شفا را از درون خود بجوييد!

يك اصل درمان در جهان وجود دارد كه مستقل از هر نوع داروئي عمل مي نمايد. پرنده اي كه در جنگل بالش يا پايش شكسته مي شود بدون دخالت احدي تنها با گذشته زمان خوب مي شود. همچنين حيوانات جنگلي بدون دخالت ديگران...
جمعه، 12 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شفا را از درون خود بجوييد!

شفا را از درون خود بجوييد!
شفا را از درون خود بجوييد!


 

نويسنده:دكتر فردريك. دبل يو. بيلنر
مترجم: محمد شريف صديقي



 
يك اصل درمان در جهان وجود دارد كه مستقل از هر نوع داروئي عمل مي نمايد. پرنده اي كه در جنگل بالش يا پايش شكسته مي شود بدون دخالت احدي تنها با گذشته زمان خوب مي شود. همچنين حيوانات جنگلي بدون دخالت ديگران در اعماق جنگل بر مرضي كه دچار مي شوند خوب مي شوند. ولي در رابطه با انسان مكاتب زيادي از نحوه درمان وجود دارد كه هر كدام از آنان ضمن رقابت با ديگري حتي در بعضي موارد اصول آن مكتب را به كلي رد كرده و سد راه عمل آن نيز مي شود. اگر به اينجا ختم مي شد كه تنها روشي از درمان مي توانست در موردي استثناء باعث درمان مرض مشخصي شود، مي شد همه مكاتب يا روشهاي ديگر را تعطيل كرده ولي از آنجائي كه عامل درمان تنها در عناصر مادي نهفته نيست و در وراي آن عامل ديگري وجود دارد كه هدف تحقيق ما نيز در آن راستا است، بنابراين بايد به آن هدف درست و واقعي پرداخت و معلوم كرد آن چه عاملي است كه بر تمام روشها حاكم است و اصل درمان محسوب مي شود.
 
تمام روشهاي درمان در دوران ما قبل تاريخ و در طي ادوار دور و گذشته درمان روحي بود. زيرا در دوران گذشته و در روزهاي نخستين انسان معتقد بود كه بيماري چيزي جز هجوم ارواح خبيثه بر جسم او نيست. پزشكان جادوگر آن روز - آهسته،‌ آهسته براي دور كردن اين ارواح خبيثه طلسم را طراحي كردند كه در بعضي مورد نيز بحد كافي عمل مي كرد و كم كم به اين فرمول چيزهاي ديگري افزودند كه درمان را تسريع مي نمود و بهتر نتيجه مي داد.
اين پزشكان جادوگر انسانهاي زيركي بودند و بزودي متوجه شدند كه بعضي گياهان داراي خاصيت داروئي هستند- آنها را پودر كرده و بصورت خمير درآورده و بر روي زخمها و آماسها و كوفتگي ها براي درمان مي ماليدند و يا براي رفع درد و ناراحتي دستور تجويز مي دادند. و بدينوسيله عناصر داروئي را بر طلسم افزودند و از آنجائي كه اين علم پرارزش بود و قدرت آنها را در قبيله حفظ مي كرد بنابراين از آن به سختي مواظبت كرده و حسودانه اجازه نمي دادند كه كسي به آن راز دست يابد. و چون بچه هايش بزرگ مي شدند آن علم را به بزرگترين يا همه آنها مي آموختند و با هاله اي مرموز در چارچوب فاميل خود نگهداشته و حفظ مي كردند.
با گذشت زمان اين بناي علم در حد قابل توجهي در نزد پزشكان جادوگر رشد كرد و در نهايت آنهائي كه طرفدار روش درمان با گياه داروئي بودند يواشكي خود را كنار كشيده و از آناني كه با طلسم كار مي كردند جدا شدند تا آنجائي كه طرفداران طلسم،‌ داروي گياهي را از كار خود كم كم دور كرده و كم و بيش از آن استفاده نمودند در نتيجه باعث پيدايش دو حرفه جديد، پزشك و كشيش شد.
دنيا با پيشرفت عظيم علم پزشكي آشنا است. در پي گذشت هزاران سال از اولين پزشك جادوگر مداوماً مردان داروساز بر علم خود از ارزشهاي داروئي گياهان افزودند و اين حرفه عده زيادي از انسانهاي باهوش را به خود جلب كرد كه به تحقيق شبانه روزي و خستگي ناپذير پرداختند و با وسائل آزمايشگاهي دقيق و مدرني كه در اختيار گرفتند در تمام زمينه ها پيشرفت چشم گيري بوجود آمد تا آنجائي كه در حال حاضر پزشكان از احترام خاصي در جامعه متفكران برخوردارند و امروزه فاصله غيرقابل تصور است بين پزشك جادوگر و پزشك مدرن كه مسلح است به علم گياه داروئي- بيهوشي- دواهاي بهداشتي- آنزيمهاي غدد- ويتامينها و مواد معدني كه همه اينها تنها يك روي سكه اين علم محسوب مي شوند. اين مهم نيست كه چگونه ممكن است شخصي در رابطه با كفايت روان درماني و روح درماني برخورد كند ولي ما معتقديم و باور داريم كه اين بهترين نوع درمان است و كساني كه در سايه پيشرفتهاي علم همه جانبه پزشكي اين را ناديده مي گيرند شايد انسانهائي ناآگاه و روحاً نامتعادل اند.
به هر حال در اين حوزه عمل علم مادي تغييرات بسياري صورت گرفت و از آنجائي كه دارو يك پايه اساسي اين علم محسوب مي شد اعضاي اين علم جديد به توافق رسيدند كه مصرف مقدار زيادي از آن براي مداوا لازم است كه بر پايه همين اعتقاد اولين مكتب معالجه به ضد بوجود آمد كه پدر بزرگان ما را با مقدار نسبتاً زيادي از گياهان داروئي يا مخلوطي از شيره هاي آنها همراه با موادي كه اصلاً مناسب نبود براي معالجه تجويز مي كردند.
ولي در سال 1796 پزشكي آلماني بنام ساموئل هاهني مان با اعلام اينكه آنچه تا به حال پزشكان انجام مي داده اند به كلي اشتباه بوده است دنياي پزشكي آن زمان را به لرزه درآورد. او اين را به بحث كشيد كه مقدار بسيار كم دارو اثري به مراتب بهتري از مقدار زياد آن دارد كه مكتب معالجه به ضد تجويز مي نمايد.معالجه به مثل او بر پايه اين ضرب المثل لاتين قرار داشت كه مي گويد: همجنس، همجنس را مداوا مي كند، و ادامه بحث را به اينجا كشانيد كه داروئي كه در اثر مصرف زياد آن اثرات نامطلوبي را در مريض ايجاد مي كند اگر به مقدار بسيار بسيار كم آن مصرف شود نه تنها مرض را از بين مي برد بلكه هيچ گونه علامتي از خود نيز بجا نمي گذارد.
پزشكان فوراً تصميم گرفتند كه او را سرجايش بنشانند- او را تحت تعقيب قرار داده خوار و پستش بشمارند- پيروان مكتب معالجه به ضد معتقد بودند كه او ياغي و فرد مزخرفي است و با اشاره به افرادي كه مداوا كرده بودند مكتب خود را تنها مكتب درست و آگاه به راز درمان مي شناختند. و از طرف ديگر دكتر هاهني مان نيز معتقد بود كه مكتب او تنها مكتب درست و آگاه به علم معالجه است كه براي ثبوت اظهارات خود به ليست طويلي از افرادي كه معالجه كرده بود متكي بود. ضمناً بايد بخاطر داشت كه اين افراد نامدار در روزهاي تاريكي زندگي مي كرده اند كه حتي باكتري هنوز كشف نشده و ناشناخته بود. در نتيجه هيچ كدام از آنها حقيقت واقعي را نمي دانستند و پي نبرده بودند كه در وراي اينها عاملي نهفته است كه اصل درمان است كه هرگاه شخصي شخص ديگري را مدارا مي كرد در حقيقت با آن تماس حاصل مي شد زمان مي گذرد، در سال 1874 آندريد استيل دكتر در علم پزشكي از مي سوري، اعلام مي كند كه هر دو مكتب معالجه به ضد و معالجه به مثل در رابطه با علت و علل بيماريها و روش صحيح درمان در اشتباه مي باشند. دكتر استيل معتقد است كه بيماري در اثر كندي عمل ارگانهاي دروني بدن است و او روشي از ماساژ را ابداء كرد كه براساس آن معتقد بود كه كليه ارگانهاي دروني بكار افتاده و باعث تسريع در گردش خون شده و بيمار بدون مصرف دارو درمان مي شود. عده زيادي بدينوسيله مداوا شدند. پيروان هر دو مكتب معالجه به ضد و معالجه مثل كه در آن مقطع زمان شهرتي بهم زده بودند دست به يكي كرده و بر عليه دكتر استيل بنيانگذار علم ماساژ بپا خواستند و تا جائي پيش رفتند كه او را به زندان اندازند. اكنون سه مكتب درمان وجود داشت، كه هركدام از آنها ادعا داشت كه مكتب او بهترين روش درمان را مي داند و در خفا يا بطور علني با همديگر به رقابت پرداخته و به تبليغ بر عليه همديگري مي پرداختند. پس نوبت مكتب چهارم شد. در سال 1895 مرد محترمي از راونپورت اووا- بنام ديدي- پالمر- فرضيه اي پايه نهاد كه براساس آن معتقد بود كه كليه بيماري ها بر اثر برخورد رشته هاي اعصاب به جدارهاي سوراخهاي كوچكي در ستون فقرات است كه از درون آن مي گذرد بوجود مي آيد زيرا كه اين برخورد باعث كاهش رسيدن پيامهاي عصبي به نقاطي كه عفونت كرده است مي شود. بنابراين مكتب علم عصب شناسي بوجود آمد. كه در اين زمان چون مكتب علم ماساژ به رسميت شناخته شده بود با ساير مكاتب موجود دست به يكي كرده و بر عليه اين مكتب جديد بپا خواستند. و از آنجائيكه هواداران اين مكتب جديد انسانهاي علاقمند و كوشائي بودند و با زندان و تبعيد از پا ننشستند و بزودي چون معالجات آنها مفيد واقع شد شهرتي بهم زده و به رسميت شناخته شدند.
اين عجيب نيست كه گرچه اين چهار مكتب از روشهاي مختلفي استفاده مي كردند و با يكديگر اختلاف فاحشي داشتند، هركدام از آنها مدعي بودند كه تنها روش آنها صحيح ترين راه درمان را ارائه مي دهد و هركدام از آنها نيز در عمل نتيجه درست و روشني مي گرفتند با تمام اختلافات موجود، بلكه اين شاهد بر اين مدعا است كه بايد در وراي همه اين روشهاي حاضر عامل ديگري وجود داشته باشد كه باعث مي شود تا سلامتي را به مريض برگرداند. بنابراين بايد در وراي سيستمهاي موجود به تفحص پرداخت تا شايد بعلت و علل درمان رسيد. و ما معتقديم كه هيچكدام از اين روشها نتوانسته است به مداواي واقعي برسد. و شواهدي دال بر اينكه هركدام از آنها به نوعي مريض را ياري مي دهند كه مداوا شوند حتماً در وراي تمام آن روشها اصلي نهفته است كه آن را اصل شفا بايد ناميد و اين اصل منحصراً به هيچ كدام از آنها تعلق ندارد ولي هركدام از آنها بنحوي به آن رسيده و آن را بيدار مي كند. مثل چاههاي نفتي كه شركتهاي متفاوتي حفر كرده و در نهايت به يك منبع اصلي مي رسند. اين اصل اساسي درمان چيست؟ بصيرت ذاتي است يا عقل كلي است كه كل جهان و هر آنچه كه در آن است اشباع كرده است در ابراز عقل كل نه نيازي است كه خرافاتي باشيم و نه لزومي دارد كه رفتاري مقدس نما داشته باشيم. اين عقل كل همان است كه اتمهاي كوهي را درهم مي آميزد و يا شيره درختي را از ريشه به ساقه منتقل مي كند اين چيزي نيست كه با ترس و واهمه با آن تماس برقرار كنيم يا با ركوع و خضوع بلكه چيزي است كه بايد در جهان و هر آنچه كه در آن است جستجو كرد. دانشمندان با آن وسائل مدرن در آزمايشگاهي كه مشغول شكافتن اتمي هستند و مي خواهند به ساختار آن پي ببرند و يا با ميكروسكوپي الكترونيكي به حيات در ذره عنصر زير وحي نظاره مي كنند در حقيقت به مطالعه دست پرورده پروردگاري مشغولند كه اعجاز است وجود او و هر جا كه انسان در اين تلاش بي وقفه اش براي شناخت ذات او دقيقاً به مطالعه مي پردازد بجلو مي رود و آنجائي كه با شك و ترديد در جهل پيش مي رود عقب نشيني مي كند.
مطالعه يا نظاره بر جهان و هر آنچه كه در آن است مطالعه و نظاره بر خدائي است كه در پس آن است. انسان ممكن است اين را نداند و يا به آن پي نبرده باشد و يا عمداً يا سهواً از كنار آن بگذرد ولي حقيقت اين است كه جهان و با هر آنچه كه در آن است همانا وجود خالص و پاك خداست. ديري است كه روحانيون- وجود خدا را از پرده ابهام بدر آورده اند ولي او را در لفافه تاريكي پيچيده اند كه در اطراف او فرشتگان چون اسرافيل و عزرائيل و ميكائيل و غيره دست بر سينه ايستاده اند كه گوئي پادشاه پرهيبتي بر تخت سليماني تكيه زده كه تماس با او با ترس و لرز و واهمه همراه است و اوست عامل تمام بلاها و مصيبت ها تحت عنوان عقوبت از گناه و كج رفتاري كه بطور خلاصه تصويري است از خود انسان ولي يا قدرتي لايزال كه منتظر است تا با يك اشاره انساني را به دادخواهي بكشد. كه در حقيقت چنين نيست و خدا شعور بي وجودي است كه در عين روح بودن- ذي وجود- كه قوه محركه او در قالب فكر به شكل ماده و در چهارچوب قانوني غيرقابل تغيير خلاصه مي شود. زلزله و سيل عقوبت گناهان انسان نيست بلكه حركات ماده در چارچوب قانون است- همان بصيرتي كه باعث زلزله مي شود، مرض را درمان مي كند، اين ممكن است يك جمله توأم با احساسات باشد در حاليكه چنين نيست. و هرگاه كه به نحوه عمل قانون الهي آگاهي كامل يافتيم مي توانيم هم خود و هم ديگران را درمان كنيم- پزشكي كه بوسيله دارو و روشهاي معمول مادي مريضي را شفا مي دهد اگر به اين اصل اساسي آگاهي يابد و بداند عاملي خيلي مهمتر از دارو و آن وسائل و دستكاريها است كه در وراي همه آنها قرار گرفته و باعث شفاي درد مي شود به مراتب بهتر از سايرين مي تواند مفيد به فايده باشد.
در طول تاريخ شواهد زيادي از درمان بدون مداخله ابزار و عناصر مادي ديده شده و مي شود كه باعث ثبوت اين ادعا است.
در تورات آمده است كه قوم بني اسرائيل براي درمان از مارگزيدگي، مار گزيده را رو در روي مار برنزي پرهيبتي نشانده و با خيره شدن بر آن درمان مي شد كه اين يك نوع معالجه روحي به مثل است كه براساس آن هم جنس را با هم جنس معالجه مي كردند، چيزي كه امروزه كسي جرأت آن را ندارد. تاريخ شواهد دقيقي از معالجه روحي به مثل از حضرت موسي را ثبت كرده است. درمان روحي و درمان فكري ممكن است براي رسيدن به نتيجه از عناصر مادي استفاده كند يا نكند ولي وابسته به آن عناصر نيست، در تورات موارد زيادي از درمان روحي و درمان فكري موجود است؛ اليشا- اليجاح- دنايل و پيغمبران زيادي در گذشته شفادهنده بودند كه از آن به عنوان معجزه استفاده مي كرده اند.
سپس عيسي ظهور مي كند، تجاري از جليله- حامل پيامي نو از شفا براي تمامي دنيا- او معتقد بود كه تمام امراض در نتيجه بهم خوردن وضع دروني و روحي انسان است و نشان داد كه راه علاجش در تصحيح آن حالت نهفته است كه با اصلاح آن تمام امراض در نتيجه بهم خوردن وضع دروني و روحي انسان است و نشان داد كه راه علاجش در تصحيح آن حالت نهفته است كه با اصلاح آن تمام امراض از بين برود. تعاليم او به مراتب فزون تر از اين بود ولي اين مقدار براي بحث ما كافي به نظر مي رسد كه در اينجا جا دارد كه اشاره شود كه پزشكان امروزي سعي بر اين دارند كه از تعاليم عيسي در روش درمان استفاده نموده و حداكثر تلاش خود را براي تصحيح وضع روحي نامتعادل افراد كه علت اساسي امراض است بكار مي برند. عيسي دو هزار و اندي سال بايد صبر كند تا كشفيات علم تعاليم او را رسميت داده در حاليكه آنچه او تعليم داد با ماست و منتظر يك اشاره.
گرچه اين حقيقت دارد كه عيسي پيغام آور راز دنياي درون و معنوي بود ولي اين را هم بايد بدانيم كه آنچه او از قلب دكتر نيش صحبت كرد كه اصول معتقدات او را تعليم مي داد، روحانيون مسيحي آن را در لفافه هائي از تعصب و تاريكي و ابهام چنان پيچيدن و با حرمت و هيبت و وهم ارائه كردند كه اصل تنه در شاخ و برگهاي افزوده گم شد. او چندان از رستگاري بعد از مرگ حرفي به ميان نياورد بلكه تمام حرفهاي او براي نجات بشر در قيد حيات بود و حل مسائلي كه او را خورد مي كند. كه از ديدگاه غيرمتعصبان بيشتر تعاليم او در جهت بهتر و شادتر كردن زندگي روزمره انسانها است. تعاليم او تصاحب سطح والاي اوج روح انسان است در قالب جسم نه براي جسمي بعد از مرگ و تهي از روح و بهشت و دوزخ- بلكه براي زندگي همين لحظه و در اينجا تعليم او اين بود كه بصيرت ذات يا عقل كل در هر جائي از اين جهان با عقل انسان و يا آنچه را عقل فردي مي نامند يكي است پس انسان و خدايش نيز يكي است و جداي از آن انسان نمي تواند كاري را انجام دهد تمام آنچه را كه انسان انجام مي دهد از طرف او و بصورت عمل در او متجلي مي شود و آزادي او بستگي به درجه شناخت او از عمل اين بصيرت ذات در وجود خود او دارد. و از آنجائي كه اين بصيرت ذات در حوزه قانون مختص خود عمل مي كند، انسان نيز مي تواند بياموزد كه چگونه خودش را در مسير اين قانون قرار دهد. مسيري كه در آن هيچ گونه اصطكاكي وجود نخواهد داشت كه بتوان آن را به جريان رود ميسي سي پي تشبيه كرد كه با وقار و آرام و به راحتي در جريان است و وقتي خشن و پرغضب مي شود كه مانعي سر راهش قرار گيرد كه مجبور شود با غرشي عظيم شلاق وار بر آن بكوبد و با خود به دريا ببرد با استفاده از قانون جاذبه مسيح اين را تعليم داد كه شعور انسان همانا شعور عقل كل است و تا زماني كه در آن مسير حركت مي كند نه اصطكاكي بوجود مي آيد و نه احساس خستگي با ناهماهنگي و آن لحظه كه در مسير خود با آن شعور كل مانعي بوجود مي آورد- درد و رنج و بدبختي به همراه آن بر او مي تازد. اين نوع طرز تفكر براي آن روز فلسفه قشنگي بود و امروز از استدلال علمي برخوردار است. البته براي آن روز نيز تنها بصورت تئوري خلاصه نمي شد. مسيح با عملش در شفاي به انسانهائي كه به او مراجعه مي كردند اين را در عمل نيز به ثبوت رسانيد كه باعث شگفتي حكام و دانشمندان آن روزگار شد كه حتي امروزه نيز با شگفتي همراه است و آنها به اين نتيجه رسيدند كه حتماً او از نيروي ماوراي الطبيعه برخوردار است و در نهايت اعلام كردند كه او پسر خدا بايد باشد و داستان قدرت شفا او بصورت افسانه تا به امروز باقي مانده است.
بيست قرن از آن زماني كه مسيح رسالت خود را به انجام رسانيد گذشت و دنيا در خواب عميقي فرو رفت و در درد و رنج غوطه خورد. در حاليكه اگر پيام او در همان روزهاي نخستين درست تحليل شده بود دنياي امروز ما، دنياي ديگري بود. دنيائي خالي از جنگ- خالي از درد و رنج و مرض- خالي از فقر و بدبختي و هر چند كه آگاهي به تعاليم او زيادتر مي شد و انسانها خود را در مسير قانون الهي قرار مي دادند همه آن بدبختيها از بين مي رفت و دنيائي داشتيم سواي آنچه كه هست و حتي غيرقابل تصور.
پيشرفت علم در زمينه تحقيقات درباره طبيعت وجودي جهان هستي تعاليم مسيح را يكبار ديگر زنده كرده و مدنظر قرار مي دهد. هر دوي آنها در يك نقطه بهم مي رسند و آن نقطه هم جائي است كه در آن حوزه عمل شفاي تشكيل مي شود. هر بيست و چهار ساعتي كه مي گذرد تعداد زيادي از مرد و زن به اين مرز نزديك شده و به دنياي درمان روحي و درمان فكري مي رسند ضمن بكارگيري تعاليم مسيح و ساير شفادهندگان و معلمان بزرگ اين عمل.
مسيح ذات حقيقي انسان را تعليم داد. نه جسم خاكي او كه به نظر خيلي ها آلوده به گناه در پيشگاه خداوندگار غضب و پر هيبتي منتظر عقوبت تسليم ايستاده است. او تعليم داد كه انسان در دنيائي از ذلت و خواري و بدبختي محكوم نيست كه با مرگ از چنگال اين گرفتاريها نجات يابد و به دنياي عزت ازلي برسد بلكه او تعليم داد كه انسان از حيات عالي و با سرنوشتي ملكوتي است و در حقيقت پسر خدا است و حاكم بر تمام سرنوشتش، ولي به غلط تحت تلقيني قرار گرفته كه باورش شده است كه برده و بنده است. او تعليم داد كه دنيا محلي خصومت آميز نيست و در خدمت انسان است بنابراين گناه و درد و رنج هيچ حقي ندارند كه بر او مسلط شوند و تنها گناه ماندن در جهل و دور از اين حقيقت است. و تا زماني كه زانوي غم در سينه مي فشارد خوار و ذليل است و از آن لحظه كه به حقانيت وجود خود پي مي برد پسر خدا است.
مسيح با اعلام اينكه اين حق انسان است كه پسر خدا باشد مفهوم بسيار روشن و متعالي را ارائه داد كه باعث شد دنياي روانشناسي را با جرأت به لرزه درآورده و اعلام كند كه انسان از بدو تولد آزاد خلق شده است. فكر او تا ژرفاي حقيقت پيمود و افكار سطحي آن روزگار را شكافت، درست شبيه آنچه كه در فقر فكري قرن بيستم اتفاق افتاد، بينش روشن او همراه با درك درست از حقيقت دنياي درون و آگاهي به يكي بودن انسان با خدا بر تمام افكار موجود در دنيا چنان فائق آمده كه هرگز كسي نظيرش را نديده است، و باور دروني او از عمل غيرقابل انكار ماهيت قانون روح و فكر او را قادر ساخت تا با عقل كل در يك مسير واقع شده و حركت كند كه نتيجه اش چيزي شد كه حتي امروزه نمي توان جز معجزه به آن لقب ديگري داد. آنهم براي روحي ضعيف و كوته بين.
تعاليم مسيح را مي توان بصورت خلاصه اينطور بيان نمود كه انسان داراي سه بعد است كه بر سه مبنا و در يك شخص عمل مي نمايد كه بهترين و ساده ترين راه تجسم اين موضوع اين است كه آن را بصورت سه دايره متحد المركز كه در داخل هم واقع شده اند فرض نمائيم. كه دايره دروني كه به مركز نزديكتر است تشكيل دهنده روح يا جوهر وجودي اوست. كه اين مركزيت درست شبيه خدا است كه هرگز مريض نمي شود و متحمل در ديار رنجي نيست و لايتناهي است. و هميشه كامل است كامل در سلامتي و شادي و نشاط، و در آرامش تمام و هماهنگ با آهنگ موزون حيات و جهان و هر آنچه كه در آن است كه تنها روي سكه تغير ناپذير انسان است و مثل خدا هيچ چيز و هيچ عامل يا موردي نمي تواند در او تأثير بگذارد و يا خللي در او وارد آورد و در اين مركزيت روح است كه از آن سلامتي كامل تراوش كرده و در آن تمام آنچه را كه راز هستي است توسعه مي يابد. كه اين دنياي فردي علتهاي اوست.
دايره دوم يا دايره وسطي- شعور انسان است و آخرين دايره جسم او يا آنچه كه ظاهر وجود مادي اوست تشكيل مي دهد. و اين دايره آخري يا دايره بروني است كه دنياي فردي معلولها انسان است. واسطه اي كه در آن علت به معلول تبديل مي شود شعور انسان است انسان داراي قدرت انتخاب است و قادر مي باشد كه فكر خود را يا به دنياي درون سير دهد و يا به دنياي برون متوجه نمايد. كه اگر فكر خود را متوجه اين نمايد كه در دايره آخري متمركز شود با تصوري از درد و رنج و بدبختي و محدوديت، همه اين آلام در سرچشمه قدرت تخيل او باقي مي ماند بر عكس اگر به هستي اش بپردازد تمام اين كيفيتها در ظاهر هستي اش متجلي مي شود- زيرا شعور انسان داراي قدرت خلاقيت است.
تمام تجربيات اول بصورت ضروري در شعور انسان شكل مي گيرد. تمام آن چيزهائي كه باعث خوشي و سعادت ما مي شود و همچنين تمام درد و رنجهائي كه باعث گرفتاري و بدبختي ما شده بدواً بصورت تصوري در ذهن ما ظاهر شده است. شعور انسان در خلاقيتش كاملاً بي طرف است. و بدون وقفه عمل مي نمايد حتي در موقع خواب آنچه را كه بصورت تصور در ذهن خود پرورانيده ايم شكل مي دهد. هر تجارتي كه پايه ريزي شده اول بصورت تصوري در ذهن بوجود آمده است و هر خانه اي كه ساخته شده است طرح آن نيز ابتدا در ذهن سازنده ريخته شده است و همين نوع مرضي كه بوجود آمده است نقشي از آن قبلاً در ذهن مريض بسته شده است از دست دادن كار- يا دوستي يا احساس عدم امنيت قبل از هر چيز بصورت تصوري در ذهن ظاهر شده است. كه غالباً بعضي اشخاص به اين موضوع اعتراض داشته و مي گويند هرگز چنين چيزي نبوده و ما لحظه اي تصورش را هم نكرده ايم ولي چنين شد. قبل از اينكه فكري در اعماق ضمير ناخودآگاه جا باز كند بعضي وقتها بصورت يك فلش از ذهن مي گذرد. ولي موقعي كه در آنجا جا گرفت در سطحي پائين در ضمير خودآگاه ديگر قابل شناسائي نمي تواند باشد و اين باعث مي شود كه در بيشتر مواقع انسان بگويد كه هرگز چنين تصوري نداشته است. ولي دائماً تحت تأثير قانون ذهنيت واقع شده و مرتباً احساسي را رها مي كند كه ما در خيلي موارد قادر به تشخيص آن نيستيم بهر حال مي توانيم اين را بصورت يك حقيقت بپذيريم كه هرگز تا چيزي در ضمير ناخودآگاه انسان انبار نشده باشد در ظاهر انسان متجلي نمي شود زيرا درون انسان هميشه مانند كارخانه اي هر آنچه در آن انبار شده است براساس قانوني كه هرگز تغيير نمي كند عمل نموده و از علت به معلول تبديل مي كند. قدرت انتخاب انسان او را قادر مي سازد كه مثل يك فرشته يا شبيه يك شيطان فكر كند، يا مثل يك پادشاه يا فردي برده و اسير، فرقي ندارد هر آنچه كه او انتخاب كند، ذهنش آن را خلق كرده و متجلي مي شود. مسيح بر اين تأكيد داشت كه ضرورت دارد شعور انسان متوجه مركز روح انسان باشد كه اگر چنين بشود كمال روح وسيله واسطه شعور در جسم متجلي مي شود. و از طرف ديگر اگر شعور او مشغول تغييرات حالات دنياي برون جسم خود باشد، آن را نصيبش خواهد شد كه غالباً انسان با ديده اغماض از آن مي گذرد و لازم است به شرح آن پرداخته شده و توضيح داده شود كه هر وقت انسان توجهش را از سلامتي جاودانه- و روح شكست ناپذيري كه تجلي خدا در خود اوست برگردانده و اين مركزيت قدرت لايتناهي الهي را ناديده بگيرد، اينجاست كه مرض شكل گرفته و متجلي مي شود. تعاليم مسيح در درمان شامل رد ناخوشي در دنياي حقيقي اين جسم ظاهر بود و تأكيد بر آن داشت كه انسان بايد درونش را بحد كمال برساند تا باورش بشود كه مرض دست پرورده افكار اوست.
اين روشي است كه امروزه كساني كه در راه درمان فكري و درمان روحي موفق بوده اند بكار مي برند و از آن استفاده مي كنند در اينجا لازم است كه اين نقطه روشن شود كه كل معالجات در شعور انسان بوجود مي آيد و نيازي به تمركز فكر از طرف شفادهنده بر روي مريض يا سعي بر نفوذ بر شعور او نيست كه البته اين را نبايد با كوششي كه در جهت روشن كردن درك مريض از نحوه عمل و حوزه قدرت روح و كمال آن مي شود يكي دانست وقتي كه به روشهاي درست درمان روحي مي رسيم مي بيني كه شفادهنده بايد خود را كاملاً متقاعد كند كه بدن هيچ شك و ترديدي مريضش انسان كاملي است و تمام آنچه را كه در اين كمال خللي بوجود مي آورد از افكار خود دور نمايد.
از آنجائي كه شواهد دال بر عمل بصيرت ذات يا عقل كل در بين ستارگان مشاهده مي كنيم معتقد مي شويم كه در دريائي از بي نهايت شعور كل يا عقل واقع شده ايم كه بر ما محيط است و اين تنها شعور حاكم بر جهان است و هر وقت شخصي فكر مي كند- با استفاده از آن عقل كل فكر مي كند و لاغير. آنچه را كه شعور فردي مي نامند در حقيقت قطره ايست از اين درياي بيكران شعور كل كه البته داراي تمام خصوصيتهاي آن دريا است. شعور غيرقابل تقسيم است بنابراين آنچه را كه در يك نقطه اي از اين شعور بروز مي كند درست در همان نقطه از شعور كل موجود در دسترس همه قرار دارد.
‌مريض براي شفا به شفادهنده پناه برده و از درد مي نالد. دردي كه براي او واقعيت دارد و آن را احساسش مي كند شفادهنده نيز اين را مي داند كه احساس درد واقعيت دارد ولي واقعيت غائي نيست. زيرا واقعيت غائي روح است كه تغيرناپذير است. و از آنجائي كه او مي داند كه مريضش درگير با نوعي تصور نادرست از وجود خودش و حالات حاكم بر خودش است سعي بر اين مي كند كه اعتقاد غلط او را اصلاح نمايد. شفادهنده خود را متقاعد كند كه بيمارش در خطا است و بايد خيلي هوشيارانه خود را از تصويري كه مريضش با خود مي آورد جدا كرده و چنان مواظب خودش باشد كه گوئي مي خواهد غريقي را نجات دهد و بايد براي اين كار خود را از چنگال آن غريق نيز دور نگهدارد و با اعتقاد بر اين كه روح مريضش در كمال مطلق است اين تصور درست را به حركت درآورده كه كاملاً در جهت مخالف فكري مريض است. و چون هر دوي آنها در يك شعور يا عقل كل واقع اند- شفادهنده مي داند كه مريض نيز آنچه را كه او مي داند در ضمير ناخودآگاهش مي داند گرچه در آن لحظه ممكن است كه كاملاً از آن بي خبر باشد ولي به مجردي كه مريض افكارش را با افكار شفادهنده تلفيق نموده و آن را مي پذيرد- شفا متجلي مي شود.
تنها روشي كه مسيح از آن استفاده مي كرد اين بود او هرگز به هيچ كدام از روشهاي معمول روانشناسي يا روشهائي مانند تمركز فكر- قدرت فكر و يا هيپنوتيزم متكي نبود. بلكه او هميشه از نيروي الهي استمداد مي طلبيدند با اين انديشه كه بازتاب آن تصور كاملي است و اجزاي تشكيل دهنده شعور باطني ما بازتابي از اين تصوير كامل را در بدن- مغز و وضع مريض ايجاد مي كند به شفا مي پرداخت.
در اينجا سئوال پيش مي آيد: كه آيا شفادهنده نوعي تلقين استفاده مي كند؟ جواب اين است اگر مريض تنها اين تصور را داشته باشد كه يك نوع اختلال داشته است، تمام مراحل مثل خوابي خواهد بود كه واقعيت نداشته است، بنابراين بايد قانوني حاكم باشد كه بوسيله آن شفادهنده- شفا را به مريض القاء‌ مي كند.
اين قانون را مي توان بصورت خلاصه چنين بيان كرد: تصويري كه در ذهن بوجود مي آيد يك واقعيت است و وضع ظاهري جسم نيز بازتابي است از اين واقعيت. و از آنجائي كه شعور قديمي تر است از جسم بنابراين خالق جسم است كه در حقيقت اين پروسه تداوم داشته و در هر لحظه سلولي را دوباره مي سازد. جسم مداوم در حال تغيير است و پس از گذشت چند سالي كاملاً تغيير مي كند ولي عقل يا شعور در جاي خودش دست نخورده باقي مي ماند و پس از گذر هفتاد هشتاد سال هنوز مي تواند دوران هفت- هشت سالگي را به ياد آورد. بنابراين شعور بايد علت باشد و جسم معلول، عقل جوهر ذات است و جسم سايه آن و از آنجائي كه سايه بازتاب عناصر تشكيل دهنده شيئي يا جسمي بوجود مي آيد بنابراين وضعيت جسمي كه به مداوا مي رود ضرورتاً برگرداني است از تصويري كه اول در ذهن شفادهنده نمود مي كند و سپس دير يا زود وسيله مريض پذيرفته مي شود. كه بايد حتماً هر دوي شفادهنده و مريض يا تصوير سلامتي كامل را پذيرفته و باور داشته باشند. و وقتي شخصي خود را شفا مي دهد، خود نيز بايد اين باور را پذيرا بوده و اين آگاهي از كمال را در خود بوجود آورده باشد.
صدها مورد وجود دارد كه اين گفته كه جوهره ذات خميره جسم را درهم آميخته است دقيقاً تأييد مي نمايد. تاريخ پر است از مواردي كه اشخاصي بوده اند كه با انديشيدن و تفكر مدام آثاري از زخمهائي بر روي بدن خود تنها با فكر بوجود آورده اند فدائيان كاتوليكهاي مسيحي موارد بخصوصي را ارائه مي دهند كه با تفكر بر زخمهاي مسيح مصلوب درست شبيه آن را در بدن خود ايجاد كرده اند، و در صدها مورد اين فدائيان قادر بودند و توانستند كه درست همان زخمها را در كف دستها و پاها و اطراف بدن يا بر روي ابروان خود بوجود آورند. كه در يك مورد كاملاً استثنائي، نسبت فرنسيس از آسيبي- كه يكي از مخلصان مسيح بود با تفكر و انديشه زياد بر زخمهاي مسيح چنان آثاري از آن را در بدن خود بوجود آورده بود كه مي گويند پس از مرگش و در موقع شستشو براي كفن و دفن فكر كردند كه ميخي در كف دست او فرو رفته كه مي خواستند آن را با ميخ كش درآورند.
وقتي كه اين قانون ذات وجود درست برعكس طبيعت انسان عمل نموده و مي تواند غشاء پوست را چنان سفت كرده كه به شكل ميخي درآورد آيا نمي توان آن را در جهت مخالف آن يعني سلامتي جسم هدايت كرده و بكار گرفت؟- شخصي كه آگاهي كامل به نحوه عمل و حوزه عمل اين قانون عقل كل دارد از منبع انرژي بيكراني برخوردار است. بنابراين اعتقاد او بر نيروي زيركي كه تنها بخود او تعلق دارد با اين عقيده كه او تنها كسي است كه از قدرت شفادهنده برخوردار است متكي نيست بلكه بر چيزي متكي است كه خيلي بالاتر از اينها است و آن نيروي بصيرت ذات است كه براي استفاده از او در اختيار اوست و آماده هدايت بسوئي است كه او جهت مي دهد. و بدين سبب است كه مي گوئيم كه شفا حركتي است قطعي از فكر در جهت معيني و براي هدف معيني، و بوسيله انعكاس آن در قالب شكيل مادي. اين نعمت تنها براي اشخاص بخصوصي نيست بلكه همه مي توانند از آن برخوردار باشند. مطالعه كننده اين كتاب همانقدر به آن دسترسي دارد كه بزرگترين استادان اين فن از آن برخوردارند و همانقدر كه فردي باورش شد كه اين حقيقت وجود دارد در اختيار اوست و آماده براي بكارگرفتن مي باشند.
به همين علت است كه ما معتقديم و تأكيد داريم كه هيچ درد بزرگ يا كوچكي، سخت يا آرامي و يا بطور كلي درد بي درماني وجود ندارد زيرا با قدرتي سر و كار داريم كه بزرگي يا كوچكي پيش آن مفهومي نداشته و همان قدرتي است كه جهان را با آن عظمتش به راحتي اداره مي كند. بزرگي و كوچكي يك اصطلاح نسبي است زيرا آنچه كه براي بصيرتي محدود بزرگ جلوه مي كند براي بصيرت لايتناهي بي مقدار است.
پزشكان معمولي كه از اين قانون شفا آگاهي ندارند خود را محدود به مهارتهاي شخصي و داروهاي موجود كه در اختيار دارند نموده و بايد در تشخيص بسيار دقيق باشند. چون پايه و اساس علم شان بر آن متكي است و بايد داروهائي انتخاب كنند كه دقيقاً مناسب با آنچه را كه تشخيص داده اند باشد و تمام توجهشان در مسيري است كه ساير همكاران در پيش گفته اند يا گزارش كرده اند و گرچه پيشگاماني بوده اند كه قدم جلو گذاشته و با جرأت از چارچوب تعيين شده پا فراتر نهاده و به تازه هاي درخشاني رسيده اند ولي به ندرت ديده مي شود كه همه آنها جرأت اين كار را داشته باشند و آن پيشگامان نيز تمام تحقيقات خود را در آزمايشگاه و محيطي دربسته انجام داده و تا به نتيجه اي مطمئن نرسيده اند و روش جديد در درمان با دارو كشف نكنند نيز در آزمايشگاه را بر روي هيچ احدي نمي گشايند.
درست بر عكس اين، سعي بر اين است كه خود را از روش معمول گذشته رهانيده و اين زنجير شك و ترديد را بگسلانيم. و نگذاريم با اين حرف« در گذشته هرگز اين عمل انجام نشده است» خود را در غل و زنجير كرده و جلو آزادي عملمان را سد كنيم. اين همان چيزي بود كه كلمبو گفتند: او بجائي نخواهد رسيد و از لبه پهن زمين پرت خواهد شد.» ما نيز به دريا زده ايم، دريائي پر تلاطم و مواج تنها به اين اميد كه در اين سفر به دنياي جديدي برسيم و در اين راه شعار ما اين است: ما تجسمي هستيم از آنچه كه فكر مي كنيم» آنچه كه به ذهن ما خطور مي كند به آن مي توان رسيد، در اينجا اين گفته سيودن برگ مصداق پيدا مي كند كه يكبار گفت:« فرشتگان شرح حال انسان را از رخساره او مي خوانند» ميليونها نفر به اين دنياي جديد مهاجرت مي كنند. دنيائي آزاد- آرام و مملو از صلح و سلامتي».
منبع: کتاب شعور درماني.



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط