آن‌که فهمید، آن‌که نفهمید

پانزده ‌شانزده سال بیش‌تر نداشت. پدر هم نداشت؛ خودش بود و مادرش و یک برادر عقب افتاده. هرچه مادر خسته‌اش توی گوشش خواند: - آخر بچه جان! تو هنوز کوچکی، قد تفنگ از تو بلندتر است. چه‌طور می‌خواهی بروی جبهه؟...
دوشنبه، 12 تير 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آن‌که فهمید، آن‌که نفهمید
آن که فهمید ، آن که نفهمید
 


 

 

 

 

 

نویسنده : حمید داودآبادی

 

آن‌که فهمید:

 

پانزده ‌شانزده سال بیش‌تر نداشت. پدر هم نداشت؛ خودش بود و مادرش و یک برادر عقب افتاده. هرچه مادر خسته‌اش توی گوشش خواند:

- آخر بچه جان! تو هنوز کوچکی، قد تفنگ از تو بلندتر است. چه‌طور می‌خواهی بروی جبهه؟
پایش را کرد توی یه کفش که:
- مگر من چی‌ام از بچه‌های همسایه کم‌تر است که رفتند جبهه و از دین و میهنشان دفاع کردند؟
و آخرش رفت.
سه‌راه مرگ بود و خون. شلمچه بود و آتش. خمپاره بود و انفجار. ترکش بود و بدن نحیف و ضعیف آقا کوچولو که تنش به ناز طبیبان گرفتار آمد و دو‌سه تا ترکش نقلی و کوچولو، به اندام خسته‌اش بوسه زد.
جنگ که تمام شد، باید هرطوری که شده، نان خانواده را تأمین می‌کرد. به کمک هم‌رزمانش، توانست یک شغل دولتی دست و پا کند و قراردادی شود. تا حال ده‌بار خواسته‌اند اخراجش کنند، می‌گویند که مدرک نداری؛ مهندس و دکتر نیستی!
یک مرد بینشان پیدا نشد بگوید آخر بچة شانزده ساله که به رگ غیرتش برخورد، رفت جبهه و ترکش خورد، کی فرصت کرد درس بخواند که امروز دکتر و مهندس شود؟
آخر شب بود. خیابان‌ها داشت خلوت می‌شد. از هیئت برمی‌گشتم؛ هیئت گردان. ماشاالله همة بچه‌های گردان برای خودشان «بیزینس من» شده‌اند. آفتابه و دمپایی پلاستیکی به آفریقای جنوبی صادر می‌کنند و طلا و هزار کوفت و زهرمار از آن‌جا وارد می‌کنند. پولشان از پارو که بالا می‌رود هیچ، باید حساب بانکی‌شان را با لودر این‌طرف و آن‌طرف کرد.
داشتم از جمع بی‌صفای بچه‌های هیئت گردان که برای خالی نبودن عریضه، هرچند وقت یک‌بار دور هم جمع می‌شوند و یکی هم مثل من، برایشان از روزهای جنگ می‌خواند، برمی‌گشتم. شب بود. دیگر شلمچه نبود؛ تهران بود؛ میدان امام حسین(ع). با موتور بودم. سر کوچة «‌شهرستانی».
خودش بود؛ همان کوچولوی سه راه مرگ. خم شده بود و میوه‌هایی که ته صندوق بود و کسی اون‌ها رو نمی‌خرید، توی پاکت می‌ریخت و روی ترازوی مغازه‌دار گذاشت.
میوه؟ آره میوه! ولی چه میوه‌ای؟ دیگر کسی پول پای آن میوه‌ها نمی‌داد. خم شده بود توی جعبه‌های چوبی، لای میوه‌های لهیده و گندیده، بهترین‌هایش رو سوا می‌کرد تا به خانه ببرد و...
- می‌گویم محمود! صدهزار جفت دمپایی دارم، چه‌قدر سود می‌دهیی برایم آبش کنی؟
- می‌گویم محسن! یه بار سنگین دیش و ریسیور دارم، برایش مشتری داری؟
- می‌گویم رضا! هنوز هم توی گمرک آشنا داری که کار ما را راه بیندازد؟

 

آن‌که نفهمید:

 

شانزده ‌هفده سالش بود. او هم آمده بود جبهه؛ با چند تا بچة دیگر مثل خودش که همه آقازاده بودند. جاهایی می‌پلکیدند که مبادا بلایی سرشان بیاید و به مملکت ضربة جبران ناپذیری وارد کنند.

خدا قبول کند. آمد جلو و توی همان سه‌راه مرگ شلمچه، یک خمپاره که محافظ‌ها نتوانستند جلویش را بگیرند، زد و پای آقا تقی را قطع کرد. مملکت واویلایی شد. همة بیمارستان‌ها، کل بنیاد شهید و... بسیج شدند تا آقا تقی سالم شود.
 

خدا خیرش بدهد. هر‌چه باشد، او هم جانباز است و برای دین و میهن فداکاری کرده است، ولی نه مثل آقا کوچولوی فهمیدة ما! آقا تقی اصلا کوچة شهرستانی را بلد نیست، اصلا نمی‌داند میوه را کیلویی می‌خرند یا متری. درصد جانبازی چیست؟ خجالت دارد، دهانت را آب بکش.
از آن روز تا همین یکی‌دو ماه پیش، آقا تقی ـ که پدرش فقط مسئول رسیدگی به بعضی جانبازان خاص است ـ هرچند وقت یک‌بار برای درمان به انگلیس و آلمان می‌رود تا هم برای پدرش سوغاتی‌های آن‌چنانی بیاورد و هم بدن عزیزش را چک‌آپ کند. خدا را چه دیدی؟ شاید پای قطع شده‌اش رشد کرد.
خُب، حالا در کنار این سفرهای درمانی، دو‌سه تا کار تجاری کوچولو هم بکند و برای تنوع و تغییر آب و هوا، به گوشه و کنار دنیا سر بزند که گناه نیست!


منبع: ماهنامه امتداد شماره 57

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط