چشمهاي شهادتم را عقب انداخت
شهيد
اين را پدر علي آقا برايمان ميگفت؛ پدري که تا لحظة آخر زندگياش چشم به راه محمود، برادر کوچک علي آقا ماند.
کرمانيها علي آقا را با پيراهن خاکياي ميشناسند که بعد از چهارده سال همراه پيکرش سالم بازگشت.
احمد ايزدي
علي آقا ماهاني
جانشين مخابرات لشكر 41 ثارالله(ع)
تولد: 1336، کرمان
شهادت: 1362، عمليات «والفجر 3»
رجعت پيکر مطهّر: 1376
پيش از انقلاب با چند نفر ديگر از بچّهها ميرفتند جلوي هيئتهاي عزاداري و سينه ميزدند. جمعيت كه زياد ميشد و فرصت را مناسب ميديدند، همه با هم فرياد ميزدند: برخيز اي خميني، تو سرباز حسيني.
بعد ميرفتند وسط جمعيت، مخفي ميشدند تا برسند به يك هيئت ديگر و...
اعلاميههاي امام كه توي پادگان لو رفت، چند ماه عليآقا را شكنجه كردند، ولي نتوانستند از او اعتراف بگيرند که با چه کساني همکاري ميکند. دست آخر گفتند اگر جلوي همه، توي مراسم صبحگاه ابراز ندامت كند و انقلابيون را لعنت كند، در مجازاتش تخفيف ميدهند. اما حاضر نميشد چنين حرفي بزند.
با فشارهاي آيتالله دستغيب حكم اعدامش عقب افتاد، تا انقلاب شد.
براي مناظره با كمونيستها ميرفتيم. پيش از رسيدن، عليآقا بارها تأكيد كرد: هر چي برايتان آوردند، نخوريد. اوّل اينكه به آنها مديون ميشويم و بايد حرمت نمكشان را نگهداريم. بعد هم اينكه آنها نجساند و مالشان هم نجس است، يك ذرّه از مال آنها، كلي توي زندگيمان تأثير ميگذارد.
روزي آمد پيشم و بيمقدّمه گفت: ميخواهم بروم توي كارخانة نوشابهسازي كاركنم.
گفتم: آنجا خطرناك است. رؤساي آنجا همهشان بهايي هستند.
خنديد و گفت: اتفاقاً دارم ميروم سراغ همانها.
چهل روز بعد، وقتي از كارخانة نوشابهسازي بيرون آمد، يك نفر از بهاييها آنجا نبود.
مبارزهاش را از همان روزي که به کارخانه رفت، شروع کرد؛ وسط برفهاي روي محوطة کارخانه چند تا پتو پهن کرد و با چند نفر ديگر از کارگرها نماز جماعت خواند.
آماده ميشديم كه برويم كردستان. هر كسي داشت كولهپشتياش را آماده ميكرد. كولهپشتي عليآقا از همه بزرگتر بود. آنجا كه بوديم، گفتيم: اي كاش ميشد كاري كنيم تا وقتمان هدر نرود و از اوقات بيکاريمان استفاده كنيم.
عليآقا رفت كولهپشتياش را آورد و باز كرد.
سه جلد تفسير نمونه، قرآن، نهج البلاغه وچند جلد كتابِ مذهبي ديگر.
دوازده نفر بودند كه رفتند قلّه را آزاد كنند. محمود اخلاقي شهيد شد؛ عليآقا هم زخمي. وقتي برگشتيم، گفت: ميدانم چرا شهيد نشدم... وقتي ميرفتيم بالاي قله، چشمة آبي ديدم. با خودم گفتم وقتي برگشتم، توي چشمه غسل ميكنم.
همين تعلق به دنيا، باعث شد زخمي شوم، ولي...
بعد از عمليات سومار، به شدّت زخمي شد و بسترياش كردند. وقتي به هوش آمد، اوّلين چيزي كه در خواست كرد، مفاتيح بود.
براي اوّلين بار بود كه ميديدمش. فکاش را باند پيچي کرده بود و نميتوانست حرف بزند. حرفهايش را روي كاغذ مينوشت تا بچّهها بخوانند.
تير خورده بود توي فكاش و از آن طرف در آمده بود. تا مدّتها فكاش سيم پيچي بود.
تنها چيزي که ميشد از حرفهايش بهفمي، روضه خواندنش بود.
زخمي كه شد، سپاه اجازه نميداد برود توي مناطق عملياتي. از سپاه استعفا داد تا بهعنوان بسيجي برود، اما سپاهِ کرمان با رفتنش مخالفت کرد.
از كرمان كه اعزامش نكردند، رفت و از بندر عباس اعزام شد؛ بهعنوان بسيجي.
زخمي شده بود و پاشنة پايش از بين رفته بود، ولي با دوچرخهاي كه از كرمان به بندرعباس آورده بود، رفتوآمد ميكرد تا از ماشين بيتالمال استفاده نکند.
جلوي مركز بسيج بندرعباس، بلوار بود و موتورها و دوچرخهها از شكستگي وسطِ جدولها رد ميشدند. عليآقا با دوچرخه ميرفت تا انتهاي بلوار و دور ميزد تا برسد به مركز بسيج. ميگفت: رعايت اين موارد مطابق شرع و عرف جامعه است، بهتر از هر كسي هم بسيجيها بايد رعايت كنند.
چند روز بود که بهم قرآن ياد ميداد. شب دوّم عمليات که خط خلوت شد، از پشت بيسيم گفت: امروز قرآنت را خواندي؟
گفتم: نه! توي اين اوضاع قرآن ندارم.
گفت: هرچه بلدي بخوان؛ از حفظ.
از پشت بيسيم «بسم الله» گفتم و شروع كردم.
با قيچي پنبه را روي زخم پشتش ميكشيدم تا زخمش را شستوشو بدهم. همينطور که پنبه را روي زخمها ميکشيدم، سر قيچي به چيزي توي کمرش خورد و درد پيچيد توي صورتش. چند ماه قيچي را به تركش توي پشتش ميزدم. اما درد را تحمّل ميکرد و به روي خودش نميآورد. دكترها گفتند چون طول تركش زياد است و سرش توي بدن فرو رفته، نميشود درش آورد.
هر كس داشت دنبال جاي خنكي براي خودش ميگشت تا از گرما فرار كند و براي لحظهاي استراحت کند. گوشة ساختمان از جاهايي بود كه همه از آن فرار ميكردند. عليآقا آمد همان جا و روي پتوها خوابيد. خنديد و گفت: نبايد به اين جسم خيلي رو داد. نبايد زياد از حد بهش توجه كرد.
هوا خيلي سرد بود. اتوبوس كه بين راه ايستاد، رفت پايين و وضو گرفت. اتوبوس كه حركت كرد، گفت: جواد! بخواب، خستهاي.خودم را به خواب زدم ؛ اما مواظب كارهايش بودم. مطمئن كه شد همه خوابيدهاند مُهر نمازش را از جيبش بيرون آورد و... «الله اكبر»
داشت براي بچّهها دعاي توسّل ميخواند. اواسط دعا بود كه شروع کرد به روضه خواندن و از شهيدي گفت كه وقتي بالاي سرش رسيده، خون از گلويش ميريخته.
گفت: الآن خيليها دارند به ما و كارمان ميخندند. خيليها به جبهه آمدنِ ما ميخندند. ما كجا هستيم، آنها كجا.
روضة مخصوصش، روضة حضرت زهرا(س) بود. از مصائبي كه براي حضرت پيش آمده بود، ميگفت. از پهلوي شكسته. از غصب فدك. دست آخر هم اين شعر را ميخواند. «مهديات با شيشة دارو به درمان خواهد آمد»
با چند نفر از بچّهها رفتيم مسجد جامع براي نماز. موقع برگشتن، عليآقا جلوي در ورودي ايستاد و نيامد. يکي از نمازگزارها كه بيرون آمد، رفت جلويش و كلّي ازش معذرتخواهي كرد.
كفشش را لگد كرده بود.
داشتم وسط اتاق سفره را پهن ميکردم که پرسيد: ناهار چي داريم؟
گفتم: نان و خرما!
لبخندي زد و گفت: خدا را شكر، خدا را شكر.
هر لقمهاي كه برميداشت، ميگفت: «خدا را شكر».
آمد پيشم و از من بيل و كلنگ گرفت. چند ماه ميرفت توي روستاهاي اطراف و با کمک بچّههاي جهاد، مدرسه، مسجد و حمام ميساخت. آخر هفتهها كه برميگشت، دستهايش پر از زخم و تاوَل بود.
مادرش كه ميخواست روي زخمها مرحم بگذارد، نميگذاشت. ميگفت: اينها بايد بروند زير خاك، همينطور خوب است.
کنار سفره نشست و شروع كرد به غذا خوردن؛ آرام آرام. انگار اصلاً چيزي نميخورد. گفتم: چرا غذا نميخوري؟
گفت: ميخورم، بگذار اوّل بچّهها سير شوند؛ هرچه اضافه آمد، من ميخورم.
تهران. قرار بود عصب دستش را كه قطع شده بود، عمل كنند. همين كه بيهوشش كردند تا ببرندش توي اتاق عمل، روضة حضرت زهرا(س) را شروع كرد. به روضة شكستنِ پهلوي حضرت كه رسيد، شروع كرد به گفتن «يا فاطمه(س)، يا فاطمه(س)»
از اتاق عمل كه آوردندش بيرون، هنوز داشت «يا فاطمه(س)، يا فاطمه(س)» ميگفت.
وقتي به هوش آمد، از من پرسيد: عمل چهطور بود؟
جواب دادم: الحمدلله. دكتر گفت خوب بود.
لبخندي زد و گفت: بيبي نظر داشت، بيبي نظر داشت.
آمد توي جمع بچّههاي محله و گفت: شهيد به اين عزيزي توي اين كوچه داريد، ولي اسم كوچه هنوز شهباز است؟ چرا عوضش نكردهايد؟
گفتم: اين به شهرداري مربوط است.
گفت: به شهرداري چه ربطي داره؟ ما مينويسيم و ميگذاريم، اسم كوچه ميشود اسم شهيد.
تابلوي اسم «شهيد راحتي» را كه نوشت و نصب كرد سر كوچه، گفت: اسم شهيد، ياد شهيد و ذكرشهيد، هميشه بايد جلوي چشم شما وآينة شما باشد.
براي يكي از برادران اهل سنّت نامه نوشته بود. ابتداي نامه، به جاي احوالپرسي و صحبتهاي معمولي، نوشته بود... تعهّدات و مسئوليتهاي انسان به خاطر وقوع انقلاب اسلامي، نسبت به سرنوشت مسلمين و اسلام بيشتر شده است؛ بنابراين در نامهها به جاي احوالپرسي، مكلف هستيم از اسلام و حقايق جهان اسلام سخن بگوييم.
در نامه از عدم اتّحاد مسلمانان، بهعنوان دليل ضعف جهان اسلام نوشته بود و واقعة غدير را با سند و مدرك بيان كرده بود.
پاي بسيجي جوان رفته بود روي مين. بعد از عمل، آوردنش به اتاقي که عليآقا هم در آن بود. صداي آهونالهاش كه بلند ميشد، اشك از چشمان عليآقا جاري ميشد. ميگفت: كاش تمام تركشها به جان من ميرفت.
گفتم: شما كه خودت مجروحي، چرا از اين حرفها ميزني؟
گفت: اين بچّه ضعيف است، نبايد تنش پر بشه از تركش.
از اينكه جوان كنارياش درد ميكشيد، خيلي ناراحت بود. دلدارياش دادم و گفتم: جنگ است، انشاءالله يك روز تمام ميشود.
نگاهش را به طرفم چرخاند و گفت: ما كه براي جنگ نميجنگيم.
گفتم: عليآقا! چرا اينقدركم حرف ميزني؟
گفت: حرف زدنِ تنها كه ارزش ندارد.
گفتم: خوب حرفِ با ارزش بزن!
خنديد و گفت: الآنم دارم زياد حرف ميزنم.
هرچه كمتر حرف بزنيم، هم مسئوليتمان و هم گناهمان كمتر است.
بيستوهفت، هشت نفر از بچّهها دورهاش كرده بودند تا برايشان قرآن بخواند و تفسير کند. از كنارشان كه رد شدم، عليآقا گفت: تو نميآيي كلاس قرآن؟
گفتم: دارم ميروم تيربار را بگذارم بالاتر؛ بر ميگردم.
برگشتنم نيم ساعت طول كشيد. وقتي رفتم طرف بچّهها و عليآقا، ديدم يك هندوانة بزرگ را خوردهاند و فقط يك كم از آن مانده كه من آن را با دست تراشيدم و خوردم.
گفتم: هندوانه از كجا آورديد؟
گفت: نبودي چه خبر شد؟
تو كه رفتي، كلاس قرآن عليآقا تموم شد. پرسيد بچّهها چي دوست داريد؟
كه هر كسي يك جوابي داد. در جواب بچّهها، عليآقا گفت: نه! خدا بايد براي كسي كه توي اين گرما قرآن ياد ميگيرد، يك هندوانة خنك بفرستد. آمديم به حرف عليآقا بخنديم، كه آب اين هندوانه را با خودش آورد طرف بچّهها.
پنج، شش روز بعد كه عليآقا را ديدم، به شوخي گفتم: شما موقع كلاس قرآن به بچّهها هندوانه ميدهيد؟
گفت: اگر ميخواهي باهم دوست باشيم، تا من زندهام اين حرف را به كسي نزن. من بيظرفيتام و بعضي وقتها چيزهايي از خدا درخواست ميكنم؛ همين كه از خدا ميخواهم، بهم ميدهد.
زخمي شده بود. خيلي درد ميكشيد. درد توي چهرهاش پيچيده بود، اما به روي خودش نميآورد. شب كه خوابيد، تازه صداي نالهاش بلند شد. روز بعد گفتم: ديشب توي خواب خيلي آخآخ ميگفتي! درد ميکشيدي.
گفت: مادر، من اگر توي بيداري يك آخ بگويم، پيش خدا بياجر ميشم.
هميشه با هم بوديم. خواب، كار، نماز، وضو و... ده سال بعد از شهادتش، فهميدم پايش مشكل داشت و يك تكه تخته ميگذاشت زير پاشنة پا، تا بتواند درست راه برود.
هر قدر لب جاده منتظر ايستاد، هيچ ماشيني جلويش ترمز نکرد تا به اهواز برساندش. انگار يادش آمد كاري نكرده باشد، برگشت توي قرارگاه. جلوي چادر مخابرات كه رسيد، گفت: انشاءالله ميروم اهواز كارم را انجام بدهم؛
و برگشت به طرف جادّه. وقتي برگشت کنار جادّه، اوّلين ماشين جلويش ايستاد.
... بپر بالا اخوي...
از بيمارستان مرخص شد. خيلي ضعيف شده بود. بعد از چند روز که جان گرفت، رفت تا از طريق بسيج اعزام شود به منطقه و بدون هيچ حرفي، رفت همان جايي كه گفته بودند؛ آشپزخانه. يك مدّت كه آنجا بود، چند نفر شناختندش. معذرت خواهي ميكردند و ميخواستند منتقلش كنند به يك جاي ديگر.
ميگفت: من همين جا راضيام. هدفم فقط خدمت به جبهه بود.
طبق معمول، ديرتر از همه آمد سر سفره. چشم گرداند و جاي يكي از بچّهها كه بلند شده بود، نشست. شروع كرد به خوردن غذا؛ ته ماندههاي نفر قبلي.
غذايش را كه با دست خورد، اطراف ظرف غذا را دست كشيد و همة غذاها را از روي سفره جمع كرد. لقمة آخرش بود.
گفت: مستحب است، هم با دست خوردن، هم غذاي روي سفره.
يكي از بچّهها رو کرد به جمعي که عليآقا هم بين آنها بود و پرسيد: امروزچه روزي است؟
عليآقا جوابش را كه داد، رو كرد به ديگران و گفت: اگر بچّهها دعاهاي روزهاي هفته را بخوانند، نميپُرسند امروز چه روزي است.
بيشتر از پنجاه تركش توي بدنش بودکه با يک آمبولانس آوردندش كرمان. هر روز يك آمبولانس با چند نفر از سپاه ميآمدند، تا پانسمانش را عوض كنند. رو کرد به دکتر و قسم جان امام را داد. گفت: راضي نيستم به خاطر من يه ماشين از بيمارستان سپاه بياوريد اينجا.
وسايل را گرفتيم و تا مدّتها توي خانه پانسمانش را عوض ميكرديم.
حاج قاسم هميشة خدا آرام بود. به مشكلي كه برميخورديم، ميرفتيم پيش او تا مشکلمان را حل کند. خيلي وقتها حاج قاسم ميرفت پيش عليآقا. با همان آرامش هميشگياش. دو زانو جلويش مينشست و...
يکي از بچّهها آمدکنارم نشست و گفت: خيلي ناراحتم، دلم گرفته. عليآقا كجاست؟
گفتم: توي سنگر مخابرات نشسته.
از جايش بلند شد وگفت: برم پيش عليآقا، يه روضة حضرت زهرا(س) برايم بخواند تا دلم باز شود.
از سنگر مخابرات كه آمد بيرون، شاد بود. خنديد وگفت: غمهاي دلم سبك شد.
ميرفت توي نمازخانه و دو زانو گوشهاي مينشست. ساعتها روي همان پاي خرابش مينشست؛ قرآن را روي دستهايش ميگرفت و...
خيلي وقتها ازپشت سر ميديديمش كه دارد مناجات ميكند، ولي كسي جرأت نميكرد جلوي خودش بگويد كه شمارا در فلان حالت ديدهام.
نه که بترسد، نه. جذبة عليآقا مانعش ميشد.
رفتم پيش حاج قاسم و گفتم: حاجي! توي مخابرات يه سري كمبود داريم. تا آمدم ادامة حرفم را بزنم و کمبودهاي مخابرات را بگويم، خنديد و گفت: شما عليآقا را داريد... نبايد چيزي كم داشته باشيد.
چشمهايش ضعيف بود؛ آنقدر که يک عينک ته استکاني به چشم ميزد. توي لباسهايي كه روي بند پهن شده بود، چشم گرداند. با همان چشمهاي ضعيف، پيراهن عليآقا را از روي رنگش شناخت. گفت: همان است، لباس عليآقاست... همان كه رنگش رفته و با بقيه فرق ميكند.
توي مسافرتهاي زيادي با هم بوديم. بين راه، از توي كيفش خوراكي در ميآورد و مدام تعارف ميكرد كه بخورم. تعارف ميكرد و بعد ميگفت: قربان دستِ مادر... قربان دستِ مادر.
به شدّت مجروح شد. امدادگرها كه بالاي سرش رسيدند، هيچ علامتي كه نشان دهد زنده است، در جسمش نديدند و با شهدا بردنش به عقب.
توي سردخانه، کسي که جنازههاي شهدا را جابهجا ميكرد، وقتي به عليآقا رسيد، حس کرد لبهايش دارند تكان ميخورند. سرش را نزديكتر بُرد و به دقت گوش كرد؛ داشت روضة حضرت زهرا(س) ميخواند. بلافاصله منتقلش كردند به بيمارستان براي مداوا.
تداركات داشت به بچّهها كمپوت ميداد. عليآقا با اصرارِ زيادِ بچّهها رفت توي صف تا كمپوت بگيرد و بدهد بهشان. تا آن روز هيچ وقت توي صف تدارکات نديده بودمش. نوبتش كه شد، مسئول تداركات پرسيد: آقا شما كمپوت اوّلتان است؟ منظورش اين بود كه قبلاً هم گرفتي.
عليآقا از صف رفت بيرون. گفت: يادم باشه ديگر همچين كاري نكنم و بهخاطر شكم توي صف نايستم.
كار هر شبم اين شده بود که روغن داغ کنم و بگذارم روي دست فلجش و آنرا ببندم، تا عضُلات دستش قدرت بگيرند. يك شب پرسيدم: عليآقا! براي چي ميخواهي دستت خوب شود؟
گفت: اگر آن يكي دستم، اصلاً تمام بدنم را از دست بدهم، ناراحت نيستم؛ فقط ميخواهم زودترخوب بشوم و بروم جبهه تا تكليفم را انجام بدهم.
گفتم: تا حالا نديدم با صداي بلند بخندي؛ مومن بايد روي خندون داشته باشه.
تبسم كرد و گفت: روي خندون، نه صداي خندون.
برايمان مهمان رسيد. در قابلمة كوچكِ كنار سنگر، يك كم از غذاي ظهر مانده بود، اما براي چند نفرکافي نبود. فوري رفتم به طرف سنگر تدارکات تا براي مهمانها غذا بياورم. وقتي برگشتم، ديدم همهشان دور همان قابلمة كوچك نشستهاند و غذايشان را خوردهاند. رفتم و جريان را براي عليآقا تعريف كردم. گفت: هر وقت سر سفره مينشيني، زانوهايت را بغل ميگيري؟ درست مثل بندهاي كه جلوي مولايش نشسته؟
گفتم: بله.
گفت: پس خدا به خاطر ادبت به سفرهات بركت ميدهد.
ميرفت كمك هر كسي كه شهردارِ سنگر بود. با آن دستوپاي خراب، به همه كمك ميكرد. بچّهها جلويش را ميگرفتند و ميگفتند نوبت ماست. اما همانطور که ميخنديد، ميگفت: من كمك ميدهم، ثوابش مال شما.
دفعة آخر كه داشت ميرفت جبهه، گفت: مادر تو دعا نميكني من شهيد بشم.
گفتم: تو خيلي زخمي شدي... شهيد زندهاي.
صورتم را بوسيد و گفت: شبهاي جمعه كه ميروي مسجد، روي عكس دوستانم دست بكش و بگو جاي علي را باز كنيد.
دوستانش منتظرش بودند؛ همان شد آخرين ديدارمان.
پيش از عملياتهاي قبلي كه بچّهها ميگفتند: عليآقا قول بده ما را شفاعت كني... ميگفت: من آدم بد قوليام؛ قول نميدهم.
قبل از عمليات «والفجر 3» كه داشت ميرفت، گفتم: عليآقا! قول بده شفاعتم كني...
«قول داد»
حاج قاسم داشت توي نيروها چشم ميدواند، که عليآقا را ديد. پرسيد: شما براي چي آمديد عمليات؟
گفت: من اجازه گرفتم!
در عملياتهاي قبلي، هر موقع حاجي گفته بود نبايد بروي عمليات، فقط گفته بود: چشم؛
و در عمليات شرکت نکرده بود.
اما ايندفعه...
با فرمانده يکي از گردانها همآهنگ کرده بود که بهعنوان بيسيمچي گردان همراهش باشد.
توي شيارگاوي ديدمش. گفتم: عليآقا! شما نبايد بروي جلو؛ اگر من فرماندهام، ميگويم بايد سريع برگردي عقب.
گفت: بحث فرماندهي نيست. بحث، بحثِ عاشقيه. يه عشقي داره منو ميكِشه.. .. اگر تا صبح تو گوش من بگي برگرد، برنميگردم. من رفتنيام.
كنار تپه، توي كانال افتاده بود. دعا ميخواند و مناجات ميكرد. بالاي مُچ پايش را با بند پوتين سوختهاش محكم بسته بود تا جلوي خونريزي را بگيرد.
دعا ميخواند. مناجات ميكرد.
بسيجي جوان زخمي شده بود و خيلي ترسيده بود. گريه ميكرد و ميگفت: برادر! من را اينجا نگذار. من ميترسم، برادر...
عليآقا که ديدش، از روي برانكارد گفت: من را بگذاريد همينجا و آن بسيجي را ببريد عقب.
اصرار امدادگرها فايده نداشت. گفت: همين كه گفتم. من را بگذاريد اينجا و...
روز بعد، عراق پاتك كرد و منطقه را گرفت.
خواهر شهيد بود. خودش را انداخته بود روي قبر عليآقا و گريه ميكرد. گفت: چند روز پيش مشكلم را به عليآقا گفتم. حالا آمدم ازش تشكر كنم كه مشكلم را حل كرده است.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 62
/ج