گلولهاي براي خودم
نویسنده : جواد راونجي
قصه
براساس خاطرهاي از «اکبر شکري»، رزمندة گردان امام سجاد(ع)، لشکر 17 عليبن ابيطالب(ع) در عمليات کربلاي يک (آزادسازي مهران)
شب عمليات، فرماندة گردان همه را جمع کرد و گفت: «برادران! حتماً شنيدهايد امام مدتي است که فرمودهاند: «پس مهران چه شد؟» مدت هاست كه فرماندهان و بچههاي شناسايي و تخريب، بيخوابي و رنج کشيدهاند و نقشة اين عمليات را طرحريزي کردهاند. انشاءالله، امشب ميخواهيم برويم و بيستوچهار ساعت توي قلب دشمن کمين کنيم، بعد از آن حمله کنيم و از پشت به دشمن بزنيم. البته بايد از چهار ميدان مين بگذريم، تا بتوانيم حملة مؤثري داشته باشيم. قرار است همآهنگ با گردانهاي عمل کننده از محورهاي ديگر، حمله کنيم، تا انشاءالله شهر مهران را آزاد کنيم و اين خواستة امام را عملي کنيم.»
فرمانده، قدري هم دربارة انضباط نظامي و امور دفاعي صحبت کرد؛ اينكه هرکس هشدارهاي نظامي را رعايت نکند، بايد با گردان و عمليات خداحافظي کند، در قلب دشمن نبايد حرف بزنيم، از جايمان تکان بخوريم و از اين صحبتها.
وقتي كه ميخواستيم حرکت كنيم، يک طوفاني بلند شد؛ طوفاني كه دشمن را کور و کر كرد و اصلا متوجه نشد که ما کي وارد منطقه شديم و به قلبش نفوذ کرديم. از هنگام اذان مغرب، بعد از پيمودن حدود هفت کيلومتر، ساعت سه بعد از نصف شب، به شيار کوه «آبزيادي» در پشت دشمن رسيديم. فرمانده گفت: «برادران! دشمن بالاي همين شيار است. هوا که روشن شد، ميتوانيد صداي عراقيها را بشنويد، ما بيخ گوش دشمنيم. ميبينيد که منطقه طوري است که دشمن به ما مسلط است. بايد تمام روز را صبر کنيم تا بتوانيم در تاريکي شب کاري از پيش ببريم. همينطور که نشستهايد، بخوابيد تا بيستوچهار ساعت تکان نخوريد و کوچکترين صدايي ايجاد نکنيد. اگر تکان بخوريد و دشمن بفهمد، چهارصدوپنجاه نفر را قتلعام ميکند يا به اسارت ميبرد و باعثش هم آن يک نفري است که بياحتياطي کرده و دشمن را متوجه کمين كرده است.»
از همان لحظه، فکر اين که نکند من باعث اين بياحتياطي شوم، محدودم کرد. نميخواستم شرمندة بچههايي که اينقدر زحمت کشيدهاند بشوم. کوچکترين صدا؛ مثل يک عطسه، حرف زدن در خواب، نيش يک عقرب کوهي و فرياد آخ، خوردن به ظرف آب يا افتادن اسلحه از دست و... ميتوانست سبب اين شرمندگي شود. اين فکر آنقدر آزارم ميداد که يک تير از خشابم برداشتم و گذاشتم توي جيبم تا اگر خداي نکرده با يك اتفاق کوچک، سبب لو رفتن گردان شدم، خودم را خلاص کنم و از اين شرمندگي نجات دهم.
پنجاه متر بيشتر با دشمن فاصله نداشتيم و وقتي ماشين غذاي دشمن آمد و غذا پخش کرد، صداي ماشين و نفراتش را ميشنيديم. در اين بيستوچهار ساعت، بچهها يکي نشسته، يکي درازکش و يكي درخود فرو رفته، همه ساکت بودند. بالاخره با هرسختي بود، اين بيستوچهار ساعت مثل يک قرن گذشت و هوا تاريک شد.
از ساعت سه بعدازظهر آبها تمام شده بود و هيچکدام از بچهها آب نداشتند. بعضيها يک استکان يا نصف استکان ته قمقمهشان داشتند و آن را گذاشته بودند براي ميدان مين که اگر توي ميدان مجروح شدند، لااقل گلويشان را تر کنند.
نماز مغرب و عشا را نشسته و با تجهيزات خوانديم. فرمانده گفت:« به ستون شويد که ميخواهيم به اميد خدا، وارد مرحلة بعدي عمليات؛ يعني گذشتن از ميدان مين شويم. ابتدا ميرويم پشت ميدان مين اولي و يكساعتونيم، آنجا ميخوابيم و بعد ساعت يک ربع به يازده حمله را شروع ميکنيم، تا گردانهاي ديگر طبق زمان¬بندي از محورهاي ديگر وارد عمل شوند.»
رسيديم پشت ميدان مين. من و چهارپنج نفر ديگر جلوتر بوديم. توي تاريکي شب، پايم خورد به سيم تله و منوري روشن شد و آن اتفاقي كه نبايد ميافتاد، افتاد. دشمن متوجه حضور ما شد و فوري بنا کرد به شليک کردن دويستسيصد تا منور بالاي سر ما. منطقه مثل روز روشن شد. چه خاکي بايد به سرم ميريختم؟ چه افتضاحي به بار آوردم. ترس وجودم را گرفته بود. نميدانستم چه کار بايد بکنم. فرماندهان دسته و گردان تصميم گرفتند که با فرماندهان ارشد تماس بگيرند. آنها گفتند که فوري حمله را شروع کنيد، ما هم آمادهايم كه از جلو و محورهاي ديگر شروع کنيم.
رمز عمليات کربلاي يک اعلام شد:«يا ابوالفضل العباس(ع)»
فرمانده بلند بلند فرياد ميزد: «هر چهار ميدان مين را با سرعت بدويد و برويد، تعلل نکنيد. اگر کوتاهي بکنيد و بخواهيد تعارف کنيد و بايستيد، دشمن همه را قتل عام ميکند. شجاعانه برويد جلو.»
نفسنفس ميزدم و بدنم از شدت حرارت، داشت آتيش مي¬گرفت. يکي از برادرها زد روي شانهام و گفت:« چي شده مهران؟ حالت خوب نيست يا ترسيدي که اينجوري ميلرزي؟!»
دستم را همراهش گرفت و گفت: «يالّا بدو! وقت فکر کردن و ترسيدن نيست.»
نميدانم زير لب چه ميگفتم، به گمانم تکرار ميکردم: «بکُشيد مرا، بکشيد مرا!»
گفت: «چه ميگويي مهران؟! اين هذيانها ديگر چيست؟ نترس! طوري نشده، قوي باش! خيلي که اوضاع قمر در عقرب بشود، آخرش ميشود هماني كه آرزويش را داريم. پس فعلاً با قدرت بدو تا از اين ميدان مين لعنتي خارج شويم.»
گفته بودند كه بعد از ميدانهاي مين، يک جادة خاکي است که دشمن از آنجا تدارک ميشود. شما بايد جادة خاکي را تصرف و آن را تأمين کنيد تا دشمن از پشت تأمين نشود و وقتي دشمن عقبنشيني كند، آنها را بزنيد و اسير کنيد.
روي جادة خاکي حركت كرديم. گروهان هاي ديگر به طرف خط رفتند و يك گروهان هم به طرف مقر گردان رفت. بچهها تمام سيمهاي ارتباطي و بيسيم دشمن را قطع كردند و ما در امتداد جادة حركت كرديم. حدود دهپانزده متري مقر دشمن که رسيديم، تيربار دشمن شروع به شليك كرد و پنجاهشصت نفر از بچهها، همانجا شهيد و زخمي شدند. سنگينترين تلفات اين عمليات اتفاق افتاد و عزيزترين دوستانم جلوي چشمانم پرپر شدند. خيلي دردآور بود و من از شدت شرم آرزو داشتم در آن لحظه يک تير، شاهرگم را پاره کند. داشتم گريه ميکردم كه همراهان گفتند:«روحيهات را از دست نده، حداقل به فکر خودي ها باش.»
يكي از بچهها به طرف سنگر تيربارچي دويد، ولي يک تير به دستش خورد. با اين حال نايستاد و باز هم بهطرفش رفت. اين بار تير به پهلويش خورد. ديگر نميتوانست پاهايش را حرکت بدهد. کمي سينهخيز رفت و نارنجک را پرتاب کرد. آرزو كردم، کاش من به جاي او بودم، شايد بخشي از سهلانگاريام را جبران ميکردم.
رفتيم بالاي تپه. توي سنگرهاي کمين نارنجک انداختيم، پاکسازيشان کرديم و توي سنگرهاي عراقيها مستقر شديم. يکي از بچهها گريه و نالة مرا ديد، آه کشيد و گفت: «آنجا را ببين! آن بيچارهاي را كه دارد جان ميدهد. همهاش تقصير همان بياحتياطي بود. آشغال ترسو، فکر نکرد کسي که نميتواند به خواب و ضعفش غلبه کند، به درد جلوي دشمن ايستادن هم نميخورد.»
براي اين که شکي نكند، خودم را جمع کردم و تير را از توي جيبم درآوردم. در حاليکه دندانهايم را به هم فشار ميدادم، گفتم: «خودم ميکشمش!»
نگاه کرد و گفت: «بعيد ميدانم همچين آدمي لياقت شهيد شدن داشته باشد.»
گفتم: «جسدش را ميسوزانم.»
گفت: «بهنظرت او لياقت دارد که حتي مفقودالاثر به حساب بيايد؟»
انگشتانم سست شد و تير از دستم افتاد. نفس عميقي كشيد و ادامه داد: «حقش اين است که زنده بماند و يک عمر از پشيماني اين غفلتش بسوزد.»
اين حرفش، آشتم زد. به خودم نگاه کردم؛ حتي يک خراش کوچک هم برنداشته بودم.
بيرمق، توي يکي از سنگرهاي دشمن کمين کرده بودم که رفيقم با سر و وضع خوني و لباس پاره، آمد توي سنگر. گفتم: «دارد ازت خون ميرود.»
نيشخندي زد و گفت: «بله! دسته گل شماست آقا مهران! تو چهطور متوجه نشدي که پايت خورد به منور و اين دردسر را درست کردي؟!»
سرم سوت کشيد. زمين و زمان داشتند مرا از سرزنش ميكردند. داد زدم:« تمامش کن!»
ولي او كوتاه نميآمد. گفت: «جدي، خيلي برايت دردآور است؟ حقيقت تلخ است، بيچاره؟ درست است كه هيچکس نفهميد، ولي عذاب وجدانت را چه ميکني؟ البته ممکن است همه بفهمند، آنوقت جايت نه توي جبهه که هيچ جاي ايران نيست، بايد بروي تو خاک دشمن.»
خون جلوي چشمم را گرفته بود. اسلحه را گرفتم به طرفش. تحمل نيش زبانش را نداشتم، ديدم که خون از سينهاش زد بيرون. ترکشهاي خمپاره بدنش را سوراخ سوراخ کرده بود. سرش را گرفتم روي زانوهايم. سينهاش خسخس ميكرد. مچ دستم را محکم فشار داد و گفت: «به قول امام، جنگ است ديگر. حلالم کن.» و پر کشيد.
نزديک صبح بود. هوا داشت روشن ميشد. ميخواستم هرطور شده خودم را خلاص كنم. نگاهي به پايين كردم، ديدم كه يکسري از نيروها، پايين تپهاي که ما روي آن مستقر هستيم، توي ميدان مين گير افتادهاند. اشاره ميکرديم كه بياييد بالا. آنها هم اشاره ميکردند كه شما بياييد پايين. يک مرتبه صداي يکيشان به گوشم رسيد كه ميگفت: «تعال».
تازه متوجه اشتباهمان شدم. آنها عراقي بودند و فکر ميکردند كه ما هم عراقي هستيم. به بچهها گفتم و فوري بستيمشان به رگبار. چند تاشان كشته شدند و چندتاشان فرار کردند و رفتند روي مين. يکي از عراقيها كه داشت فرار ميكرد، با يک قناسه شليک کرد و زد به کمر عباس. عباس که از سر قله افتاد پايين و شهيد شد. خشابم ته کشيده بود. فوري اسلحه را انداختم و دويدم دنبال عراقي. هنوز وارد ميدان مين نشده بودم که با انفجار ميني، گرد و خاک به آسمان بلند شد. خواستم برگردم که ديدم آه و ناله اش بلند است. به حال خود، رها کردمش. دوتا از بچهها رفتند سراغش و آوردنش عقب.
رفتم بالاي سر عباس. توي لباس خونينش آرام گرفته بود. بغض امانم نداد و سرباز كرد. تا ميتوانستم براي عباس درد دل و گريه کردم.
شايد دو ساعتي گذشته بود که يکي از بچهها صدايم کرد. همان بود که ميگفت: «کسي که اين بياحتياطي را کرده، لياقت کشته شدن ندارد و بايد تا آخر عمرش از كاري كه كرده، عذاب وجدان بکشد.»
حتماً فهميده بود که کار من بوده و آمده بود که سرزنشم كند. بچهها تکبير ميگفتند و شعار ميدادند: «مهران آزاد شد، قلب امام شاد شد.»
پرسيد: «عباس است؟»
گفتم: «بله! حرف اصليات را بزن زود از اينجا برو، اصلاً حوصله ندارم.»
گفت: «خواستم بگويم...
حرفش را بريدم و گفتم: «بله! خودکشي بهترين راه حل است!»
گفت: «چهات شده؟! اولاً خواستم پيروزي را بهت تبريک بگويم و دوم اينكه دوماً من و تو لياقت آن آدم خطاکار بودن را هم نداشتيم. شايد نظر کرده بود. اين عراقي که از ميدان مين آوردنش، گفت كه حمله قبل از انفجار منور لو رفته بود و عراقيها قصد داشتند همهيمان را بکشند، اما تا آمدند جابهجا بشوند، آن اشتباه سهوي، نور منور را چراغ راهمان کرد. فکرش را بکن! اگر طبق برنامه يک ساعت و نيم آنجا ميمانديم و بعد وارد عمل ميشديم، چه فرصت خوبي به دشمن داده بوديم؟ تازه، اگر عمليات يکساعتونيم ديرتر شروع ميشد، حتماً تا الآن ادامه داشت و بهخاطر هواي روشن كلي به ضررمان ميشد.»
شوکه شده بودم. ميخواستم بال در بياورم. پرسيدم: «گفتي نظر کرده بوده؟»
او در حاليکه عباس را روي دوش حمل ميکرد، گفت: «آره! حتماً تا حالا شهيد شده. اگر زنده ببينمش، کف پايش را بوسه ميزنم.»
تويوتاهاي سپاه سينه تپهها را ميگرفتند و ميرفتند بالا براي تدارکات، تانکرآب يخ و بيسکوييت، آب ميوه و کمپوت و... براي ما آوردند. بعد از پيروزي و آزادسازي مهران ما پنج روزي آنجا مستقر بوديم. بعد از 5 روز نيروهاي ديگر آمدند و ما تپه را داديم تحويلشان و ما را آوردند عقب براي استراحت.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 56
براساس خاطرهاي از «اکبر شکري»، رزمندة گردان امام سجاد(ع)، لشکر 17 عليبن ابيطالب(ع) در عمليات کربلاي يک (آزادسازي مهران)
شب عمليات، فرماندة گردان همه را جمع کرد و گفت: «برادران! حتماً شنيدهايد امام مدتي است که فرمودهاند: «پس مهران چه شد؟» مدت هاست كه فرماندهان و بچههاي شناسايي و تخريب، بيخوابي و رنج کشيدهاند و نقشة اين عمليات را طرحريزي کردهاند. انشاءالله، امشب ميخواهيم برويم و بيستوچهار ساعت توي قلب دشمن کمين کنيم، بعد از آن حمله کنيم و از پشت به دشمن بزنيم. البته بايد از چهار ميدان مين بگذريم، تا بتوانيم حملة مؤثري داشته باشيم. قرار است همآهنگ با گردانهاي عمل کننده از محورهاي ديگر، حمله کنيم، تا انشاءالله شهر مهران را آزاد کنيم و اين خواستة امام را عملي کنيم.»
فرمانده، قدري هم دربارة انضباط نظامي و امور دفاعي صحبت کرد؛ اينكه هرکس هشدارهاي نظامي را رعايت نکند، بايد با گردان و عمليات خداحافظي کند، در قلب دشمن نبايد حرف بزنيم، از جايمان تکان بخوريم و از اين صحبتها.
وقتي كه ميخواستيم حرکت كنيم، يک طوفاني بلند شد؛ طوفاني كه دشمن را کور و کر كرد و اصلا متوجه نشد که ما کي وارد منطقه شديم و به قلبش نفوذ کرديم. از هنگام اذان مغرب، بعد از پيمودن حدود هفت کيلومتر، ساعت سه بعد از نصف شب، به شيار کوه «آبزيادي» در پشت دشمن رسيديم. فرمانده گفت: «برادران! دشمن بالاي همين شيار است. هوا که روشن شد، ميتوانيد صداي عراقيها را بشنويد، ما بيخ گوش دشمنيم. ميبينيد که منطقه طوري است که دشمن به ما مسلط است. بايد تمام روز را صبر کنيم تا بتوانيم در تاريکي شب کاري از پيش ببريم. همينطور که نشستهايد، بخوابيد تا بيستوچهار ساعت تکان نخوريد و کوچکترين صدايي ايجاد نکنيد. اگر تکان بخوريد و دشمن بفهمد، چهارصدوپنجاه نفر را قتلعام ميکند يا به اسارت ميبرد و باعثش هم آن يک نفري است که بياحتياطي کرده و دشمن را متوجه کمين كرده است.»
از همان لحظه، فکر اين که نکند من باعث اين بياحتياطي شوم، محدودم کرد. نميخواستم شرمندة بچههايي که اينقدر زحمت کشيدهاند بشوم. کوچکترين صدا؛ مثل يک عطسه، حرف زدن در خواب، نيش يک عقرب کوهي و فرياد آخ، خوردن به ظرف آب يا افتادن اسلحه از دست و... ميتوانست سبب اين شرمندگي شود. اين فکر آنقدر آزارم ميداد که يک تير از خشابم برداشتم و گذاشتم توي جيبم تا اگر خداي نکرده با يك اتفاق کوچک، سبب لو رفتن گردان شدم، خودم را خلاص کنم و از اين شرمندگي نجات دهم.
پنجاه متر بيشتر با دشمن فاصله نداشتيم و وقتي ماشين غذاي دشمن آمد و غذا پخش کرد، صداي ماشين و نفراتش را ميشنيديم. در اين بيستوچهار ساعت، بچهها يکي نشسته، يکي درازکش و يكي درخود فرو رفته، همه ساکت بودند. بالاخره با هرسختي بود، اين بيستوچهار ساعت مثل يک قرن گذشت و هوا تاريک شد.
از ساعت سه بعدازظهر آبها تمام شده بود و هيچکدام از بچهها آب نداشتند. بعضيها يک استکان يا نصف استکان ته قمقمهشان داشتند و آن را گذاشته بودند براي ميدان مين که اگر توي ميدان مجروح شدند، لااقل گلويشان را تر کنند.
نماز مغرب و عشا را نشسته و با تجهيزات خوانديم. فرمانده گفت:« به ستون شويد که ميخواهيم به اميد خدا، وارد مرحلة بعدي عمليات؛ يعني گذشتن از ميدان مين شويم. ابتدا ميرويم پشت ميدان مين اولي و يكساعتونيم، آنجا ميخوابيم و بعد ساعت يک ربع به يازده حمله را شروع ميکنيم، تا گردانهاي ديگر طبق زمان¬بندي از محورهاي ديگر وارد عمل شوند.»
رسيديم پشت ميدان مين. من و چهارپنج نفر ديگر جلوتر بوديم. توي تاريکي شب، پايم خورد به سيم تله و منوري روشن شد و آن اتفاقي كه نبايد ميافتاد، افتاد. دشمن متوجه حضور ما شد و فوري بنا کرد به شليک کردن دويستسيصد تا منور بالاي سر ما. منطقه مثل روز روشن شد. چه خاکي بايد به سرم ميريختم؟ چه افتضاحي به بار آوردم. ترس وجودم را گرفته بود. نميدانستم چه کار بايد بکنم. فرماندهان دسته و گردان تصميم گرفتند که با فرماندهان ارشد تماس بگيرند. آنها گفتند که فوري حمله را شروع کنيد، ما هم آمادهايم كه از جلو و محورهاي ديگر شروع کنيم.
رمز عمليات کربلاي يک اعلام شد:«يا ابوالفضل العباس(ع)»
فرمانده بلند بلند فرياد ميزد: «هر چهار ميدان مين را با سرعت بدويد و برويد، تعلل نکنيد. اگر کوتاهي بکنيد و بخواهيد تعارف کنيد و بايستيد، دشمن همه را قتل عام ميکند. شجاعانه برويد جلو.»
نفسنفس ميزدم و بدنم از شدت حرارت، داشت آتيش مي¬گرفت. يکي از برادرها زد روي شانهام و گفت:« چي شده مهران؟ حالت خوب نيست يا ترسيدي که اينجوري ميلرزي؟!»
دستم را همراهش گرفت و گفت: «يالّا بدو! وقت فکر کردن و ترسيدن نيست.»
نميدانم زير لب چه ميگفتم، به گمانم تکرار ميکردم: «بکُشيد مرا، بکشيد مرا!»
گفت: «چه ميگويي مهران؟! اين هذيانها ديگر چيست؟ نترس! طوري نشده، قوي باش! خيلي که اوضاع قمر در عقرب بشود، آخرش ميشود هماني كه آرزويش را داريم. پس فعلاً با قدرت بدو تا از اين ميدان مين لعنتي خارج شويم.»
او به شهادت فكر ميكرد و من داشتم به خودکشي؛ هرچند نتوانستم در آن موقعيت خودم را قانع کنم که دست به خودکشي بزنم. در تاريکي هوا از خدا خواستم: «يا ستارالعيوب! يا اله العاصين!»، کمک کن كه بچه ها متوجه نشوند که من مرتکب اين خطا شدهام.
بچههاي تخريب خيلي زحمت کشيده بودند. همهجا را پاکسازي کرده و يک محور باز کرده بودند. چهارميدان مين به اندازة يک کيلومتر راه بود. بچهها از روي محور پاکسازي شده رد شدند و رفتند؛ به اين ترتيب، توي ميدان مين تلفات کمي داديم. گفته بودند كه بعد از ميدانهاي مين، يک جادة خاکي است که دشمن از آنجا تدارک ميشود. شما بايد جادة خاکي را تصرف و آن را تأمين کنيد تا دشمن از پشت تأمين نشود و وقتي دشمن عقبنشيني كند، آنها را بزنيد و اسير کنيد.
روي جادة خاکي حركت كرديم. گروهان هاي ديگر به طرف خط رفتند و يك گروهان هم به طرف مقر گردان رفت. بچهها تمام سيمهاي ارتباطي و بيسيم دشمن را قطع كردند و ما در امتداد جادة حركت كرديم. حدود دهپانزده متري مقر دشمن که رسيديم، تيربار دشمن شروع به شليك كرد و پنجاهشصت نفر از بچهها، همانجا شهيد و زخمي شدند. سنگينترين تلفات اين عمليات اتفاق افتاد و عزيزترين دوستانم جلوي چشمانم پرپر شدند. خيلي دردآور بود و من از شدت شرم آرزو داشتم در آن لحظه يک تير، شاهرگم را پاره کند. داشتم گريه ميکردم كه همراهان گفتند:«روحيهات را از دست نده، حداقل به فکر خودي ها باش.»
يكي از بچهها به طرف سنگر تيربارچي دويد، ولي يک تير به دستش خورد. با اين حال نايستاد و باز هم بهطرفش رفت. اين بار تير به پهلويش خورد. ديگر نميتوانست پاهايش را حرکت بدهد. کمي سينهخيز رفت و نارنجک را پرتاب کرد. آرزو كردم، کاش من به جاي او بودم، شايد بخشي از سهلانگاريام را جبران ميکردم.
رفتيم بالاي تپه. توي سنگرهاي کمين نارنجک انداختيم، پاکسازيشان کرديم و توي سنگرهاي عراقيها مستقر شديم. يکي از بچهها گريه و نالة مرا ديد، آه کشيد و گفت: «آنجا را ببين! آن بيچارهاي را كه دارد جان ميدهد. همهاش تقصير همان بياحتياطي بود. آشغال ترسو، فکر نکرد کسي که نميتواند به خواب و ضعفش غلبه کند، به درد جلوي دشمن ايستادن هم نميخورد.»
براي اين که شکي نكند، خودم را جمع کردم و تير را از توي جيبم درآوردم. در حاليکه دندانهايم را به هم فشار ميدادم، گفتم: «خودم ميکشمش!»
نگاه کرد و گفت: «بعيد ميدانم همچين آدمي لياقت شهيد شدن داشته باشد.»
گفتم: «جسدش را ميسوزانم.»
گفت: «بهنظرت او لياقت دارد که حتي مفقودالاثر به حساب بيايد؟»
انگشتانم سست شد و تير از دستم افتاد. نفس عميقي كشيد و ادامه داد: «حقش اين است که زنده بماند و يک عمر از پشيماني اين غفلتش بسوزد.»
اين حرفش، آشتم زد. به خودم نگاه کردم؛ حتي يک خراش کوچک هم برنداشته بودم.
بيرمق، توي يکي از سنگرهاي دشمن کمين کرده بودم که رفيقم با سر و وضع خوني و لباس پاره، آمد توي سنگر. گفتم: «دارد ازت خون ميرود.»
نيشخندي زد و گفت: «بله! دسته گل شماست آقا مهران! تو چهطور متوجه نشدي که پايت خورد به منور و اين دردسر را درست کردي؟!»
سرم سوت کشيد. زمين و زمان داشتند مرا از سرزنش ميكردند. داد زدم:« تمامش کن!»
ولي او كوتاه نميآمد. گفت: «جدي، خيلي برايت دردآور است؟ حقيقت تلخ است، بيچاره؟ درست است كه هيچکس نفهميد، ولي عذاب وجدانت را چه ميکني؟ البته ممکن است همه بفهمند، آنوقت جايت نه توي جبهه که هيچ جاي ايران نيست، بايد بروي تو خاک دشمن.»
خون جلوي چشمم را گرفته بود. اسلحه را گرفتم به طرفش. تحمل نيش زبانش را نداشتم، ديدم که خون از سينهاش زد بيرون. ترکشهاي خمپاره بدنش را سوراخ سوراخ کرده بود. سرش را گرفتم روي زانوهايم. سينهاش خسخس ميكرد. مچ دستم را محکم فشار داد و گفت: «به قول امام، جنگ است ديگر. حلالم کن.» و پر کشيد.
نزديک صبح بود. هوا داشت روشن ميشد. ميخواستم هرطور شده خودم را خلاص كنم. نگاهي به پايين كردم، ديدم كه يکسري از نيروها، پايين تپهاي که ما روي آن مستقر هستيم، توي ميدان مين گير افتادهاند. اشاره ميکرديم كه بياييد بالا. آنها هم اشاره ميکردند كه شما بياييد پايين. يک مرتبه صداي يکيشان به گوشم رسيد كه ميگفت: «تعال».
تازه متوجه اشتباهمان شدم. آنها عراقي بودند و فکر ميکردند كه ما هم عراقي هستيم. به بچهها گفتم و فوري بستيمشان به رگبار. چند تاشان كشته شدند و چندتاشان فرار کردند و رفتند روي مين. يکي از عراقيها كه داشت فرار ميكرد، با يک قناسه شليک کرد و زد به کمر عباس. عباس که از سر قله افتاد پايين و شهيد شد. خشابم ته کشيده بود. فوري اسلحه را انداختم و دويدم دنبال عراقي. هنوز وارد ميدان مين نشده بودم که با انفجار ميني، گرد و خاک به آسمان بلند شد. خواستم برگردم که ديدم آه و ناله اش بلند است. به حال خود، رها کردمش. دوتا از بچهها رفتند سراغش و آوردنش عقب.
رفتم بالاي سر عباس. توي لباس خونينش آرام گرفته بود. بغض امانم نداد و سرباز كرد. تا ميتوانستم براي عباس درد دل و گريه کردم.
شايد دو ساعتي گذشته بود که يکي از بچهها صدايم کرد. همان بود که ميگفت: «کسي که اين بياحتياطي را کرده، لياقت کشته شدن ندارد و بايد تا آخر عمرش از كاري كه كرده، عذاب وجدان بکشد.»
حتماً فهميده بود که کار من بوده و آمده بود که سرزنشم كند. بچهها تکبير ميگفتند و شعار ميدادند: «مهران آزاد شد، قلب امام شاد شد.»
پرسيد: «عباس است؟»
گفتم: «بله! حرف اصليات را بزن زود از اينجا برو، اصلاً حوصله ندارم.»
گفت: «خواستم بگويم...
حرفش را بريدم و گفتم: «بله! خودکشي بهترين راه حل است!»
گفت: «چهات شده؟! اولاً خواستم پيروزي را بهت تبريک بگويم و دوم اينكه دوماً من و تو لياقت آن آدم خطاکار بودن را هم نداشتيم. شايد نظر کرده بود. اين عراقي که از ميدان مين آوردنش، گفت كه حمله قبل از انفجار منور لو رفته بود و عراقيها قصد داشتند همهيمان را بکشند، اما تا آمدند جابهجا بشوند، آن اشتباه سهوي، نور منور را چراغ راهمان کرد. فکرش را بکن! اگر طبق برنامه يک ساعت و نيم آنجا ميمانديم و بعد وارد عمل ميشديم، چه فرصت خوبي به دشمن داده بوديم؟ تازه، اگر عمليات يکساعتونيم ديرتر شروع ميشد، حتماً تا الآن ادامه داشت و بهخاطر هواي روشن كلي به ضررمان ميشد.»
شوکه شده بودم. ميخواستم بال در بياورم. پرسيدم: «گفتي نظر کرده بوده؟»
او در حاليکه عباس را روي دوش حمل ميکرد، گفت: «آره! حتماً تا حالا شهيد شده. اگر زنده ببينمش، کف پايش را بوسه ميزنم.»
تويوتاهاي سپاه سينه تپهها را ميگرفتند و ميرفتند بالا براي تدارکات، تانکرآب يخ و بيسکوييت، آب ميوه و کمپوت و... براي ما آوردند. بعد از پيروزي و آزادسازي مهران ما پنج روزي آنجا مستقر بوديم. بعد از 5 روز نيروهاي ديگر آمدند و ما تپه را داديم تحويلشان و ما را آوردند عقب براي استراحت.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 56
/ج