بي بال پريدن
به كوشش سيدحميد مشتاقينيا
1358: اخذ مدرك ديپلم با معدل 84/17
1364: شركت در كنكور و پذيرش در رشتة پزشكي
1366: شهادت- كربلاي 10- ماووت
«شجاعيان» نه در همة آن چيزي است كه گفتهاند و نه در همة آنچه كه بايد گفت. او را بايد جست، در روايتي فراتر از اين مجمل.
به هر بهانهاي ميآمد سراغ ما. موقع خيارچيني آمده بود كمك. همينطور كه كار ميكرد، سؤال هم ميپرسيد. ظهر شده بود. گفتم: «برو، ناهارت دير ميشود.» لجوجانه ميگفت: «نه باز هم بگوييد، ميخواهم بيشتر اسلام را بشناسم.»
يك گوشه مينشست و زل ميزد به ما. انگار با نگاهش صحبتها را ميبلعيد. وقتي سؤال ميپرسيد، ميفهميدم كه تا عمق مطلب را درك كرده است. از خيليها جلوتر بود. به رفقا سپردم روي او حساب ديگري باز كنند. گفتم: «اين پسر يك بچه استثنايي است.»
جلسه كه تمام شد، شروع كرد به شوخي كردن. چاي و نان خشك، بساط پذيراييمان بود. وقتي خورديم، گفت: «اين غذاها ما را سير ميكند. جواب ما را ميدهد، ما جواب اين غذا خوردنها را چهگونه بايد بدهيم؟» پانزده يا شانزده سال بيشتر نداشت اما همه را به فكر فرو ميبرد.
اوايل بعضيها در موردش ترديد داشتند و ميگفتند: «فعلاً اعزامش نكنيد.» به هر زحمتي بود، خودش را به جبهه رساند. خيليها شخصيت او را كه ديدند، مريدش شدند. اگر خودش ميخواست، بيشتر از اينها پيشرفت ميكرد؛ ولي به جانشيني گردان قانع بود.
وضع زندگيشان خوب بود. پدرش پول توجيبي خوبي بهش ميداد، اما هميشه جيبش خالي بود. وقتي شهيد شد، خيلي از كساني كه سرمزارش ميآمدند را نميشناختيم. پول توجيبيهاي اكبر، بركت سفرة خيليها بود.
تا ديدمش، رفتم جلو و روبوسي كردم. گفتم: «مبارك باشد، پزشكي قبول شديد.» ولي انگار برايش اهميتي نداشت. با تبسّم گفت: «هر وقت شهيد شدم، تبريك بگوييد.»
ميگفتند: «پسرجان تو دانشجو هستي، فردا، پسفردا ميشوي آقاي دكتر، به خودت برس.» ميگفت: «شخصيت انسان به اين چيزها نيست. با لباس بسيج هم ميشود رفت دانشگاه و درس خواند.»
با وضو ميرفت سركلاس و بيشتر روزها روزه ميگرفت. ميگفت: «علم بدون ايمان كه فايده ندارد.»
خيره شده بود به هليكوپتر، انگار اولين بار است كه ميبيند. گفت: «اين آهنپاره، ساختة دست انسان است و پرواز ميكند. انسان خودش اگر بخواهد تا كجا ميرود؟»
هر بار وقت غذا، خورده و نخورده بهانه ميآورد كه سير شدم و كنار ميكشيد. هركس با او همسفره ميشد، كيف ميكرد.
تنها جايي كه خودش را بر ديگران مقدم ميدانست، موقع خطر بود. خودش جلو ميرفت و نيروها هم پشت سرش. در يكي از عملياتها به خاطر فاصله كم دشمن، بچهها غافلگير شده و بسياري از آنها شهيد و مجروح شده بودند. روحية بچهها خراب بود. وضعيت را كه ديد، پريد وسط عراقيها و جنگ تن به تن راه انداخت. بچهها هم پشتسرش شور گرفتند. بعد از آن، چهلوهفت روز در بيمارستان بستري بود.
اكبر كه آمد، هرچه حديث و روايت درباره وجوب حفظ جان برايش خواندم، اثر نكرد. ميگفت: «نميخواهم تخت بيمارستان را اشغال كنم.» اصرار كردم لااقل برود خانه استراحت كند، گفت: «زبان و چشمم كه سالم است، اينجا كار دفتري ميكنم. جاي من يك آدم سالم برود خط مقدم.» خالصانه حرف ميزد. اشكم را درآورد. به جاي او من تحت تأثير قرار گرفته بودم.
دو نفر از بچهها وسايل رزميشان را موقع تمرين گم كرده بودند. از نظر قوانين نظامي بايد با آنها برخورد ميشد. دستور داد بازداشت شوند تا به كارشان رسيدگي شود. غروب رفت پيش آنها و به زور چايي به خوردشان داد. شامش را هم با آنها خورد. هم به قانون عمل كرد، هم طاقت نياورد كه كسي از او دلگير شود.
گردان «يا رسول(ص)»، گردان خطشكن بود. هركس حال و هواي شهادت داشت، به زور هم كه شده خودش را به آن گردان ميرساند. آوازة سيد علياكبر بين همة بچههاي لشكر پيچيده بود. خيليها دوست داشتند در كنار دانشجوي شجاعي باشند كه هم در معنويت پيشتاز بود و هم مغز متفكر طراحي عملياتهاي گردان بود روزها سرش خيلي شلوغ بود، اما شبها راحتتر ميشد او را ديد. بهخصوص بعد از نماز شب و قبل از اذان صبح كه بيسروصدا آفتابههاي دستشويي گردان را يك به يك ميبرد زير تانكر آب و پر ميكرد تا به رزمندگان اسلام خدمتي كرده باشد.
جاهايي كه منع نظامي نداشت، پوتينش را درميآورد و پابرهنه ميشد. ميگفت: «اينجا، جاي پاي شهداست، اين خاك سجدهگاه فرشتههاست.»
تا فهميد باز حاج بصير پشت خط است، خودش را پرت كرد بيرون چادر. اينطوري راحتتر ميشد حضور او را كتمان كرد. حاجي هم زرنگ بود. خنديد و گفت: «قايم شدن تا كي؟ بابا اعدامش كه نميكنيم، قرار است فرماندة تيپ شود، همين.»
ستون پنجم كار خودش را كرده بود. خيلي از بچههاي گردان يا رسول(ص) در «امالرصاص» جا ماندند. اكبر بهشدت مجروح شده بود. تمام تنش غرق در خون بود. نعره ميكشيد و خود را با مشت ميزد. ميگفت: «من مسئول آن بچهها بودم. ولي توفيق من از آنها كمتر بود.» بيطاقت شده بود.
شوخي شوخي از دهانم پريد؛ گفتم: «چند ماه ديگر جنگ تمام ميشود و تو ميروي تهران، مطب باز ميكني. آن وقت ديگر از اين حزباللهي بازي دست برميداري...»
رنگش پريد، رفت توي فكر و ساكت ماند. راست گفتهاند: «العاقبه للمتقين.»
سيد محمد كه شهيد شد، خيليها اصرار كردند در شهر بماند؛ ميگفتند: «خانوادة شما دينش را ادا كرده.»
ميگفت: «محمد تكليف خودش را انجام داده، نه تكليف مرا.» وقتي مارش كربلاي 10 را شنيد، ديگر معطل نكرد. نوار وصيتنامة اكبر، به جاي سخنراني سالگرد محمد از بلندگو پخش شد.
پاسدار نبود، اما لباس سبز پوشيد؛ خوشتيپ شده بود. وسط عمليات شوخي ميكرد، چهرهاش شاد و بانشاط بود. ميگفت كه ديشب خواب خوشي ديده. خمپاره كه كنارش منفجر شد، باز لبانش متبسم بود.
بيخيال عالم، دراز به دراز افتاده بود، انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده. تميز و آراسته بود، صورتش مثل قرص ماه ميدرخشيد. ديگر اثري از خستگي و بيخوابي هميشگي در آن ديده نميشد. از حالت عادياش زيباتر به نظر ميرسيد. حيفم آمد نوازشش نكنم؛ فرصت خوبي بود. آرام دست بردم روي صورتش. مثل هميشه با حيا و محجوب بود. انگار روي پيشانياش عرق نشسته بود. چهقدر پوستش لطيف شده بود. چه محاسن نرمي داشت. اصلاً چه كسي گفته كه اكبر از پيش ما رفته است؟
ميگويد: در مكه از خدا خواستم باز هم بچههايم را در خواب ببينم. يك شب علياكبر و محمد، كلاسور به دست آمدند به خوابم. گفتند: «مادرجان چرا اينقدر بيقراري ميكني؟ مگر دنيا چه ارزشي دارد؟ ما داريم اينجا زندگي ميكنيم.» هر دو لبخند زدند و گفتند: «دلتنگي نكنيد، ما هميشه پيش شما هستيم.»
توي وصيتنامهاش نوشته است: «شش سال است كه منتظرم، شش سال است كه منتظر اين عشقم، منتظر اين وصالم، وصالي كه دلم را به آتش كشيد. آيا ميشود از قفس تنگ و كوچك تن رهيد؟...
خداي من! شيريني وصلت چهگونه است؟ ميدانم كه تكه تكه شدن و سوختن در راه معبود، درد و رنج ندارد. نه! لذت دارد، لذت.
... من سالهاست كه عاشق مرگ شدهام. من سالهاست كه عاشق كشته شدن در اين راه شدهام. درست است كه با عقل حسابگر مادي جور درنميآيد.»
منبع ماهنامه امتداد شماره 52
1364: شركت در كنكور و پذيرش در رشتة پزشكي
1366: شهادت- كربلاي 10- ماووت
«شجاعيان» نه در همة آن چيزي است كه گفتهاند و نه در همة آنچه كه بايد گفت. او را بايد جست، در روايتي فراتر از اين مجمل.
به هر بهانهاي ميآمد سراغ ما. موقع خيارچيني آمده بود كمك. همينطور كه كار ميكرد، سؤال هم ميپرسيد. ظهر شده بود. گفتم: «برو، ناهارت دير ميشود.» لجوجانه ميگفت: «نه باز هم بگوييد، ميخواهم بيشتر اسلام را بشناسم.»
يك گوشه مينشست و زل ميزد به ما. انگار با نگاهش صحبتها را ميبلعيد. وقتي سؤال ميپرسيد، ميفهميدم كه تا عمق مطلب را درك كرده است. از خيليها جلوتر بود. به رفقا سپردم روي او حساب ديگري باز كنند. گفتم: «اين پسر يك بچه استثنايي است.»
جلسه كه تمام شد، شروع كرد به شوخي كردن. چاي و نان خشك، بساط پذيراييمان بود. وقتي خورديم، گفت: «اين غذاها ما را سير ميكند. جواب ما را ميدهد، ما جواب اين غذا خوردنها را چهگونه بايد بدهيم؟» پانزده يا شانزده سال بيشتر نداشت اما همه را به فكر فرو ميبرد.
اوايل بعضيها در موردش ترديد داشتند و ميگفتند: «فعلاً اعزامش نكنيد.» به هر زحمتي بود، خودش را به جبهه رساند. خيليها شخصيت او را كه ديدند، مريدش شدند. اگر خودش ميخواست، بيشتر از اينها پيشرفت ميكرد؛ ولي به جانشيني گردان قانع بود.
وضع زندگيشان خوب بود. پدرش پول توجيبي خوبي بهش ميداد، اما هميشه جيبش خالي بود. وقتي شهيد شد، خيلي از كساني كه سرمزارش ميآمدند را نميشناختيم. پول توجيبيهاي اكبر، بركت سفرة خيليها بود.
تا ديدمش، رفتم جلو و روبوسي كردم. گفتم: «مبارك باشد، پزشكي قبول شديد.» ولي انگار برايش اهميتي نداشت. با تبسّم گفت: «هر وقت شهيد شدم، تبريك بگوييد.»
ميگفتند: «پسرجان تو دانشجو هستي، فردا، پسفردا ميشوي آقاي دكتر، به خودت برس.» ميگفت: «شخصيت انسان به اين چيزها نيست. با لباس بسيج هم ميشود رفت دانشگاه و درس خواند.»
با وضو ميرفت سركلاس و بيشتر روزها روزه ميگرفت. ميگفت: «علم بدون ايمان كه فايده ندارد.»
خيره شده بود به هليكوپتر، انگار اولين بار است كه ميبيند. گفت: «اين آهنپاره، ساختة دست انسان است و پرواز ميكند. انسان خودش اگر بخواهد تا كجا ميرود؟»
هر بار وقت غذا، خورده و نخورده بهانه ميآورد كه سير شدم و كنار ميكشيد. هركس با او همسفره ميشد، كيف ميكرد.
تنها جايي كه خودش را بر ديگران مقدم ميدانست، موقع خطر بود. خودش جلو ميرفت و نيروها هم پشت سرش. در يكي از عملياتها به خاطر فاصله كم دشمن، بچهها غافلگير شده و بسياري از آنها شهيد و مجروح شده بودند. روحية بچهها خراب بود. وضعيت را كه ديد، پريد وسط عراقيها و جنگ تن به تن راه انداخت. بچهها هم پشتسرش شور گرفتند. بعد از آن، چهلوهفت روز در بيمارستان بستري بود.
گريه ميكرد. نيامده ميخواست برود. ميگفت: «من از شهدا خجالت ميكشم؛ از رزمندهها، جانبازها و... نكند جا بمانم. تصاوير جبهه را كه ميبينيم، شرمنده ميشوم. يعني ميشود من هم در راه خدا....»
خواستم دلداريش بدهم، گفتم: «تو در سنگر علم خدمت خواهي كرد انشاءا...» پريد وسط حرفم كه «هستند كساني كه جسم را درست كنند. من بايد بروم و روح خود و ديگران را درست كنم.»
رفته بودم پايگاه شهيد بهشتي اهواز. بچهها دورهام كردند كه دست و پا و قفسة سينة اكبر شكسته، تنش داغان شده و پايش ميلنگد؛ اما از بيمارستان فرار كرده و به جبهه آمده است. شما با او صحبت كنيد، شايد قبول كرد و برگشت. خواستم دلداريش بدهم، گفتم: «تو در سنگر علم خدمت خواهي كرد انشاءا...» پريد وسط حرفم كه «هستند كساني كه جسم را درست كنند. من بايد بروم و روح خود و ديگران را درست كنم.»
اكبر كه آمد، هرچه حديث و روايت درباره وجوب حفظ جان برايش خواندم، اثر نكرد. ميگفت: «نميخواهم تخت بيمارستان را اشغال كنم.» اصرار كردم لااقل برود خانه استراحت كند، گفت: «زبان و چشمم كه سالم است، اينجا كار دفتري ميكنم. جاي من يك آدم سالم برود خط مقدم.» خالصانه حرف ميزد. اشكم را درآورد. به جاي او من تحت تأثير قرار گرفته بودم.
دو نفر از بچهها وسايل رزميشان را موقع تمرين گم كرده بودند. از نظر قوانين نظامي بايد با آنها برخورد ميشد. دستور داد بازداشت شوند تا به كارشان رسيدگي شود. غروب رفت پيش آنها و به زور چايي به خوردشان داد. شامش را هم با آنها خورد. هم به قانون عمل كرد، هم طاقت نياورد كه كسي از او دلگير شود.
گردان «يا رسول(ص)»، گردان خطشكن بود. هركس حال و هواي شهادت داشت، به زور هم كه شده خودش را به آن گردان ميرساند. آوازة سيد علياكبر بين همة بچههاي لشكر پيچيده بود. خيليها دوست داشتند در كنار دانشجوي شجاعي باشند كه هم در معنويت پيشتاز بود و هم مغز متفكر طراحي عملياتهاي گردان بود روزها سرش خيلي شلوغ بود، اما شبها راحتتر ميشد او را ديد. بهخصوص بعد از نماز شب و قبل از اذان صبح كه بيسروصدا آفتابههاي دستشويي گردان را يك به يك ميبرد زير تانكر آب و پر ميكرد تا به رزمندگان اسلام خدمتي كرده باشد.
جاهايي كه منع نظامي نداشت، پوتينش را درميآورد و پابرهنه ميشد. ميگفت: «اينجا، جاي پاي شهداست، اين خاك سجدهگاه فرشتههاست.»
تا فهميد باز حاج بصير پشت خط است، خودش را پرت كرد بيرون چادر. اينطوري راحتتر ميشد حضور او را كتمان كرد. حاجي هم زرنگ بود. خنديد و گفت: «قايم شدن تا كي؟ بابا اعدامش كه نميكنيم، قرار است فرماندة تيپ شود، همين.»
ستون پنجم كار خودش را كرده بود. خيلي از بچههاي گردان يا رسول(ص) در «امالرصاص» جا ماندند. اكبر بهشدت مجروح شده بود. تمام تنش غرق در خون بود. نعره ميكشيد و خود را با مشت ميزد. ميگفت: «من مسئول آن بچهها بودم. ولي توفيق من از آنها كمتر بود.» بيطاقت شده بود.
شوخي شوخي از دهانم پريد؛ گفتم: «چند ماه ديگر جنگ تمام ميشود و تو ميروي تهران، مطب باز ميكني. آن وقت ديگر از اين حزباللهي بازي دست برميداري...»
رنگش پريد، رفت توي فكر و ساكت ماند. راست گفتهاند: «العاقبه للمتقين.»
سيد محمد كه شهيد شد، خيليها اصرار كردند در شهر بماند؛ ميگفتند: «خانوادة شما دينش را ادا كرده.»
ميگفت: «محمد تكليف خودش را انجام داده، نه تكليف مرا.» وقتي مارش كربلاي 10 را شنيد، ديگر معطل نكرد. نوار وصيتنامة اكبر، به جاي سخنراني سالگرد محمد از بلندگو پخش شد.
پاسدار نبود، اما لباس سبز پوشيد؛ خوشتيپ شده بود. وسط عمليات شوخي ميكرد، چهرهاش شاد و بانشاط بود. ميگفت كه ديشب خواب خوشي ديده. خمپاره كه كنارش منفجر شد، باز لبانش متبسم بود.
بيخيال عالم، دراز به دراز افتاده بود، انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده. تميز و آراسته بود، صورتش مثل قرص ماه ميدرخشيد. ديگر اثري از خستگي و بيخوابي هميشگي در آن ديده نميشد. از حالت عادياش زيباتر به نظر ميرسيد. حيفم آمد نوازشش نكنم؛ فرصت خوبي بود. آرام دست بردم روي صورتش. مثل هميشه با حيا و محجوب بود. انگار روي پيشانياش عرق نشسته بود. چهقدر پوستش لطيف شده بود. چه محاسن نرمي داشت. اصلاً چه كسي گفته كه اكبر از پيش ما رفته است؟
ميگويد: در مكه از خدا خواستم باز هم بچههايم را در خواب ببينم. يك شب علياكبر و محمد، كلاسور به دست آمدند به خوابم. گفتند: «مادرجان چرا اينقدر بيقراري ميكني؟ مگر دنيا چه ارزشي دارد؟ ما داريم اينجا زندگي ميكنيم.» هر دو لبخند زدند و گفتند: «دلتنگي نكنيد، ما هميشه پيش شما هستيم.»
توي وصيتنامهاش نوشته است: «شش سال است كه منتظرم، شش سال است كه منتظر اين عشقم، منتظر اين وصالم، وصالي كه دلم را به آتش كشيد. آيا ميشود از قفس تنگ و كوچك تن رهيد؟...
خداي من! شيريني وصلت چهگونه است؟ ميدانم كه تكه تكه شدن و سوختن در راه معبود، درد و رنج ندارد. نه! لذت دارد، لذت.
... من سالهاست كه عاشق مرگ شدهام. من سالهاست كه عاشق كشته شدن در اين راه شدهام. درست است كه با عقل حسابگر مادي جور درنميآيد.»
منبع ماهنامه امتداد شماره 52
/ج