از اذان مدرسه تا نماز جلسه
خاطرات حجتالاسلام علياكبر ناطق نوري
در آن زمان من تهران بودم. سه سال در تهران دوران طلبگي را ميگذراندم. در واقع آغاز انقلاب بود كه نيروها همديگر را يافتند. ايشان را قبل از حركت امام ـ به لحاظ اينكه در مدرسه خدمتشان رسيده بودم ـ ميشناختم. خوب خيليها را ما در مدرسه ميديديم. مدرسة طلبگي در واقع خوابگاه است؛ جاي درس، آنجا نيست. شايد جاهاي ديگر درس ميخوانند ولي آنجا خوابگاه است. بنابراين طلاب ميتوانند در سطوح مختلف باشند، اما همزمان در يك مدرسه باشند. اين معنايش اين نيست كه همدرساند. مثلاً در مدرسة حجتيه، حضرت آيتالله جوادي آملي، حضرت آيتالله حسنزاده آملي، اخوي آقا، آقا سيد محمد، هم بودند. حضرت آيتالله آقا جعفر سبحاني و آقايان ديگر هم بودند. منتها شخصيت رهبر معظم انقلاب براي ما ـ به خصوص ما طلبههاي تهراني كه حجرهمان هم در مسير ايشان بود ـ برجستگي ويژهاي داشت. اصل مطلب اين است كه علاقه و ارادت من به ايشان از همان سال است و هرچه زمان گذشت، بيشتر شد. پاية اين علاقه و ارادت متعلق به همان سالهاست. علتش هم اين بود كه ايشان از همان اول، بهعنوان يكي از فضلاي مدرسه و حوزه بودند. رفتار ايشان با يك متانتي توأم بود. همين متانتي كه الآن هم در آقا مشهود است. من ميتوانم شهادت بدهم كه منش و رفتار ايشان از همان سالهاي اول كه ما آشنا شديم، همين طور بوده؛ البته كاملتر شده است. به لحاظ اينكه ايشان روي خودشان كار ميكنند.
من متولد 1322 هستم. سال 40 تقريباً يك طلبه هفده هيجده ساله بودم. ايشان سحر، قبل از اذان حتماً بيدار بودند و موقع نماز، اذان ميگفتند. صدا و آهنگ اذان ايشان هنوز گاهي در گوش من هست. در همان طبقه اذان ميگفتند. از همان اول اهل تهجد و نماز شب بودند. اينها برجستگيهايي بود كه براي يك طلبة جوان، خيلي جاذبه داشت. چون جوانها دنبال الگويي براي خودشان هستند. ايشان يكي از الگوهايي بود كه وقتي آدم نگاه ميكرد، احساس ميكرد كه خوب است آدم اينطوري بار بيايد. ايشان خيلي متين و سنگين بودند. خيلي با صلابت حركت ميكردند؛ اما خوش اخلاق هم بودند. يعني هيچ موقع ايشان عبوس نبودند؛ بهخصوص نسبت به ما طلبههاي تهراني. جمع دوستان ما آدمهاي متديني بودند. به هر جهت زيردست آقاي مجتهدي بزرگ شده بودند. ايشان يك علاقه و محبت خاصي هم نسبت به ما داشت. يعني اصلاً عنايت داشت. مثلاً وقتي ما در راه خدمتشان ميرسيديم، سلام ميكرديم؛ ايشان ميايستادند، احوالپرسي ميكردند. به اسم، دوستان ما را ميشناختند. حتي اين سالهاي آخر هم گاهي سراغ آنها را به اسم، از من ميگرفتند.
بيشترين رفاقتشان در مدرسه، با آقاي شيخ حسين ابراهيمي ديناني بود؛ كه الآن معروف است به آقاي دكتر ديناني. آقا شيخ حسين، رفيق خيلي صميمي آقا بود. چون آن موقع خصوصيات اخلاقي آقاي ابراهيمي هم خيلي نزديك به آقا بود. خيلي معاشرتي بود. خيلي آدم خوشبرخورد و خوشذوقي بود. باز در اين قضايا آقا برجستگي داشت. يعني ذوق و نگاه فرهنگياي كه آقا دارند، مال الآن نيست؛ ايشان از همان دوران اين جامعيت را داشتند. مثلاً در مسائل شعر و ادب، ايشان حسابي تسلط داشتند. اهل نظر بودند. به اشعار حافظ خيلي علاقه داشتند. اگر هم كسي سؤال و شبههاي داشت، پاسخ ميدادند. چون در يك مقطع، عدهاي مخالف حافظ بودند. آقا بعضاً برايشان توضيح ميدادند و ردّ شبهه ميكردند. آقا شيخ حسين هم چنين ذوقياتي داشت. در بحث فلسفه هم، همان موقع محسوس بود كه آقاي ابراهيمي، گرايش حسابي به فلسفه دارند. از شاگردهاي آقاي طباطبايي بودند. آدمهاي لطيف و عارفي بودند. سنخيتشان با آقا بيش از بقيه بود. آنچه كه من به ياد دارم، آقا آدم معاشرتي بود. با خيليها رفيق بود. با آقا سيدهادي خسروشاهي در مدرسه بودند. خسروشاهي كه در واتيكان سفير بود. الآن اهل قلم و صاحب تأليفات است. با ايشان آشنا بودند. با بقية آقايان هم همينطور. اما كسي كه بيش از همه به آقا نزديك بود در مدرسه، آقا شيخ حسين بود؛ دكتر ديناني.
گاهي ايشان را در نماز آقاي اراكي ميديدم. اما در مسجد مدرسة حجتيه نه. گاهي براي نماز فرادا ميآمدند. سحر ميآمدند، نمازشان را ميخواندند. گاهي برخورد ميكردم. امّا چون آن مسجد متعلق به اقامة جماعت آقاي شريعتمداري بود، خوب آقا، سبك كارشان و راه و روششان به آنها نميخورد. از اول ايشان ارتباطي با آقاي شريعتمداري نداشت. بعضي از آقايان با آقاي شريعتمدار ارتباط داشتند. مجلة «مكتب اسلام» زير نظر آقاي شريعتمدار راه افتاد. اما در مجموعه مقالات مكتب اسلام، شايد از آقا مقالهاي نباشد. من به ذهنم نميآيد از آقا مقالهاي باشد. در حالي كه ايشان اهل قلم بودند. همان موقع هم آثاري داشتند؛ اما با مكتب اسلام هيچ ارتباطي نداشتند. يعني از اول، جهتگيري با بصيرتي داشتند. وقتي مكتب اسلام درست شد، بعضي از آقايان به دنبال شريعتمدار رفتند. وقتي دارالتبليغ را شريعتمدار راه انداخت، بعضي به دنبال او رفتند. اما جمعي از انقلابيون كه رهبر معظم انقلاب هم جزئشان بودند، با گروه شريعتمدار نبودند.
آقاي معزي و بعضي از دوستان، اينها بيشتر مشهد ميرفتند. در واقع ارتباط، ارتباط طلبگي و گعدهاي بود. آقا از خصوصياتشان، اين بود و هست. ضمن اينكه آن اُبّهت و وقار را داشتند، خيلي دوست و رفيق هم بودند. اصلاً از آن فضلايي بودند كه اهل رفاقت و اهل گعده و اهل ذوق بودند. آقا هر وقت در مشهد بودند و دوستان تهران ما مشهد ميرفتند، با ايشان ارتباط داشتند. البته من به علت مسائل و شرايطي كه داشتم، كمتر به مشهد ميرفتم. اينها تابستان كه ميرفتند، بعضيشان با آقا ارتباط داشتند. يا در منزل ايشان گعدههايي را داشتند يا بيرون ميرفتند و تفريح ميكردند؛ تفريح طلبگي. ميرفتند وكيلآباد. خود آقا يك موقعي ميفرمودند كه گاهي دو سه شب، وكيلآباد ميمانديم. مثل يك اردوگاه، چادر ميزديم و آنجا ميمانديم. اين رفقاي تهران ما مثل آقاي معزي و محمدآقاي خندقآبادي ميرفتند.
يكي از كساني كه آقا خيلي به ايشان علاقه داشت و با هم ارتباط داشتند، مرحوم آقا نظام الهي قمشهاي بود. مرحوم آقا نظام، خيلي آدم عارف و فاضلي بود. در عين حال فوقالعاده اخلاقي، مؤدب و اهل مراقبه. من در پرانتز ميگويم: بعدها كه ايشان به تهران آمده بود، در خيابان غياثي مسجدي داشت به نام بابالجنه. من آنجا منبر ميرفتم. واقعاً گاهي كه مغرب ميرفتم آنجا، ايشان نماز ميخواند، من اقتدا ميكردم، از حالات نمازش كيف ميكردم. از قنوتي كه ميخواند و حالت بكايي كه در قنوت داشت، لذت ميبردم. آن وقت يك چنين آدمي كه بسيار خوش ذوق و اهل شعر بود، از رفقاي فوقالعاده نزديك آقا بود. وقتي ميرفت مشهد، گعدهشان به راه بود. احتمالاً با آقاي پهلواني هم بود. آقا نظام الهي قمشهاي حلقهاي نزديك به آقا در جمع دوستان و اهل گعده داشت.
همچنين آن طوري كه من شنيده بودم، آقا از مشهد با شريعتي ارتباط داشتند. شريعتي خيلي با آخوندها ارتباط نداشت و به آنها بها نميداد. يك مكتبي را قائل بود كه از آن به آخونديسم تعبير ميكرد. ولي به نظرم، جزء معدود چهرهها يا تنها آخوندي كه قبول داشت، آقاي خامنهاي بود. ايشان را قبول داشت. هم در مشهد، هم در تهران كه آمده بودند. شنيده بودم اظهار هم ميكرد كه آقاي خامنهاي را بهعنوان يك آخوند و روحاني روشنفكر پذيرفتهام.
ما در مدرسه حجتيه بوديم. اما فيضيه پاتوق بود. آقايان ميآمدند فيضيه. رفقا هر كسي را ميخواستند پيدا كنند، ميآمدند آنجا. گاهي هم روي سكوهاي آنجا مينشستيم. هر كس، از هر يك از سكوهاي فيضيه، خاطرهاي دارد. آقا هم همانطور كه گفتم، چون اهل معاشرت بود و رفيقدوست بود، با رفقايشان ميآمدند. ماجراي فيضيه، روز دوم فروردين و مصادف با شهادت امام صادق عليهالسلام رخ داد. از طرف آقاي گلپايگاني روضه بود و همهجا تعطيل بود. اما آن روز يك حركات مشكوكي در قم انجام شد. من روز قبل از آن، به قم رفتم. ولي در روز حادثه، تهران بودم. آن چيز مشكوك اين بود كه ماشينهاي شركت واحد تهران، يك جمع زياديشان در خيابان منتهي به فيضيه پارك كرده بودند. اصلاً براي ما هم مسئله شده بود كه اينها چيست؟ شايد در ابتدا به ذهنمان زده بود كه كارمندان شركت واحد براي تعطيلات عيد آمدهاند. ايام شهادت است و آنها را آوردهاند زيارت. اما واقعاً مشكوك بود. براي آدمهاي سياسي سؤال برانگيز بود. ما كه طلبههاي كوچكي بوديم. امّا حتماً براي آقا بيشتر حساسيت ايجاد كرده بود. رصد ميكردند قصه را، ببينند كه چيست. بعد از اينكه ماجراي فيضيه گذشت، ديگر بعدش فيضيه، به يك مخروبهاي تبديل شده بود. درش را هم بسته بودند. گاهي باز ميكردند. طلبهها تك توك ميآمدند. بعضيها هم جرأت نميكردند بيايند. واقعاً خيلي غمانگيز شده بود. درهاي حجرهها شكسته بود. همينطوري وِل بود. بعضيها يواشكي با ذغال به در و ديوار، شعارهايي نوشته بودند. بعضي جاها خوني بود. بعضيها هم به شوخي، يك چيزهايي نوشته بودند. يك موقع من رفتم تو. ديدم كه با ذغال، يكي نوشته است كه خون شهداي فيضيه ميجوشد. خوب اين شعار درستي بود. يكي هم آمده بود، بغل آن نوشته بود كه خوب، فتيله را بكشيد پايين، نجوشد!
حادثه فيضيه كه رخ داد، آن چيز مهم اين بود كه آقا در آنجا نقش داشتند. همان روز بود. وقتي زدند. شنيدم كه آقا احساس خطر كردند. كماندوها، با لباس شخصي بودند. پنجهبوكس داشتند. چاقو داشتند. زنجير داشتند. چوب و چماق داشتند. ريخته بودند، طلبهها را زده بودند. مرحوم انصاري قمي هم منبر بود. وسط منبر او شلوغ كردند. دعواي تصنعي راه انداختند تا طلبهها را بزنند. شنيدم كه آقا بعد از اين حادثه، سريع رفتند منزل امام. البته ارتباطشان با امام، زياد بود. خوب، شاگرد ايشان بودند. امام هم، براي اين چهرة برجسته، ارزش قائل بودند. آقا رفته بودند خدمت امام بگويند كه اينها، هدفشان اين است كه به طلبهها حمله كنند. به خانة شما نيز تعرّض ميكنند. در را ببنديد. ماجرايي دارد رخ ميدهد. احتمال دارد بريزند اينجا و بزنند. خبر را ايشان به امام داده بود. البته امام هم، نه از ايشان و نه از مرحوم عراقي، از هيچ كدام، نپذيرفته بود. فرموده بودند كه بگذاريد در باز باشد. من هستم. اگر بيايند، با من كار دارند.
تبعيد ايشان به ايرانشهر، براي من خيلي جالب است. روزي كه ما آنجا بوديم، حادثهاي رخ داد. فروردين سال 57، ما براي ديدن ايشان رفتيم. يعني براي ديدن همه تبعيديها رفتيم. با مرحوم شهيد اخويام، عباس آقا و يكي دو نفر از دوستان، با ماشين، به يزد رفتيم. از يزد هم رفتيم شهر بابك، بم، سيرجان و بعد هم ايرانشهر و چابهار و سراوان. در همة اينجاها، تبعيديها بودند. در شهر بابك، رفتيم خدمت مرحوم آيتالله رباني املشي. در سيرجان هم رفتيم خدمت جناب آقاي غيوري، بعد هم آقا شيخ علي تهراني. آنجا هم حادثهاي رخ داد. عيبي ندارد برايتان بگويم. خوب ما آقا شيخ علي را خيلي نميشناختيم. با اين كه تهراني و در قم بود. آن موقع كه ما قم بوديم، ايشان خيلي در صحنه نبودند. به نظرم از آنجا رفته بودند، يا من با ايشان ارتباط نداشتم. خيلي او را نميشناختم. ولي نامش را شنيده بودم. كتابهايش هم بود. من «مدينة فاضله» را داشتم. يك چيز ديگري در ذهنم بود از ايشان. يعني يك شخصيت درست و حسابي، متين و سنگين. آن شب نماز را رفتيم نزد آقاي غيوري، در سيرجان. بعد گفتيم كه براي شام و خوابيدن، ميرويم خانة آقاي تهراني. جمعي از دانشجوهاي همدان هم براي ديدن تبعيديها آمده بودند و آنجا نشسته بودند. شيخ علي تهراني با يكي از علماي سيرجان، بهنام آقاي رحمتي، دعوا و اختلاف شديدي داشتند. آن شب پسر آقاي رحمتي آمد آنجا كه بگويد: «شما چه اختلافي با پدر من داريد؟» همين كه آمد شروع كرد، يك دفعه ما ديديم كه شيخ علي تهراني پريد فحش داد و ناسزا گفت. انصافاً خيلي من خجالت كشيدم. گفتم اين دانشجوها آمدند علماي ما را ببينند! حالا ميگويند نكند اينها همهشان همينطوري هستند. خيلي بد، بلند شد آن پسر را بزند. يكي از همراهان من بلند شد و پسر آقاي رحمتي را بغل كرد و از خانه برد بيرون. صورت مسئله را پاك كرد تا دعوا ادامه پيدا نكند. آن شب خيلي به من سخت گذشت. پيش خودم گفتم اين دانشجوها آمدند اينجا، خيلي هم با آخوندها ارتباط نداشتند. اسم اينجا را از دور شنيدند. بعداً هم شايد بگويند كه همه اينطورند. آن شب به سختي گذشت.
بعد ما رفتيم به بم. در بم هم تاجري، از تبريز تبعيد شده بود. به او هم يك سري زديم و بلند شديم رفتيم ايرانشهر، خدمت آقا. خوب ايشان از قبل من را ميشناخت. به من لطف و محبت داشت. اخوي من عباس آقا را را هم ميشناخت. آقاي شيخ محمدجواد حجتي كرماني هم با ايشان آنجا بودند. شب را خدمتشان بوديم. خوشبختانه، دانشجوها هم شب به آنجا آمدند. من خيلي خوشحال شدم كه اينها آن صحنه را ديدند. آقا را ديدند. ديگر اينطور نبود كه فكر كنند همه آخوندها آنطوري هستند. آقا هم با اينها خيلي گرم گرفت. خيلي متين و سنگين برخورد كرد. اصلاً تيپ ايشان اين طور بود ـ الآن هم هست ـ خيلي مؤدب و گرم بود. من خيلي آرام شدم كه الحمدلله آن ذهنيت پاك شد. شب را خدمت ايشان بوديم. صحنه براي من خيلي جالب بود و در عين حال غمبار. گريه هم كردم؛ يعني اشك در چشمم حلقه زد. صبح يك وقت ديدم كه يك مُشت مأمور ـ اول هم نميدانستم مأمورند ـ با لباس شخصي آمدند داخل. كتشان كنار رفت. ديدم كلت هم بستهاند. فهميدم كه مأمورند. ميروند و ميآيند. نگران شدم كه چه حادثهاي رخ داده است. آيا آقا را بايد از اينجا، به جاي ديگري ببرند؟ چه شده است؟ بعد معلوم شد كه همان روز، اين مأموران آمدند، آقا شيخ محمدجواد حجتي را از آقا جدا كردند و به يك جاي ديگر بردند. آن صحنهاي كه خيلي براي من غمبار بود، اين بود كه در راهرو ـ منزل ايشان يك راهروي باريكي داشت ـ حضرت آقا و آقاي حجتي، همديگر را بغل كردند، براي خداحافظي. ما هم ايستاده بوديم و نگاه ميكرديم. همديگر را رها نميكردند. چشمهايشان پر از اشك بود. ما خيلي منقلب شديم. اين صحنه را كه ديديم، به اخويام گفتم: آدم به ياد ماجراي ابوذر و عمار ميافتد؛ وقتي ميخواستند از هم جدا بشوند. اصلاً تاريخ دارد برايمان تكرار ميشود. بالاخره آقا شيخ محمدجواد را بردند...
آنچه درست يادم هست، ايشان كه به تهران ميآمدند، جامعه روحانيت ـ كه از قبل هم تشكيل شده بود ـ جلسه فوقالعاده ميگذاشت كه حتماً ايشان باشند. به نظر من، ايشان آنگونه پيش آقايان مهدوي كني، مرحوم بهشتي و مرحوم مطهري جايگاه داشتند؛ همة اين آقايان وقتي ميآمدند، اين زمينه بود كه حتماً يك جلسهاي با ايشان داشته باشيم. منزل مرحوم شهيد شاه آبادي در خيابان پيروزي بود. آقا آمدند. خوب براي من همان ذهنيت، مدرسة حجتيه و خاطرات تداعي شده بود. جالب بود.
آنچه سبب شد آنجا علاقة من به ايشان بيشتر شود، يك نكتهاي بود. واقعاً اينها ريزهكاريهاي اخلاقي است كه آدم الگو ميگيرد. آن زمان بعضيها عملزده بودند؛ به معناي عمل انقلابي. يعني اگر نماز اول وقت نشد، نشد. فعلاً جلسه سياسي داريم مهمتر است! انقلاب و سياست مهمتر است. نماز را ميشود آخر وقت هم خواند! حتي گاهي بعضيها ديگر افراطي بودند. وقتي آدم به آنها ميگفت: التماس دعا، پاسخ ميدادند كه الآن ديگر دعا گذشت؛ التماس عمل! اينقدر افراطي بودند. در آن زمان براي من بهعنوان يك طلبة جوان، جالب بود كه آقا آمدند و جلسه تشكيل شد. بحث داغ سياسي هم شروع شد. حالا موضوع بحث يادم نيست اما جدي بود. به محض اينكه صداي اذان بلند شد، رهبر معظم انقلاب يعني آقاي خامنهاي فرمودند: «خوب، اذان را گفتند. بحث را تعطيل كنيم و نماز را بخوانيم، بعد بحث را ادامه بدهيم.»
براي من اين ريزهكاريها خيلي قشنگ بود. ببينيد، يك آدم انقلابي است؛ در اوج انقلابي بودن هم هست. اما در عين حال اهل مراقبه است. مراعات اول وقت، مراعات نماز جماعت. بعد هم ايشان را انداختند جلو. آقايان همه بودند. ايشان شد امام جماعت. با يك صلابتي نماز جماعت اول وقت را خواندند و بعداً نشستيم بحث سياسي را ادامه داديم. اين هم يكي از نقاط عطف در نحوة ارتباط من با ايشان بود.
دربارة حضرت امير(ع) عبارتي هست از عدي ابن حاتم كه شيعه و پيرو اميرالمؤمنين(ع) است و از ايشان الگو ميگيرد. وقتي عُدي خصوصيات اميرالمؤمنين(ع) را به معاويه ميگويد، يكي از آنها اين است كه علي(ع) بين ما كه بود، «احدٍ منّا»؛ مثل يكي از خودمان بود. خيلي خودماني و خاكي. اما در عين حال اُبّهت او چنان بود كه تا سخن نميگفت، آدم اجازه و جرأت پيدا نميكرد، يا به خودش اجازه نميداد سخن بگويد. يعني ضمن وقار و اُبّهت، متواضع و خاكي بود.
بعضي از شخصيتها، آدمهاي خاكي هستند اما ديگر خيلي قاطي ميشوند. يعني منزلتها حفظ نميشد. بعضيها هستند ميخواهند حفظ منزلت كنند، آن وقت اما تافتة جدابافته ميشوند. يعني جامعه نميپذيرد و اين برخورد را نميپسندد. مثلاً شايد از آن بوي يك نوع تكبر بيايد. در حاليكه ممكن است فرد آن قصد را نداشته باشد. ميخواهد آن شئون را حفظ كند. هنر اين است كه يك كسي هم شئون را حفظ كند، هم در عين حال متواضع و خاكي باشد. از خصوصيات رهبر معظم انقلاب از اول همين بود. به نظر من همين الآن هم ايشان يكي از خصوصياتشان اين است كه آن وقار و آن اُبّهتي را كه بايد يك روحاني يك مبلغ، بايد يك راهنما و يك رهبر بايد داشته باشد، خداوند به ايشان تفضل كرده است. در عين حال واقعاً رفيق است. ايشان هيچ منزلتي در مسايل خلقي، اخلاقي و شخصي براي خودش قائل نيست. ضمن اينكه آن اُبّهت هم هست؛ طوريكه هر مرجعي هم به ايشان برسد، احساس ميكند بايد حريم را نگه دارد. اين از ويژگيهاي ايشان است كه كمتر آدمها دارند. ولي الحمدلله خدا به ايشان عنايت كرده است.
منبع ماهنامه امتداد ویژه نامه رهبری