جراحي كه بر رگهاي بريده بوسه زد
نویسنده : گلستان جعفريان
كولهپشتي
اين روايت صددرصد واقعي، گوشهي كوچكي از زندگي سخت و دشوار مردي است كه من با اينكه براي چندمين بار متن پيادهشدهي مصاحبههايش را ميخوانم، صورت صبور، تسليم، مطمئن و آرامش را هنگام مصاحبه، لحظهاي از ياد نميبرم. مردي كه كوهي عظيم از مشكلات روي شانههايش است، اما سرشار از زندگي است. پنج بار به سراغش رفتم تا بالاخره به صحبت نشست و گفت: ايندفعه آدم سمجي را سراغم فرستادهاند كه نميتوانم از گيرش فرار كنم.
طوري حرف ميزد كه انگار در اين هفتاد سال زندگي، اصلاً اتفاق خاصي برايش نيفتاده است و حرف زيادي براي گفتن ندارد و اشتياق من براي شنيدن حرفهاي او برايش تعجبآور بود. من فقط فصل شهادت تنها پسر دكتر را از زندگي پرفرازونشيبي برايتان روايت ميكنم؛ بخشي كه از نظر خودم گوياي عمق شخصيت قوي و پيچيدهي مردي است كه هشت سال در اورژانسهاي خط مقدم جبههها با انجام سختترين و حساسترين عملهاي جراحي، جان رزمندههاي بسياري را كه زنده ماندشان به دقيقهها وابسته بود، از مرگ نجات داد.
دكتري براي تمام فصول؛ اين عبارتي است كه همهي دوستان و آشنايان دكتر «محمدعلي ابوترابي»، متخصص جراحي داخلي دربارهي او بهكار ميبرند. دكتر هر روز صبح، پس از صرف صبحانه، در ساعت هشت صبح، با دوچرخه مسير كوتاه منزل تا مطبش در خيابان «امام خميني(ره)» در شهر نجفآباد را ركاب ميزند. اين مطب از سال 1351 تاكنون در همين محل قرار دارد. او تا ظهر ده، بيست و زمانيكه سرش شلوغ باشد، سي بيمار را ويزيت ميكند.
حدود ده سال است كه به خاطر بالا رفتن سنش و به قول خودش، كمحوصلگي، ديگر عمل جراحي نميكند و كار در بيمارستان را تعطيل كرده است. از جواني، هنگاميكه در بيمارستان «رحيمزادة» اصفهان كار را شروع كرد، حاضر نشد در بيمارستانهاي خصوصي مشغول به كار شود و جراحي كند. دوستان كه ميپرسيدند چرا؟ ميگفت: دلم نميخواهد حس قناعت در وجودم تحتالشعاع پول قرار بگيرد. در بعضي از اين بيمارستانها حاكميت با پول است نه با سوگندنامهي پزشكي و اين ممكن است به مرور روحيه را تغيير دهد و بار انسان را سنگين كند. بار سنگين هم زود آدم را خسته و كسل ميكند.
ويزيت رسمي كه سازمان نظام پزشكي اعلام كرده است، دوازدههزار تومان است كه البته پزشكان متخصص با سابقهي كار دكتر در همين شهر، رقمهاي بالاتري هم ميگيرند؛ اما ويزيتي كه دكتر ابوترابي از هر بيمار دريافت ميكند، آزاد دوهزار تومان و با دفترچه، هزارودويست تومان است.
او هنگام اذان ظهر، مطب را تعطيل ميكند و معمولاً به مسجد ميرود.
دكتر از معتمدان نجفآباد است. بارها مردم و بسياري از صاحبمنصبان كشور كه او را خوب ميشناسند، از او خواستهاند كه با توجه به سابقهي كاري، شخصيت اجتماعي و سرشناس بودن خانواده دكتر در شهر، كانديداي مجلس شود و يا پستي را در نهادهاي وزارت بهداشت قبول كند، اما او هر بار شانه خالي كرده و گفته است: من اگر از پس همان سوگندنامهي پزشكيام در پيشگاه اين مردم برآيم، خدا را شاكرم.
شايد در هيچ كجا مثل جبههي جنگ، شجاعت آدمها تعيينكنندهي خوب يا بد بودن شرايط نباشد. شجاعت پزشكان در جنگ به اين نبود كه به دل دشمن هجوم ببرند و بجنگند؛ حتي بعضي از آنها تيراندازي هم بلد نبودند، تا اگر با دشمن رودررو شدند، از جان خود دفاع كنند. شجاعت پزشكان به شكلهاي بسيار خاصتري بروز پيدا ميكرد.
صبح روز عمليات «محرم»، آتش عراق كم شده بود و اهالي اورژانس داشتند استراحت ميكردند. جواني كه تركش به صورتش خورده بود، عضلات صورتش كاملاً آويزان بودند و اصلاً فك پايين نداشت. آنقدر جراحتش عميق بود كه آه و نالهي تكنسينها از نگاه كردن به او درميآمد و جرأت دست زدن و پانسمان زخمهايش را نداشتند. پرستار «بهزاد» سراغ دكتر «سهيليپور» كه متخصص جراحي گوش و حلق و بيني بود، رفت و گفت: دكتر! مجروحي آوردهاند كه صورتش كاملاً از بين رفته است. بهمحض اينكه روي تخت ميخوابانيمش، خون وارد حلقش ميشود و احساس خفگي ميكند. نميدانيم بايد با او چهكار كنيم. لطفاً بياييد و او را ببينيد.
دكتر بالاي سر مجروح آمد و به بهزاد كه نزديكش ايستاده بود، گفت: اين بابا وضعش خراب است و بايد زودتر تراكستئومي شود.
بهزاد گفت: چه كسي بهتر از شما كه متخصص هستيد؟ ميتواند اين كار را انجام بدهد؟
دكتر، بيتعارف و بيآنكه فكر كند ممكن است ديگران احساس كنند كه او ترسيده يا مهارت لازم را ندارد، گفت: حال اين مجروح خيلي بد است، من مسئوليتش را قبول نميكنم. شماها شروع كنيد. من فقط ميتوانم به كارتان نظارت كنم.
بهزاد با ناراحتي و دلخوري گفت: آقاي دكتر! ما چند بار سعي كرديم، اما نميتوانيم. بهمحض اينكه به گلويش دست ميزنيم، بيتاب ميشود. دوبار از روي تخت بلند شده و آنقدر دست و پا زده است كه هرچه اطرافش بوده را روي زمين پرت كرده است. تراكستئومي در تخصص شماست و شرايط اين بيمار خيلي خاص است. ما اگر ميتوانستيم، كوتاهي نميكرديم.
دكتر به تأييد حرفهاي بهزاد، سري تكان داد و گفت: بله! تراكستئومي در تخصص من است، اما نه با مريضي كه چنين شرايطي دارد و هرلحظه ممكن است خفه شود. راحت بگويم، من جرأت نميكنم دست توي دهانش ببرم. اصلاً نميدانم آن داخل چه خبر است.
بهزاد با نااميدي گفت: پس چهكار كنيم؟ نميشود كه همينطور رهايش كرد. تا به بيمارستان «طالقاني» برسانندش، ممكن است از بين برود.
دكتر سري تكان داد و گفت: متأسفم! گفتم از دست من كاري برنميآيد.
بهزاد ميدانست كه نميتواند اين مجروح را به عقب بفرستد؛ چون با شرايطي كه او داشت، بين راه شهيد ميشد. سراغ دكتر ابوترابي رفت. دكتر بالاي سر مجروح آمد و به دكتر سهيليپور گفت: استاد! ميخواهيد اين جوان را بدون اينكه تراكستئومي كنيد، بفرستيد عقب؟ شرايط خيلي بدي دارد، ممكن است بين راه شهيد شود.
سهيليپور گفت: من جرأت نميكنم تراكستئومي كنم. ممكن است تاب نياورد.
ابوترابي دست دكتر سهيليپور را گرفت و برد بالاي سر مجروح و از بهزاد پرسيد: اسم اين آقا چيست؟
بهزاد گفت: آقاي «رجايي».
دكتر دست انداخت زير شانههاي مجروح و او را صاف روي تخت نشاند. بعد سرش را نزديك گوش مجروح كه نيمههوشيار بود و چشمانش بسته بود، برد و گفت: آقاي رجايي! صداي مرا ميشنوي؟ تو بايد خيلي قوي باشي. بايد به ما كمك كني تا بتوانيم برايت كاري انجام دهيم. فقط سعي كن آرام باشي. اصلاً نترس؛ چند پزشك و پرستار خوب و باتجربه كنارت هستند.
بعد مجروح را خواباند روي تخت و به بهزاد اشاره كرد. بهزاد به كمك دو نفر ديگر افتادند روي دست و پاي مجروح و او را محكم نگه داشتند. دكتر ابوترابي به دكتر سهيليپور اشاره كرد و گفت: زود باشيد دكتر، شروع كنيد. خون توي حلقش جمع شد.
سهيليپور با استيصال سري تكان داد و گفت: بسيار خب! اما با مسئوليت شما. من هيچ مسئوليتي راجعبه شرايط اين بيمار بر عهده نميگيرم. نميدانم چه پيش خواهد آمد.
دكتر ابوترابي با اطمينان و آرامشي كه براي همه عجيب بود، سر تكان داد و گفت: شروع كنيد؛ من مسئوليت كامل به عهده ميگيرم. حتي اگر راضي ميشويد، اين موضوع را مينويسم و ضميمهي پروندهي پزشكي اين مجروح ميكنم.
آن روز در اورژانس خط مقدم، آقاي رجايي تراكستئومي شد و بعد به بيمارستان منتقل شد. سالها بعد، بيست عمل جراحي در كشور آلمان روي فك و صورتش انجام شد تا توانست به زندگي عادي برگردد؛ درصورتيكه پزشك متخصص عقيده داشت كه اگر بهموقع تراكستئومي نميشد، حتماً راه تنفسياش بسته ميشد و خفگي حتمي بود.
اعتمادبهنفس دكتر ابوترابي او را واميداشت كه جراحيهاي بسيار دشوار و خطرناكي را كه مردن يا زنده ماندن فرد را تعيين ميكرد، با شجاعت در اورژانس خط مقدم انجام دهد يا دست توي شكم مريض كند و دلورودهي بيرونريختهي او را بِبُرد. رفتار و عملكرد او بهشدت در روحيهي پرستاران و پزشكان تأثير ميگذاشت و كمكم باعث ميشد كه آنها هم از روبهرو شدن با مجروحاني كه وضع وخيمي داشتند، نترسند و در هر شرايطي با شجاعت كارشان را انجام دهند.
عمليات «رمضان» در پيش بود. دكتر ابوترابي مدت زيادي در منطقه ماندده بود و سردار «كاظمي» اصرار داشت كه دكتر به مرخصي برود. بالاخره دكتر كه اطاعت از دستورات فرمانده را بر خود واجب ميدانست، قبول كرد كه برود. لباس بسيج را از تنش درآورد و آمادهي رفتن شد كه يكي آمد و گفت: دكتر! دم سنگر كسي ميخواهد شما را ببيند.
دكتر بيرون رفت. پسرش «مجيد» بود. دكتر خبر داشت كه او ميخواهد به جبهه بيايد. با مهرباني نگاهش كرد، صورتش را بوسيد و گفت: خب! چه خبر بابا؟!
مجيد همينطور كه سرش پايين بود، گفت: من دارم اعزام ميشوم به خط. عمليات در پيش است. گفتم پيش از رفتن بيايم و شما را ببينم.
دكتر گفت: خير است انشاءالله. خيلي هم خوب كردي آمدي پسرم.
اين را گفت و سكوت كرد و به صورت تنها پسرش خيره ماند. دلش ميخواست مجيد هم به چشمانش نگاه كند، اما او همچنان سرش پايين بود. دكتر احساس كرد مجيد عمداً به چشمهاي او نگاه نميكند. ميترسيد مبادا جذبهي پدر و فرزندي باعث شود به او بگويد نرو پسرم. اضطراب و عجله را در رفتار مجيد حس ميكرد.
دكتر دست روي شانهي مجيد گذاشت و گفت: برو پسرم! به خدا ميسپارمت.
يكي از آنها گفت: بله!
دكتر رو به او نشست و با دلهره گفت؟ بگو! پسرم چيزيش شده؟
جوان كه از سؤال ناگهاني دكتر دستپاچه شده بود، بدون فكر كردن، سريع جواب داد: بله! آقامجيد زخمي شده است.
دكتر صاف نشست و قرص و محكم گفت: اين بازيها چيست درميآوريد؟ ركوراست به من بگوييد چه اتفاقي براي او افتاده؟ شهيد شده؟
جوان از آرامش، قدرت و صراحت دكتر، قوت قلب گرفت و گفت: بله آقاي دكتر!
دكتر برخاست و از سنگر بيرون رفت. چند لحظهاي بيرون ماند، دوباره برگشت و گفت: ميخواهم جنازهاش را ببينم.
آنها دكتر را نزديك خط مقدم، به معراج شهدا و كانتينرهايي كه بدن شهدا داخل آنها بودند، بردند. چند دقيقه بين شهدا گشتند تا اينكه يك جنازه را روي خاك، روبهروي دكتر قرار دادند و گفتند: اين پيكر آقامجيد شماست.
جنازه سر نداشت. رگهاي گلويش پيدا بودند. دكتر دوزانو روي زمين نشست و به جيب لباس مجيد كه خوني بود، خيره شد. روي يك تكه پارچه سياه كوچك، نوشته شده بود مجيد ابوترابي. خم شد و رگهاي گلوي مجيد را بوسيد.
بعدها براي «صديقهخانم» تعريف كرد كه با پيكر مجيد درددل كردم كه پسر! ديرتر از من آمدي و چه زود رفتي. كنار پيكرش سجده شكر به جا آوردم كه خدا چنين فرزند صالحي به ما عطا كرده است.
دكتر بعد از وداع با پيكر مجيد، به اورژانس خط مقدم رفت. سخت مشغول كار بود كه احمد كاظمي آمد سراغش. سرش پايين بود و اصلاً توي چشمهاي دكتر نگاه نميكرد. همينطور كه سرش پايين بود، شروع به صحبت كرد.
- شما بايد برويد خانه.
دكتر نگاهش كرد.
- حاجاحمد! تو از شهادت پسرم خبر داشتي؛ چرا چيزي به من نگفتي؟
- روم سياه دكتر! خجالت ميكشيدم خبر شهادت تنها پسرتان را بهتان بدهم. از عهدهي من خارج بود.
دكتر دست برد زير صورت حاجاحمد و سرش را بالا آورد. در چشمان نجيبش خيره شد و با آرامش گفت: چرا خجالت بكشي؟ دشمنت خجل باشد. خواست خدا بر اين قرار گرفته. راضيام به رضاي او. دعا كن پروردگار در اين غم به من صبر و حلم عنايت كند.
دكتر برگشت بالاي سر مجروحي كه پانسمانش را عوض ميكرد. حاجاحمد دنبالش رفت و با بيتابي گفت: شما نبايد اينجا بمانيد، بايد برگرديد نجفآباد. ترتيب همه چيز را دادهام. همين الآن ميتوانيد حركت كنيد.
دكتر بيتوجه به اصرار و تأكيد حاجاحمد، به كار پانسمان ادامه داد و گفت: رفتن من ديگر دردي از كسي دوا نميكند. اينجا باشم خيلي بهتر است. اين بندگان خدا دكتر جراح لازم دارند. ميبيني كه اورژانس چه وضعي دارد. هنوز هم دكتر جراح نفرستادهاند تا پستم را تحويل بگيرد.
حاجاحمد با نگراني گفت: اما شما بايد برويد و خودتان اين خبر را به حاجخانم بدهيد. خانواده در اين شرايط به شما احتياج دارند.
صديقهخانم توي اتاق زير كرسي خوابيده بود. شب از نيمه گذشته بود كه صداي در بلند شد. برگشت و نگاه كرد؛ مجيد بود. نميدانست خواب است يا بيدار. مجيد سرحال و سالم گوشهي اتاق ايستاده بود و به او نگاه ميكرد. صديقهخانم از زير كرسي بلند شد.
- سلام پسرم! اين موقع شب كجا بودي؟ چه بيخبر آمدي. در حياط بسته بود. كليد داشتي؟
مجيد آمد جلو و دست مادر را گرفت و هر دو كنار هم نشستند.
- در حياط باز بود مادر. تا نيم ساعت ديگر هم بابا ميآيد. منتظرش باشد.
بعد بلند شد و پيش از اينكه صديقهخانم بتواند كلمهاي حرف بزند، خداحافظي كرد و رفت.
صديقهخانم يكدفعه از خواب بلند شد. لحاف را كنار زد و نشست. به ساعت نگاه كرد. نزديك چهار صبح بود. «لا اله الا الله»ي گفت و شيطان را لعنت كرد. بعد وضو گرفت و سر سجاده نشست. به ياد آخرين خداحافظي مجيد افتاد؛ وقتيكه ساكش را بست و داد دستش. توي چشمهايش نگاه نميكرد؛ ميترسيد مهر و عاطفهي مادري همهچيز را خراب كند، اشك بريزد و بيقراري كند. مجيد ميخواست به خانه عمهاش برود تا با ماشين پسرعمهاش راهي شود. چند قدم كه رفت، برگشت. به مادر نگاه كرد و خنديد. سر پيچ كوچه كه رسيد، دوباره برگشت و باز خنديد. اين خنده تهدل مادر را لرزاند و از عمق وجودش گفت: يا ابالفضل(ع)! تنها پسرم را به تو ميسپارم.
دويد توي خانه و قرآن را باز كرد. هقهق گريه امانش را بريده بود و نميتوانست قرآن بخواند. قرآن را كنار گذاشت و سجده كرد.
- خدايا! نميخواهم تنها پسرم شهيد يا مجروح شود. او ميتواند مثل پدرش بشود، به درد مردم برسد، مشكلگشاي خلق تو باشد. او را برايم نگهدار.
مجيد ايندفعه خواسته بود يكي از پيراهنهاي دكتر را بپوشد. همهي پيراهنها برايش بزرگ بودند. صديقهخانم چند ساعت خياطي كرد تا اينكه يكي از پيراهنها اندازهي تنش شد. وقتي مجيد پيراهن را ميپوشيد، پرسيد: مادر! اگر بنا باشد من و بابا شهيد شويم، تو ترجيح ميدهي كداممان شهيد بشويم؟
صديقهخانم با چشمان پر از اشك جواب داد: مجيد! با اين حرفها ميخواهي عذابم بدهي؟ آخر مگر ميتوانم بين تو و پدرت يكيتان را انتخاب كنم؟
همهي اين صحنهها مثل يك فيلم از جلوي چشمانش ميگذشت. بغضش تركيد و صدايش در اتاق پيچيد. دستش را روي دهانش فشار داد. سعي كرد خودش را كنترل كند. سرك كشيد و توي اتاق وسطي را نگاه كرد. دخترش «اكرم» خواب بود. او باردار بود و صديقهخانم اصلاً دلش نميخواست ناراحتش كند.
ديگر مطمئن بود مجيدش شهيد يا اسير شده است. غرق در اين افكار بود كه صداي پايي به گوشش رسيد. بلند شد و پشت در رفت. دكتر درِ حال را باز كرد و از ديدن صديقهخانم جا خورد. سلام كرد و گفت: چه شده صديقهجان؟ چرا اين موقع شب پشت در ايستادهاي؟
صديقهخانم سعي كرد خونسرد و آرام باشد.
- چيزي نيست، بيخواب شدم. رسيدن به خير. چه خبر؟ مجيد را ديدي؟
دكتر ساكش را گوشهي حال گذاشت. تمام لباسهايش خوني و خاكآلود بود. بدون اينكه جواب سؤال صديقهخانم را بدهد، بهسمت حمام رفت و گفت: من ميروم دوش بگيرم.
صديقهخانم زانوهايش را بغل گرفت و گوشهي اتاق منتظر دكتر نشست. نيمساعتي گذشت. تا بهحال در زندگياش لحظات اينقدر به كندي سپري نشده بودند. فقط سه روز از شهادت «رسول»، پسرعمهي مجيد ميگذشت. رسول و مجيد باهم به جبهه رفته بودند. مادر رسول به صديقهخانم تلفن كرده و گفته بود: ميگويند رسول شهيد شده و جنازهاش را با شهداي ديگر به نجفآباد، كانتينترهايي كه پاي كوه هستند آوردهاند. همراهم ميآيي برويم بچهام را تحويل بگيرم؟
و صديقهخانم با مهرباني و صداقت گفته بود: معلوم است كه ميآيم خواهر.
آن روز يك تريلي بيرون شهر نجفآباد، پاي كوه، بدنهاي شهدا را آورده بود. اجساد خوني و مجروح شهدا توي تريلي كنار هم بودند. خانوادهها آمده بودند تا بدن عزيزانشان را تحويل بگيرند.
صديقهخانم آهي كشيد. آنقدر دستانش را دور زانوانش فشار داده بود كه بيحس شده بودند. بالاخره دكتر آمد، روبهروي او نشست و گفت: خب! بگو ببينم دخترها چهطورند؟ اكرم حالش خوب است؟
صديقهخانم با بيتابي گفت: خوبند، خوبند. مجيد چهطور بود؟ از بچهام خبر داري؟
دكتر گفت: بلند شو وضو بگير و دو ركعت نماز بخوان تا برايت بگويم.
صديقهخانم سرش را به ميز تلويزيون تكيه داد و ناليد: بگو! من توان ندارم از جايم بلند شوم و وضو بگيرم.
و اشكهايش سرازير شد. به چشمان دكتر خيره شد و گفت: محمدعلي! يكي دارد تمام رگهايم را ميكشد. بگو چه بلايي سر بچهام آمده؟
دكتر سرش را پايين انداخت و با همان طنين آرامش گفت: صديقهجان! قول بده صبور باشي، جيغ نكشي و جزعوفزع راه نيندازي.
اشكهاي صديقهخانم جوشيد و صورتش را خيس كرد. حالا دكتر هم گريه ميكرد.
- اگر تو بيقراري كني، اكرم چه ميشود؟ او باردار است و اگر بلايي سر خودش يا بچهاش بيايد، دلت بيشتر غصهدار ميشود. مجيد شهيد شده. پيش از اينكه بروم دوش بگيرم، بهت گفتم كه شهيد شده، اما تو اصلاً نشنيدي.
در گلستان شهداي نجفآباد، چهار قبر كنار هم بودند. دوتا از قبرها خالي بودند. وقتي پيكر مجيد را به گلستان آوردند، دوستش از وسط جمعيت خودش را به دكتر ابوترابي رساند و او را سر دو قبري كه كنده شده بود برد و گفت: آقاي دكتر! مجيد را اينجا توي اين قبر به خاك بسپاريد.
دكتر گفت: چرا پسرم؟!
جوان جواب داد: ما چهار نفر بوديم كه شبهاي جمعه ميآمديم گلزار و سر مزار شهدا دعاي كميل ميخوانديم. بعد از دعا چند دقيقهاي در اين چهار قبر كندهشده ميخوابيديم. رسول، توي همان قبري كه هميشه ميخوابيد، دفن شده. «علي ابراهيمي»، دوست ديگرمان هم همينطور. حالا مجيد آمده.
بعد به قبر وسطي اشاره كرد و ادامه داد: قد مجيد بلند بود و داخل اين قبر كه ميخوابيد، سرش را به يك طرف خم ميكرد. هميشه هم ميگفت: بچهها بايد سر من از تنم جدا شود تا اين قبر اندازهي من بشود.
چلهي مجيد شده بود كه دكتر برگشت به اورژانس خط مقدم و صديقهخانم با دخترها تنها ماند.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 67
اين روايت صددرصد واقعي، گوشهي كوچكي از زندگي سخت و دشوار مردي است كه من با اينكه براي چندمين بار متن پيادهشدهي مصاحبههايش را ميخوانم، صورت صبور، تسليم، مطمئن و آرامش را هنگام مصاحبه، لحظهاي از ياد نميبرم. مردي كه كوهي عظيم از مشكلات روي شانههايش است، اما سرشار از زندگي است. پنج بار به سراغش رفتم تا بالاخره به صحبت نشست و گفت: ايندفعه آدم سمجي را سراغم فرستادهاند كه نميتوانم از گيرش فرار كنم.
طوري حرف ميزد كه انگار در اين هفتاد سال زندگي، اصلاً اتفاق خاصي برايش نيفتاده است و حرف زيادي براي گفتن ندارد و اشتياق من براي شنيدن حرفهاي او برايش تعجبآور بود. من فقط فصل شهادت تنها پسر دكتر را از زندگي پرفرازونشيبي برايتان روايت ميكنم؛ بخشي كه از نظر خودم گوياي عمق شخصيت قوي و پيچيدهي مردي است كه هشت سال در اورژانسهاي خط مقدم جبههها با انجام سختترين و حساسترين عملهاي جراحي، جان رزمندههاي بسياري را كه زنده ماندشان به دقيقهها وابسته بود، از مرگ نجات داد.
دكتري براي تمام فصول؛ اين عبارتي است كه همهي دوستان و آشنايان دكتر «محمدعلي ابوترابي»، متخصص جراحي داخلي دربارهي او بهكار ميبرند. دكتر هر روز صبح، پس از صرف صبحانه، در ساعت هشت صبح، با دوچرخه مسير كوتاه منزل تا مطبش در خيابان «امام خميني(ره)» در شهر نجفآباد را ركاب ميزند. اين مطب از سال 1351 تاكنون در همين محل قرار دارد. او تا ظهر ده، بيست و زمانيكه سرش شلوغ باشد، سي بيمار را ويزيت ميكند.
حدود ده سال است كه به خاطر بالا رفتن سنش و به قول خودش، كمحوصلگي، ديگر عمل جراحي نميكند و كار در بيمارستان را تعطيل كرده است. از جواني، هنگاميكه در بيمارستان «رحيمزادة» اصفهان كار را شروع كرد، حاضر نشد در بيمارستانهاي خصوصي مشغول به كار شود و جراحي كند. دوستان كه ميپرسيدند چرا؟ ميگفت: دلم نميخواهد حس قناعت در وجودم تحتالشعاع پول قرار بگيرد. در بعضي از اين بيمارستانها حاكميت با پول است نه با سوگندنامهي پزشكي و اين ممكن است به مرور روحيه را تغيير دهد و بار انسان را سنگين كند. بار سنگين هم زود آدم را خسته و كسل ميكند.
ويزيت رسمي كه سازمان نظام پزشكي اعلام كرده است، دوازدههزار تومان است كه البته پزشكان متخصص با سابقهي كار دكتر در همين شهر، رقمهاي بالاتري هم ميگيرند؛ اما ويزيتي كه دكتر ابوترابي از هر بيمار دريافت ميكند، آزاد دوهزار تومان و با دفترچه، هزارودويست تومان است.
او هنگام اذان ظهر، مطب را تعطيل ميكند و معمولاً به مسجد ميرود.
دكتر از معتمدان نجفآباد است. بارها مردم و بسياري از صاحبمنصبان كشور كه او را خوب ميشناسند، از او خواستهاند كه با توجه به سابقهي كاري، شخصيت اجتماعي و سرشناس بودن خانواده دكتر در شهر، كانديداي مجلس شود و يا پستي را در نهادهاي وزارت بهداشت قبول كند، اما او هر بار شانه خالي كرده و گفته است: من اگر از پس همان سوگندنامهي پزشكيام در پيشگاه اين مردم برآيم، خدا را شاكرم.
شايد در هيچ كجا مثل جبههي جنگ، شجاعت آدمها تعيينكنندهي خوب يا بد بودن شرايط نباشد. شجاعت پزشكان در جنگ به اين نبود كه به دل دشمن هجوم ببرند و بجنگند؛ حتي بعضي از آنها تيراندازي هم بلد نبودند، تا اگر با دشمن رودررو شدند، از جان خود دفاع كنند. شجاعت پزشكان به شكلهاي بسيار خاصتري بروز پيدا ميكرد.
صبح روز عمليات «محرم»، آتش عراق كم شده بود و اهالي اورژانس داشتند استراحت ميكردند. جواني كه تركش به صورتش خورده بود، عضلات صورتش كاملاً آويزان بودند و اصلاً فك پايين نداشت. آنقدر جراحتش عميق بود كه آه و نالهي تكنسينها از نگاه كردن به او درميآمد و جرأت دست زدن و پانسمان زخمهايش را نداشتند. پرستار «بهزاد» سراغ دكتر «سهيليپور» كه متخصص جراحي گوش و حلق و بيني بود، رفت و گفت: دكتر! مجروحي آوردهاند كه صورتش كاملاً از بين رفته است. بهمحض اينكه روي تخت ميخوابانيمش، خون وارد حلقش ميشود و احساس خفگي ميكند. نميدانيم بايد با او چهكار كنيم. لطفاً بياييد و او را ببينيد.
دكتر بالاي سر مجروح آمد و به بهزاد كه نزديكش ايستاده بود، گفت: اين بابا وضعش خراب است و بايد زودتر تراكستئومي شود.
بهزاد گفت: چه كسي بهتر از شما كه متخصص هستيد؟ ميتواند اين كار را انجام بدهد؟
دكتر، بيتعارف و بيآنكه فكر كند ممكن است ديگران احساس كنند كه او ترسيده يا مهارت لازم را ندارد، گفت: حال اين مجروح خيلي بد است، من مسئوليتش را قبول نميكنم. شماها شروع كنيد. من فقط ميتوانم به كارتان نظارت كنم.
بهزاد با ناراحتي و دلخوري گفت: آقاي دكتر! ما چند بار سعي كرديم، اما نميتوانيم. بهمحض اينكه به گلويش دست ميزنيم، بيتاب ميشود. دوبار از روي تخت بلند شده و آنقدر دست و پا زده است كه هرچه اطرافش بوده را روي زمين پرت كرده است. تراكستئومي در تخصص شماست و شرايط اين بيمار خيلي خاص است. ما اگر ميتوانستيم، كوتاهي نميكرديم.
دكتر به تأييد حرفهاي بهزاد، سري تكان داد و گفت: بله! تراكستئومي در تخصص من است، اما نه با مريضي كه چنين شرايطي دارد و هرلحظه ممكن است خفه شود. راحت بگويم، من جرأت نميكنم دست توي دهانش ببرم. اصلاً نميدانم آن داخل چه خبر است.
بهزاد با نااميدي گفت: پس چهكار كنيم؟ نميشود كه همينطور رهايش كرد. تا به بيمارستان «طالقاني» برسانندش، ممكن است از بين برود.
دكتر سري تكان داد و گفت: متأسفم! گفتم از دست من كاري برنميآيد.
بهزاد ميدانست كه نميتواند اين مجروح را به عقب بفرستد؛ چون با شرايطي كه او داشت، بين راه شهيد ميشد. سراغ دكتر ابوترابي رفت. دكتر بالاي سر مجروح آمد و به دكتر سهيليپور گفت: استاد! ميخواهيد اين جوان را بدون اينكه تراكستئومي كنيد، بفرستيد عقب؟ شرايط خيلي بدي دارد، ممكن است بين راه شهيد شود.
سهيليپور گفت: من جرأت نميكنم تراكستئومي كنم. ممكن است تاب نياورد.
ابوترابي دست دكتر سهيليپور را گرفت و برد بالاي سر مجروح و از بهزاد پرسيد: اسم اين آقا چيست؟
بهزاد گفت: آقاي «رجايي».
دكتر دست انداخت زير شانههاي مجروح و او را صاف روي تخت نشاند. بعد سرش را نزديك گوش مجروح كه نيمههوشيار بود و چشمانش بسته بود، برد و گفت: آقاي رجايي! صداي مرا ميشنوي؟ تو بايد خيلي قوي باشي. بايد به ما كمك كني تا بتوانيم برايت كاري انجام دهيم. فقط سعي كن آرام باشي. اصلاً نترس؛ چند پزشك و پرستار خوب و باتجربه كنارت هستند.
بعد مجروح را خواباند روي تخت و به بهزاد اشاره كرد. بهزاد به كمك دو نفر ديگر افتادند روي دست و پاي مجروح و او را محكم نگه داشتند. دكتر ابوترابي به دكتر سهيليپور اشاره كرد و گفت: زود باشيد دكتر، شروع كنيد. خون توي حلقش جمع شد.
سهيليپور با استيصال سري تكان داد و گفت: بسيار خب! اما با مسئوليت شما. من هيچ مسئوليتي راجعبه شرايط اين بيمار بر عهده نميگيرم. نميدانم چه پيش خواهد آمد.
دكتر ابوترابي با اطمينان و آرامشي كه براي همه عجيب بود، سر تكان داد و گفت: شروع كنيد؛ من مسئوليت كامل به عهده ميگيرم. حتي اگر راضي ميشويد، اين موضوع را مينويسم و ضميمهي پروندهي پزشكي اين مجروح ميكنم.
آن روز در اورژانس خط مقدم، آقاي رجايي تراكستئومي شد و بعد به بيمارستان منتقل شد. سالها بعد، بيست عمل جراحي در كشور آلمان روي فك و صورتش انجام شد تا توانست به زندگي عادي برگردد؛ درصورتيكه پزشك متخصص عقيده داشت كه اگر بهموقع تراكستئومي نميشد، حتماً راه تنفسياش بسته ميشد و خفگي حتمي بود.
اعتمادبهنفس دكتر ابوترابي او را واميداشت كه جراحيهاي بسيار دشوار و خطرناكي را كه مردن يا زنده ماندن فرد را تعيين ميكرد، با شجاعت در اورژانس خط مقدم انجام دهد يا دست توي شكم مريض كند و دلورودهي بيرونريختهي او را بِبُرد. رفتار و عملكرد او بهشدت در روحيهي پرستاران و پزشكان تأثير ميگذاشت و كمكم باعث ميشد كه آنها هم از روبهرو شدن با مجروحاني كه وضع وخيمي داشتند، نترسند و در هر شرايطي با شجاعت كارشان را انجام دهند.
عمليات «رمضان» در پيش بود. دكتر ابوترابي مدت زيادي در منطقه ماندده بود و سردار «كاظمي» اصرار داشت كه دكتر به مرخصي برود. بالاخره دكتر كه اطاعت از دستورات فرمانده را بر خود واجب ميدانست، قبول كرد كه برود. لباس بسيج را از تنش درآورد و آمادهي رفتن شد كه يكي آمد و گفت: دكتر! دم سنگر كسي ميخواهد شما را ببيند.
دكتر بيرون رفت. پسرش «مجيد» بود. دكتر خبر داشت كه او ميخواهد به جبهه بيايد. با مهرباني نگاهش كرد، صورتش را بوسيد و گفت: خب! چه خبر بابا؟!
مجيد همينطور كه سرش پايين بود، گفت: من دارم اعزام ميشوم به خط. عمليات در پيش است. گفتم پيش از رفتن بيايم و شما را ببينم.
دكتر گفت: خير است انشاءالله. خيلي هم خوب كردي آمدي پسرم.
اين را گفت و سكوت كرد و به صورت تنها پسرش خيره ماند. دلش ميخواست مجيد هم به چشمانش نگاه كند، اما او همچنان سرش پايين بود. دكتر احساس كرد مجيد عمداً به چشمهاي او نگاه نميكند. ميترسيد مبادا جذبهي پدر و فرزندي باعث شود به او بگويد نرو پسرم. اضطراب و عجله را در رفتار مجيد حس ميكرد.
دكتر دست روي شانهي مجيد گذاشت و گفت: برو پسرم! به خدا ميسپارمت.
مجيد كه رفت، دكتر همچنان نگاهش ميكرد. آنقدر جلوي در سنگر ايستاد تا او سوار ماشين شد و رفت. با رفتن مجيد، ديگر اصرارهاي احمد كاظمي هم براي اينكه دكتر به مرخصي برود، بيفايده بود. شب عمليات رمضان، مجروحان زيادي را به اورژانس آوردند. دكتر ابوترابي آنها را وارسي ميكرد، بالاي سر مجروحاني كه صورتشان كاملاً خوني بود ميرفت و با دقت نگاهشان ميكرد؛ معلوم بود كه نگران تنها پسرش است.
يك شب و يك روز از عمليات گذشت. دكتر ابوترابي در سنگري با آيتالله «ايزدي»، امامجمعه نجفآباد مشغول صحبت بود كه دو نفر وارد شدند. سه بار جلو آمدند و نزديك دكتر نشستند، ولي بدون اينكه كلمهاي حرف بزنند، بلند شدند و بيرون رفتند، تا اينكه دكتر به آنها گفت: اتفاقي افتاده؟ شماها چيزي ميخواهيد به من بگوييد؟يكي از آنها گفت: بله!
دكتر رو به او نشست و با دلهره گفت؟ بگو! پسرم چيزيش شده؟
جوان كه از سؤال ناگهاني دكتر دستپاچه شده بود، بدون فكر كردن، سريع جواب داد: بله! آقامجيد زخمي شده است.
دكتر صاف نشست و قرص و محكم گفت: اين بازيها چيست درميآوريد؟ ركوراست به من بگوييد چه اتفاقي براي او افتاده؟ شهيد شده؟
جوان از آرامش، قدرت و صراحت دكتر، قوت قلب گرفت و گفت: بله آقاي دكتر!
دكتر برخاست و از سنگر بيرون رفت. چند لحظهاي بيرون ماند، دوباره برگشت و گفت: ميخواهم جنازهاش را ببينم.
آنها دكتر را نزديك خط مقدم، به معراج شهدا و كانتينرهايي كه بدن شهدا داخل آنها بودند، بردند. چند دقيقه بين شهدا گشتند تا اينكه يك جنازه را روي خاك، روبهروي دكتر قرار دادند و گفتند: اين پيكر آقامجيد شماست.
جنازه سر نداشت. رگهاي گلويش پيدا بودند. دكتر دوزانو روي زمين نشست و به جيب لباس مجيد كه خوني بود، خيره شد. روي يك تكه پارچه سياه كوچك، نوشته شده بود مجيد ابوترابي. خم شد و رگهاي گلوي مجيد را بوسيد.
بعدها براي «صديقهخانم» تعريف كرد كه با پيكر مجيد درددل كردم كه پسر! ديرتر از من آمدي و چه زود رفتي. كنار پيكرش سجده شكر به جا آوردم كه خدا چنين فرزند صالحي به ما عطا كرده است.
دكتر بعد از وداع با پيكر مجيد، به اورژانس خط مقدم رفت. سخت مشغول كار بود كه احمد كاظمي آمد سراغش. سرش پايين بود و اصلاً توي چشمهاي دكتر نگاه نميكرد. همينطور كه سرش پايين بود، شروع به صحبت كرد.
- شما بايد برويد خانه.
دكتر نگاهش كرد.
- حاجاحمد! تو از شهادت پسرم خبر داشتي؛ چرا چيزي به من نگفتي؟
- روم سياه دكتر! خجالت ميكشيدم خبر شهادت تنها پسرتان را بهتان بدهم. از عهدهي من خارج بود.
دكتر دست برد زير صورت حاجاحمد و سرش را بالا آورد. در چشمان نجيبش خيره شد و با آرامش گفت: چرا خجالت بكشي؟ دشمنت خجل باشد. خواست خدا بر اين قرار گرفته. راضيام به رضاي او. دعا كن پروردگار در اين غم به من صبر و حلم عنايت كند.
دكتر برگشت بالاي سر مجروحي كه پانسمانش را عوض ميكرد. حاجاحمد دنبالش رفت و با بيتابي گفت: شما نبايد اينجا بمانيد، بايد برگرديد نجفآباد. ترتيب همه چيز را دادهام. همين الآن ميتوانيد حركت كنيد.
دكتر بيتوجه به اصرار و تأكيد حاجاحمد، به كار پانسمان ادامه داد و گفت: رفتن من ديگر دردي از كسي دوا نميكند. اينجا باشم خيلي بهتر است. اين بندگان خدا دكتر جراح لازم دارند. ميبيني كه اورژانس چه وضعي دارد. هنوز هم دكتر جراح نفرستادهاند تا پستم را تحويل بگيرد.
حاجاحمد با نگراني گفت: اما شما بايد برويد و خودتان اين خبر را به حاجخانم بدهيد. خانواده در اين شرايط به شما احتياج دارند.
صديقهخانم توي اتاق زير كرسي خوابيده بود. شب از نيمه گذشته بود كه صداي در بلند شد. برگشت و نگاه كرد؛ مجيد بود. نميدانست خواب است يا بيدار. مجيد سرحال و سالم گوشهي اتاق ايستاده بود و به او نگاه ميكرد. صديقهخانم از زير كرسي بلند شد.
- سلام پسرم! اين موقع شب كجا بودي؟ چه بيخبر آمدي. در حياط بسته بود. كليد داشتي؟
مجيد آمد جلو و دست مادر را گرفت و هر دو كنار هم نشستند.
- در حياط باز بود مادر. تا نيم ساعت ديگر هم بابا ميآيد. منتظرش باشد.
بعد بلند شد و پيش از اينكه صديقهخانم بتواند كلمهاي حرف بزند، خداحافظي كرد و رفت.
صديقهخانم يكدفعه از خواب بلند شد. لحاف را كنار زد و نشست. به ساعت نگاه كرد. نزديك چهار صبح بود. «لا اله الا الله»ي گفت و شيطان را لعنت كرد. بعد وضو گرفت و سر سجاده نشست. به ياد آخرين خداحافظي مجيد افتاد؛ وقتيكه ساكش را بست و داد دستش. توي چشمهايش نگاه نميكرد؛ ميترسيد مهر و عاطفهي مادري همهچيز را خراب كند، اشك بريزد و بيقراري كند. مجيد ميخواست به خانه عمهاش برود تا با ماشين پسرعمهاش راهي شود. چند قدم كه رفت، برگشت. به مادر نگاه كرد و خنديد. سر پيچ كوچه كه رسيد، دوباره برگشت و باز خنديد. اين خنده تهدل مادر را لرزاند و از عمق وجودش گفت: يا ابالفضل(ع)! تنها پسرم را به تو ميسپارم.
دويد توي خانه و قرآن را باز كرد. هقهق گريه امانش را بريده بود و نميتوانست قرآن بخواند. قرآن را كنار گذاشت و سجده كرد.
- خدايا! نميخواهم تنها پسرم شهيد يا مجروح شود. او ميتواند مثل پدرش بشود، به درد مردم برسد، مشكلگشاي خلق تو باشد. او را برايم نگهدار.
مجيد ايندفعه خواسته بود يكي از پيراهنهاي دكتر را بپوشد. همهي پيراهنها برايش بزرگ بودند. صديقهخانم چند ساعت خياطي كرد تا اينكه يكي از پيراهنها اندازهي تنش شد. وقتي مجيد پيراهن را ميپوشيد، پرسيد: مادر! اگر بنا باشد من و بابا شهيد شويم، تو ترجيح ميدهي كداممان شهيد بشويم؟
صديقهخانم با چشمان پر از اشك جواب داد: مجيد! با اين حرفها ميخواهي عذابم بدهي؟ آخر مگر ميتوانم بين تو و پدرت يكيتان را انتخاب كنم؟
همهي اين صحنهها مثل يك فيلم از جلوي چشمانش ميگذشت. بغضش تركيد و صدايش در اتاق پيچيد. دستش را روي دهانش فشار داد. سعي كرد خودش را كنترل كند. سرك كشيد و توي اتاق وسطي را نگاه كرد. دخترش «اكرم» خواب بود. او باردار بود و صديقهخانم اصلاً دلش نميخواست ناراحتش كند.
ديگر مطمئن بود مجيدش شهيد يا اسير شده است. غرق در اين افكار بود كه صداي پايي به گوشش رسيد. بلند شد و پشت در رفت. دكتر درِ حال را باز كرد و از ديدن صديقهخانم جا خورد. سلام كرد و گفت: چه شده صديقهجان؟ چرا اين موقع شب پشت در ايستادهاي؟
صديقهخانم سعي كرد خونسرد و آرام باشد.
- چيزي نيست، بيخواب شدم. رسيدن به خير. چه خبر؟ مجيد را ديدي؟
دكتر ساكش را گوشهي حال گذاشت. تمام لباسهايش خوني و خاكآلود بود. بدون اينكه جواب سؤال صديقهخانم را بدهد، بهسمت حمام رفت و گفت: من ميروم دوش بگيرم.
صديقهخانم زانوهايش را بغل گرفت و گوشهي اتاق منتظر دكتر نشست. نيمساعتي گذشت. تا بهحال در زندگياش لحظات اينقدر به كندي سپري نشده بودند. فقط سه روز از شهادت «رسول»، پسرعمهي مجيد ميگذشت. رسول و مجيد باهم به جبهه رفته بودند. مادر رسول به صديقهخانم تلفن كرده و گفته بود: ميگويند رسول شهيد شده و جنازهاش را با شهداي ديگر به نجفآباد، كانتينترهايي كه پاي كوه هستند آوردهاند. همراهم ميآيي برويم بچهام را تحويل بگيرم؟
و صديقهخانم با مهرباني و صداقت گفته بود: معلوم است كه ميآيم خواهر.
آن روز يك تريلي بيرون شهر نجفآباد، پاي كوه، بدنهاي شهدا را آورده بود. اجساد خوني و مجروح شهدا توي تريلي كنار هم بودند. خانوادهها آمده بودند تا بدن عزيزانشان را تحويل بگيرند.
صديقهخانم آهي كشيد. آنقدر دستانش را دور زانوانش فشار داده بود كه بيحس شده بودند. بالاخره دكتر آمد، روبهروي او نشست و گفت: خب! بگو ببينم دخترها چهطورند؟ اكرم حالش خوب است؟
صديقهخانم با بيتابي گفت: خوبند، خوبند. مجيد چهطور بود؟ از بچهام خبر داري؟
دكتر گفت: بلند شو وضو بگير و دو ركعت نماز بخوان تا برايت بگويم.
صديقهخانم سرش را به ميز تلويزيون تكيه داد و ناليد: بگو! من توان ندارم از جايم بلند شوم و وضو بگيرم.
و اشكهايش سرازير شد. به چشمان دكتر خيره شد و گفت: محمدعلي! يكي دارد تمام رگهايم را ميكشد. بگو چه بلايي سر بچهام آمده؟
دكتر سرش را پايين انداخت و با همان طنين آرامش گفت: صديقهجان! قول بده صبور باشي، جيغ نكشي و جزعوفزع راه نيندازي.
اشكهاي صديقهخانم جوشيد و صورتش را خيس كرد. حالا دكتر هم گريه ميكرد.
- اگر تو بيقراري كني، اكرم چه ميشود؟ او باردار است و اگر بلايي سر خودش يا بچهاش بيايد، دلت بيشتر غصهدار ميشود. مجيد شهيد شده. پيش از اينكه بروم دوش بگيرم، بهت گفتم كه شهيد شده، اما تو اصلاً نشنيدي.
در گلستان شهداي نجفآباد، چهار قبر كنار هم بودند. دوتا از قبرها خالي بودند. وقتي پيكر مجيد را به گلستان آوردند، دوستش از وسط جمعيت خودش را به دكتر ابوترابي رساند و او را سر دو قبري كه كنده شده بود برد و گفت: آقاي دكتر! مجيد را اينجا توي اين قبر به خاك بسپاريد.
دكتر گفت: چرا پسرم؟!
جوان جواب داد: ما چهار نفر بوديم كه شبهاي جمعه ميآمديم گلزار و سر مزار شهدا دعاي كميل ميخوانديم. بعد از دعا چند دقيقهاي در اين چهار قبر كندهشده ميخوابيديم. رسول، توي همان قبري كه هميشه ميخوابيد، دفن شده. «علي ابراهيمي»، دوست ديگرمان هم همينطور. حالا مجيد آمده.
بعد به قبر وسطي اشاره كرد و ادامه داد: قد مجيد بلند بود و داخل اين قبر كه ميخوابيد، سرش را به يك طرف خم ميكرد. هميشه هم ميگفت: بچهها بايد سر من از تنم جدا شود تا اين قبر اندازهي من بشود.
چلهي مجيد شده بود كه دكتر برگشت به اورژانس خط مقدم و صديقهخانم با دخترها تنها ماند.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 67
/ج