰ نفر رزمنده، آن هم در ديارِ غربت، شهيد و مجروح مي‌شديم؛ آن هم در وضعيتي كه امكان مداواي مجروحين و بازگرداندنِ شهدا به وطن فراهم نبود.
به‌علتِ مخابراتي بودن، بايد در مركز مي‌ماندم، ولي مُدام اصرار مي‌كردم كه مرا هم با خود به منطقه‌ ديده‌باني ببرند. اين روستا، با دره‌اي عميق و طولاني و كوهي بلند، در غرب ماووت قرار داشت. پس از اصرارِ فراوان، روزي كه همه چيز عادي و آرام بود، فرمانده‌ منطقه قبول كرد مرا هم با خود بالاي كوه ببرد كه هم خطِ تدافعي بود و هم مقرّ ديده‌باني. با هر زور و زحمتي كه بود، حدود سه ساعت صعود كرديم تا رسيديم بالاي كوه. نزديك ظهر بود. تا رفقا منطقه را براي من تشريح كردند و موقعيت رزمندگان در خطّ مرزي را نشانم دادند و شهر ماووت را از روي كوه ديدم، اذان ظهر شد. به اتفاق، نماز جماعت خوانديم و در حال خوردن نهار بوديم كه چند فروند هواپيماي جنگي، شتابان از روي سرِ ما گذشتند و به‌سوي روستايي كه منطقه‌ فرماندهي گروه ما بود، حمله‌ور شدند. غير از فرمانده، كه سردار ذوالقدر بود، مردمِ روستا هم بودند. ضمناً منطقه‌اي وسيع در دامنه‌ كوهِ كنارِ جاده، در تصرفِ منافقين بود و هرگاه رزمندگان ايراني از آن محل عبور مي‌كردند، مي‌آمدند كنارِ جاده و ضدّ انقلاب اسلامي ايران، شعار مي‌دادند. خلاصه، هواپيماها شروع به بمباران كردند و چون پدافند هوايي در منطقه نبود، به‌راحتي آمدند و رفتند. ما شديداً هراسان و غمگين شديم. مطمئن بوديم فرماندهي ما بمباران شده است. بي‌سيمِ آنجا هم پاسخ نمي‌داد. حتم داشتيم كه فرماندهي آسيب‌ديده. پس از ساعتي اضطراب و غم و اندوه، ناگهان بي‌سيم به‌صدا در آمد و از فرماندهي پيغام دادند ما سالم هستيم و چادرهاي منافقين صدمه‌ جدي ديده. تازه متوجه شديم كه عدو شود سببِ خير اگر خدا خواهد. هواپيماها به حسابِ اينكه ما را داخل روستا راه نداده‌اند و در كنار جاده اُطراق كرده‌ايم، تمامي چادرها و منبع بزرگ سوخت و ساير امكاناتِ آنجا را حسابي بمباران كردند. خيال‌مان راحت شد و شكر خدا را بجا آورديم؛ هم به‌خاطر نعمتِ دفع تهاجم دشمن و هم از بين رفتن دشمن منطقه‌اي.
منافقين به ‌دليل پشت‌گرمي به دولت عراق از بسياري امتيازات برخوردار بودند؛ از جمله آزادي كامل در تداركات و عبور و مرور، همين‌طور ادوات نظامي و بسياري اختيارات ديگر. لذا هرگز به ذهن‌شان هم خطور نمي‌كرد كه روزي چنين ضربه‌ مهلكي از ارباب‌شان دريافت كنند.
وقتي كاروان حدودِ ۱۲۰ نفره‌ رزمندگان از طرف ايران به‌طرف منطقه‌ عملياتي فتح پنج مي‌آمدند، چندين روز در راه بودند تا به منطقه‌اي مي‌رسند كه يك طرف، كوه بود و يك طرف فنسِ پادگاني بزرگ. جاده‌ مال‌رويي هم كه بايد از آن رد مي‌شدند، در كنارِ آن پادگان و زير ديدِ نورافكن‌ها و نگهبانانِ آن پادگان بوده است. افراد كاروان، با نااميدي فراوان مشغول مذاكره و تبادل‌نظر مي‌شوند كه چه كنند؟ از يك‌سو كوه، بلند است و اگر از آن بالا بروند، خستگي و اتلافِ وقت زيادي دارد؛ اگر هم از جاده بروند، احتمالِ درگيري و لُو رفتن، بالاست. تنها راهِ باقي‌مانده، توكل و توسل بود! همين نااميدي از همه‌جا و دل‌شكستگي رزمنده‌ها باعث ايجاد ارتباط بيشتر با خدا شد كه چاره‌ساز بود. ناگهان برقِ كلّ پادگان قطع مي‌شود و تمام منطقه در تاريكي مطلق فرو مي‌رود. فرمانده دستور مي‌دهد كه تا بركتِ خداوندي حكم‌فرماست، سريع عبور كنيد. ظرف چند دقيقه، افراد با بار و بُنه كه بر چهارپايان سوار بوده، عبور مي‌كنند و پس از اين‌كه كاملاً از آن محدوده خارج شدند، برق‌ دوباره به پادگان برمي‌گردد. آيا چنين حادثه‌ غريبي، با اين زمان‌بندي دقيق، مي‌تواند تصادفي باشد؟!
راه‌بلدها، عمدي يا غيرعمدي، ما را از بي‌راهه آوردند و مسيري كه خودمان طي دو ـ سه ساعت مي‌آمديم، حدود هفت ساعت طول كشيد. در بين راه، يكي از قاطرچيان به ‌اتفاق قاطرش، كه هفت كوله‌پشتي و شش دستگاه بي‌سيمِ راكال را حمل مي‌كرد، مفقود شد! خدا مي‌داند به چه منظور؟! خلاصه، يك ساعتي مانده به اذان صبح، خسته و كوفته، تشنه و گرسنه به روستايي كوچك در منطقه‌ شيخان، حدود پنج كيلومتري توتمه رسيديم و داخل مسجد خوابيديم. ساعتي بعد، ما را براي نماز صبح بيدار كردند. نماز صبح را كه خوانديم، هنوز چشمان‌مان گرم نشده بود كه صداي توپ و تفنگ به گوش رسيد و پس از دقايقي دستور دادند كه همه بالاي تپه‌اي مشرف به روستا برويم و همانجا مستقر شويم. ساعتي نگذشت كه ديديم عراقي‌ها با بالگرد و تانك و ساير ادوات، پياده و سواره حمله كردند و تمامي روستاهاي آن منطقه را منهدم كردند. چنان دودِ غليظي به آسمان رفت كه عجيب بود. آنچه مي‌شد، با آتش سوزاندند و خراب كردند و هرچه آتش به آن كارگر نبود، با ديناميت و گلوله‌ تانك از بين بُردند. پنج ـ شش روستا با خاك يكسان شد. صحنه‌ باورنكردني و فجيعي بود.
در تمام اين مدت، روي آن تپه‌ تقريباً مسطح قرار داشتيم. بيش از ۱۵۰ موجود زنده بوديم؛ اعم از آدم و چهارپا. تپه‌اي كه نَه درختي داشت، نَه جان‌پناهي. بالگردهاي عراقي از صبح كه آمدند، تا ظهر كه رفتند، چندين بار بالاي سرِ ما از نزديك مانور دادند، ولي انگار كَر و كور و از ديدنِ ما ناتوان شده بودند. آن روز هر چه بود، به آتش كشيدند يا منفجر كردند. حوالي عصر بود كه پس از حصول اطمينان از اين‌كه آن‌ها رفته‌اند، پايين آمديم و ادامه‌ مسير داديم. آن‌طور كه بعداً فهميديم، گزارشاتِ خبرچينان به عراقي‌ها اين بوده كه ايراني‌ها در حالِ عبور از اين منطقه هستند و حتماً تا اين لحظه، در حال بالا رفتن از كوهِ بسيار مرتفعي كه در جهت شرقي قرار داشت، هستند؛ لذا از اول وقت تا هنگام رفتن، تمام توجه ارتش زميني و هوايي عراق سمتِ آن كوه بود و تا جايي‌كه توانستند، دامنه تا ارتفاعات آن كوه را گلوله‌باران كردند كه به اين ترتيب، كوچك‌ترين آسيبي به ما يا اتحاديه‌ وطني مستقر در منطقه نرسيد.
از تپه‌ها كه پايين آمديم، خسته بوديم و گرسنه و تشنه. هنوز نماز هم نخوانده بوديم. در اولين فرصت كه آب گيرمان آمد، علاوه بر رفع تشنگي، وضو گرفتيم و نماز را اقامه كرديم. يك ساعت مانده به غروب، وارد روستاي توتمه شديم. نيروهاي اتحاديه كه در اطراف پراكنده شده بودند، به خرابه‌ها بازگشته و مشغول سر و سامان دادن به وسايل بازمانده و بيرون كشيدن وسايل ديگر از زير آوار بودند. از آنچه كه سالم و قابل استفاده مانده بود، براي جمع حاضر، كه بيش از 150 نفر مي‌شديم، شامي فراهم شد. حدود شش ـ هفت ساعت در آنجا توقف كرديم و ساعتي به نيمه‌شب مانده، به‌سمت بالاي كوه به راه افتاديم.
خسته و سرمازده بودم. بار و بُنه‌ مرا هم كه آن قاطرچي بُرده بود. فقط لباسِ تنم مانده بود كه يك زيرپوش بود و يك پيراهن معمولي و روي آن لباس كردي. با اينكه اكثر مكان‌هاي مورد تردد ما كوهستاني و پوشيده از برف بود، ولي به‌خاطر تحرك زياد معمولاً گرم‌مان مي‌شد. براي همين، لباس‌هايم بسيار سبك و اندك بود. خلاصه تا ساعتي قبل از اذان صبح، در حال صعود بوديم. كوهي بسيار مرتفع و صخره‌اي بود. پس از طي مسافتي طولاني، وقتي رو به پايين آمديم، در كنار جاده دستور توقف صادر كردند و قرار شد روي جاده‌ مال‌رو كه گلِ يخ‌زده بود، بخوابيم. براي آن‌هايي كه توشه و لباس داشتند، مشكل خاصي نبود؛ ولي مثل من هم افرادي بودند كه تمام مايملك‌شان همان لباسِ تن‌شان بود. به هر زحمتي بود، سحر را به صبح رسانديم؛ كمي دور آتش، كمي درازكش، كمي به‌جاي ديگران توي كيسه‌ خواب. پس از نماز صبح،كه با آب يخ‌زده‌ گلي كنار جاده وضو گرفتيم ـ باز به‌طرفِ ايران ادامه‌ مسير داديم. دوازده شبانه‌روز طي طريقِ ما، در كوه و دشت، بيابان، رودخانه‌هاي مختلف، جنگل‌هاي نسبتاً انبوه و گذشتن از پيرامون شهرها بود كه مثلاً شهر سليمانيه را چهار شب و سه روز طول كشيد تا دور زديم. از آن‌جايي كه از اين چهار ماه، دو ماهش را در حال حركت و كوه‌پيمايي بوديم، بدنم حسابي روي فُرم آمده و ورزيده شده بودم. با خودم عهد كردم كه ان‌شاءالله وقتي به ايران رسيدم، حتماً هر هفته با محمد و بقيه‌ برادرها، به كوه‌هاي اطراف مشهد برويم؛ هم ورزش بكنيم، هم تفريح.
نزديك سي ساعت بود كه چيزي غير از هوا از گلوي‌مان پايين نرفته بود. عصر هنگام بود كه وارد روستايي متروكه شديم. از همان‌هايي كه از ترس دستورِ صدام، فرار كرده بودند. چشمه‌ آبي وسط ده بود. همگي افتاديم روي چشمه و آن‌قدر آب خورديم كه دل‌درد گرفتيم. بعد از آن‌كه آرام شديم، تازه به اين فكر افتاديم كه نكند آب، مسموم يا شيميايي باشد! سپرديم به خدا و توكل كرديم. چون اواسط بهار بود و منطقه كوهستاني، تمامِ درختان يا ثمر نداده بودند يا ميوه‌هاي‌شان هنوز كال بود؛ ولي در حدّ توان‌مان از همان ميوه و سبزي‌هاي كال و نارس خورديم كه نتيجه‌اش هم معلوم است كه چه به سرمان آمد! فرداي آن روز، دو تا بُز بزرگ خريدند؛ ولي وقتي به ما رسيد كه بايد حركت مي‌كرديم و زماني براي پختن و خوردن نداشتيم. پس در بين راه، دوباره آن‌ها را به صاحبش برگردانديم و فقط نفري نصف نانِ نازك محلي خورديم. بهترين و مفصل‌ترين غذايي كه در اين دوازده روز خورديم، شب پنجم يا همان شب قبل از عمليات ناجوان‌‌مردانه‌ عراقي‌ها در منطقه‌ شيخان بود. نامِ روستا يادم نيست، ولي روستاي باصفا و خوش آب‌وهوايي بود. داخل يكي از باغات آنجا اطراق كرديم و مسئولين تداركات از آن روستا گوسفند، نان، خرما، بيسكويت، چاي و همه چيز خريدند و حسابي خورديم و تلافي گرسنگي چند روز قبل را درآورديم.
پس از دوازده روز، وارد مرز ايران شديم و در منطقه‌اي كه مشرف به پيرانشهر بود، توقف كرديم. خسته، كوفته، تشنه، گرسنه و مشتاق به رسيدن... اما اجازه‌ پايين‌آمدن به ما نمي‌دادند! گيج و منگ مانده بوديم كه چرا؟ نَه نهاري، نه غذايي، نه حتي آبي! پس از دو ـ سه ساعت دستور دادند به‌طرف شهر حركت كنيم. وقتي علت اين تأخير را پرسيدم، گفتند: «چون اين منطقه در مانورِ منافقين و كوموله‌هاست؛ براي اين‌كه مبادا رزمندگان اشتباهاً ما را به‌جاي آن‌ها گرفته و درگير شوند، مي‌بايست قبلاً اطلاع‌رساني مي‌شد تا آمادگي داشته باشند.» ساعتي گذشت تا به دامنه‌ كوه و حاشيه‌ شهر رسيديم. يك گروه تقريباً پنجاه نفره شامل فرمانده، راننده، رزمنده و... همه، به استقبال‌مان آمدند. آن‌ها به‌صورت يك صف و ما هم به‌‌صورت يك صف، با هم روبوسي و احوال‌پُرسي مي‌كرديم. اولش خودمان هم مشتاق بوديم، ولي كم‌كم به‌خاطر خستگي، مصافحه و پرسش و پاسخ با اين همه جمعيت، واقعاً براي‌مان دشوار شد. بالأخره هر دو صف به انتها رسيد. آن دو مجروح همراه‌مان را هم، كه حدود يك ماه پيش در عمليات فتح پنج، زخم برداشته بودند، سوارِ آمبولانس كرده و آژيركشان بُردند. به هم‌ ‌مي‌گفتيم: «اين‌ها يك ماه است رنج سفر و بي‌امكاناتي را كشيده‌اند؛ حالا كه خوب شده‌اند و نيازي نيست، بايد با آژير و اين سرعت به بيمارستان بروند؟!»
شب را در پيرانشهر مانديم و صبح پس از يك حمامِ مفصل، با چند دستگاه اتوبوس راهي كرمانشاه شديم. البته من و چند نفرِ ديگر به‌خاطر وجود اثاثيه و انجام كارهاي شخصي، ابتدا به سردشت رفتيم و شب، خود را به كرمانشاه رسانديم. جشنِ مفصلي گرفته شده بود. با سلام و صلوات، همان شبانه هر كس پس از ماه‌ها دوري با مقداري هدايا به شهر و ديار خود بازگشت.
در راه، چند نوبت اتوبوسِ ما پنچر شد. خسته بوديم، خسته‌تر هم شديم. يك ساعت مانده به سحر، به خانه‌ پدربزرگم در تهران رسيدم. در زدم. ابتدا دايي‌ام در را باز كرد. پس از سلام و احوال‌پرسي، همه بيدار شدند و ريختند جلوي در. قبلاً گفتم كه، چهار ماه، من براي خانواده‌ام مفقودالاثر بودم و به‌علت محرمانه بودنِ منطقه، فقط خبرِ سلامت مرا به آن‌ها مي‌دادند. از همان جلوي در، دايي پرسيد: از برادرت محمد خبري داري؟ گفتم: نه. من عراق بودم و او اهواز بود. مگر چه شده؟ گفت: هيچي! در سالن دوباره پرسيد؛ دوباره همان جواب. در اتاق هم دوباره پرسيد. اولش مي‌گفتند كمي مجروح شده، ولي كم كم سخت‌تر مي‌شد. نگران واكنش من بودند و مي‌خواستند آرام آرام بگويند. پس از دقايقي متوجه شدم شهيد شده. هم خوشحال بودم از اين توفيق عظيمِ الهي و هم ناراحت براي از دست دادن برادري واقعاً خوب و نمونه.
يك ماه مرخصي داشتم. پس از پايانِ مرخصي، ديگر نمي‌گذاشتند براي ترخيصي بروم كرمانشاه. مي‌گفتند يك سال بمان، بعد دوباره برو جبهه! ولي با هر زور و زحمتي بود، اجازه گرفتم تا براي گرفتنِ ترخيصي به كرمانشاه برگردم. آنجا كه رسيدم، همه به من تسليت مي‌گفتند! سؤال كردم مگر شما مي‌دانستيد؟ گفتند: بله. فقط به‌خاطر اينكه نمي‌توانستي ايران بيايي و از نظر فكري برايت سخت بود، به تو نگفتيم.
* با سپاس فراوان از برادر علي يوسفي و فهيمه سبحاني‌نيا كه در تنظيم و نگارش اين خاطرات سهيم بوده‌اند.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 49.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما
نحوه کاشت و نگهداری از گل ربوتیا: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گل ربوتیا: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گل سنبل: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گل سنبل: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از ختمی چینی گلسرخی (خیری): آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از ختمی چینی گلسرخی (خیری): آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گل نیلوفر: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گل نیلوفر: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گل سرخس بوستون: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گل سرخس بوستون: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گل مریم: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گل مریم: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گل استاپیلیا: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گل استاپیلیا: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گیاه کاکتوس: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
نحوه کاشت و نگهداری از گیاه کاکتوس: آبیاری، نور، خاک، تکثیر و...
کلیپ شهادت امام صادق علیه السلام / ای فقیه بی بدیل روزگار
play_arrow
کلیپ شهادت امام صادق علیه السلام / ای فقیه بی بدیل روزگار
استوری شهادت امام جعفر صادق علیه السلام / حسین سیب سرخی
play_arrow
استوری شهادت امام جعفر صادق علیه السلام / حسین سیب سرخی
نظر جالب تاجری که قبل از حضورش در ایران، فکر می‌کرد تهران موشک‌باران می‌شود!
play_arrow
نظر جالب تاجری که قبل از حضورش در ایران، فکر می‌کرد تهران موشک‌باران می‌شود!
وقتی شهید نادر مهدی با قایق به جنگ با ناوهای آمریکایی رفت!
play_arrow
وقتی شهید نادر مهدی با قایق به جنگ با ناوهای آمریکایی رفت!
عادی‌سازی روابط با رژیم صهیونیستی هیچگاه مشکل غرب آسیا را حل نخواهد کرد
play_arrow
عادی‌سازی روابط با رژیم صهیونیستی هیچگاه مشکل غرب آسیا را حل نخواهد کرد
رفتار آمریکا در مسئله غزه اثبات حقانیت موضع ایران در بی‌اعتمادی به آمریکاست
play_arrow
رفتار آمریکا در مسئله غزه اثبات حقانیت موضع ایران در بی‌اعتمادی به آمریکاست
روش جلوگیری از خراب شدن باتری ماشین در تابستان
روش جلوگیری از خراب شدن باتری ماشین در تابستان