آن صحنههاي تلخ هرگز از يادم نميرود
نویسنده : عليرضا كميلي
پاي خاطرات «غلامحسين نازپرور»، از رزمندگان غيور استان كرمانشاه
روستاها خالي شده بودند و مردم روي كوهها بودند. بچههاي بنياد و برخي نيروهاي حزباللهيِ داوطلب را جمع كرديم و به كمك شتافتيم. از جهاد، لودر و بيل مكانيكي گرفتيم. شهدا را جمع كرديم. ديديم فرصت غسل كردن همه شهدا نيست. در همان اطراف پادگان ابوذر، شهداي روستايي را دفن كرديم كه الآن يك گلزار شهداي خوب است. هوا كه داشت تاريك ميشد، كمكم مردم برگشتند و ناله و فريادها بلند شد.
چون واقعاً سالم بودند و حتي رنگشان هم برنگشته بود. به پادگان رفتم و از چند دكتر و پرستار خواهش كردم كه بيايند و آنها را ببينند. همه سرشان شلوغ بود و قبول نميكردند. گفتم: همين نزديكيهاست و خودم ميبرم و ميآورمتان.
ولي كسي نيامد. عصبي شده بودم. مچ دست پرستار مرد را كه داشت رد ميشد، گرفتم. ترسيد. گفتم: من نيم ساعت با شما كار دارم. بايد بيايي.
گفت: كار دارم.
گفتم: محال است رهايت كنم.
بنده خدا آمد و آن وضع را كه ديد، خيلي تأسف خورد؛ ولي مرگ آنها را تأييد كرد. اتفاقاً تلويزيون چند روز پيش دقيقاً همين صحنه را نشان داد و با يكي از اهالي مصاحبه كرد.
پس از بيان اين خاطره، سكوتي تلخ و طولاني بر جلسه حاكم شد. فضا را تغيير دادم و به آغاز جنگ پرداختم.
لشكر 81 زرهي در اين منطقه مستقر بود. تعدادي نيروي سپاه و بسيج و ژاندارمري هم بودند. بلافاصله پس از شروع حمله عراقيها، ورود دشمن به خاك كشور و كوبيدن فرودگاهها، متأسفانه پادگان ابوذر از هم پاشيد و خالي از نيرو شد. ماندند همين نيروهاي پراكنده و داوطلب و البته تعداد اندكي از ارتشيهاي انقلابي كه مردانه ايستادند.
اين كار براي او مساوي مرگ بود. افسر اصرار كرده بود، ولي جواب همان بود؛ بهخاطر همين پشت بيسيم، بنيصدر را به باد فحش گرفته بود. ولي بالاخره با بدبختي به عقب برگشتند.
گفتند: نه!
گفتم: چرا!
دنده عقب گرفتم و ديديم خودش است. احوالپرسي كرديم. گفتم: چرا تنهاييد؟
گفت: ميخواهم بروم روي اين قله!
پرسيدم: چرا؟
گفت: دو تا كاتيوشا اين پشت گذاشتهام، نيروي ديدهبان ندارم. ميخواهم بروم ديدهباني كنم تا بتوانم از آنها استفاده كنم.
گفتم: ما ميخواهيم پل قرهبلاغ را منفجر كنيم.
گفت: واقعاً به اين نتيجه رسيدهايد؟! اگر رسيديد، انجام بدهيد. هركس هركار از دستش برميآيد، بايد انجام بدهد.
به پادگان ابوذر رسيديم. متأسفانه آنجا دوتا افسر كلي اذيتمان كردند و چيزي را كه تا چند روز پيش قرار بود منهدم كنند، بهمان ندادند. در آخرين لحظهها هم كه راضي شدند، من پشيمان شدم. به بچهها گفتم: شايد اگر ما اين پل را منهدم كنيم، عراقيها هم سريع، پل ديگري را بزنند. برويم! خدا بزرگ است.
گفتم: از بچههاي پادگان ابوذر سؤال كنيد.
گفت: تلفن قطع شده است و بيسيم هم نداريم.
ساختمان سپاه بلند بود و يك ضدهوايي روي آن گذاشته بودند. گفتم: بهنظرت از بالا ميتوانم آنجا را ببينم؟
گفت: امتحان كن.
رفتم بالا. ديدم چيزي معلوم نيست. به پايين برگشتم. ديدم جمشيدي نيست. اسلحه دستم بود و داشتم بهسمت ماشين ميرفتم كه ديدم دوتا تانك دارند ميآيند. گفتم خب چه بهتر! از همينها ميپرسم.
به چهار، پنج متري سنگر رسيده بودم كه ديدم تيربار روي تانك برگشت سمت من. يكلحظه رنگ تانك را ديدم و فهميدم عراقي است. شيرجه زدم توي سنگر و خوابيدم كف آن. تانك، سنگر را حسابي گلولهباران كرد. تكان نخوردم و خدا كمك كرد كه زخمي نشدم. كاليبرش را بالا برد و ساختمان سپاه و ضدهوايي را كوبيد. بعد هم به عقب رفت. حسرت ميخوردم كه چرا نارنجك تفنگيها را توي ماشين گذاشتهام. يكي از تانكها به سمت كرمانشاه رفت و دومي همانجا ايستاد و به ساختمان سپاه شليك كرد. فكر ميكرد من مردهام. گلولهي اول نخورد، ولي دومي به طبقه دوم خورد.
اين ماجرا گذشت. سال 64 بود. پدر يكي از شهيداني كه پيش ما پرونده داشت و از ما امكانات ميگرفت، هربار كه به بنياد شهيد ميآمد، به همه ما تا مسئولان بالاي نظام فحش ميداد. معاونم گفت: تابهحال فحشهايش را به خاطر پدر شهيد بودن تحمل كردهايم، اما اينكه ضدنظام حرف ميزند، قابل تحمل نيست.
پدر شهيد وارد اتاقم شد و اولين فحشاش را به امام داد. رفتم و يقهاش را گرفتم و گفتم: مردك! ميداني امام كيه؟! مشكلي داري بيا بگو، برطرف كنيم. چرا فحش ميدهي؟
دوباره قالتاقبازي درآورد و من هم بيرونش كردم. به بچهها گفتم كه دقيق رويش تحقيق كنند. معلوم شد شهيد ازطرف ژاندارمري معرفي شده است و بهجاي يك تأييديهي شهادت، سه تا تأييديه با تاريخهاي مختلف توي پروندهاش است. شك كردم. يكي از كارمندها را كه جزو فرقهي اهلحق بود1 و در اثر رفتوآمد با ما نمازخوان شده بود، خواستم و گفتم: اين پرونده، اين ماشين مزدا و اين هم حكم مأموريت. تا تكليف اين پرونده معلوم نشده، برنگرد. هرجا لازم هست، برو.
روز بعد برگشت. گفتم: چه زود آمدي.
گفت: ميشود درِ اتاق را ببندم؟
گفتم: ببند.
آمد توي اتاق و گفت: اگر ايل ما بفهمند كه من اين كار را كردهام، خانوادهام را اذيت ميكنند. حقيقت اين است كه اين مرد، اعدامي است نه شهيد. اين شخص همان موتورسواري است كه اول جنگ، عراقيها را هدايت ميكرد.
زدم روي پايم و گفتم: من او را ديده بودم.
مسأله را به تهران اعلام كردم و آنها گفتند: پرونده بسته شود و هرچه بهشان داده شده است، پس گرفته شود.
روي ترمز زدم و با اسلحه بهسمتشان رفتم. ديدم واكنشي نشان نميدهند. جلوتر رفتم. چهار عراقي را كنار يك پيرمردي از همان روستا ديدم؛ پيرمردي كه چهرهاي نوراني داشت. گفتم: فلاني! اينها كياند؟
گفت: هيچي. توي تپهها ديدمشان و اسيرشان كردم. الآن هم گرسنهاند؛ آب و نان دادهام بخورند.
گفتم: چهطور گرفتيشان؟
گفت: توي تپهها بودم تا اگر خبر جديدي شد، به بچهها برسانم كه اينها را ديدم. خواستم از اسلحه استفاده كنم كه ديدم خالي است. آن را دستم گرفتم و اللهاكبرگويان بهسمتشان دويدم. اينها هم ترسيدند و اسلحههاشان را انداختند و تسليم شدند.
تهران كجاست؟
آنها را تحويل ما داد. يكيشان كُرد بود. توي راه حرف زديم. گفتم: اينجا چه ميكنيد؟
بهجاي جواب پرسيد: تهران كجاست؟
گفتم: چهطور؟
گفت: فرماندهان ما گفتهاند ما دو ساعت ديگر آنجا هستيم.
خنديديم. يكي از بچهها خواست يكيشان را بزند. چنان دادي بر سرش زدم كه ترسيد. گفتم: اينها دشمنند، اما اسير ما هستند و حق اين كار را نداريم.
غذا و آب خودمان را بهشان داديم. بعد به سپاه تحويلشان داديم و بهسمت كرمانشاه فرستاديمشان.
كولهپشتي
ميدان آزمايش هواپيماهاي عراقي
بمبباراني با دهها شهيد
روستاها خالي شده بودند و مردم روي كوهها بودند. بچههاي بنياد و برخي نيروهاي حزباللهيِ داوطلب را جمع كرديم و به كمك شتافتيم. از جهاد، لودر و بيل مكانيكي گرفتيم. شهدا را جمع كرديم. ديديم فرصت غسل كردن همه شهدا نيست. در همان اطراف پادگان ابوذر، شهداي روستايي را دفن كرديم كه الآن يك گلزار شهداي خوب است. هوا كه داشت تاريك ميشد، كمكم مردم برگشتند و ناله و فريادها بلند شد.
شهداي كاملاً سالم
چون واقعاً سالم بودند و حتي رنگشان هم برنگشته بود. به پادگان رفتم و از چند دكتر و پرستار خواهش كردم كه بيايند و آنها را ببينند. همه سرشان شلوغ بود و قبول نميكردند. گفتم: همين نزديكيهاست و خودم ميبرم و ميآورمتان.
ولي كسي نيامد. عصبي شده بودم. مچ دست پرستار مرد را كه داشت رد ميشد، گرفتم. ترسيد. گفتم: من نيم ساعت با شما كار دارم. بايد بيايي.
گفت: كار دارم.
گفتم: محال است رهايت كنم.
بنده خدا آمد و آن وضع را كه ديد، خيلي تأسف خورد؛ ولي مرگ آنها را تأييد كرد. اتفاقاً تلويزيون چند روز پيش دقيقاً همين صحنه را نشان داد و با يكي از اهالي مصاحبه كرد.
خلبان نامرد و دهها شهيد
پس از بيان اين خاطره، سكوتي تلخ و طولاني بر جلسه حاكم شد. فضا را تغيير دادم و به آغاز جنگ پرداختم.
به اسم دفاع از قانون اساسي
پادگاني كه خالي شد
لشكر 81 زرهي در اين منطقه مستقر بود. تعدادي نيروي سپاه و بسيج و ژاندارمري هم بودند. بلافاصله پس از شروع حمله عراقيها، ورود دشمن به خاك كشور و كوبيدن فرودگاهها، متأسفانه پادگان ابوذر از هم پاشيد و خالي از نيرو شد. ماندند همين نيروهاي پراكنده و داوطلب و البته تعداد اندكي از ارتشيهاي انقلابي كه مردانه ايستادند.
خيانتي از «بنيصدر»
اين كار براي او مساوي مرگ بود. افسر اصرار كرده بود، ولي جواب همان بود؛ بهخاطر همين پشت بيسيم، بنيصدر را به باد فحش گرفته بود. ولي بالاخره با بدبختي به عقب برگشتند.
در هنگام تخليه پادگان، مسئولان خواسته بودند طبق قوانين نظامي، مهمات پادگان را منهدم كنند كه شهيد «شيرودي» وارد عمل شده بود و جلوشان را گرفته بود. ايشان مسئول هليكوپتري پادگان ابوذر بود و ما باهم رفاقت خوبي داشتيم. ايشان گفته بود اگر بخواهيد منهدم كنيد، من بلند ميشوم و شما را ميزنم. آخرش هم راضيشان كرده بود كه ما ميمانيم و اگر ديديم نميتوانيم مقاومت كنيم، خودمان اينها را منهدم ميكنيم.
متأسفانه فقط تعداد اندكي نيرو ماندند.سرهنگي كه ماند
گفتند: نه!
گفتم: چرا!
دنده عقب گرفتم و ديديم خودش است. احوالپرسي كرديم. گفتم: چرا تنهاييد؟
گفت: ميخواهم بروم روي اين قله!
پرسيدم: چرا؟
گفت: دو تا كاتيوشا اين پشت گذاشتهام، نيروي ديدهبان ندارم. ميخواهم بروم ديدهباني كنم تا بتوانم از آنها استفاده كنم.
گفتم: ما ميخواهيم پل قرهبلاغ را منفجر كنيم.
گفت: واقعاً به اين نتيجه رسيدهايد؟! اگر رسيديد، انجام بدهيد. هركس هركار از دستش برميآيد، بايد انجام بدهد.
به پادگان ابوذر رسيديم. متأسفانه آنجا دوتا افسر كلي اذيتمان كردند و چيزي را كه تا چند روز پيش قرار بود منهدم كنند، بهمان ندادند. در آخرين لحظهها هم كه راضي شدند، من پشيمان شدم. به بچهها گفتم: شايد اگر ما اين پل را منهدم كنيم، عراقيها هم سريع، پل ديگري را بزنند. برويم! خدا بزرگ است.
دشمن متوقف شد
تانكهاي عراقي داخل شهر
گفتم: از بچههاي پادگان ابوذر سؤال كنيد.
گفت: تلفن قطع شده است و بيسيم هم نداريم.
ساختمان سپاه بلند بود و يك ضدهوايي روي آن گذاشته بودند. گفتم: بهنظرت از بالا ميتوانم آنجا را ببينم؟
گفت: امتحان كن.
رفتم بالا. ديدم چيزي معلوم نيست. به پايين برگشتم. ديدم جمشيدي نيست. اسلحه دستم بود و داشتم بهسمت ماشين ميرفتم كه ديدم دوتا تانك دارند ميآيند. گفتم خب چه بهتر! از همينها ميپرسم.
به چهار، پنج متري سنگر رسيده بودم كه ديدم تيربار روي تانك برگشت سمت من. يكلحظه رنگ تانك را ديدم و فهميدم عراقي است. شيرجه زدم توي سنگر و خوابيدم كف آن. تانك، سنگر را حسابي گلولهباران كرد. تكان نخوردم و خدا كمك كرد كه زخمي نشدم. كاليبرش را بالا برد و ساختمان سپاه و ضدهوايي را كوبيد. بعد هم به عقب رفت. حسرت ميخوردم كه چرا نارنجك تفنگيها را توي ماشين گذاشتهام. يكي از تانكها به سمت كرمانشاه رفت و دومي همانجا ايستاد و به ساختمان سپاه شليك كرد. فكر ميكرد من مردهام. گلولهي اول نخورد، ولي دومي به طبقه دوم خورد.
موتورسوار جاسوس قلابي
اين ماجرا گذشت. سال 64 بود. پدر يكي از شهيداني كه پيش ما پرونده داشت و از ما امكانات ميگرفت، هربار كه به بنياد شهيد ميآمد، به همه ما تا مسئولان بالاي نظام فحش ميداد. معاونم گفت: تابهحال فحشهايش را به خاطر پدر شهيد بودن تحمل كردهايم، اما اينكه ضدنظام حرف ميزند، قابل تحمل نيست.
پدر شهيد وارد اتاقم شد و اولين فحشاش را به امام داد. رفتم و يقهاش را گرفتم و گفتم: مردك! ميداني امام كيه؟! مشكلي داري بيا بگو، برطرف كنيم. چرا فحش ميدهي؟
دوباره قالتاقبازي درآورد و من هم بيرونش كردم. به بچهها گفتم كه دقيق رويش تحقيق كنند. معلوم شد شهيد ازطرف ژاندارمري معرفي شده است و بهجاي يك تأييديهي شهادت، سه تا تأييديه با تاريخهاي مختلف توي پروندهاش است. شك كردم. يكي از كارمندها را كه جزو فرقهي اهلحق بود1 و در اثر رفتوآمد با ما نمازخوان شده بود، خواستم و گفتم: اين پرونده، اين ماشين مزدا و اين هم حكم مأموريت. تا تكليف اين پرونده معلوم نشده، برنگرد. هرجا لازم هست، برو.
روز بعد برگشت. گفتم: چه زود آمدي.
گفت: ميشود درِ اتاق را ببندم؟
گفتم: ببند.
آمد توي اتاق و گفت: اگر ايل ما بفهمند كه من اين كار را كردهام، خانوادهام را اذيت ميكنند. حقيقت اين است كه اين مرد، اعدامي است نه شهيد. اين شخص همان موتورسواري است كه اول جنگ، عراقيها را هدايت ميكرد.
زدم روي پايم و گفتم: من او را ديده بودم.
مسأله را به تهران اعلام كردم و آنها گفتند: پرونده بسته شود و هرچه بهشان داده شده است، پس گرفته شود.
پيرمردي كه اسير گرفت
روي ترمز زدم و با اسلحه بهسمتشان رفتم. ديدم واكنشي نشان نميدهند. جلوتر رفتم. چهار عراقي را كنار يك پيرمردي از همان روستا ديدم؛ پيرمردي كه چهرهاي نوراني داشت. گفتم: فلاني! اينها كياند؟
گفت: هيچي. توي تپهها ديدمشان و اسيرشان كردم. الآن هم گرسنهاند؛ آب و نان دادهام بخورند.
گفتم: چهطور گرفتيشان؟
گفت: توي تپهها بودم تا اگر خبر جديدي شد، به بچهها برسانم كه اينها را ديدم. خواستم از اسلحه استفاده كنم كه ديدم خالي است. آن را دستم گرفتم و اللهاكبرگويان بهسمتشان دويدم. اينها هم ترسيدند و اسلحههاشان را انداختند و تسليم شدند.
تهران كجاست؟
آنها را تحويل ما داد. يكيشان كُرد بود. توي راه حرف زديم. گفتم: اينجا چه ميكنيد؟
بهجاي جواب پرسيد: تهران كجاست؟
گفتم: چهطور؟
گفت: فرماندهان ما گفتهاند ما دو ساعت ديگر آنجا هستيم.
خنديديم. يكي از بچهها خواست يكيشان را بزند. چنان دادي بر سرش زدم كه ترسيد. گفتم: اينها دشمنند، اما اسير ما هستند و حق اين كار را نداريم.
غذا و آب خودمان را بهشان داديم. بعد به سپاه تحويلشان داديم و بهسمت كرمانشاه فرستاديمشان.
پينوشتها:
(1) اين فرقه مشكلي با نظام ندارد و يكي از رهبرانشان بهنام «سيدنصرالدين حيدري» با امام ديدار داشت. رهبر معظم انقلاب هم در سفرشان به كرمانشاه از دفاع اين مردم از مرزها، بهنيكي ياد كردند.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 67
/ج