قرار بود نهروان عبرت شود
نویسنده : سحر شهرياري
تعمیرگاه
علي(ع) صدايش را شنيد، دعايش را شنيد. نزديكش شد. طوري گفت كه او بشنود و در گوش همه بماند.
ـ امتحان براي همه است، از فتنهها نميتوان فرار كرد. به جاي اينكه دعا كني خدا دچار فتنهات نكند، دعا كن راه شناخت فتنه را به تو بدهد، تا گمراه نشوي.
قرار بود در گوش همه بماند. «تا گمراه نشوي... تا گمراه نشوي.»
يكي اسبش را آورد جلو. گفت: «هديهاش ميكنم به شما، اما خودم نه. خودم كار دارم.»
يكي گفت: «دعايتان ميكنم، از خدا ميخواهم پيروز شويد. اما عذر مرا بپذيريد.»
به همهشان جواب داد: «برويد! آنقدر دور شويد كه صداي مظلوميتم را نشنويد.»
دوستي دنيا كار خودش را كرده بود.
نمي دانستند، نميفهميدند كه فاصلة بين بدبختي و عاقبت بهخيري، همان ياري ولايت است. خوشحال بودند كه در لشكر يزيد نيستند. بدبختها نميدانستند، نميفهميدند كه، چه جلوي امام بايستي و شمشير بكشي و چه سكوت كني تا دشمن حق، با خيال راحت كارش را بكند، بيچارهاي.
نميخواستند بدانند، نميخواستند بفهمند...
امام به همهشان گفته بود: «وقتي آتش عمل شعلهور ميشود، چهقدر كم هستند دينداران، كه بيايند وسط ميدان بايستند و از ولايت دفاع كنند.»
زيد هم شده بود كاسة داغتر از آش. بلندبلند از اولاد پيغمبر(ص) و خاندان او سخن ميگفت، خوبيهايشان را نام ميبرد و از سادات تعريف ميكرد.
ـ زيد چه ميگويي؟
صداي امام رضا(ع) همهمه را خاموش كرد. چشمها به سمتش رفت.
ـ اي زيد! فكر كردهاي خدا همة اولاد فاطمه(س) را از آتش جهنم دور نگه ميدارد؟ فكر كردهاي همة نسل رسول الله(ص) از عذاب در امانند؟ اگر اين طور است كه تو بايد خيلي بهتر از پدرمان موسيبن جعفر(ع) باشي؛ چون او با زحمت و عبادت فراوان به اين مقام رسيد و سعادتمند شد و تو سر يك سفرة آماده نشستهاي.
ديگر همه ميدانستند كه بهترين افراد، باتقواترين آنهاست.
طلحه و زبير كه ياران پيامبر(ص) بودند، حالا برق شمشيرهايشان پوزخند ميزد به ياران اندك علي(ع).
امام(ع) ميدانست شك كردهاند، ميدانست ترديد دارند كه حق با كيست. نشست روبهرويشان. مستقيم در چشمهايشان نگاه كرد و گفت: «مشكل شما اين است كه ميخواهيد حقيقت را با اشخاص بشناسيد و افراد را معيار حق و باطل قرار ميدهيد. حالا ترديد كردهايد، اما بدانيد كه اگر حق را شناختيد، اهل حق را هم ميشناسيد و هرگاه باطل را شناختيد، اهل باطل را ميشناسيد.»
آخر، تنگه را رها کردند؛ دنياطلبي کار خودش را کرد. هرچه پيامبر(ص) گفته بود، در قمار با دنيا باختند. حالا خورشيد هم شرم داشت از تابيدن بر سر اين جماعت مسلمان، که حواسشان زود پرت ميشد به دلخوشکنکهاي کوچک.
گفته بود: «محمد(ص) هم کشته شده باشد، خداي محمد(ص) که زنده است. ما براي دفاع از دينمان آمدهايم، نه دفاع از محمد(ص) که خودش خدايي دارد. دفاع، وظيفة ماست. واي به روزي که فرمانده بيفتد و سرباز پا به فرار بگذارد. بايستيد؛ براي دين محمد(ص).»
قرار بود در گوش همه بماند، قرار بود اُحد بشود عبرت جماعت مسلمان.
علي (ع) برايشان گفته بود از خطر فتنه. آگاهشان کرده بود، توضيح داده بود كه: «فتنه وقتي شبيه حق شد، ميآيد و ميچسبد به وجودتان و رهايتان نميکند. اشتباه نکنيد! وقتي به پايان رسيد، ميفهميد همة آن وعدهها، آن تخريب کردنها، آن تحريک کردنها، حقيقتش حق نبوده.»1
حالا ميرفتند به جنگ نادانان و فتنه افروزان. دفاع از شريعت محمد(ص) وظيفهشان بود. يکي سر راهشان پيدا شد؛ از آنهايي که خوششان ميآيد پاي ارادة ديگران را سست کنند. گفت: «نرويد! از اوضاع ستارگان آسمان فهميدهام که شکست ميخوريد. صبر کنيد! اوضاع که درست شد، خبرتان ميکنم.»
و علي گفت: «دروغ ميگويد. هيچکس به جز خدا از غيب آگاه نيست. دنبال خرافات نرويد. غيبگو جادوگر است. چه فرقي ميکند؟ ما همين الآن راه ميافتيم، دفاع وظيفة ماست.»
بايد چهرة واقعي سران فتنه را همين اندک ياران حقيقت نشان ميدادند. ظاهراً امکانات دست آنان بود. تبليغاتشان هم که بد نبود. شبههافکنيهايشان هم جوانان و هم سابقهداران در اسلام را به خود جلب کرده بود. ظاهراً همه چيز آن طرف بود. دشمنان راست ميگفتند يا علي(ع)؟
علي(ع) باز هم به داد يقينشان رسيده بود، گفته بود: «از شبهه دوري کنيد که ابتداي فتنه است.»2 زود باور نباشيد.»
ـ اينها گامها را رياکارانه برميدارند، خودشان را مانند مؤمنان واقعي جلوه ميدهند، ولي منافق و دنيا طلبند.3
قرار بود در گوش همه بماند، قرار بود نهروان بشود عبرت جماعت مسلمان، قرار بود...
پردة اول
علي(ع) صدايش را شنيد، دعايش را شنيد. نزديكش شد. طوري گفت كه او بشنود و در گوش همه بماند.
ـ امتحان براي همه است، از فتنهها نميتوان فرار كرد. به جاي اينكه دعا كني خدا دچار فتنهات نكند، دعا كن راه شناخت فتنه را به تو بدهد، تا گمراه نشوي.
قرار بود در گوش همه بماند. «تا گمراه نشوي... تا گمراه نشوي.»
پردة دوم
يكي اسبش را آورد جلو. گفت: «هديهاش ميكنم به شما، اما خودم نه. خودم كار دارم.»
يكي گفت: «دعايتان ميكنم، از خدا ميخواهم پيروز شويد. اما عذر مرا بپذيريد.»
به همهشان جواب داد: «برويد! آنقدر دور شويد كه صداي مظلوميتم را نشنويد.»
دوستي دنيا كار خودش را كرده بود.
نمي دانستند، نميفهميدند كه فاصلة بين بدبختي و عاقبت بهخيري، همان ياري ولايت است. خوشحال بودند كه در لشكر يزيد نيستند. بدبختها نميدانستند، نميفهميدند كه، چه جلوي امام بايستي و شمشير بكشي و چه سكوت كني تا دشمن حق، با خيال راحت كارش را بكند، بيچارهاي.
نميخواستند بدانند، نميخواستند بفهمند...
امام به همهشان گفته بود: «وقتي آتش عمل شعلهور ميشود، چهقدر كم هستند دينداران، كه بيايند وسط ميدان بايستند و از ولايت دفاع كنند.»
پردة سوم
زيد هم شده بود كاسة داغتر از آش. بلندبلند از اولاد پيغمبر(ص) و خاندان او سخن ميگفت، خوبيهايشان را نام ميبرد و از سادات تعريف ميكرد.
ـ زيد چه ميگويي؟
صداي امام رضا(ع) همهمه را خاموش كرد. چشمها به سمتش رفت.
ـ اي زيد! فكر كردهاي خدا همة اولاد فاطمه(س) را از آتش جهنم دور نگه ميدارد؟ فكر كردهاي همة نسل رسول الله(ص) از عذاب در امانند؟ اگر اين طور است كه تو بايد خيلي بهتر از پدرمان موسيبن جعفر(ع) باشي؛ چون او با زحمت و عبادت فراوان به اين مقام رسيد و سعادتمند شد و تو سر يك سفرة آماده نشستهاي.
ديگر همه ميدانستند كه بهترين افراد، باتقواترين آنهاست.
پردة چهارم
طلحه و زبير كه ياران پيامبر(ص) بودند، حالا برق شمشيرهايشان پوزخند ميزد به ياران اندك علي(ع).
امام(ع) ميدانست شك كردهاند، ميدانست ترديد دارند كه حق با كيست. نشست روبهرويشان. مستقيم در چشمهايشان نگاه كرد و گفت: «مشكل شما اين است كه ميخواهيد حقيقت را با اشخاص بشناسيد و افراد را معيار حق و باطل قرار ميدهيد. حالا ترديد كردهايد، اما بدانيد كه اگر حق را شناختيد، اهل حق را هم ميشناسيد و هرگاه باطل را شناختيد، اهل باطل را ميشناسيد.»
پردة پنجم
آخر، تنگه را رها کردند؛ دنياطلبي کار خودش را کرد. هرچه پيامبر(ص) گفته بود، در قمار با دنيا باختند. حالا خورشيد هم شرم داشت از تابيدن بر سر اين جماعت مسلمان، که حواسشان زود پرت ميشد به دلخوشکنکهاي کوچک.
بين آن نبرد سخت نظامي، جنگ نرم دشمن آمده بود وسط ميدان و با خوشحالي ميرقصيد. جنگ نرم خوشحال بود از اينکه راحت امکانات ميدهد و يک دفعه از پشت سر خنجر ميزند و ذليل ميکند.
آن گوشة ميدان، سعدبن ربيع، افتاده بود و نفسهاي آخر را ميکشيد. پيشتر داد زده بود و به مسلمانان فراري گفته بود: «اينقدر بيفکر نباشيد.»گفته بود: «محمد(ص) هم کشته شده باشد، خداي محمد(ص) که زنده است. ما براي دفاع از دينمان آمدهايم، نه دفاع از محمد(ص) که خودش خدايي دارد. دفاع، وظيفة ماست. واي به روزي که فرمانده بيفتد و سرباز پا به فرار بگذارد. بايستيد؛ براي دين محمد(ص).»
قرار بود در گوش همه بماند، قرار بود اُحد بشود عبرت جماعت مسلمان.
پردة ششم
علي (ع) برايشان گفته بود از خطر فتنه. آگاهشان کرده بود، توضيح داده بود كه: «فتنه وقتي شبيه حق شد، ميآيد و ميچسبد به وجودتان و رهايتان نميکند. اشتباه نکنيد! وقتي به پايان رسيد، ميفهميد همة آن وعدهها، آن تخريب کردنها، آن تحريک کردنها، حقيقتش حق نبوده.»1
حالا ميرفتند به جنگ نادانان و فتنه افروزان. دفاع از شريعت محمد(ص) وظيفهشان بود. يکي سر راهشان پيدا شد؛ از آنهايي که خوششان ميآيد پاي ارادة ديگران را سست کنند. گفت: «نرويد! از اوضاع ستارگان آسمان فهميدهام که شکست ميخوريد. صبر کنيد! اوضاع که درست شد، خبرتان ميکنم.»
و علي گفت: «دروغ ميگويد. هيچکس به جز خدا از غيب آگاه نيست. دنبال خرافات نرويد. غيبگو جادوگر است. چه فرقي ميکند؟ ما همين الآن راه ميافتيم، دفاع وظيفة ماست.»
بايد چهرة واقعي سران فتنه را همين اندک ياران حقيقت نشان ميدادند. ظاهراً امکانات دست آنان بود. تبليغاتشان هم که بد نبود. شبههافکنيهايشان هم جوانان و هم سابقهداران در اسلام را به خود جلب کرده بود. ظاهراً همه چيز آن طرف بود. دشمنان راست ميگفتند يا علي(ع)؟
علي(ع) باز هم به داد يقينشان رسيده بود، گفته بود: «از شبهه دوري کنيد که ابتداي فتنه است.»2 زود باور نباشيد.»
ـ اينها گامها را رياکارانه برميدارند، خودشان را مانند مؤمنان واقعي جلوه ميدهند، ولي منافق و دنيا طلبند.3
قرار بود در گوش همه بماند، قرار بود نهروان بشود عبرت جماعت مسلمان، قرار بود...
پينوشتها:
(1) نهجالبلاغه، خطبة 93.
(2) همان، نامة 35.
(3) همان، خطبة 32.
/ج