آنكه فهميد، آنكه نفهميد
نویسنده : حميد داوودآبادي
تعمیرگاه
آنكه فهميد
اگر طرف ادعاي بسيجي هم داشت كه بدتر بود. معتقد بود بسيجي نه بايد دروغ بگويد و نه ريا كند. بسيجي بايد هماني باشد كه امام ميگويد و بس.
سرتان را درد نياورم. نميخواهد از او بترسيد. اينقدرها هم لولو خورخوره نبود؛ يعني براي شماها كه صاف و صادق هستيد، ترسناك نبود و نيست.
هنوزم هستند. اگر پايمان را كج بگذاريم ...
پاييز 1362 بود و بچههاي لشكر 27 محمد رسولالله(ص) توي «پادگان ابوذر» شهر «سر پل ذهاب» مستقر بودند. طبق روال هميشه، براي هر اتاق ده ـ بيست نفري، ليستي از افراد تهيه ميشد و هر روز دو نفر «شهردار» ميشدند.
البته شهردار آن روزها و جبهه، با شهردارهاي امروزي، زمين تا آسمان فرق داشت. شهردار آن روزها، دكتر و سردار و چاكر و نوكر نداشت. همه كارا را بايد خودش يكتنه انجام ميداد.
هر روز دو نفر شهردار هر اتاق بودند. وظيفة شهرداري هم آنچنان سنگين نبود. قرار نبود كه مترو و پل هوايي بزنند، يا قراردادهاي ميلياردي با برادرها و پسرها و فاميلهاي همسرشان ببندند!
شستن ظرفهاي غذا، گرفتن صبحانه، ناهار و شام از تداركات و راهاندازي سفره و بهپاكردن چاي بعد از غذا، اگر هم اتاق خيلي بيريخت شده بود، يك جاروكشي معمولي! همين. و همين كم را هم، بعضيها از زيرش در ميرفتند. نادر هم از همين چيزها قاطي ميكرد!
يك شب نادر رفت توي حسينية پادگان. نصف شب بود و حال عرفاني توي حسينيه و جمع باصفاي بچهرزمندهها غوغا ميكرد.
زمزمة نماز شب بچهها كه هر كدام يك گوشه تاريك حسينيه را گرفته بودند، گوش و دل را نوازش ميداد. چند شب بود كه نادر كمين كرده بود و همة آنهايي را كه ميرفتند توي حسينيه ميپاييد.
آن شب، شب موعود بود. يك چراغ قوه بزرگ گرفته بود دستش و رفت وسط حسينيه.
سه ـ چهار نفر بودند كه خوب جايشان را شناسايي كرده بود. صاف رفت جلو و در حالي كه چراغ قوه را انداخت توي صورتشان، به اشكهايي كه از چشمهاي آنها كه داشتند نماز شب ميخواندند، زُل زد.
ناگهان داد زد: بيوجدان(...) تو كه هر روز از زير شستن ظرف غذاي بچهها فرار ميكني و وقتي نوبت شهرداريت ميشه، فرار ميكني و ميذاري بچهها كارهاي تو را انجام بدن... تو رو چه به نماز شب خواندن؟ تو غلط ميكني كارهاي خودت رو ميندازي گردن اين و اون، بعد مياي واميسي جلوي خدا و براش ادا و اطوار درمياري و مثلاً گريه ميكني. نماز شب بزنه به كمرت. بيوجدان! تو چهجور رزمندهاي هستي كه حق ديگرون رو پايمال ميكني؟
آخر سر هم يه خط و نشون خطرناك براي فردا صبح ميكشيد و ميرفت سراغ نفر بعد. حالا هر كس زرنگ بود، نمازش را ميشكست و در ميرفت تا گير نادر نيفتد.
صبح روز بعد، سر سفره صبحانه، نادر بلند شد و از بچهها خواست كه به حرفهايي گوش كنند.
ـ بچهها... اين آقايون كه ميبينين، وقتي نوبت شهرداريشون ميشه، از زير كار در ميرن. شبها هم بهجاي اينكه ظرفهارو بشورن، آقايون ميرن حسينيه و مثلاً نماز شب ميخونن و هايهاي گريه ميكنن تا سر خدا رو هم كلاه بذارن.
بدبخت بودند كساني كه نادر يقهشان را ميگرفت. حق هم داشت. قرار نبود كه رزمنده اسلام، حق ديگران را پايمال كند. جبهه هم كه همهاش نماز شب نبود.
بر عكس آنها، خيلي از بچهها بودند كه بيسروصدا، همه ظرفها را ميشستند، پوتين بچهها را واكس ميزدند و هزار كار ديگر. آن وقت، بدون اينكه كسي متوجه شود، ميرفتند گوشهاي پشت ساختمانها و نماز شبشان را ميخواندند و از اينكه نتوانستند خوب وظيفهشان را انجام دهند، از خدا طلب مغفرت ميكردند.
23 اسفند 1362 در عمليات خيبر در جزيره مجنون، «نادر محمدي» رفت كنار برادرش «حميد» و جا گرفت براي كوچكش «كيوان» كه دو ـ سه سال بعد او هم شهيد شد.
آنكه نفهميد
سيد عليرضا آنطور كه نشان ميداد، خيلي امام زماني بود. بعضي روزها بچهها را ميبرد توي هيئتي كه شيركاكائو و شيريني ميدادند. آنجا هم براي بچهها از قرآن ميگفت. بچههايي كه ميرفتند، ميگفتند اسم هيئتشان «انجمن حجتيه مهدويه» بود. بعضي روزها هم مخصوصاً براي نيمه شعبان، عكسها و جزوههايي هم توي مسجد ميآورد، پخش ميكرد كه همان اسم حجتيه زير آن خورده بود.
نادر، هميشه با او و دو سه تا از رفقايش كه در همان انجمن بودند، دعوا داشت. ميگفت:
ـ آخه مرد مؤمن، مگه دين و مسلموني فقط به كلاس قرآن و شيركاكائو و نيمهشعبونه؟ دشمن اومده، خونه و كاشونه مردم رو گرفته. جنگ شده، ميفهمي؟ جنگ! اونوقت تو كه سن و سالت از ما بيشتره، فقط نشستي توي كتابخونه و قرآن ميخوني. توي اون قرآني كه شما ميخونين مگه ننوشته كه بايد در برابر متجاوز و دشمن ايستاد؟ پس چرا شما همتون كُپ كردين توي تهران و از جاتون تكون نميخورين؟
اين تند حرفهاي نادر، تأثيري نداشت. يعني قرار بود با اين حرفها تكان بخورد تا آخر جنگ بايد خودش و رفقايش، ده باره شهيد ميشدند. او براي خودش توجيه داشت. با آن صداي نازك و حركات دست خاصش ميگفت:
ـ ببينين، شما اصلاً متوجه نيستين. مشكل امروز ما فقط قرآنه. آقاي خميني هم توي حرفاش روي قرآن تأكيد ميكنه. ما امروز فقط وظيفه داريم به بچههاي مردم تلاوت درست قرآن رو ياد بديم. جنگ مال عدهاي ديگهاس. قرار نيست كه همه شهيد بشن. فرداي اين مملكت كي به بچهها قرآن ياد بده؟
كفر نادر از اين حرفها در ميآمد. با عصبانيت گفت:
ـ ببين، تو ديگه از امام خميني حرف نزن. تو كه عكس اون رو توي مسجد پاره كردي، لازم نيست اسم اون رو بياري. همون امام، امروز داره ميگه جوونا بايد برن جبهه و از شرف و ناموس ملت دفاع كنن. تازه، اگه عراقيا مملكت رو بگيرن و ويرون كنن، اون وقت اصلاً واسه قرآن خوندن شما جايي ميمونه؟ نكنه فكر كردي صدام، همين مسجد رو واسه شما ميذاره و بزرگترش ميكنه؟
اين حرف مثل نجواي بيخودي به گوش [...] بود. اصلاً به گوش سيد عليرضا و دوستانش نميرفت كه نميرفت. آنها محكمتر و سفتتر از اين چيزها بودند.
نادر كه توي خيبر شهيد شد، سيد عليرضا و رفقاي انجمناش، نفس راحتي كشيدند. «آخيش ش ش. خيالمون راحت شد از دست اون ديوونه.» معلوم شد كه حرفها و گيرهاي نادر، بدجوري حالشان را گرفته بود.
جنگ تمام شد. البته سيد عليرضا آخرهاي جنگ، خوب بو كشيد و فهميد كه جنگ اگر تموم شود، نياز است كه يك سابقه جبههاي داشته باشد. براي همين هم يكي ـ دو تا سفر از طرف تلويزيون رفت آن عقب عقبهاي جبهه و لباس خاكياي پوشيد و چندتايي عكس و فيلم گرفت و خودي نشون داد كه:
ـ بعله... ما هم جبهه بوديم.
سيد عليرضا كه آن روزها مثلاً خيلي مقيد به حلال و حرام و محرم و نامحرم بود، زد و افتاد توي زد و بندهاي اقتصادي و تجارتهاي آنچناني...
امروز نادر در بهشتزهرا(س) با آرامش خاطر خوابيده، ولي سيد عليرضا كه تا امروز دهها پست و مقام دولتي گرفته و براي خودش كلي مدير كل هم شده، همة دغدغهاش اين است كه چگونه خودش را جلوي رؤساي بالا سرش، كاتوليكتر از پاپ نشون دهد.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 49.