معلم انگليسي در كلاس طنز

در يكي از دسته‌هاي گروهان «ذوالفقار» از گردان «يازهرا(س)» لشكر «14 امام حسين(ع)» آرپي‌جي‌زن بودم و شهيد بزرگوار، «محّمد تورجي‌زاده» مرد عمل، مداح اهل‌بيت(ع)، فدايي حضرت زهرا(س)، فرمانده گروهان ما بود. چند مرحله از عمليات «كربلاي 5» انجام شده بود و گردان داشت براي ادامة عمليات آماده مي‌شد. من جزو چهار نفر از سن و سال‌دارهاي گردان بودم؛ برادر «احمد» 35ساله، من كه 23 سال داشتم و دو نفر ديگر. برادر احمد آدم بسيار
چهارشنبه، 14 تير 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
معلم انگليسي در كلاس طنز

معلم انگليسي در كلاس طنز
معلم انگليسي در كلاس طنز


 

نویسنده : علي‌رضا سموعي




 
خشاب
در يكي از دسته‌هاي گروهان «ذوالفقار» از گردان «يازهرا(س)» لشكر «14 امام حسين(ع)» آرپي‌جي‌زن بودم و شهيد بزرگوار، «محّمد تورجي‌زاده» مرد عمل، مداح اهل‌بيت(ع)، فدايي حضرت زهرا(س)، فرمانده گروهان ما بود.
چند مرحله از عمليات «كربلاي 5» انجام شده بود و گردان داشت براي ادامة عمليات آماده مي‌شد. من جزو چهار نفر از سن و سال‌دارهاي گردان بودم؛ برادر «احمد» 35ساله، من كه 23 سال داشتم و دو نفر ديگر. برادر احمد آدم بسيار شوخي بود، بدون اين‌كه گناهي مرتكب شود، ديگران را مي‌خنداند و عامل نشاط و سرزندگي گردان بود. از هر فرصتي استفاده مي‌‌كرد و گل خنده را بر لبان بسيجيان مي‌روياند. يك روز به يكي از بچه‌ها كه هم‌محل احمد بود، گفتم: خوش به حال خانواده و بچه‌هايي كه احمد به آن‌ها درس مي‌دهد! چه‌قدر كيف مي‌كنند از اين اخلاق خوش او.
گفت: جالب است بداني كه او معلم انگليسي است، در شهر و محله، آدمي كاملاً جدي است و كسي تا به حال از او شوخي‌اي نديده است. يك بار كه اين نظر تو فكرم را مشغول كرده بود، از خودش پرسيدم، شما در شهر جور ديگري هستي و اين‌جا طور ديگري. گفت، در شهر براي درست شدن تلاش مي‌كنم، امّا اين‌جا مقدمة بهشت است؛ يعني يك مرحله راهم داده‌اند، پس در پوست خود نمي‌گنجم و دوست دارم در اين شادي، همه سهيم باشند.
يك روز همة گروهان جمع شده بوديم كه برويم براي تمرين و تاكتيك. از جلو نظام داده شد، همه فرمان را انجام داديم. چند دقيقه‌اي گذشت، دست‌هايمان داشت خسته مي‌شد كه فرمان آزادباش داده شد. فرماندة شهيد، محمد تورجي‌زاده با حالتي قاطعانه گفت: چرا از جلو نظام كرده بوديد؟ چه كسي فرمان داده بود؟
همه فهميديم شوخي احمد بوده است. دو تا از بچه‌هاي ايثارگر از صف بيرون آمدند. شهيد تورجي هم آن دو را تنبيه نظامي كرد و گفت: اسلحه روي دوش، نشسته برويد تا سرويس‌هاي بهداشتي و برگرديد.
فاصله حدوداً 100 متر بود. يك مرتبه خود برادر احمد آمد بيرون و گفت: برادر! من بودم.
فرمانده كه بيست سال بيش‌تر نداشت و احترام خاصي به رزمندگان؛ مخصوصاً ما چهار نفر كه بزرگ‌تر از خودش بوديم، مي‌گذاشت بدون آن‌كه به او نگاه كند، گفت: خيلي خُب! شما هم همين كار را بكنيد.
گروهان ايستاده بود تا تنبيه تمام شود، اما يك مرتبه ديديم، همين كه بچه‌ها به سرويس‌ها رسيدند، برادر احمد اسلحه‌اش را به آن دو نفر داد و رفت دست‌شويي. همة گروهان؛ حتي فرمانده زدند زير خنده. به‌خاطر همين، فرمانده دستور داد كه تنبيه قطع شده و سريع برگردند.
 
در تمرين‌هاي تاكتيكي چند قانون وجود داشت، يكي اين‌كه واحد آموزش لشكر در مكان دشمن فرضي قرار مي‌گرفت و با آتش روي سر بچه‌ها مانور مي‌داد كه موجب زحمت و اذيت بچه‌ها مي‌شد. در مقابل بچه‌ها هم به دنبال آن بودند كه بچه‌هاي آموزش را بگيرند و به عنوان اسير، كمي از اذيتشان را جبران كنند. زماني‌كه بچه‌ها به سنگر فرضي مي‌رسيدند، بچه‌هاي آموزش سنگرها را رها كرده و با ماشيني كه از قبل تهيه كرده بودند، فرار مي‌كردند.
قانون بعد در مانور اين بود كه فرمانده از قبل چند تا از بچه‌ها را مأمور كرده بود كه مثل يك مجروح تير خورده روي زمين بيفتند تا امدادگرها هم با مأموريتشان بيش‌تر آشنا شوند.
آن شب احمد جلودار بود و پس از رسيدن به سنگر تيربار كاليبر 50، موقع گرفتن يكي از بچه‌هاي واحد آموزش به عنوان اسير، ناخودآگاه دستش را به بدنة كاليبر 50 كه بعد از زدن آن همه گلوله، به آهني سرخ تبديل شده بود، گذاشته بود. تمام كف دست احمد سوخته و برآمدگي‌هايش تاول زده بود. داد زده بود: امدادگر، امدادگر!
وقتي امدادگرهاي گردان ‌آمده و ديده بودند احمد است، خنده‌اي كرده و ‌گفته‌ بودند: دوباره ما را دست انداختي؟
و همين كه احمد مي‌آمد توضيح بدهد، آن‌ها مي‌رفتند.
فرداي آن شب، برادر احمد را با دست پانسمان شده، ديدم. برايم ‌گفت: فلاني! من اگر شب و روز عمليات هم شهيد شوم، اين بچه‌ها فكر مي‌كنند كه فيلم درآورده‌ام و خودم را به شهادت زده‌ام.
در ادامة عمليات كربلاي 5 زماني‌كه مجروح شده بودم و روي برانكارد حمل مي‌شدم، يك لحظه احمد را ديدم. سرش كاملاً باندپيچي شده بود و از دور مثل يك شيخ روحاني به نظر مي‌رسيد. داشت با تلاش بسيار، مهمات مي‌برد. با ديدن من جلو آمد و گفت: امدادگري كه به دادم رسيد، از لشكر ديگري بود و از من شناختي نداشت. شما مجروح‌ها با خيال راحت برويد. درست است كه روحاني گردان شهيد شده، ولي خاطرتان جمع، خودم روحاني گردان مي‌شوم و جاي او را پر. مي‌كنم تازه! احتمالاً بعضي از كارها و عبادات را به رزمندگان تخفيف دهم؛ مثلاً نماز صبح را به ظهر مي‌كنم و نماز ظهر و عصر را دو ركعتي مي‌كنم تا رزمندگان به كارشان برسند. خلاصه! ناراحت هيچ چيز نباشيد، خودم هستم.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 62




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط