پرواز با پر ملائك
نويسنده:امير علياصغر مطلق
جانشينم زنگ زد كه فوري خودت را برسان، پرواز وي.آي.پي بالايِ يك داريم. وي.آي.پيِ شمارة يك آقاي خامنهاي بود. سريع خانواده را برداشتم و از كاشان راه افتادم. حدود يكساعتوچهل دقيقه كشيد تا رسيدم تهران. با سرعت 190 ميآمدم. آمدم آشيانه. به خانواده گفتم: لباس پرواز مرا آماده كن، سرباز ميفرستم بگيرد. آمادهباش صددرصد بود. شب سيزدهم خردادماه، ساعت هفت صبح خبر را كه اعلام كردند، تازه فهميديم چه خبر است. گفتم: هليكوپترها را آماده كنند. قبلش اصلاً انتظار نداشتم. رواني شدم. رفتم دانشگاه افسري امام علي(ع). هليكوپترها آماده بود؛ ده تا. گفتم خودم را برسانم براي تشييع جنازه، چند قدم دنبال جنازه مطهر امام(ره) راهگشاي عاقبتم باشد. به تيمسار پورعلي گفتم: اينجا هستيد من بروم چند قدم تشييع جنازه. گفت: نه، اينجا حساس است. بايد باشي. اختيار دست خودم نبود. گريه ميكردم. بعد از مدتي حدوداً نيمساعت تا سهربع، يكي از پاسداران آقاي هاشمي كه خيلي جُك ميگفت و شوخي ميكرد و الآن ديگر توي آن تيم نيست، گفت: آقاي مطلق، اين قدر نگران نباش. امام را دارند ميآورند اينجا. گفتم: تو را به امام زمان(عج) سربهسر من نگذار. حالم خوب نيست. گفت: خدا ميداند. الآن با بيسيم اطلاع دادند. هليكوپتر حامل امام(ره) نتوانسته توي بهشت زهرا(س) بنشيند. ميآيد توي دانشكده بنشيند. گفتم: امروز روز شوخي نيست. قسم ميخورد. صداي هليكوپتر را شنيدم. ديدم هليكوپتر دارد ميآيد و درِ سمت چپ آن باز است. دقت كردم، ديدم تابوت حضرت امام(ره)، نيم متر از هليكوپتر بيرون است. گفتم: اين كيست؟ گفت: امام است، دارند ميآورند. پريدم توي زمين چمن دانشگاه افسري. ديدم حضرت آقاي خامنهاي آمد. آقاي ناطق نوري پابرهنه، بدون عبا و عمامه، با يك پيراهن عربي بود. يك بسيجي هم بود كه توي بهشت زهرا(س) آويزان هليكوپتر شده بود و كشيده بودندش بالا تا نيفتد. آقاي ناطق گفت: اين بسيجي را از دانشگاه ببريد بيرون. گفتم: نه آقاي ناطق، اگر اين كار را بكنيد، ميرود بيرون و داد و بيداد ميكند و مردم را خبر ميكند، ميريزند اينجا و نردهها را از جا ميكنند. او را برديم اتاق افسر نگهبان تا آنجا نگهدارندش. حضرت آقاي خامنهاي هم رسيد. كفن امام تكهتكه شده بود و بايد عوض ميشد. آقا گفت: برويد كفن من را بياوريد. به آقا عرض كردم اگر صلاح ميدانيد امر بفرماييد هليكوپتر را بلند كنيم و برويم جماران. فرمودند: خوب است. خلبان را صدا كردم. آقاي ناطق و يك طلبة ديگر هم بود كه با هم نشستيم توي هليكوپتر. من هم تابوت حضرت امام را كه نيممتر بيرون بود، بغل كردم. با بند، خودم را بستم به تيرك هليكوپتر تا نيفتم. پورصابر، خلبان بود. بلند شد. سر امام در دامن من بود. محاسن زيبا و سفيد امام را نگاه ميكردم. خوابِ خواب بود. زمزمه ميكرديم: «السلام علي الحسين و علي عليبن الحسين و علي اولاد الحسين» و گريه ميكرديم. جماران كه رسيديم. يك لندكروز استيشن آمد. جنازة امام را برديم جماران. پرسنل جماران داشتند هليكوپتر را به چشم ميكشيدند و تبرك ميجستند. خاكهاي كف آن را به چشم ميكشيدند. آن روز در عين اينكه تلخترين روز زندگيام بود، يكي از زيباترين روزهاي عمرم هم بود.
يك هفته قبل از شهادت. اين مرد خدا مرا خواست. خيلي نصيحت كرد. به نماز اول وقت و دعا خيلي تاكيد داشت.
اشاره كرد به عكس حضرت امام(ره) و گفت: مطلق، اين سيد اولاد پيغمبر آمده است راه اوليا، راه انبيا، راه معصومين، راه راست را به ما نشان دهد. ما كجا؟ انبيا كجا؟ ما كجا؟ اوليا؟ ما با آنها ساليان نوري فاصله داريم. ولي اگر پشت سر اين سيد بروي، در اين راه موفق خواهي بود. برادر، نه ببين بنيصدر چه ميگويد، نه ببين موسي خياباني چه ميگويد؛ چشمت به دهان اين رهبر باشد. هر چه ميگويد حق است. مواظب آقاي خامنهاي باش. اين سيد اولاد پيغمبر را تنهايش نگذاري. هر جا ميرود، همراهش باش. 707 را خودت بنشان روي سيت.
ببين آقاي مطلق، پيامبران و امامان يك كابل داشتند خيلي ضخيم و هر وقت ميخواستند با خدا رابطه برقرار ميكردند؛ نماز اول وقت را فراموش نكن، از دعا غافل نشو، اما ما گناهكارها كه نميتوانيم با خدا اينگونه باشيم. حداكثر بتوانيم پنج وات وصل شويم. اين تلفن را نگاه كن. پنج وات است، ولي با آن ميتواني با كل دنيا صحبت كني. سعي كن با همان پنج وات سيمت وصل شود. قلبت وسط دريا باشد. ببين موجهايي مثل بنيصدر و كارهاي آنها را! آنها مثل موجهايي هستند كه وقتي به صخرهها بخورند، كف ميشوند. قلبت وسط دريا باشد كه با هيچ چيزي نلرزد.
يك سري اطلاعاتي بود كه بايد ميدادم به عباس. گفتم: عباس من اطلاعات را شب ميآورم خانه. گفت: نه، آنها را بده به حاج مصطفي.
منبع:ماهنامه امتداد ویژه نامه رهبری
/ع
يك هفته قبل از شهادت. اين مرد خدا مرا خواست. خيلي نصيحت كرد. به نماز اول وقت و دعا خيلي تاكيد داشت.
اشاره كرد به عكس حضرت امام(ره) و گفت: مطلق، اين سيد اولاد پيغمبر آمده است راه اوليا، راه انبيا، راه معصومين، راه راست را به ما نشان دهد. ما كجا؟ انبيا كجا؟ ما كجا؟ اوليا؟ ما با آنها ساليان نوري فاصله داريم. ولي اگر پشت سر اين سيد بروي، در اين راه موفق خواهي بود. برادر، نه ببين بنيصدر چه ميگويد، نه ببين موسي خياباني چه ميگويد؛ چشمت به دهان اين رهبر باشد. هر چه ميگويد حق است. مواظب آقاي خامنهاي باش. اين سيد اولاد پيغمبر را تنهايش نگذاري. هر جا ميرود، همراهش باش. 707 را خودت بنشان روي سيت.
ببين آقاي مطلق، پيامبران و امامان يك كابل داشتند خيلي ضخيم و هر وقت ميخواستند با خدا رابطه برقرار ميكردند؛ نماز اول وقت را فراموش نكن، از دعا غافل نشو، اما ما گناهكارها كه نميتوانيم با خدا اينگونه باشيم. حداكثر بتوانيم پنج وات وصل شويم. اين تلفن را نگاه كن. پنج وات است، ولي با آن ميتواني با كل دنيا صحبت كني. سعي كن با همان پنج وات سيمت وصل شود. قلبت وسط دريا باشد. ببين موجهايي مثل بنيصدر و كارهاي آنها را! آنها مثل موجهايي هستند كه وقتي به صخرهها بخورند، كف ميشوند. قلبت وسط دريا باشد كه با هيچ چيزي نلرزد.
يك سري اطلاعاتي بود كه بايد ميدادم به عباس. گفتم: عباس من اطلاعات را شب ميآورم خانه. گفت: نه، آنها را بده به حاج مصطفي.
منبع:ماهنامه امتداد ویژه نامه رهبری
/ع