پلاک آشنا
نویسنده: سیده فاطمه موسوی
یک شهید با سه مزار
ولادت: 3 تیر 1313 ه.ش.
شهادت: 24 مهر 1359، خرمشهر
«حسن کردم این آدم چقدر با بقیه فرق می کند... توی این مدت بین بچه های شهر حسابی جا افتاده بود. همه او را می شناختند و به حرف ها و کارهایش احترام می گذاشتند. من هم ارادت خاصی به شیخ شریف داشتم. مرد عمل بود. لحظه ای آرام و قرار نداشت.
می گفتند: از بروجرد آمده و با این که بومی خرمشهر نیست، شهر را خوب می شناسد و توی خط مقدم، همراه با نیروهایش خوب عمل می کند...»
وقتی این جمله ها را درباره اش در کتاب «دا» می خواندم، شناخت چندانی از او نداشتم. می خواهم یک اعتراف کوچولو بکنم؛ راستش این صفحه پلاک آشنا اگر خیلی به درد شما دوستان عزیزم نخورده باشد، به درد نویسنده اش خیلی خورده. گاهی از خواندن و تحقیق درباره هر کدام از این شهیدان عزیز آن قدر هیجان زده می شوم که نمی دانم چه کنم. با وجودی که سر دبیر و دبیر تحریریه عزیزمان لطف کرده و «پلاک آشنا» را از یک صفحه به دو صفحه افزایش داده اند، باز هم من که نمی دانم با انبوه مطالب ناب درباره هر شهید چه کنم، کلی بالا و پایین می پرم تا شاید دل شان بسوزد و همه مجله را دو دستی تقدیمم کنند!!
تولد یک نواب دیگر
راستش از آن طلبه هایی بود که به قول رژیم، سر و گوشش می جنبید. همزمان با تحصیل، توی گروه شهید نواب صفوی قدر و منزلتی پیدا کرد. بعد از شهادت نواب به او «نواب ثانی لقب دادند. می گفتند در امام خمینی (قدس سره) ذوب شده بود. منبرهایش هم کوبنده و حماسی بودند. پرونده اش توی ساواک هم حسابی پُر و پیمان بود و در همه جای ایران پرونده داشت. یک نام مستعار هم داشت تا راحت تر فعالیت کند؛ «شریف طبع».
مردم اردکان فارس و بروجرد برایش سر و دست می شکستند. هرجا که رفته بود کلی فعالیت عمرانی انجام داده بود، مسجد و مدرسه ساخته و دار قالی توی خانه ها برپا کرده بود. حتی یک بار که دستگیرش کردند، عشایر فارس تهدید کردند که اگر شیخ آزاد نشود، کشت و کشتار راه می اندازند. ساواک هم از ترس شورش عمومی آزادش کرد. بعد از انقلاب هم با اصرار مردم اردکان فارس، شد نماینده شورای شهر. باز هم دستش به خیر بود و به فعالیت های عمرانی و اجتماعی مشغول شد و به رفع مشکلات فرهنگی مردم. بعد از مدتی هم شد دادستان انقلاب بروجرد.
گلچینی از اولین ها
عراقی ها می گفتند اگر دست مان به شیخ شریف برسد، او را قطعه قطعه می کنیم. بیچاره ها از دست شیخ بدجوری کلافه بودند. نقطه طلایی مبارزات شیخ، خرمشهر بود.
آستین بالا زد
داشتند حرکت می کردند که آمدند و گفتند: پسرتان محمد مسعود، خیلی مریض است. خود شیخ هم در حال کمک رسانی و حمل بارهای سنگین کمردرد شدیدی گرفته بود؛ اما گفت: اگر خدا بخواهد خوب می شود، ولی من کار مهم تری دارم و آن جنگ در راه خدا و جنگ با کفار و صدامیان است. الان عازم هستم و به هیچ قیمتی حاضر نیستم از ماشین پیاده شوم...
فرمانده لشکر الله اکبر
خودش آستین بالا زد و بچه ها را سر و سامان داد. یک گروه تشکیل داد به نام «گروه الله اکبر» که بعدها به «لشکر الله اکبر» تبدیل شد. با همین گروهان های مقاومت، چندین بار شهر را از خطر سقوط نجات داد. او نخستین پایه گذار جنگ های چریکی در خرمشهر بود. با تشکیل گروه های چریکی از نیروهای داوطلب، به آن ها آموزش های ویژه ای می داد. در مکان های حساس خرمشهر مستقر می کرد. او یکی از عوامل اصلی و اساسی توقف ارابه جنگ عراق در منطقه بود. ستون پنجم می خواست هر طور شده، شیخ شریف را از سر راه بردارد. گروه او در جنگ تن به تن اغلب موفق بیرون می آمد و این شکست ها برای دشمن سنگین بود. شیخ شریف به جز فرماندهی برخی از محورها در خرمشهر و هدایت نیروها، مسئولیت تأمین مهمات نیروها را هم عهده دار بود. به هر دری می زد تا بچه ها بی سلاح نمانند. تسلیحات سپاه آبادان و خرمشهر سه قبضه «آر. پی. جی 7» بود، چند تا «ام. یک» زنگ زده که بعد از شلیک گلوله اول باید می پریدی رویش تا دوباره شلیک کند؛ برای همین بهش می گفتند «ام. چوب!» و چند تا تفنگ «ژ. 3» ارتش هم سلاح قابل توجهی نداشت. حالا توی این وضعیت، منافقان و ستون پنجم هم اسلحه ها را می دزدیدند تا هم به مدافعان شهر ضربه بزنند و هم توی شهرهای دیگر در جنگ های خیابانی از آن استفاده کنند. یک جنگ نابرابر در مقابل توپخانه، تانک، نفربر زرهی، کاتیوشا، انواع خمپاره، نیروهای کارآزموده گارد ریاست جمهوری، تکاوران و از همه مهم تر بمباران های سخت آبادان و خرمشهر توسط هواپیماهای جنگی عراق.
شیخ می رفت به عراقی ها تک می زد. از آن ها مهمات و آذوقه می گرفت و می آورد و بین رزمندگان تقسیم می کرد. با مهمات خودشان با آن ها مقابله می کرد.
جلوی یاران بنی صدر هم که داشتند پادگان ها را خالی می کردند تا سلاح به دست مدافعان خرمشهر نیفتد قد علم کرده بود. حتی یک بار با خود بنی صدر هم بگو مگوی سختی کرد.
شیخی که همه جا بود
یک اسلحه منحصر به فرد
ببخشید، شما؟!
بدون خستگی
شب و روز نداشت. قبایش روز به روز کثیف تر و خودش هم لاغرتر می شد، اما روحیه و اراده اش روز به روز بالاتر می رفت.
در روزهای آخر، لباس هایش خیلی خاکی شده بودند. پیشانی اش جای ترکش داشت. صورتش دود آلود، عمامه اش سیاه و محاسنش بلندتر از حالت عادی شده بود. عینکش هم شکسته بود.
از بس ترکش به لباسش خورده بود، قبایش خون آلود شده بود؛ با همان قبا نمازش را می خواند. آخر هم با همان قبا دفنش کردند.
کسی که بازی را برد
با همان وضعیت که در کنار ماشین ایستاده بود، به زبان عربی فصیح گفت: خمینی، حسین زمان و صدام، یزید زمان است. از زیر پرچم یزید بیرون بروید و زیر پرچم خمینی قرار بگیرید.
یکی از عراقی ها که فرمانده شان بود، سر نیزه کلاشینکف را در شقیقه شیخ فرو برد و چرخاند. از شیخ فقط آیه «انا لله و انا الیه راجعون» و تکبیر شنیده شد. او با همان سرنیزه، کاسه سر شیخ را برداشت، مغز سرش نمایان شد و بعد...
آن ها بدن شیخ شریف را مثله کردند و روی زمین کشیدند. عمامه را به گردنش بستند و او را از ساختمان دو طبقه ای که در خیابان چهل متری بود، آویزان کردند.
تلاطم عجیبی در منطقه افتاد. جنازه شیخ در دست دشمن بود. خون رزمندگان به جوش آمد. گروه چریکی «الله اکبر» و سایر رزمندگان، حمله گسترده ای را آغاز کردند و جنازه را از دست عراقی ها آزاد کردند.
منبع: نشریه دیدار شماره 132
/ج