خوش آمدي قهرمان

دايي جواد پلك هم نمي‌زد، همين‌طور سيخ به پشتي تكيه داده بود و چشمش روي عكس احمد كه بالاي تاقچه در بين تنها و شعارها گم شده بود،‌ خيره مانده بود. سيد آقا جان، پدر بزرگ احمد هم روي تشكجة نمدي كه كمي بالاتر از در انداخته بودند، نشسته بود و در حالي كه به عصايش تكيه داده بود، روي مقواي بزرگ خم شده بود و به محمد كه مشغول خط‌كشي آن بود، دستور مي‌داد كه كلمة «شهادت» را با رنگ قرمز بنويسد و سايه بزند.
چهارشنبه، 14 تير 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خوش آمدي قهرمان

خوش آمدي قهرمان
خوش آمدي قهرمان


 

نویسنده : رحيم چهره‌خند




 
دايي جواد پلك هم نمي‌زد، همين‌طور سيخ به پشتي تكيه داده بود و چشمش روي عكس احمد كه بالاي تاقچه در بين تنها و شعارها گم شده بود،‌ خيره مانده بود.
سيد آقا جان، پدر بزرگ احمد هم روي تشكجة نمدي كه كمي بالاتر از در انداخته بودند، نشسته بود و در حالي كه به عصايش تكيه داده بود، روي مقواي بزرگ خم شده بود و به محمد كه مشغول خط‌كشي آن بود، دستور مي‌داد كه كلمة «شهادت» را با رنگ قرمز بنويسد و سايه بزند.
عمو اكبر هم ساعتي بود كه به سراغ آقاصادق، پدر احمد رفته بود و خبري از او نبود، كوچك‌ترها هم سيني چاي و گلاب و خرما را در بين جمعيتي كه مرتب در رفت و آمد بودند، مي‌گردانيدند؛ با تمام شلوغي، مجلس به يك مجلس ترحيم معمولي با تمام سوز و گدازهايش شبيه بود تا به مجلس بزرگداشت شهيد!
كاش آن اتفاق نمي‌افتاد! يا لااقل به اين صورت جانگداز از واقع نمي‌شد، بر و بچه‌هاي مسجد، بالاخره بعد از آن‌همه رفت‌وآمد و سيم‌كشي و بند‌وبست، صداي بلندگو را درآوردند و جمعيت صلوات بلندي فرستادند.
آقاصادق چه نقشه‌هايي كه براي احمد نكشيد بود، چه آرزوهايي كه در دل نداشت، سر پيري بدش نمي‌امد كه حتي هر دو پسرش نيز در جبهه شهيد شوند، اما حالا با وضعي كه پيش آمده بود و او اصلاً نمي‌توانست آن را در زواياي ذهن خسته‌اش حلاجي كند.
پاك طاقتش را از دست داده بود؛ نه اينكه بيفتد روي تخت بيماري، بلكه به قول دايي جواد، پاك قاطي كرده بود و حق هم داشت كه ديوانه شود و قصد جان خودش را بكند.
از وقتي كه اولين نامة احمد از اسارتگاه دشمن به دستش رسيده بود، به تقلا افتاده بود و مرتب به كميتة اسرا و مفقودين سر مي‌زد، دم به ساعت هم منتظر رسيدن نامه از احمد بود، با اينكه آرزويش اين بود كه احمد در راه خدا قرباني شود و جنازة غرق به خونش برگردد، اما با رسيدن خبر اسارت احمد خوشحال شده و به دايي‌جواد گفته بود كه: «فوز اسارت كم از شهادت نيست»، حالا ديگر روزشماري مي‌كرد كه احمد برگردد، گاهي وقت‌ها كه نيمه‌هاي شب با خود خلوت مي‌كرد، تصوير احمد در مقابل چشمانش جان مي‌گرفت و با آن سيماي ملكوتي‌اش روح و جان پيرمرد را به بازي مي‌گرفت و لحظاتي پر از اشك و شوق سپري مي‌شد و لحظه‌شماري لذت‌بخش و در عين حال جانكاهي براي رسيدن نامة احمد شروع مي‌شد، نُه سال به همين صورت گذشته بود؛ عكس‌هايي كه هر از گاهي، احمد از اسارتگاه مي‌فرستاد در چند نسخه تكثير مي‌شد، يكي از آنها درون ويترين نوارها در اطاق پنج‌دري قرار مي‌گرفت و يكي هم در آلبوم عكس خود احمد جا مي‌گرفت كه مسئول نگهداري‌اش هم خود پيرمرد بود، يكي از آنها را هم خودش مي‌برد و به دايي جواد مي‌داد تا تسلاي دل عروس تازه‌اش باشد.
چه آرزوهايي كه به دل نداشت،‌ با خودش قرار گذاشته بود كه از سر جادة ساوه كه پسرش از ماشين پياده مي‌شد تا دم پله‌هاي ايوان خانه‌شان شش گوسفند را به دست خودش قرباني كند؛ از دو شب پيش هم كه اسم احمد را جزو اسراي آزاده شده از راديو شنيده بود، خودش رفته بود و هفت گوسفند براي قرباني خريده بود، هفتمي را مي‌خواست وقتي‌ كه احمد پا به خانة دايي‌جواد مي‌گذارد،‌ در پيش پاي احمد و عروسش قرباني كند!
 
تمام كوچه را داده بود چراغاني كرده بودند،‌ حتي اين آرزوي قلبي خود را كه مي‌خواست مراسم استقبال احمد را به جشن عروسي او متصل كند با دايي‌جواد هم در ميان گذاشته بود؛ همه چيز از ذهنش گذشته بود، غير از آنچه كه پيش آمد. شب قبل، دايي‌جواد در پايگاه بسيج، احمد را بغل كرده بود و بوسيده بود، اما آقاصادق وقتي احمد را ديد كه اتوبوس آن‌طرف جادة ساوه ايستاد و احمد همراه با تكبير و صلوات‌هاي پي‌درپي جمعيت استقبال‌كننده از اتوبوس پياده شد و در روي دوش برادرش جاي گرفت: آقا صادق سر از پا نمي‌شناخت، دود و بوي اسفند سرتاسر آسمان را پر كرده بود. گوسفند اول را لب جاده زمين زدند. شوق سراسر وجود پيرمرد را پر كرده بود. نمي‌دانست چه كند. زنجير مسقلي را كه براي تيز كردن كارد سلاخي‌اش در دست داشت،‌ از خوشحالي بالاي سرش مي‌چرخاند و تكبير مي‌گفت: «الله‌اكبر، الله‌اكبر و...»
دست به گردن گوسفند كشيد، كارد را به گلوي گوسفند آشنا كرد، جمعيت يكپارچه شور بود و شوق، شور بود و عشق. و آسمان در دوردست‌هاي افق تيره و خونين. بانك الله‌اكبر جمعيت با صداي اذاني كه از بلندگوهاي ماشين بسيج پخش مي‌شد،‌ درهم آميخته بود. به اين‌طرف جاده و نزديك پيرمرد كه رسيدند، ‌احمد خود را از روي دوش برادرش، با دست‌هاي باز به بغل پدر انداخت...
همه چيز در يك لحظه اتفاق افتاد...
خون دست پدر، با خون گرم احمد قاطي شد...
كارد تا دسته در قلب احمد فرو رفته بود!
زن‌ها در آن طرف جاده شعار مي‌دادند: «خوش آمدي قهرمان».
خورشيد در آن سوي آسمان در خون نشسته بود!
منبع:ماهنامه امتداد شماره 62




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط