تا همیشه جاودان سیره امام خمینی
پدید آورنده : معصومه سادات میر غنی
روز عید بود و خانه پر از مهمان. فریده وسایلش را جمع کرد و به اتاق او آمد. در زد. وارد اتاق شد و گفت: «آقاجان! اتاقتان خلوت است. آمدم درس بخوانم.» آقا لبخندی زد و فرمود:«کجا بهتر از این جا!» کمی که گذشت، از اتاق بیرون رفت و با یک سینی چای وارد شد. صورت فریده سرخ شد با ناراحتی سینی را از دست پدر گرفت و پرسید: «آخر شما چرا؟» «آدمی که درس می خواند، محترم است.»
*هم پدر مریض بود هم مادر. دو سه نفر از بچه ها پیش پدر رفتند و شروع به گفتن و خندیدن کردند. هنوز لحظاتی از آمدنشان نگذشته بود که پدر پرسید:«خانم کجاست؟» گفتند:«در آن حیاط» ناراحت شد و گفت:«خانم را تنها گذاشتید؟« بروید پهلوی مادرتان بگویید و بخندید» همیشه همین طور هوای همسرش را داشت حتی تا هنگامی که او سر سفره نمی آمد، لب به غذا نمی زد. * مرد که رابطة نزدیک او و مصطفی را بارها دیده بود، نمی دانست چطور خبر را به آقا بدهد. دلش نمی خواست چهرة او را ناراحت ببیند. با ترس و لرز وارد اتاق شد. آقا را دید که دارد به محاسنش عطر می زند. من و منی کرد و گفت: «آقا!... آقا مصطفی... را... به زندان... بردند...» آقا در شیشه عطر را بست و با آرامش همیشگی اش گفت:«چه خوب! زندان مصطفی را آبدیده می کند. برای مبارزه ورزیده می شود!»
* شیخ نصرا... صراف نجف بود و از طرف آقای خویی و بروجردی، شهریه طلبه ها را تقسیم می کرد. نزد آقا آمد و گفت:« به ایرانی سه دینار، به طلبه های هندی و افغانی و پاکستانی یک و نیم دینار می دهیم.» آقا دستی به ریشهایش کشید و فرمود:«به همه سه دینار بدهید. چه ایرانی، چه هندی، چه افغان.»
* نجف گرمای عجیبی داشت. گفتند:«آقا تو رو به خدا یک کولر گازی بخرید. از گرما هلاک شدیم.» پرسید:«همه طلبه ها دارند؟» باز گفتند:«لااقل یک یخچال بخرید.» فرمود:«توی حجرة طلبه ها اگر بود، توی خانة منم باشد!»
* گاهی وقتها که کتاب می نوشت یا مطالعه ای می کرد، بچه ها می آمدند و کنارش می نشستند. با کتاب هایش بازی می کردند. بچه ها که خسته می شدند، با آنها بازی می کرد . سر یکی از آنها را می گذاشت توی دامنش تا دیگری قایم شود. هیچ وقت به بچه ها اخم نمی کرد مگر اینکه حرف مادرشان را گوش ندهند. آن وقت به آنها تذکر می داد:«این که می گویند بهشت زیر پای مادران است یعنی باید آنقدر جلوی پای مادر، صورت به خاک بمالی تا خدا تو را به بهشت ببرد.»
* به مدرسة فیضیه رفت. طلاب زیادی آمده بودند. برایشان از فاجعة فیضیه و انقلاب سفید گفت و سپس با صدایی بلند اعتراض کرد:«امروز به من خبر دادند که عده ای از وعاظ و خطبای تهرانی را برده اند سازمان امنیت و تهدید کرده اند که از سه موضوع حرف نزنند، از شاه بدگویی نکنند، به اسرائیل حمله نکنند، نگویند اسلام در خطر است، دیگر هر چه بگویند آزادند!
تمام گرفتاریها و اختلافات ما در همین سه موضوع نهفته است... آقای شاه شاید اینها می خواهند تو را یهودی معرفی کنند که من بگویم کافری تا از ایران بیرونت کنند و به تکلیف تو برسند.»
*چشمش که به پاکت پر از پرتغال روی میز افتاد، با ناراحتی پرسید:«چرا این قدر زیاد خریده اید؟»
«آخر امروز ارزان بود، دو کیلو خریدم تا چند روزی میوه داشته باشیم!»
«امروز که ارزانتر بود، فقیر های اینجا هم می توانستندبخرند، شما که بیشتر خریدید شاید به آنها نرسد.« اسراف هم کردید. ببرید پس بدهید!»
*«اما پس نمی گیرند، چه کار کنم؟»
«پوست بکنید و پرپر کنید. شب بیاورید توی صف نماز جماعت به مردم بدهید، شاید اینطوری خدا از گناه شما بگذرد.
*تا او را دید، اعتراض کرد:«این چه قیافه ای است؟»
پسر نگاهی به لباسهای سراپا سیاه و کفشهای خاکی اش انداخت و با شیطنت جواب داد:«بهتر از این نمی شود! رفتم دانشگاه جمهوری اسلامیتان!
فرمود: یعنی می خواهی بگویی نمی توانی یک جفت کفش بخری؟ پس گناهت شد دو تا: بی نظمی و ریا کاری!»
«اما، آخر اگر بهتر بروم شاید...»
آقا قاطعانه پاسخ داد: اگر ایراد گرفتند، بگو خمینی گفته!»
*مرد در نامه اش به امام خمینی توهین زیادی کرده بود. می خواستند محاکمه اش کنند. کسی را برای وساطت نزد آقا فرستاده بود. هنوز حرف آن شخص تمام نشده بود که امام فرمود: فحش داده، دلش خواسته! آزادش کنید!
*آنقدر آقا و مصطفی به هم احترام می گذاشتند که کسی یاد نداشت آقا پایش را جلوی مصطفایش دراز کرده باشد. همیشه دوستان مصطفی را زیر نظر ذاشت. در ترکیه هم، آن دو هم صحبت همدیگر بودند. بیشتر وقتها با هم مباحثه داشتند و گاهی چنان بحث شان بالا می گرفت که ماموران امنیتی ترکیه به آنها می گفتند:«خوب نیست پدر و پسر با هم دعوا کنند.» اما وقتی که هنوز ساعتی از بحث نگذشته، آنها در حال بگو و بخند می دیدند، در تعجّب می ماندند.
*از تلویزیون آمریکا برای مصاحبه آمده بودند. نگاهشان کرد و گفت:«امروز جمعه است. روز دعای ندبه و غسل جمعه است. مصاحبه را بگذارید برای وقت دیگری» و بی آنکه منتظر جواب شود، دعایش را خواند. ناخنهایش را گرفت و غسل جمعه اش را به جا آورد.
*دسته جمعی به مشهد رفته بودند. یک خانه اجاره کردند. بعد از ظهر بود که به زیارت رفتند اما آقا زودتر از همه به خانه برگشت. ایوان را آب و جارو کرد و سماور را روشن کرد. وقتی برگشتند، جلویشان چای تازه گذاشت. با تعجّب پرسیدند:«آخر آقا! چرا شما به خاطر چای رفقا، زیارت را کوتاه می کنید و زود بر می گردید؟» لبخند زد و فرمود:«من ثواب این کار را کمتر از دعا و زیارت نمی دانم.»
*تازه از عروسی برگشته بودند. رفتند کنار آقا نشستند. یکی شان شروع به تعریف از عروسی کرد وناگهان وسط حرفهایش گفت:«پیراهن فلان خانم...» آقا حرفش را را ناتمام گذاشت و اعتراض کرد:«چرا حرف پیرهن مردم را می زنید؟ حرف پیراهن خودتان را بزنید!»
*سر کلاسش بعضی ها اصرار داشتند که برای شروع درس، یک حدیث بخواند. اما قبول نمی کرد و پاسخ می داد: سواد دارید، خودتان بخوانید! مجلس، مجلس درس و بحث است.
*به ساقة گل محمدی دست کشید و پرسید:«فاطی! فکر می کنی این غنچة گل چند روزه است؟»
فاطی نگاهی به غنچه کرد. اصلاً نمی شد گفت چند روزه است. فاطمه چیزی نگفت.
«دو روز نیم است این غنچه باز شده. الان دو روز نیم از عمرش گذشته است. و به باغبان اشاره کرد:«سر این تیغ را نرم کنید، دست علی را نبرد.»
*می دانست نماز شب امام ترک نمی شود. از اهل خانه شان بار ها شنیده بود. کلاس که تمام شد، نزد آقا رفت و پرسید:«قبل از سپیده ی صبح، نماز شب بهتر است یا مطالعه؟»
و شنید که«نماز شب را تندتر بخوانید بعد مطالعه کنید!»
* برادر یکی از شاگردانش به شهرشان آمده بود. از مبارزین هم بود.به او خبر دادند«چون او نمی تواند بیاید،شما به خانة برادرش بروید و او را ببینید. آقا! او به شما خیلی ارادت دارد.»
آن روز حالش خوب نبود.گفت:«تب دارم، ولی آنقدرکه نتوانم بروم. نمی روم چون نمی توانم قصد قربت کنم؛ حالا که گفتید به من ارادتمند است، برای همین نمی روم.
*هر وقت می دید روز تعطیل کسی در خانه شان همة وقتش را برای درس گذاشته، به او تذکر می داد:«به جایی نمی رسی چون باید به موقع تفریح، تفریح کنی. من نه یک ساعت تفریح را گذاشتم برای درس و نه یک ساعت وقت درسم را برای تفریح گذاشتم. اگر تفریح نداشته باشی، نمی توانی خودت را برای تحصیل آماده کنی.»
*اتاقش پر ازکتاب، کاغذ و یاداشت بود. با این حال هیچ وقت دنبال چیزی نمی گشت. به محض اینکه به آن ها احتیاج پیدا می کرد، می دانست درکدام نوشته هایش آن را پیدا کند.کار های روزانه اش را نیز در جدولی می نوشت و برای همة کارها برنامه ریزی دقیقی می کرد.
*پیاده روی اش راکرد. روی نیمکت حیاط نشست. دخترش پرسید:«آقا! چای خدمتتان بیاورم؟» به ساعتش نگاه کرد و پاسخ داد:«23 ثانیة دیگر مانده است.» همیشه دقیق بود. در قم که بود، مغازه داران از روی ساعتش، ساعتهای خود را تنظیم می کردند. در فرانسه هم پلیس های آن جا از روی وقت نمازهای او به ساعت دقیق پی می بردند. خیلی ها هم دیده بودند که سیزده سال سر ساعت سه و نیم نیمه شب به حرم امام علی علیه السلام می اید.
*ناهار آبگوشت داشتند. بوی غذا تمام خانه را پر کرده بود. صدای چند گربه از حیاط به گوش می رسید. در را باز کرد. گوشت غذایش را جلوی گربه ها گذاشت و گفت:«گربه ها با ما فرقی ندارند. آن ها هم مثل ما نفس می کشند. اگر ما به آن ها غذا ندهیم، پس چه کسی به آن ها غذا خواهد داد؟»
*در اتاقش نشسته بود. علی کوچولو نزدش آمد و گفت:«ساعت تان را می خواهم.» «پدر جان! آخر ساعت، زنجیرش به چشمت می خورد، چشمت اذیت می شود. چشم تو مثل گل می ماند. ظریف است.»
بار دیگر بهانه گرفت:«پس عینک تان را بدهید!»
«نه! دسته اش را می شکنی و من دیگر عینک ندارم! نمی شود بچه به این چیز ها دست بزند!»
علی کوچولو از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه دوباره آمد. روی پای آقا نشست و گفت:«آقا جانم! تو بیا بچه شو، من هم آقا می شوم!»
«خیلی خوب، باشد!»
«پاشو از اینجا! بچه که جای آقا نمی نشیند!»
آقا از جایش بلند شد.
«عینک را هم بده! ساعت را هم بده! بچه که به عینک دست نمی زند!»
خندید. ساعت و عینک را به علی داد:«بگیر! تو بردی! راهش را درست کردی و عینک و ساعت را گرفتی!»
*لایة انجمن های ایالتی و ولایتی لغو شده بود. مردم جشن گرفته بودند. به میانشان آمد و فرمود:«شکست ظاهری مهم نیست، آنچه مهم است شکست روحی است. کسی که رابطه با خدا دارد، شکست ندارد. شکست مال کسی است که آمالش دنیا باشد... خدا شکست نمی خورد؛ ؟؟؟؟
*پیرمرد خادم را نزد خود خواند(صداکرد.) و با ناراحتی به او گفت: بابا! شنیده ام وقتی به نانوایی می روی، تو را جلو می برند و خارج از نوبت به تو نان می دهند. دیگر این کار را نکن. تو هم مانند دیگران توی صف بایست.»
*جمعیت فراوانی از تهران آمده بودند. متوجه شد یکی از درهای خانه بسته است. پرسید:«این در راکی بست؟»
«به خاطر جمعیت و زحمت مردم، به دستور حاج آقا مصطفی بستیم!»
ناراحت شد و گفت:«نه! باز کنید در را ! مردم را آزاد بگذارید! کسی در خانة من دخالت نکند! درهای خانة من باید روی مردم باز باشد!»
*زیاد حمام می رفت و لباس عوض می کرد. همیشه از بهترین عطر ها می زد. در نجف که بود، قبل از رفتن به زیارت، به خودش عطر می زد و کفشهایش را دستمال می کشید. محاسنش را نیز شانه می کرد. نظافت هم مثل ورزش جزئی از زندگی او بود.
*وارد که شد، کسی از جمعیت خواست صلوات بفرستد. جلسه که تمام شد، آن شخص را خواست و فرمود:«شما این صلواتی را که می فرستید، منظورتان ورود من است یا آنکه این صلوات برای رسول بزرگوار اسلام است؟ اگر برای رسول اکرم(ص) می فرستید، این صلوات را یک وقت دیگری بفرستید و اگر چنانچه برای من است که وارد مسجد می شوم، من راضی نیستم!....
و به دیگران سفارش می کرد:«برادران مسلمان و عزیز! شما یک کت و شلوار فاستونی پیدا کرده اید و می پوشید و با یک کت و شلوار، حالتان تغییر می کند، یک غروری پیدا می کنید؛ فکر نکرده اید که این فاستونی پشمی از کجا تهیه شده؟ ایا مواد این پشم، همان پشم نیست که کمر گوسفندی را پوشانده بود؟ قبل از این، گوسفند همین پشم را داشت، غروری هم نداشت و حالا که همان پشم رشته شد و رنگ شد، آمد کت و شلوار شد، یک مرتبه حال شما را تغییر داده است؟ این چه بدبختی است که ما به چنین چیز های بی اساس، دل خود را خوش بکنیم؟
منابع:
1 . مجله روایتنزدیک، چاپ دوم، سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران، فرهنگسرای پایداری
2 . شرحی بر جلوه های رفتاری امام خمینی با کودکان و نوجوانان، محمد رضا مطهری، دفتر نشر فرهنگ اسلامی.
3 . نگاهی گذرا به حدیث بیداری، حمید انصاری، موسسه فرهنگی و انتشارات محراب قلم، تهران، 1387
4 . میهمان آسمان، ناصر نادری، نشر پنجره.
5 . جلوة دوست جلد 1 و 2 ، اصغر میر شکاری، موسسه فرهنگی و انتشارات محراب قلم.
6 . اینة منظم، محمد قادری، موسسه انتشارات مشهور.
7 . سیرة آفتاب، نشر معروف.
8 . آشنای غنچه ها، افسانه شعبان نژاد، نشر پنجره.
منبع: ماهنامه دیدارآشنا شماره 116