علوم طبيعي و جامعه شناسي: تاثيرات متقابل
مترجمان: جواد يوسفيان،علي اصغر مجيدي
2. کاهش مقام انسان.
انسان در پرتو اکتشافات برخي از علوم مانند علم جغرافيا و زيست شناسي جهان را از آنچه پيشينيان شناخته بودند، گسترده تر و پيچيده تر ديد، و به برکت علومي ديگر چون نجوم، دنياي زميني خود را بسي حقير و خود را سخت دور از اشرف مخلوقات يافت.
بسط مجدد اروپا:
تاريخ گزاراني از رينال(1) تا شپرد(2) با تشريح اين عوامل، خدمت بزرگي به علم کرده اند. به برکت برخورد فرهنگي بود که جامعه هاي اروپايي، حادثه طلب و پرتحرک شدند، دست به اکتشاف زدند و آگاهيهاي نو يافتند، به بازرگاني و کوچ نشيني دامنه دار پرداختند، انقلاب صنعتي کردند، قدرت دين را زدودند، از شر نظام فئودال رستند، طبقه سوداگر و نظام سرمايه داري را روي کار آوردند و بر دولت ملي دست يافتند و در نتيجه تمدن معاصر ما را آفريدند.[1]
پيشرفتهاي علمي، فن کشتيراني و رياضيات و مهندسي و اپتيک(3) را پيش برد. جهان نوردي اروپاييان به آنان مجال داد که نيمکره غربي و نيمکره جنوبي زمين را بشناسند. زمين شناسي ونجوم و جغرافيا و شيمي و گياه شناسي و جانورشناسي گامهاي بلندي بردارند، تماس با اقوام و فرهنگهاي گوناگون نه تنها شالوده جغرافياي انساني و جامعه شناسي و مردمشناسي جديد را ريخت، بلکه ديد فلسفي و هنري و ادبي اروپاييان را دگرگون کرد و مخصوصاً آنان را از خودبيني و«قوم مداري» رهايي بخشيد و به نسبيت فرهنگي و تاريخي واقف ساخت. بررسي وضع اجتماعات ابتدايي، زمينه هاي جديدي براي بحثهاي اجتماعي پيشين مخصوصاً مرحله طبيعي جداماندگي اجتماعي و حق طبيعي و قانون طبيعي و ميثاق اجتماعي تدارک کرد. پس بينش انسان اروپايي عوض شد. نقادي مونتني(4) و بودن جاي جزم انديشي توماس آکويناس را گرفت.[2]
ديدتطبيقي: نسبيت گرايي فرهنگي مهمترين نتيجه اجتماعي دگرگوني اروپا بود. پيش از آن، دنياي مسيحي با منطق ايستاي خود، همه هستي را به دو بخش مسيحي و غيرمسيحي يا خوب و بد يا خودي و بيگانه تقسيم مي کرد. بر اثر آشنايي اروپاييان با اقوام و فرهنگهاي ديگر معلوم شد که سنن و اخلاق و آداب همه گروههاي انساني يکسان نيستند، بلکه هر گروهي به فراخور اوضاع و احوال خود، فرهنگي با انگاره هايي مشخص به بار مي آورند. پس نبايد مطابق انگاره هاي فرهنگي معيني درباره همه فرهنگها داوري کرد. به اقتضاي اين نسبيت گرايي، اروپاييان رو به جامعه هاي بيگانه آوردند و به شناخت انگاره هاي آنها پرداختند.
تجدد مونتني: ميشل اکم(5) معروف به مونتني(1533-1592 م.) به اقتضاي تحولات عصر خود، سخت مجذوب فرهنگهاي بيگانه بود و کتابهاي متنوع فراوان مي خواند. پس در رسالات ادبي خود از جهان بيني مسيحي آن عصر انحراف جست و به شيوه پورهو(6) و لوسين(7) و شکاکان ديگر، اخلاق ديني مطلق را به بازي گرفت. برخلاف بسياري از مؤمنان، الهيات را «ملکه علوم» نخواند؛ از ديدگاه او وظيفه فلسفه تدارک حيات اخروي نيست، بلکه آماده کردن مردم است براي زندگي خوش زميني. از اين رو بايد مونتني را پيشرو فکري فرانسيس بيکن دانست. برخلاف مسيحيان که به اتکاء کتاب مقدس، از شناخت مطلق هستي دم مي زدند، محدوديت و نسبيت دانش انساني را از نظر دور نمي دارد. از اين گذشته هستي امري يگانه نيست چنانکه طبع انساني نيز از وحدت محروم است. به قول ويليز(8) تنوع طبع انساني، ناسازگاري افعال ما، سستي قضاوت، مباني غريب وغيرقابل تبيين و غيرعقلي عقايد ما، اينها توجه مونتني را به خود مشغول داشته اند... از اوست:
احکام اخلاقي مطلق و آسماني را نمي پذيرد. قوانين اخلاق محصول زندگي اجتماعي هستند و يا تغيير اوضاع اجتماعي تغيير مي کنند.
اخلاق راستين آن است که عقل به برکت تجارب حياتي ما، بدان راه مي برد وخودشناسي ما، آن را تأييد مي کند. به اعتقاد او همه قوانين اخلاقي که در جريان زمان متحجر و از حقايق دور مانده بودند، از عقل ناشي شده اند، و برخلاف پندار سقراط، تصور انسان ازخير وشر، بوسيله خداي خالق ما به ذهن ما رسوخ نکرده است، بلکه از برخورد انسان و انسان و برخورد انسان و حيات منبعث گرديده است. تفاوت رسوم و اخلاق اقوام و نژادهاي متفاوت از اينجاست.[4]
ثنويت مسيحي روح و جسم را منکر شد. جسم از روح جدايي ندارد، و نيازهاي تناني پست و پرهيختني نيستند. آسايش، تکاپوي روان را به شور مي اندازد.
بدان در وجود ما سهمي عظيم دارد... آنانکه دو جزء اساسي ما را جدا و يکي را از ديگري گسسته مي سازند، سزاوار نکوهشند. ما بايد اين دو را مجدداً جفت و پيوسته گردانيم. بايد از روح بخواهيم که عقب نشيني و کناره گيري نکند و بدن را تحقير و ترک نگويد.( البته چنين کاري جز با حيله ميموني از روح ساخته نيست.)
روح بايد با جسم بياميزد، آن را در بربگيرد، گرامي دارد، ياري و مهار کند و راهنمايي وتصحيح کند و از انحراف باز دارد. به طور خلاصه، روح بايد نسبت به جسم مانند شوهر نسبت به زن، عمل کند... انسان بايد از وجود خود به طرزي صادقانه برخوردار شود، و چنين کاري امري الهي است.[5]
علي رغم مسيحيان، کف نفس و مخصوصاً عفاف جنسي را مبناي اخلاق نمي شمارد. اخلاق مفهوم وسيعي دارد وبسياري از کردار هاي مارا شامل مي شود. مثلاً جنگ تهاجمي و آزار کردن جادو گران و ستمگري بر زيردستان، مرتبه ها بيش از بي بند و باري جنسي از اخلاق نيک دورند. ظاهراً مونتني مي خواست مقولات اخلاق را با زيبايي و ذوق سالم تبيين کرد. ولي در اين راه به قدر شافتس بري(9) پيش نرفت. مونتني در ميان معاصران خود فردي بيگانه محسوب مي شود و افکار و شخصيت او از آن اعصار آينده است.
ژان بودن، مروج روش تاريخي و تطبيقي: توينبي تحولات فرهنگي را معلول واکنشي مي داند که در مقابل تحريکي خارجي از جامعه سر مي زند. اگر به زبان او سخن گوييم ابن خلدون واکنشي است در برابر تأثير فرهنگهاي بيگانه در اسلام ابتدايي، و فرزانگان بزرگ قرن شانزدهم واکنشهاي جامعه هاي اروپايي اند در برابر نفوذ فرهنگي اسلام. در هر حال اين قرن، قرني پر برکت است، و به قول ليختن برگر(60) تخم نظريه هاي فيزيوکراسي و مرکانتي ليسم و حق حاکميت در اين عصرپاشيده مي شود.[6] يکي از بزرگان فکري قرن شانزدهم ژان بودن (1596-1530) است. بودن از پدري فرانسوي و مادري اصولاً از يهوديان اسپانيا بود.
بودن مانند ابن خلدون دولت را مسبوق به ستيزه مي داند:
پيش از آنکه شهري و شهروند وکامنولث در ميان باشد، رئيس هر خانواده سرور خانه خود بود و زمام زندگي و مرگ همه کودکان را در دست خود داشت. اما پس از آنکه زور و خشونت و جاه طلبي و حرص وطمع و کينه توزي هرکس را به جنگ ديگري برانگيختند، کشمکش و جنگ يکي را پيروز و ديگري را برده ساختند... آنگاه آن آزادي تام وتمامي که انسان از طبيعت گرفته بود و در پرتو آن به دلخواه زيسته بود، از ميان شکست خوردگان رخت بربست. پس کلمه خداوندگار و خادم و امير و رعيت که پيش از آن وجود نداشتند، رواج گرفتند. براستي عقل و نور طبيعت ما را بر آن مي دارند که زور و خشونت را آغازگر و راهگشاي کامنولث بدانيم... بنابراين روشن است که دموس تنس(11) و ارسطو و سيسرون برخطايند، زيرا به شيوه خطاي هرودوتوس اعتقاد کردند که فرمانروايان نخستين، محض دادگري و تقواي خود برگزيده شدند.[8]
بودن برخلاف پيشينيان خود، و شايد به الهام دورگرايي ابن خلدون، با روشي پويا جامعه و تحولات آن را تبيين مي کند. «هيچ جامعه اي نمي تواند ثابت بماند. تغييرات اجتماعي يا آهسته اند (alteration) و يا تند[conversion) [9) مانند ابن خلدون حاصلخيزي خاک را در شخصيت مردم وزندگي اجتماعي مؤثر مي داند: « مردان خاک پرمايه و باخيز، بيشتر زن منش وبزدل اند، وبرعکس سرزميني بي بار الزاماً مردان را معتدل و براثر آن محتاط و پرشور و فعال مي گرداند.» و نيز :« بي باري خاک نه تنها مردان را معتدل و فعال و پرشور مي گرداند، بلکه باعث انبوهي جمعيت شهرها مي شود. زيرا دشمن را با سرزمين بي بارکاري نيست، وجمعيت که از نعمت ايمني برخوردارند، افزايش مي يابند و بنا گزير به دادوستد وکار، تن در مي دهند.»
نظر بودن درباره شهرنشينان به نظر ابن خلدون ونيز نظر متفکران کلاسيک و آکويناس ماننده است: « همه محققان ملاحظه کرده اند که مردم سواحل و شهرهاي بزرگ پرارتباط از ساکنان نواحي دور از دريا و کم ارتباط تيزياب تر و مدبرتر وزيرکترند.»
همچنين بودن مانند ابن خلدون دريافته است که کوچ نشيني مردم را به دگرگوني مي کشاند.[10] بر روي هم بودن در زمينه نکات زيرين به ابن خلدون نزديک است:
1. دولت معمولاً معلول تهاجم است.
2.طبقات اجتماعي معمولاً براثر تسلط قومي بر قوم ديگر به وجود مي آيند.
3. علقه خانوادگي برروابط اجتماعي مقدم است.
4. جامعه همواره در کار بازسازي است، و تعادل اجتماعي امري ايستا نيست.
5. دگرگوني اجتماعي گاهي به صورت تحول آهسته و گاهي به صورت جهش ناگهاني است.
6. همه حوزه هاي يک فرهنگ با سرعت مساوي تغيير نمي کنند.
7. اقوام کشاورز معمولا جنگي نيستند.
8. فشارهاي طبيعي در مواردي براي جامعه سودمندند.
9. شهرهاي تجاري معمولاً در جاهاي نسبتاً ايمن بنا مي شوند.
10. شهرنشينان بيش از مردم نواحي کوچک دورمانده تحرک ذهني دارند.
11. کوچ نشيني موجب دگرگوني شخصيت است.
پيوند بودن و ابن خلدون هرچه باشد، در اين ترديدي نيست که بودن نخستين محقق اروپاي غربي است که فلسفه اجتماعي را از استدلالات قياسي رهانيد و برحقايق تاريخي استوار ساخت، و به قولي در فاصله قرن ارسطو و قرن شانزدهم هيچ يک از محققان اجتماعي به گرد بودن نرسيدند.
بودن به اتکاء اطلاعاتي که از تاريخ داشت و آگاهيهايي که درباره اقوام عصر خود گردآورد، توانست با روش تاريخي و تطبيقي، تحقيق کند و به استنتاجات اجتماعي بپردازد.
بنابر فلسفه اجتماعي بودن، خانواده مبناي جامعه است:
آغاز هر جامعه مدني خانواده است. خانواده خود جامعه اي طبيعي است و همراه با انسان بوسيله پدر طبيعت پديد آمده است... اما چون عقل که بوسيله خدا در ما به وديعت نهاده شده است، انسان را خواستار صحبت و حضور انسان گردانيد... بدين ترتيب افزايش خانواده ها مطلوب افتاد.[11]
خانواده گسترش يافت وشامل گروه هاي متعدد شد. غريزه اجتماعي و همدردي طبيعي ولزوم همکاري، گروهها را، به هم پيوند دادند و جامعه را پديد آوردند. بودن با آنکه در مواردي جامعه را مجموعه اي از خانواده ها مي داند، [12] معتقد است جامعه مرکب از گروههاي گوناگون مانند اصناف و شرکتهاست. بودن برخلاف سنکا و ساير اصحاب عصرطلايي، بر آن است که انسان در مرحله نخست گرفتار پريشاني و خشونت و زور بود، اما برقراري دولت يا جامعه مدني به اين وضع پايان داد.[13]
مهمترين نکته ابتکاري فلسفه اجتماعي بودن، بحث او در باره بستگي دولت به حق حاکميت است. هر دولتي نيازمند حق حاکميت است. حق حاکميت «قدرتي عالي است که بر شهروندان ورعايا مسلط و از نفوذ قوانين برکنار است». [14] منشأ حق حاکميت مردمند، ولي مردم آن را به يک فرد يا گروه تفويض مي کنند. به اين ترتيب بودن از ويليام اکامي و مارسيگ ليو پيشتر مي رود و مي رساند که حق حاکميت از آن فرد يا افراد معين نيست.[15] بودن با تفکيک مفهوم حق حاکميت از امپراتور و پاپ و پادشاه و انتزاع آن از اوضاع و احوال اجتماعي، مفهوم حقوقي بيسابقه اي به وجود آورد. ابتکار ديگر بودن اين است که وجود دولت بسته به حق حاکميت است. به زبان آلن« بودن نخستين کسي بود که گفت: وجه مشخص دولت، حق حاکميت حقوقي آن است.»
جغرافياي انساني:
اقوام ميانه تابع مشتري(ژوپيتر) و عطارد(مرکوري) اند واز قدرت وپويايي و مزاجي دموي برخوردارند. بنابراين، همه اين اقوام مخصوصاً اقوام جنوبي و اقوام شمالي از يکديگر ممتازند ، [16]،و اقوام ميانه( مردم فرانسه) از ديگران برترند. تفاوت اقليم سبب مي شود که هر دسته از اين اقوام به کاري خاص بپردازند:
اقوام جنوبي به علوم فلسفي وتعليم،
اقوام شمالي به فنون و هنرهاي دستي
واقوام ميانه به تجارت و قضاوت و زمامداري.[17]
بودن بر مبناي اين تقسيم بندي بي اساس اعلام مي دارد که غربيان به اقوام شمالي، و شرقيان به اقوام جنوبي مي مانند، و نيز ساکنان مرتفعات از صفات اقوام شمالي بهره ورند، و ساکنان زمينهاي پست از صفات اقوام جنوبي.
نظريه غرب بودن در کتاب شش دفتر درباره يک جمهوريت و کتاب روش فهم تاريخ که براي نخستين بار روش تاريخي را بتفصيل بيان مي کند، تشريح شده است.
محققان بعدي از اين نظريه تأثير برداشته اند، و مخصوصاً کتاب روش فهم تاريخ بيش از آثار برنهايم(14) و لنگ لويس(15) سايگ نوبوس(16) و کيسر(17) و ساير تاريخ شناسان قرن در بوکل(18)، جغرافيا گراي انگليسي، اثرگذاشت. با اينهمه بودن جغرافياگراي نيست، واعتراف مي کند که آموزش و پرورش و قوانين ومؤسسات اجتماعي مي توانند تأثيرعوامل جغرافيايي را خنثي کنند.
به طورخلاصه، بودن روش تاريخي و تطبيقي را که در قرن هيجدهم بوسيله مونتسکيو به کمال رسيد، به کاربست. براي اول بار، موضوع اتکاء دولت را به حق حاکميت تنظيم کرد. اين نظريه بوسيله حقوقدانان رومي و مارسيگ ليو و ويليام اکامي طرح شده بود. ولي بودن آن را انتظام بخشيد و به متفکران بعدي- هابس و بلاکستون(19) و بنتام(20) و اوستين(21) و هگل ودرويسن(22) و تريشکه (23) و بورگس(24)- رسانيد. بحث درباره اشتقاق جامعه از خانواده که اول بار بوسيله ارسطو طرح شد، بعداً بوسيله بلاکستون ومين(25) ادامه يافت. نظر ديگر او درباره تشکيل جامعه از گروههاي اجتماعي در اعصار بعد بوسيله گيرک(26) و ميت لند(27) و فيجيس(28) و کول(29) و لسکي وداگيت(30) و ساير« جمعگرايان »(Pluralists) دنبال شد. اعتقاد به غريزه اجتماعي و همدردي طبيعي باعقيده متفکران پس از او چون اسپينوزا و بارکلي وهيوم و فرگوسن و آدام اسميت وسوزرلند(31) همنوا بود.
رأي او درباره چگونگي ظهور دولت در قرن بعد در دو نظريه متضاد مؤثر افتاد. به اين معني که اصحاب ميثاق اجتماعي مانند بودن برآن شدند که انسانها براي رهايي از وضع طبيعي ابتدايي، با يکديگر ميثاقي بستند و دولت را به وجود آوردند، و پيروان نظريه ستيزه- امثال هيوم وفرگوسن وگومپلوويچ- مانند او مدعي شدند که انسان براثر خشونت و ستيزه ابتدايي به لزوم دولت پي برد. بعد از ابن خلدون، بودن يکي از بنيادگذاران فلسفه تاريخ است. اين دانش با ابن خلدون شروع شد و با ويکو(32) و ولتروتور گوو هردر(33)و کوندورسه وکنت و بوکل بسط يافت. تأثير محيط جغرافيايي در زندگي انساني نيز مورد بحث او واقع شد و در محققان بعدي مؤثر افتاد. از اين رو او را در زمره اصحاب جغرافياي انساني مانند مونتسکيو و هردر و ريتر(34) و راتزل و رکتوس(35) و ويدال دولابلاش(36) و برونه(37) و نيوبيگين ( 38) و سمپل(39) و هسينجير(40) مي آورند.
انقلاب علمي در نجوم: علوم طبيعي که از زمان گربرت(41) به اين سو در ترقي بودند، درسده هاي شانزدهم و هفدهم چنان به سرعت پيش رفتند که مي توان از انقلابي علمي دم زد. پيشرفت شناخت تجربي رفته رفته از اعتبار معرفت لاهوتي عصر ميانه کاست. بيکن اعلام داشت: «طبيعت از هر استدلالي دقيقتر است.» از ميان علوم طبيعي آنکه تغييرات بارزترپديد آورد، نجوم بود. اما به همين دليل بيش از علوم ديگر مورد مخالفت کليسا قرار گرفت. کليساي مسيحي در مقابل جهان شناسي جديد به دفاع جهان شناسي کهن برخاست و در اين راه گاليله را آزار کرد وکوپرنيک را تهديد کرد و برونو را سوزاند، غافل از آنکه جهان شناسي کهن نيز ربطي به کليسا نداشت و از آن مشرکان يوناني و رومي بود. کوپرنيک در مکانيک آسماني کلاسيک که مطلوب کليسا بود، اندک دستي برد. به اين معني که فقط جاي زمين و خورشيد را عوض کرد و نظريه زمين مداري کهن را به صورت خورشيد مداري درآورد. برونو نتايج نظريه جديد را دريافت و اعلام داشت که برخلاف پندار پيشينيان، جهان نه مرزي دارد و نه مرکزي. مکان و زمان وحرکت، نسبي هستند. اجرام سماوي همواره درجنبشند واز موادي همانند مواد زمين ترکيب بافته اند و جهان مسکون منحصر به زمين نيست. توکربرائه(42) اطلاعات فراواني درباره آسمان گرد آورد. دستيار اوکپلر دريافت که حرکت سيارات بيضوي(elliptical) و نه دايره اي است وسيارات چون به خورشيد نزديک شوند، سريعتر مي گردند و مکعب فاصله سيارات از خورشيد با مربع دفعات گردش آن، نسبت ثابتي دارد. گاليله با کشف قانون سقوط اجسام، پايه مکانيک پويا (ديناميک) را نهاد. نيوتون قانون سوم کپلر را با قانون سقوط اجسام گاليله آميخت و قانون جاذبه عمومي را تنظيم کرد. اين قانون نه تنها علوم سده هفدهم را به اوج رسانيد، بلکه مبدأ قسمت بزرگي از الهيات و فلسفه خداپرستان روشنفکر(deistie) قرن هيجدهم گرديد.
دين طبيعي: خداشناسي نو در معتقدات ديني روشنفکران تأثير نهاد. گروهي از خردگرايان انگليسي، خدا و انسان و جامعه را به شيوه اي عقلي تبيين کردند. لردهربرت(43)(1648- 1583) وچارلز بلونت(44) ( متوفي به سال 1692) در مقابل مسيحيت، يک دين عقلي يا به اصطلاح «دين طبيعي» به وجود آوردند و برچند اصل استوارش ساختند:
2. خدا را بايد پرستيد.
3. هدف خداپرستي بهبود زندگي است.
4. شرط بهبود زندگي پشيماني از گناه است.
5. انسان در حيات اخروي به مکافات مي رسد.
در قرن هيجدم خردمنداني چون الکساندرپوپ(45) آييني موافق مفهوم علوم طبيعي جديد ترتيب دادند. خدا در همه چيزها مخصوصاً قوانين طبيعت تجلي مي کند و بنابراين قانون الهي و قانون طبيعي يکي است.
خداي اشرافي شافتس بري:
حمله به وحي: خداپرستان روشنفکر وجمعي از متفکران ديگر اعلام کردند که دين بايد با روشي انتقادي مطالعه شود. مثلاً ديويدهيوم خواستار شد که دين مانند ساير مظاهر زندگي انساني از منظر روانشناسي مورد تحقيق قرار گيرد. هابس و اسپينوزا وآستروس(47) پايه بررسي انتقادي کتاب مقدس را نهادند. ماتيوتيندال(48) وتامس چاب(49) و هنري سنت جان بولينگ بروک(50) برآن شدند که مسيحيت حقيقي، يعني تعاليم عيسي پذيرفتني است، ولي مسيحيت تاريخي، يعني آيين کليسا چنان نيست. کنيرزميدلتون(51) در 1729 در نامه از رم براي اولين بار يادآوري کرد که بسياري از عناصر مسيحيت تاريخي از فرهنگ مشرکان پيشين به مسيحيت راه يافته است و آباء مسيحيت به سبب سادگي وايمان شديد خود، بسياري از اخبار واحاديث نادرست را درست پنداشته و داخل الهيات مسيحي کرده اند. مورخ بزرگ انگليسي گيبون(52) عوامل دنيوي را علت پيروزي مسيحيت ابتدايي دانست. وولستون (53) وميدلتون وهيوم به معجزه و معجزه گرايي سخت تاختند. هيوم با استدلالي بي نظير معجزه را ناممکن شمرد.
2. معجزه اي را مي توان پذيرفت که شاهد آن راستگوتر از طبيعت باشد و احتمال دروغگويي آن کمتر از احتمال تغيير قوانين طبيعي باشد.
3. هر معجزه اي را که به خدا نسبت مي دهند، مي توان به شيطان نسبت داد، زيرا به عقيده مسيحيان شيطان نيز مانند خدا معجزه گر است.
تلطيف مفهوم خدا تلطيف مفاهيم ديگري را در پي داشت. مثلاً شافتس بري بر آن شد که امر اخلاقي ضرورتاً نبايد امر ديني و مايه رستگاري اخروي باشد. ملاک اخلاق، حقيقت وجمال است. هر چه به حقيقت وجمال زندگي بيفزايد، اخلاقي است. شافتس بري با حقيقت دوستي وجمال پرستي يادآور يونانيان باستان است. از اين رو يک محقق امروزي در وصف او گفته است:« يک تن يوناني در ميان پوريتنها.» اما براستي شافتس بري عواطف ديني عميق داشت. عموم روشنفکران خداپرست کليساي مسيحي را بخاطر اينکه انسان زميني را موجودي پست وآلوده مي شمرد، مورد حمله قرار مي دادند و مي گفتند انسان اشرف مخلوقات خداست و تحقير او تحقيرخداست. انسان را بايد شناخت وتهذيب کرد. کافي نيست که الهيات براي شناخت و رستگاري روح بکوشد. جسم انسان هم در خور تحقيق و اصلاح است.« روح وجسم انسان در محيطي اجتماعي قوام مي گيرند. پس شناخت و بهبود محيط اجتماعي شرط متعالي شخصيت انسان است. به اين ترتيب روشنفکران خداپرست به علوم اجتماعي واصلاح جامعه کشانيده شدند و جهاد براي دگرگوني جامعه ضرورت يافت.
خردگرايي و خداگرايي طبيعي در انگليس آغاز شدند. اما بزودي از آن خطه تجاوز کردند. ولتر پس از سفر به انگليس، با شور فراوان برآتش روشنفکري وآزاديخواهي اروپا دامن زد. ديدرو و ساير نويسندگان دايرة المعارف فرانسه به پيروي از بيل(54) معارف و معتقدات جديد را آراستند وپيراستند. هلوسيوس(55) و کندرسه مانند بنتام و توماس پين درعرصه جهاد براي تغيير جامعه پيشگام شدند.
مکانيک آسماني و نظم طبيعي: تحولات علوم طبيعي رفته رفته در حوزه ساير علوم نيز منعکس شدند. همچنانکه نيوتون توانسته بود نظام طبيعت را بشناسد و با قوانين ساده اي تبيين کند، محققان اجتماعي برآن شدند که نظام جامعه را دريابند و در قاب قوانين ساده اي بريزند. سوروکين مي نويسد:
خداپرستان روشنفکر انگليسي و فيلسوفان فرانسوي اعلام کردند که جامعه مانند طبيعت تابع قوانين طبيعي است. پس نظريه هاي کهن انسان طبيعي و قانون طبيعي و «ميثاق اجتماعي» و حق انقلاب از نوجان گرفتند و به حوزه سياست راه يافتند. محققان اقتصاد، موافق مصالح طبقه نوخاسته سوداگر، اعلام داشتند که حکومتها نبايد در کار بازرگانان مداخله کنند، زيرا بازرگاني يکي از امور اجتماعي است، و امور اجتماعي همانند امور طبيعي بايد مطابق قوانين طبيعي به آزادي صورت گيرند؛ در اين صورت مداخله در تجارت مداخله در کارخداست.[19] تأکيد نظامهاي «بگذاريد بکنند»(Laissez faire؛ اقتصاد آزاد) وفيزيوکراسي و اقتصاد کلاسيک برآزادي تجارت از اينجا برخاست[20] فلسفه اجتماعي به الهام نظام طبيعت، در کشف نظام جامعه کوشيد. کنت، فيزيک اجتماعي را بنا کرد، اسپنسر در بخش دوم اصول نخستين با مفاهيم فيزيکي به تبيين زندگي اجتماعي پرداخت،[21] و گيدينگز در کتاب چهارم اصول جامعه شناسي، عوامل رواني را به عوامل فيزيکي پيوند داد.
نظر بارکلي در فيزيک اجتماعي: چون سخن به تأثير علوم فيزيکي در علوم اجتماعي کشيده است، رواست که از جورج بارکلي(56) (1753- 1685) نام بريم، هرچند که او از روشنفکران سده هفدهم نيست. بارکلي در کتاب جاذبه اخلاقيMoral Attraction مي نويسد که جاذبه فيزيکي نيوتون در حوزه جامعه معادلي دارد و همچنانکه اجرام طبيعي جاذب و مجذوب يکديگرند افراد انساني نيز بر اثر فعاليت غريزه اجتماعي يکديگر را جذب مي کنند. هرچه نزديکي دو جرم بيشتر باشد، تأثير متقابل آنها بيشتر خواهد بود. برهمين شيوه هرچه بستگي و همانندي دو فرد بيشتر باشد، بيشتر بر يکديگر اثر خواهند گذاشت.
بارکلي از بحث خود نتيجه مي گيرد که خدا با خلق جاذبه اجرام و غريزه اجتماعي انسانها، به طبيعت و جامعه انتظام بخشيده است.
نظريه بارکلي البته مکانيستي و نارساست. ولي با توجه به مقتضيات عصر او درخور اهميت ومقدمه نظريات کري(57) و بارسلون(58) و هارت(59) و ينيارسکي(60) است. غريزه اجتماعي از جهاتي به مفهوم «آگاهي برتجانس نوعي» گيدينگز مي ماند و «پيوستگي اجتماعي» و گسستگي اجتماعي را تبيين مي کند.
بارکلي گذشته از طرح غريزه اجتماعي، موضوع همدردي را هم که بعداً بوسيله هيوم و آدام اسميت بسط يافت، تحليل مي کند:
فيلسوفان از تأمل در نظم و حرکت و پيوند اجرام طبيعي در اين نکته همداستان شده اند که دست کم در اين منظومه شمسي ميان اجزاء بسيار دور، جاذبه متقابل برقرار است.. حال اگر افکار خود را از جهان جسماني به جهان اخلاقي متوجه کنيم، جاذبه اي همان گونه در ارواج يا اذهان انسانها خواهيم يافت. براثر اين جاذبه است که انسانها در اجتماعات و باشگاهها و خانواده ها و دوستيها و ساير روابط اجتماعي به يکديگر پيوند مي خورند... همچنانکه قوه جاذبه اجسام، کلي ترين اصل است ونتايج بيشمار دارد ونمودهاي گوناگون طبيعت را تبيين مي کند، ميل اجتماعي مشابهي که در ارواح انساني موجود است، سرچشمه و خاستگاه افعال اخلاقي است. همين عامل است که هر فرد را به آميزش با همنوعان خود متمايل مي سازد و هرکس را مطابق رفتاري که به حداعلي براي رفاه عمومي شايسته است، قوام مي بخشد: آن همدردي که در طبع ماست و بوسيله آن رنجها و خوشيهاي همنوعان خود را در مي يابيم.[22]
نتيجه: تحولات اروپا در سده هاي هفدهم و هيجدهم انسان را از يک طرف متوجه جهان و از طرف ديگر متوجه حقارت خود و زمين کرد. پس قوم مداري و کوته بيني ديرين به ضعف گراييد و مطلق گرايي و جزم انديشي جاي خود را به نسبي گرايي داد. انسان اروپايي از بزرگداشت خود و خوارداشت اقوام ديگر روي گردانيد و به مطالعه معتقدات ديگران و انتقاد مقدسات خود پرداخت. تحقيقات تطبيقي رواج يافت و نسبيت اخلاق و دين مورد توجه قرار گرفت.
مونتني با شک و طنز به دين نگريست و گفت که فلسفه نبايد انسان را براي آخرت آماده کند. هدف انسان زندگي خوش زميني است. اخلاق محصول زندگي اجتماعي و در تغيير است. کف نفس وسيله نجات نيست، جسم بايد پرورش يابد تا روان نيرو گيرد.
بودن به شيوه ابن خلدون مي انديشد و برخي از حقايق اجتماعي جديد را پايه گذاري مي کند. اصل بستگي دولت به حاکميت ملي را پيش مي نهد. با نظريه خود درباره منشأ جامعه زمينه اي براي نظريه ميثاق اجتماعي ونظريه ستيزه اجتماعي فراهم مي آورد. همدردي اجتماعي و تأثير محيط جغرافيايي را بررسي مي کند، و مباني فلسفه تاريخ را استحکام مي بخشد.
علوم طبيعي که علي رغم مخالفت شديد کليسا همواره در پيشرفت بودند، نه تنها جهان بيني علمي کهن را در هم شکستند، بلکه در جهان بيني فلسفي و ديني نيز اثر گذاشتند. پس خردگرايان خداپرست نخست در انگليس وسپس در ساير کشورهاي اروپاي غربي به وجود مي آيند و مي کوشند خرافات دين را بزدايند. هربرت از مردم چربوري وچارلز و الکساندرپوپ و شافتس بري در تدارک ديني عقلي يا طبيعي کوشيدند. هابس واسپينوزا واستروس وکساني ديگر صحت کتاب مقدس را مورد ترديد قرار دادند و به نقد آن پرداختند. هيوم معجزه و معجزه گرايي را باطل دانست. هلوسيوس وکندرسه وبنتام وپين رستگاري انسان را در حوزه جامعه جستند وخواستار دگرگوني اجتماعي شدند. پس نظريه هاي انسان طبيعي، قانون طبيعي و ميثاق اجتماعي وحق انقلاب، مبناي علوم اجتماعي گرديدند. تأثير علوم طبيعي در علوم اجتماعي به قدري بود که بارکلي فيلسوف، مفهوم جاذبه فيزيکي نيوتوني را به حوزه زندگي انسان کشانيد و کتاب جاذبه اخلاقي را نوشت.
پي نوشت ها :
1. Raynal
2. Shepherd
3. Optics
4.Montaigne
5. Michel Eyquem
6. Pyrrho
7. Lucian
8. Willis
9.Shaftesbury
10. Lichtenberger
11.Demosthenes
12. Vitruvius
13. Kretschmer
14. Bernheim
15. Langlois
16. Seignbos
17. Keyser
18. Buckle
19. Blackstone
20. Bentham
21. Austin
22. Droysen
23. Treitschke
24. Burgess
25. Maine
26. Gierke
27. Maithland
28. Figgis
29. Cole
30. Duguit
31. Sutherland
32. Vico
33. Herder
34. Ritter
35. Rectus
36. Vidal de la Blache
37. Brunher
38. Newbigin
39. Semple
40. Hessinger
41. Gerbert
42.Tycho Brahe
43. Lord Herbert
44. Charles Blount
45. Alexander Pope
46. The third Earl of Shaftesbury
47. Astruc
48. Mathew Timdal
49. Thomas Chubb
50. Henry St. John Boling Broke
51. Conyers Middleton
52. Gibbon
53. Woolston
54. Bayle
55. Helvetius
56. Barkeley
57. Carey
58. Barcelo
59. Haret
60. Winiarski