لباسم را به بهشت بردند
نویسنده : غلامعلي نسايي
گفتم: چه عرض كنم. باشه. فقط يادت باشه اين رو كردستان داده بودن. نگه داشتم براي سفر بعدي. ديدي كه جنوب هم نبردمش. كلي دلش تنگ جنگه. تنگ جنوبه. دلش پوسيد توي كردستان.»
خنديد و ريشهاي بور و كوتاهش را پيچوند و گفت: «آفرين! گل گفتي. دارم ميبرمش جنوب.»
تازه از بيمارستان مرخص شده بودم. درست و حسابي هم نميتوانستم راه بروم. توي خواب و بيداري بودم. انگار تنها توي خانه بودم. با صداي در بيدار شدم. چنان به در ميكوبيد كه انگار دنبالش كرده باشند. سراسيمه پريدم و روي پلهها سر خوردم. بعد پهن شدم روي زمين. تازه بهخاطر جراحت تركشها عمل كرده بودم؛ اونم چي! حدود سي سانتي را برشزده بودند كه با كوچكترين صدمه خونريزي ميكرد. در بهشدت صدا ميكرد. داد زدم: چه خبرته؟ سر آوردي مگه؟
در را كه باز كردم، كپ كردم. پرسيدم: سيدمحسن، چي شده سراسيمه؟»
گفت: «چي سراسيمه؟ تو حالت زيادي خوش نيست.»
گفتم: «حالا چي نميخواهي؟ بياي تو!»
داشت به زمين نگاه ميكرد. گفتم: كجائي؟»
گفت: «هي پسر، خون.»
گفتم: «چي خون؟»
گفت: «نگاه كن. از پاهات داره خون ميريزه.»
نگاه كردم. ديدم واي، زمين سرخ شده. گفت: «چي شده؟»
گفتم: «هيچي، بيا تو. مهم نيست. جاي زخم تركشه. انشاءلله نصيب شما بشه.»
گفت: «ما رو چه به اين گدا گدولا! بگو تانك بخوريم يا موشك.» بعد آمد داخل حياط. گفت: «نيامدم كه چايي بخورم. يه چيزي ازت ميخوام. ساعت چهار بعدازظهر امروز اعزام داريم. دارم ميرم جبهه.»
گفتم: چي دارم كه به كارت بياد؟ آمدي خداحافظي، دمت گرم. خيلي با معرفتي پسر.»
گفت: «اول پاهاتو ببند، بعد ميگم.»
گفتم: «ما ازين شانسها نداريم.» بعد رفتم يك باند بلند رو پيچيدم روي زخم و گفتم: «خُب، حالا بگو چي شده كه ياد ما افتادي؟»
گفت: «شلوار بسيجيتو رو ميخوام.»
زدم زير خنده وگفتم: «نه ديگه، شوخي ميكني؟ سيدمحسن، شلوار من؟ ميخواي زيره به كرمان ببري؟»
گفت: «نه به خدا. به دلم زده با شلوار يه جانباز شهيد بشم.»
سرخ شدم؛ گيج، گنگ و مات و متحير. گفتم: «اولاً شلوار من يه لنگهاش رو شب عمليات خمپاره برد، فاتحه. دوم اينكه لنگه ديگه شو خواهراي پرستار شيرازي قيچيزدن. كجاشو بدم. باقياش هم كه نيست... نه، ما نداريم. نشاني غلط به شما دادن برادر.»
سيدمحسن گفت: «اذيت نكن. چي نشاني غلط؟ همين هفته پيش ننهام سر مزار شهدا به پات ديده. كلي هم خوشش اومده بود. گفت حتماً ازتون بگيرم.»
گفتم: چه عرض كنم. باشه. فقط يادت باشه اين رو كردستان داده بودن. نگه داشتم براي سفر بعدي. ديدي كه جنوب هم نبردمش. كلي دلش تنگ جنگه. تنگ جنوبه. دلش پوسيد توي كردستان.»
خنديد و ريشهاي بور و كوتاهش را پيچوند و گفت: «آفرين! گل گفتي. دارم ميبرمش جنوب.»
گفتم: «فرض كه اصلاً بردي كه ميخواي چه بشه؟»
گفت: «خوب ميخوام ببرم شهيد بشم. مگه بده؟ دلت نميخواد شلوارت شهيد بشه؟»
گفتم: «ديگه نوبرش والله.»
شلوار رو دادم دستش. فوراً همونجا پوشيد و روبوسي وداع كرد و رفت. توي كوچه كه داشت ميرفت، داد زدم: «سيدمحسنجان، شلوار مال تو. خوشگل شديها. شايد بيراه هم نگي. نور بالا كه ميزني.»
نگاهي كرد و لبخندي شيرين روي لبهاش نشست؛ لبخندي كه غمي سنگين همراه با غربترو بر دل من نشوند.
چند هفته بعد جنازهاش را كه آوردن، ديدم شلوارم كلي تركشخورده و سوخته خوني شده.
سيدمحسن حسيني، شلوارم رو برد بهشت؛ به همين سادگي.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 49.
خنديد و ريشهاي بور و كوتاهش را پيچوند و گفت: «آفرين! گل گفتي. دارم ميبرمش جنوب.»
تازه از بيمارستان مرخص شده بودم. درست و حسابي هم نميتوانستم راه بروم. توي خواب و بيداري بودم. انگار تنها توي خانه بودم. با صداي در بيدار شدم. چنان به در ميكوبيد كه انگار دنبالش كرده باشند. سراسيمه پريدم و روي پلهها سر خوردم. بعد پهن شدم روي زمين. تازه بهخاطر جراحت تركشها عمل كرده بودم؛ اونم چي! حدود سي سانتي را برشزده بودند كه با كوچكترين صدمه خونريزي ميكرد. در بهشدت صدا ميكرد. داد زدم: چه خبرته؟ سر آوردي مگه؟
در را كه باز كردم، كپ كردم. پرسيدم: سيدمحسن، چي شده سراسيمه؟»
گفت: «چي سراسيمه؟ تو حالت زيادي خوش نيست.»
گفتم: «حالا چي نميخواهي؟ بياي تو!»
داشت به زمين نگاه ميكرد. گفتم: كجائي؟»
گفت: «هي پسر، خون.»
گفتم: «چي خون؟»
گفت: «نگاه كن. از پاهات داره خون ميريزه.»
نگاه كردم. ديدم واي، زمين سرخ شده. گفت: «چي شده؟»
گفتم: «هيچي، بيا تو. مهم نيست. جاي زخم تركشه. انشاءلله نصيب شما بشه.»
گفت: «ما رو چه به اين گدا گدولا! بگو تانك بخوريم يا موشك.» بعد آمد داخل حياط. گفت: «نيامدم كه چايي بخورم. يه چيزي ازت ميخوام. ساعت چهار بعدازظهر امروز اعزام داريم. دارم ميرم جبهه.»
گفتم: چي دارم كه به كارت بياد؟ آمدي خداحافظي، دمت گرم. خيلي با معرفتي پسر.»
گفت: «اول پاهاتو ببند، بعد ميگم.»
گفتم: «ما ازين شانسها نداريم.» بعد رفتم يك باند بلند رو پيچيدم روي زخم و گفتم: «خُب، حالا بگو چي شده كه ياد ما افتادي؟»
گفت: «شلوار بسيجيتو رو ميخوام.»
زدم زير خنده وگفتم: «نه ديگه، شوخي ميكني؟ سيدمحسن، شلوار من؟ ميخواي زيره به كرمان ببري؟»
گفت: «نه به خدا. به دلم زده با شلوار يه جانباز شهيد بشم.»
سرخ شدم؛ گيج، گنگ و مات و متحير. گفتم: «اولاً شلوار من يه لنگهاش رو شب عمليات خمپاره برد، فاتحه. دوم اينكه لنگه ديگه شو خواهراي پرستار شيرازي قيچيزدن. كجاشو بدم. باقياش هم كه نيست... نه، ما نداريم. نشاني غلط به شما دادن برادر.»
سيدمحسن گفت: «اذيت نكن. چي نشاني غلط؟ همين هفته پيش ننهام سر مزار شهدا به پات ديده. كلي هم خوشش اومده بود. گفت حتماً ازتون بگيرم.»
گفتم: چه عرض كنم. باشه. فقط يادت باشه اين رو كردستان داده بودن. نگه داشتم براي سفر بعدي. ديدي كه جنوب هم نبردمش. كلي دلش تنگ جنگه. تنگ جنوبه. دلش پوسيد توي كردستان.»
خنديد و ريشهاي بور و كوتاهش را پيچوند و گفت: «آفرين! گل گفتي. دارم ميبرمش جنوب.»
گفتم: «فرض كه اصلاً بردي كه ميخواي چه بشه؟»
گفت: «خوب ميخوام ببرم شهيد بشم. مگه بده؟ دلت نميخواد شلوارت شهيد بشه؟»
گفتم: «ديگه نوبرش والله.»
شلوار رو دادم دستش. فوراً همونجا پوشيد و روبوسي وداع كرد و رفت. توي كوچه كه داشت ميرفت، داد زدم: «سيدمحسنجان، شلوار مال تو. خوشگل شديها. شايد بيراه هم نگي. نور بالا كه ميزني.»
نگاهي كرد و لبخندي شيرين روي لبهاش نشست؛ لبخندي كه غمي سنگين همراه با غربترو بر دل من نشوند.
چند هفته بعد جنازهاش را كه آوردن، ديدم شلوارم كلي تركشخورده و سوخته خوني شده.
سيدمحسن حسيني، شلوارم رو برد بهشت؛ به همين سادگي.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 49.