چند خطي درباره ستون فکري انقلاب اسلامي آيت الله شهيد مرتضي مطهري
رساندن خبر شهادتش به امام (ره) از سخت ترين کارها بود. تا مدت ها هم امام به نواي سرودي در رثاي اين شهيد گوش مي داد و مي گريست؛ چرا که حاصل عمرش به خون نشسته بود. پس از شهادت مطهري، امام(ره) از طهارت روح و قوت ايمان و قدرت بيان کسي مي گفت که با رفتنش صدمه اي غيرقابل جبران به اسلام عزيز وارد شده بود؛ مردي که لحظه لحظه زندگي اش به جهادي عميق و مبارزه در برابر جهل و گمراهي گذشت و آن قدر پرتو نور بر ظلمات مي تابيد که حتي دشمنانش در نهان از معرفتش بهره مي بردند تا در سايه عقل برتر او خود را بهتر بشناسند. نشان به آن نشان که مارکسيست ها تلاش مي کردند زواياي پنهان مشرب خود را در نگاه تيزبين او پيدا کنند و همزمان شاهد رشته هايشان بودند که پنبه مي شد. ديگر مدعيان نسخه صلاح بشر هم در تب و اضطراب بودند و چشم به دهانش دوخته بودند که چه وقت با کلام مطهرش بي مغزي ادعاهايشان آشکار مي شود؛ و سرانجام راه حلي براي اين همه پيدا شد. گلوله اي از اسلحه جهل بي مايگان بي فرقان شليک شد تا خيالشان از امت مطهري آسوده شود.
بايد بروم و طلبه بشوم
آشيخ علي از آشنايشان بود وقتي شنيد مرتضي مي خواهد به حوزه برود به گوشش مي خواند که از خير اين تصميم بگذرد و به جاي حوزه به دانشگاه برود و علوم جديد بخواند. آخر آن روزها رضاخان دردسر زيادي براي روحانيون درست مي کرد. از آشيخ علي اصرار بود و از مرتضي انکار. دست آخر مرتضي گفته بود:« حتي به قميت جانم هم که شده بايد بروم طلبه بشوم.» آشيخ علي تسليم شده بود و گفته بود:« شايد راز حفظ روحانيت همين است که وقتي پيرمردها مي ترسند بچه ها با عشق و علاقه مي گويند بايد طلبه بشوم و خداوند به اين ترتيب دين خود را حفظ مي کند.» اين شد که مرتضي تا 16-15 سالگي در مشهد مقدمات علوم را ياد گرفت و بعد به قم رفت.
نام: انديشه تحول / محل تولد: قم-تهران
خيل وقت ها در حياط حوزه علميه قم با آن قد بلندش در حلقه طلاب از دور هم معلوم بود. دورش جمع مي شدند و سوال مي کردند. او هم آرام تسبيح مي گرداند و شمرده شمرده به سوال ها جواب مي داد. آن وقت ها به نام شيخ مرتضي خراساني معروف شده بود. شيخ مرتضي را همه به چشم يک فاضل بزرگ نگاه مي کردند و مورد مراجعه خيلي ها بود. کمي بعدتر اما از اين روحاني قد بلند ديگر در حياط حوزه علميه قم خبري نبود. بعضي ها مي گويند مسائل معيشتي و سختي گذران زندگي باعث شد به تهران برود. اما بيشتر معتقدند او مانند استادش حاج آقا روح الله، انديشه تحول در حوزه را در ذهن پرورانده بود و براي آن تلاش مي کرد. اين تلاش با کج فهمي اطرافيان برخي از بزرگان آن روزهاي حوزه مواجه شد و وقايع طوري رقم خوردند که شيخ خراساني مجبور به هجرت به تهران بشود. استاد در تهران اقامت کرده بود ولي بسيار به قم سفر مي کرد. هميشه هم بعد از زيارت به ديدن دو استادش مي رفت. حاج آقا روح الله و علامه طباطبايي دو مرادش بودند. حالا شيخ مرتضي خراساني يا همان مرتضي مطهري در دانشگاه تهران الهيات درس مي داد و در مدرسه مروي هم اسفار ملاصدرا. جلسات خصوصي تدريسش هم مشتاقان زيادي داشت. با اين همه در همان سال ها هم وقتي از استاد مي پرسيدند چرا فعلا چيزي نمي نويسيد، جواب مي داد:« فعلا مشغول مطالعاتي هستم. تا بعد چه شود.» بعد اين ذهن و قلم چه ها که نکرد!
شيخ الطائفه
بنا بود در همان اوقات تدريس مطهري در دانشگاه در سال 1348 کنگره اي براي بزرگداشت شيخ طوسي در مشهد برگزار شود. از يک طرف لازم بود کساني مانند مطهري در کنگره حضور پيدا کنند و از طرف ديگر هم او اين دغدغه را داشت که انعکاس ماجرا در نظر مردم چطور خواهد بود. بالاخره هرچه بود کل ماجرا رنگ و بوي دولتي داشت؛ دولتي که امام خميني (ره) را به نجف تبعيد کرده بود. مطهري در کنگره شرکت کرد ولي نه در هتلي که ميزبانان در نظر گرفته بودند اقامت کردند و نه در جلسه عمومي کنگره شرکت کرد. بعدتر گفته بود نيامدم چون امکان داشت سرود شاهنشاهي بنوازند.
با اين همه پس از سخنراني استاد تحت عنوان «مقام شيخ الطائفه در اجتهاد» که بسيار هم مورد توجه قرار گرفت، عده اي شايعه کردند که مطهري از پيشوايان اهل سنت تجليل کرده است.
بلوايي به پا شد و تا استاد يکي از شاگردانش را همراه نوار سخنراني اش در کنگره نفرستاد تا برايشان توضيح دهد، ماجرا ختم نشد.
نفاق از نوع آريان پور
يکي از کساني که به عنوان استاد در دانشکده الهيات درس مي داد فردي بود به نام آريان پور. البته کلاس هايش بيشتر تبليغ الحاد بود؛ آن هم منافقانه و اين يعني درگيري بين استاد مطهري و آريان پور چرا که هرکس مطهري را مي شناخت مي دانست چقدر نسبت به نفاق حساس است و نسبت به آسيب هايش هشدار مي دهد. استاد چند بار اين فرد را به مناظره هم دعوت کرده بود که البته آريان پور هر بار به بهانه اي از زير آن شانه خالي کرده بود و مثلا يک بار در جواب دعوت به مناظره يکي از شاگردان آريان پور با چاقو گردن يکي از طرفداران استاد را زخمي کرده بود.
مطهري بالاتر از بقيه مي نشيند
بنيه علمي قوي و غناي شخصيت مطهري و حضورش در دانشگاه به عنوان يک روحاني و تشخيص ضرورت هايي که او به مدد ادراک و معرفت جلوتر از زمانش انجام مي داد، باعث شد تا پيشگام وحدت حوزه و دانشگاه باشد. تاثير استاد بر شخصيت هايي مانند دکتر حسابي و بازرگان هم در اين جهت بود.
پروفسور حسابي در کتابخانه اش صندلي اي قرار داده بود که بلندتر از بقيه صندلي ها بود. مي گفت اين صندلي متعلق به آقاي مطهري است. جلسات زيادي در اين کتابخانه برگزار شد و افرادي مثل شهيد مطهري، علامه جعفري و دکتر قريب با دکتر حسابي دور هم جمع شدند. شأن مطهري آن قدر براي پروفسور اجل بود که در کلاس هايش کتاب هاي مطهري را به دانشجويان هديه مي داد. يک بار هم که دکتر حسابي براي سخنراني به دانشگاه پرينستون رفته بود موضوع سخنراني را «نقش روحانيت در توسعه علمي ايران» انتخاب کرده بود. در آن گردهمايي 5000 دانشمند حضور داشتند و تنها پنج نفر از آنها اجازه سخنراني داشتند که يکي از آنها پروفسور حسابي بود.
کرواتي هاي حسينيه ارشاد
فکر تأسيس حسينيه ارشاد از استاد مطهري بود و اصلا اعتبار علمي او بود که از آنجا مکاني متفاوت با بقيه موارد مشابه درست کرد. خيلي ها هم به همين اعتبار پاي کار حسينيه شدند؛ از جمله تجاري که هزينه ساخت و الباقي مخارج را به عهده گرفته بودند. در اين ميان کسان ديگري هم بودند که کمک هايي مي کردند و عده اي از آنها بعدها مدعيان حسينيه شدند و خيلي چوب لاي چرخي گذاشتند که مي خواست در مسير انديشه مطهري بگردد. حتي پس از سال ها يکي از اين آدم ها تلاش کرد تا به ضرب و زور خاطره نويسي تاريخ را عوض کند و آجرهاي حسينيه را ششدانگ به نام خود و جرياني خاص سند بزند.
استاد وقتي که خبر شور جوانان و حضورشان پاي سخنراني هاي محمدتقي شريعتي و پسرش را در مشهد شنيده بود او را همراه پسرش به تهران دعوت کرد تا هر دو از سخنرانان حسينيه باشند. مطهري مي خواست به مدد اين شور جوانان بيشتري را به حسينيه بکشاند؛ شوري که قرار بود همراه شعور شود تا به کاري اساسي براي نهضت خميني(ره) بيايد. البته کار مطابق اين هدف پيش نرفت. از يک طرف عده اي مقدس مآب اسم حسينيه ارشاد را گذاشته بودند يزيديه اضلال و دليلشان هم موفقيت حسينيه در جذب کساني بود که قبضه ريششان مورد قبول حضرات نبود يا سخنراناني که به مذاق کوته بينانه شان خوش نيامده بود. آنها مي گفتند:« کلاهي ها را آورده اند تا جاي عمامه به سرها را بگيرند.» مدعيان آجرهاي حسينيه هم با هر ترفندي مي خواستند مانع مطهري شوند؛ چرا که اسلام را منهاي روحانيت هدف گرفته بودند. وقتي هم که اختلاف نظري بين روش مطهري و ديگران پيش مي آمد مانع هر گونه اقدام اساسي و راه حلي براي آن مي شدند؛ مثلا مانع اجراي مرامنامه اي مي شدند که همه براي فعاليت حسينيه ارشاد بر سرش توافق کرده بودند. براي حل اين مسائل مطهري هرچه زد به در بسته خورد. در آن اوضاع شلوغ و در هم حسينيه نه توافقي حاصل شد و نه از دسيسه هاي مدعيان کم شد. آخرش کار به جايي رسيد که تاک نشان حسينيه از آنجا برود و طولي نکشيد که از تاک حسينيه نشاني جز همان آجرها و ديوارها باقي نماند. انديشه اي که حسينيه را ارشاد کرده بود حالا به مسجدالجواد کوچيده بود و روز به روز بر حلقه مشتاقان کلام مطهري اضافه مي شد.
در ميانه غوغا بر سر حسينيه ارشاد، نکته جالب توجه آن است که خيلي ها معتقدند تلاش بدخواهان بود که کار حسينيه را به آنجا رساند که نبايد، بدخواهاني که اسلام را بدون روحانيت مي خواستند يا به عبارت بهتر اصلا اسلام را نمي خواستند.
گروه بي فرقان
مطهري در راستاي نهضت پير و مرادش خميني کبير(ره) در چند جبهه بايد مي جنگيد. از يک طرف با طاغوت آشکار زمان، از طرف ديگر با هجوم انديشه هاي گوناگون مثل مارکسيسم و ليبراليسم و از طرف ديگر با تندروي هاي برخي که داعيه مبارزه داشتند و غوره نشده مويز مي شدند. مطهري از طرف ديگر هم با کساني که از مذهب جز قشري و قل قل کلمات عربي چيزي نفهميده بودند درگير بود. اين دسته آخر امثال آشوري بودند که تأثيرشان در پيدايش شتر گاوپلنگي مانند گروه فرقان بود؛ عده اي که ملغمه اي بودند از بي سوادي و تندروي و تفسير به رأي قرآن. يک بار آشوري رفته بود در خانه استاد بهانه اش هم اين بود که تو چرا خانه ات در شوش و پايين شهر نيست و اصلا به خرجش نمي رفت که کسي مانند مطهري با آن حجم کار و وسعت کار فکري نياز به فضايي ساکت و آرام دارد. براي آشوري اين هم اصلا مهم نبود که خانه استاد در نهايت سادگي است و زيراندازش همان موکت هاي زبر و سختي است که کمتر کسي طاقت نشستن روي آنها را دارد. يک بار ديگر هم آشوري آمده بود تا با استاد بحث کند. در تمام مدت گفت و گو آشوري در مقابل کلام استاد و منطق او لام تا کام حرفي براي گفتن نداشت و بعد هم که از منزل استاد رفته بود همه جا نقل کرده بود که مطهري مي گويد ما اصلا فقيري نداريم.
آن روزها کاسه داغ تر از آشي هم بود که سخت دل نگران انقلاب بود! آن قدر که برود روي منبر و بگويد بهشتي و باهنر در آموزش و پرورشند و با دولت سازش کرده اند! مطهري هم که اصلا سد راه انقلاب است و بعد براي حرفش آيه هم مي آورد و «يصدون عن سبيل الله» مي خواند. از جمله کساني که پاي ثابت حرف هاي اين فرد بودند يکي اکبر گودرزي بود که بعدها رئيس گروه فرقان شد و مطهري را ترور کرد و ديگري هم محمود کشاني بود که دکتر مفتح را به شهادت رساند.
استاد در مقدمه کتاب علل گرايش به ماديگري درباره جزوه هايي که فرقاني ها در سال 55-54 در دانشگاه پخش مي کردند روشنگري کرده بود. آنها هم خيلي معقول و منطقي رفته بودند به انتشارات حکمت و گفته بودند اگر مطهري ادامه بدهد او را مي کشيم!
فرقاني ها قيامت را در قرآن به انقلاب تفسير مي کردند و غيب را به مبارزه زيرزميني. يومنون بالغيب هم از نظرشان کساني بودند که فعاليت سياسي زيرزميني مي کردند. با آن غيب و اين ايمان معلوم بود حسنه شان هم مي شود آلوده دست به خون کساني مانند مطهري و مفتح.
فرقاني ها پس از ترور شهيد قرني اعلاميه داده بودند که يک روحاني را هم خواهيم زد. مطهري پس از ديدن اين اعلاميه به آقاي محقق داماد گفته بود که اين روحاني من هستم.
استاد داشت مي رفت به جلسه شوراي انقلاب، اکبر گودرزي هم راه افتاد بود پشت سر استاد. دستش قبضه تفنگ را فشار مي داد. چشمش خيره به عمامه اي بود که آن همه انديشه از فکر صاحب آن توليد شده بود و عرصه را براي گودرزي ها تنگ کرده بود. بعد که اسلحه را سمت عمامه گرفته بود با غيظ دندان هايش را به هم فشار مي داد. کمي بعد از شليک، عمامه اي روي باريکه اي خون افتاده بود و عينکي هم شکسته بود که چشم هاي پشت آن براي هميشه بسته بود.
افراد گروه فرقان بي سواد و کم مايه بودند و هستند کساني که آنها را آلت دست توطئه پردازان بزرگ براي از ميان برداشتن امثال مطهري مي دانند. هنوز هم به اين سوال پاسخ داده نشده است که آنها چطور از ساعت و محل تشکيل جلسه شواري انقلاب خبردار شده اند.
مطهري انقلابي نيست!
مطهري را که در نهضت خميني(ره) در پايگاه انديشه مجاهد چند جبهه بود، عده اي اصلا انقلابي نمي دانستند، کسي را که ساواک بارها احضار کرده بود و به زندان هم انداخته بود. کسي که از سال ها قبل از پيروزي انقلاب ممنوع المنبر بود. خيلي از همين مدعيان مبارزه انقلاب افق ديد او را درک نمي کردند. نشان به آن نشان که وقتي خيلي هايشان سينه چاک مجاهدين آن زمان و منافقين آينده بودند، مطهري به انحراف افکارشان بي پرده بود و با آن مبارزه مي کرد. مهدي هاشمي را هم استاد خيلي زودتر از بقيه شناخته بود. وقتي ماجراي شهيد آيت الله شمس آبادي پيش آمده بود، خيلي ها انگشت اتهام را به سمت ساواک گرفته بودند و مطهري از معدود افرادي بود که به مهدي هاشمي اشاره مي کرد.
اتهام انقلابي نبودن بيشتر از آنجا آب مي خورد که استاد هيچ تندروي متکي به احساسات محض را نپذيرفت. براي کساني که او را متهم مي کردند، نه اين استدلال قابل قبول بود و نه تلاش هاي پيوسته او به زندان رفتن هايش نشان مبارزه او بود. از اين بيشتر تأييدات تام و تمام امام(ره) بود که گاه و بيگاه، حتي از نجف به گوش همه مي رسيد و با اين همه باز هم کساني انگشت در گوش فرو مي کردند و فرياد مي زدند که مطهري انقلابي نيست.
لابد اگر امضاي مطهري هم که همراه علامه طباطبايي و ديگران پاي اعلاميه اي بود که هدفش جمع آوري اعانه براي فلسطينيان بود، نشان هر چيزي بود غير از مبارزه، درست مثل اين مساله که او از ارکان اوليه جامعه روحانيت مبارز تهران بود.
نگران هشت سرعائله دشمن
زياد حرف نمي زد و بيکار هم نبود. يا مشغول مطالعه بود يا ذکر. مگر آنکه از او سوال مي کردي که با تواضع و حوصله مشغول پاسخ مي شد. مي گويند که ذکر لا اله الا الله زياد مي گفت و افوض امري الي الله...
خسته بود با نبود و چقدر کار کرده بود، فرقي نداشت. جايش هم مهم نبود. حتما نماز شبش را مي خواند؛ آن هم نمازي با سوز و اشک؛ آن قدر که رهبر انقلاب خاطره اي نقل کرده و از شبي گفته اند که شهيد مطهري مهمانشان بود و آخر شب آقا و خانواده شان از صداي گريه شهيد مطهري بيدار مي شوند.
يک بار شيوخ محله اي آمده بودند پيش استاد و از حرف هاي پيش نماز مسجدي گله داشتند که روي منبر در رابطه با استاد و کتاب هايش بد و بيراه مي گويد. مي خواستند اجازه بگيرند و به جايش کس ديگري را پيش نماز مسجد کنند. مطهري جواب داده بود:« بنده خدا هشت سر عائله دارد. خدا نکند ما باعث بشويم که آنها از نان خوردن بيفتند. توهين به من اشکالي ندارد و قاضي نهايي خداست.»
مرتضي مطهري براي خودش استادي شده بود و در مباحث علمي، حرف ها براي گفتن داشت. همين استاد بنام، روزي در محضر پدرش نشسته بود و پدر کتاب عدل الهي را مي خواند و به آن اشکال مي گرفت. پسر کلامي در مقام پاسخ نمي گويد و وقتي ديگران از او مي پسرند چرا ساکت نشسته اي جواب مي دهد:«نهايت بي ادبي است که جواب بدهم. اشکالي ندارد که ايشان انتقاد کنند؛ همين که به اثر توجه دارند لطف خداست.»
روزگاري که شهيد در دانشگاه تدريس مي کرد، بيشتر با خودش از خانه غذا مي برد تا نصفش را هم به نيروهاي خدماتي دانشکده نمي داد لب به آن نمي زد؛ نيروهايي که شهيد از دستور دادن به آنها به شدت ابا داشت و اگر هم ناچار مي شد کاري از آنها بخواهد با خضوع و خواهش همراه بود.
عمود خيمه ام را از دست دادم
موتلفه که از امام(ره) درخواست نماينده کرده بودند، يکي از افرادي که امام(ره) معرفي کرد، مطهري بود. چند بار هم امام(ره) به آقاي پسنديده نامه نوشته بودند که «آقاي مطهري را مجددا به قم بياوريد و نگه داريد. در قم بماند و به تدريس مشغول باشند.»
شهيد بهشتي و برخي ديگر از بزرگان انقلاب براي کارهاي مبارزه جلساتي را تشکيل داده بودند. و هنوز به شهيد مطهري خبر نداده بودند. خبر جلسات که در نجف به امام(ره) رسيد تاکيد کرده بود آقاي مطهري بايد در اين جمع باشد.
در مدرسه رفاه اوايل ورود امام(ره) به ايران، شهيد مطهري هر کاري که لازم بود انجام دهد به عهده مي گرفت. از کارهاي مهم مربوط به وقايع انقلاب تا سيني چاي مهمانان را گرداندن. شهيد مطهري عبا را کنار گذاشته بود و سيني به دست براي امام(ره) و مهمانان چاي مي آورد. امام(ره) چند باري با لبخند به شهيد مطهري نگاه کرده بودند و پرسيده بودند: «آدم ديگري نبود؟»
همسر و فرزندان استاد را بعد از شهادتش برده بودند پيش امام(ره). امام(ره) به شان گفته بود:« شما بايد به من تسليت بگوييد. من فرزند عزيزي را از دست دادم. عمود خيمه ام را از دست دادم.»
خطبه عقد دختر کوچک شهيد را امام (ره) خوانده بود بعد هم امام(ره) رو کرده بود به داماد که «تصور نکن که پدر او شهيد شده است. او حکم دختر مرا دارد. من حکم سرپرست او را دارم. مبادا در احترام و تکريم به او کوتاهي کني. فراموش نکن که او دختر کيست.»
پدري براي روزهاي هميشه
همسر استاد همراه يکي از همسايه ها رفته بود مشهد براي زيارت و آن روز صبح قرار بود که برگردند. شهيد مطهري صبح زود بلند شد براي آب و جاروي منزل بعد هم رفت نان و پنير و کره خريد و تدارک صبحانه ديد. وقتي هم که برگشت بچه ها را بيدار کرد و به آنها گفت:« بي احترامي است که مادرتان بيايد و شما خواب باشيد.» خانواده مطهري آن روز صبح به استقبال مادر رفتند.
استاد با آن همه مشغله، وقتي که يک روز فهميد مجتبي پسرش شير صبحانه اش را نخورده است، با يک شيشه شير راهي مدرسه شد. مجتبي آن وقت ها کلاس اول بود و صاحب همان عکسي است که بعد از شهادت در کيف استاد پيدا شده بود.
پدر حتي در وقت تقسيم هنداونه در خانه حواسش بود که مبادا سهم کسي بيشتر از ديگري شود. دختر و پسر از محبت پدر يک اندازه بهره داشتند؛ آن قدر که قاچ هاي هندوانه همه يک اندازه بودند.
حتي پس از شهادت هم سايه پدر بر سر خانواده مانده است؛ چه وقتي که براي دخترانش خواستگار مي آمد و مادر نمي دانست چه کند و چه وقتي که همسر شهيد پس از سکته مغزي دچار مشکلات زياد حرکتي شده بود. شدت سکته به حدي بود که صورت بيمار کج شد و بدنش هم فلج. پزشک هم گفته بود که اميدي به بهبودي نيست. همسر شهيد در ارتباط با آن ايام مي گويد:« توان اينکه دست هايم را صاف کنم و وضو بگيرم يا روي پاهايم بايستم نداشتم. تقريبا همه جز خودم از سلامتم نااميد شده بودند. يادم هست شبي طبق معمول به ائمه اطهار(ع) متوسل شدم و بعد هم از آقا خواستم مثل هميشه به دادم برسند. آن شب ايشان را خواب ديدم و حتي يک کلمه با يکديگر صحبت نکرديم. من فقط سرم را روي قلب ايشان گذاشتم و در ذهنم احساس کردم که آقا مي گويند از جا بلند شو!...» حالا مدت هاست که همسر شهيد خودش راه مي رود و وضو مي گيرد و عوارض آن سکته سنگين از بين رفته است.
در نگاه علامه جعفري
سال هاي اول دهه 50 علامه جعفري در منزل خودشان جلسات درس هفتگي داشتند. يک شب پس از پايان درس يکي از حاضرين دست بلند مي کند و نظر علامه را راجع به شهيد مطهري جويا مي شود. علامه از همه مي خواهند دوباره بنشينند و مي گويند: « يکي از آقايان سؤال جالبي کرده است. خوب است همه پاسخ را بدانند.» بعد علامه ادامه مي دهد که «و اما آقاي مطهري. ايشان استوانه اسلام است. مبادا فيض حضور در جلسات او را از دست بدهيد. هنوز خيلي مانده تا مردم شخصيت برجسته آقاي مطهري را بشناسند. آقايان! به اميد اينکه بعدها سخنراني هاي ايشان به کتاب تبديل شود، خود را از حضور در جلسات درس استاد محروم نکنيد. در محفل درس و کلام آقاي مطهري نوري وجود دارد که نبايد آن را از دست بدهيد.»
آقاي نواب با خشم که نمي شود!
بين ياران نواب و اطرافيان آيت الله بروجردي مشکلي پيدا شده بود و مقداري سوءتفاهم. کار بالا گرفت و رسيد به جايي که درگيري شد و فدائيان اسلام حسابي کتک خوردند. شيخ مرتضي رفته بود سراغشان و برايشان حرف زده بود و حديث خوانده بود:« آقاي نواب! ببينيد برادر! کوتاهي از خود شما شد. تصديق کنيد شما آقايان خيلي عصباني هستيد. با خشم و غضب که نمي شود کار کرد. روايت داريم که «الغضب نوع المجنون لان صاحبه بعده يندم.» نواب هم که خيلي براي شيخ مرتضي احترام قائل بود، حرف هايش را تصديق کرد و آرام به او گوش مي داد. بعدتر تندروي هاي فدائيان ترک شد. حتي در جلساتشان مسائل شرعي را از روي رساله آيت الله بروجردي بيان مي کردند.
آثار مطهري در آکادمي علوم شوروي
احسان طبري از نظريه پردازان بلندآوازه مارکسيسم و عضو برجسته آکادمي علوم شوروي بود که بعدها به لطف خدا از اين راه برگشته بود. او مي گفت که سازمان سيا و موساد در ترور مطهري نقش داشته اند. به گفته طبري آکادمي علوم شوروي هم به اندازه آمريکا از توليد علم شهيد مطهري نگران بوده است. مرحوم طبري در جايي از حرف هايش اين طور گفته بود: «من و دوستانم در حزب توده و آکادمي علوم شوروي از آثار استاد مطهري استفاده فراواني مي کرديم. آقاي مطهري از جمله دانشمنداني بودند که وقتي مي خواست يک نظريه و عقيده مخالف اسلام، نظير مارکسيسم را نفي و نقد کند، مثل بعضي ها عقيده مخالف را به صورت ناقص مطرح نمي کرد که نفي و نقد آن ساده و آسان باشد. او مارکسيسم را دقيقا همان طور که بود مطرح مي کرد و تمامي دلايل و شواهدي را که ما براي اثبات مارکسيسم مي آورديم، بدون کم و کاست ارائه مي کرد و نکته مورد استفاده ما اين بود که علاوه بر آن ايشان به دلايلي هم که به دهن ما خطور نکرده بود اشاره مي کرد و سپس با نگاهي عالمانه و موشکاف به نقد آنها مي پرداخت و آنچه را ما طي چند دهه رشته بوديم پنبه مي کرد. ما به اين دلايل جديدي که ايشان به آن اشاره مي کرد نياز داشتيم و البته طبيعي بود که به منابع آنها هم اشاره نمي کرديم!»
منبع: نشريه همشهري قرآن (آيه)شماره1