راز گريههاي غريب فرمانده...
نویسنده : عبدالرضا مهجور
شهيد
میگفت، از ستاد بیرون آمدم و پوشههای چکلیستِ1 بازرسی یگان دستم بود. یکراست به فرودگاه رفتم و با اولین پرواز خودم را به غرب رساندم. فردا حوالی ظهر به مقر نیروهای ایشان رسیدم، از هرکس سراغش را گرفتم، ميگفت، معلوم نیست کجاست، اما هرجایی که باشد، برای نماز ظهر خودش را میرساند.
تا ظهر و موقع اذان مقداری از بازرسیها را که به حضور و پاسخهای این شهید سرافراز نیاز نداشت، انجام دادم و كمي از چکلیستها را پر کردم. اذان گفتند. اللهاکبر... نمیدانم چرا همیشه با شنیدن بانگ اللهاکبر در خودم فرو میروم... خدا بزرگتر است... بزرگتر از چی؟... و باز خودم پاسخ میدادم که بزرگتر از هرچه که جلوی او قرار بگیرد؛ هرچه که در فهم و وهم بیاید یا نیاید، یعنی الله، اکبر است از...
و آنگاه بندهي این خدا بودن و برای این خدا جهاد کردن، چهقدر متفاوت است با بنده خداهایی که ما برای خودمان ساختهایم و هر لحظه به رنگی و شکلی خدایی میکنند و از همه جالبتر اینکه از نفس خودمان فرمان میگیرند... یا للعجب!
بیاختیار یاد حرفهای ابراهیم افتادم که پيش از عملیات «والفجر مقدماتی» توی سنگر جمعمان کرده بود تا مثلاً توجیه شويم. آنوقت تا خود سحر برايمان حرف زد... از خدا، خدای واقعی، خدایی که بزرگتر است از... از بندهي خدا شدن و راه بندگی و حتی از آینده جا ماندن و جا ماندهها هم گفت که نفهمیدم تا اینکه دیدم و آه حسرت کشیدم و... بماند.
در افکارم غرق بودم که دیدم وسط حسینیهي مقر ایستادم و صیاد هم بهعنوان پیشنماز در جلوی صفها نشسته است.
بندهي خدا، - راوی این خاطره - همینطور مشغول بازگویی خاطره بود و من با شنیدن کلمات حسینیه و نماز، پرواز کرده بودم به ظهر، به عطش، به عاشورا، به نماز... حسین!
چه جلوهای به جان یارانتش کرده بود که جسمشان را آماج تیرها کردند تا نماز، حسینی اقامه شود! آن یکی را ببین، صورتش از هر طرفی که تیر میآید، جلو میبرد تا تیر به چشمش بخورد!
تير اول نشست توي تنش
مردي آمادهي سفر شده است
او كه در چند متري مولا
عاشقانه بر او سپر شده است
تيرها سمت او نميرفتند
او، ولي روبه تيرها ميرفت
زير لب يا حسين(ع) ميگفت و ...
رو به پايان ماجرا ميرفت
او هنوز ايستاده؛ مثل هنوز
سيزده چوبِ تير در بدنش
چشمهايش هواي مولا داشت
لحظههاي پرندهتر شدنش
عرق و خون گرفت از چشمش
«اوفيتُ...» به تو وفا كردم؟
تيرها مينشست بر بدنم
من شما را فقط دعا كردم
پلكها را گشود آهسته
پيش چشمانش آفتابي شد
سربه زانوي او نهاد آرام
همه جا سرخ و سبز و آبي شد2
راستی چه رمزیست در چشم تیر خورده که حتی قمر بنیهاشم(ع) هم نتوانست از نشستن تیر به چشمهای خداگونهاش طمع ببرد و... ای وای بر من! نکند فقط چشمهای به خون نشسته از تیر، لایق دیدار حضرت امابیها(س) هستند... نکند در قیامت حضور فاطمه(س) در محشر تنها همین صورتهای گلگون و چشمهای تیرخورده باشند که به زیر افتاده و مشغول تماشای خاک نیستند...
ای کور شوی شاعر مجنون تماشا
حرمت مشکن فاش مکن سرّ گران را
انگار صدای حضرت روحالله بود که دستم را گرفت و به شرح دعای سحر و پرواز در ملکوت خودش برد و به اشاره که، حسین(ع) یعنی نماز... نه اینکه نماز حسینی است، بلکه نماز حسین است... و این پیرهنی است که جان خون خدا را پوشانده، بیچاره و کور آنکه خیال کرد این جانِ شرحهشرحه را بی پیرهن، هبه هر عابر مجنون خواهند کرد ...
روحالله بود که به اجمالی از جمال اشارتم کرد که: فهمیدی چرا گفتم زمین از کربلا پهن شده...؟
تو چه کردی ای امام خمینیِ حسینی که حالا و از پس قرنها دوباره حسینیه، مسجد شده است و شهیدان تا چندی دگر مصلین... حق است که حیدر از جگر بکشم...
به صدای بلند حق که کشیدم به خود آمدم و دیدم که روایت خاطرهگو از اقامهي نماز و صحبت راوی با فرماندهي غریب قصه گذشته و فرمها و چک لیستها پر شدهاند که ناگهان...
صیاد که آثار غم غریبي تمام پیشانیِ بلندش را گرفته بود، مچ دستم را گرفت و گفت: دنبالم بیا... تقریبا مرا بهدنبال خودش میکشید، انگار مصمم شده بود که حرفی را بشنوم و واقعهای را ببینم...
آنقدر رفتیم تا از منطقهي مقر کاملاً دور شدیم و ديگر چیزی از مقر نمیدیدیم، وقتی به جایی رسیدیم که گودالمانند بود، لحظهای ایستاد و به درون گودال نگاه کرد... گل از گلش شکفت و انگار که محبوبی را ملاقات کرده باشد، دستم را رها کرد و در سراشیب گودال قتلگاه... چه میگویم، گودال پایین رفت تا به مرکزش رسید و مثل مجنونی که به لیلا رسیده باشد، خاک سجده را در آغوش کشید و صدای عرشیِ گریههایش تمام گودال را پر کرد...
مات و مبهوت نگاهش میکردم و قدرت هیچ حرکتی نداشتم، شده بودم مثل عصر عاشورا و خیمهي سوزان که متحیر و مات نگاه میکردم و تازه با غروب آفتاب اشکهای حسرتم جاری میشد...
و وقتی دید از فرط حیرت و تعجب مثل دیوانهها نگاهش میکنم لبخند مهربانی زد و گفت: اصلا فهمیدی برای چه از تهران به اینجا آمدی؟ و اصلاً فهمیدی که این چکلیست بازرسی و سؤالات بر چه مبنایی طرح شده؟ ... حیرتم بیشتر شد...
دستم را گرفت و آرام کنار خودش نشاند و گفت برو و کارت را به پایان ببر و هیهات که از آنچه دیدی تا من زندهام چیزی بگویی. (دِین سنگین امانتداری و سکوت را به گردنم گذاشت.) اما بدان که دلیل آمدنت و مبنای طرح این سؤالات این بوده که اثبات شود این نیروها و این یگان، لیاقت و توانایی انجام مأموریت و جهاد در راه خدا را ندارند...
گفت خدا... راستی کدام خدا منظورش بود... الله اکبر
سالها گذشت و یوسف ما پیرهن نداشت و این سرِ غریب در دل من به چاه افتاده بود، تا اینکه با همین چشمهای بارانی دیدم که حضرت ولی مقابل تابوتش زانو زد و تابوت را بوسید...
شنيدهام كه فرداي روز تشيع موقع سحر حضرتش را ديدهاند كه براي زيارت آمده و گفته بودند كه:
دلم براي صيادم تنگ شده بود...
چه خوش صيد دلم كردي
بنازم چشم مستت را...
و این بود راز گریههای غریب صیادی که اللهاکبر را میپرستید و بنده بود و...
الله اکبر الله اکبر چه قد و بالایی
الله اکبر الله اکبر چه چشم زیبایی
صل الله علیک یا ساقی العطاشا، یا حامل لواء کرببلا، یا قمر العشیره، یا کفیلالزینب(س) یا ابالفضل العباس(ع).
میگفت، از ستاد بیرون آمدم و پوشههای چکلیستِ1 بازرسی یگان دستم بود. یکراست به فرودگاه رفتم و با اولین پرواز خودم را به غرب رساندم. فردا حوالی ظهر به مقر نیروهای ایشان رسیدم، از هرکس سراغش را گرفتم، ميگفت، معلوم نیست کجاست، اما هرجایی که باشد، برای نماز ظهر خودش را میرساند.
تا ظهر و موقع اذان مقداری از بازرسیها را که به حضور و پاسخهای این شهید سرافراز نیاز نداشت، انجام دادم و كمي از چکلیستها را پر کردم. اذان گفتند. اللهاکبر... نمیدانم چرا همیشه با شنیدن بانگ اللهاکبر در خودم فرو میروم... خدا بزرگتر است... بزرگتر از چی؟... و باز خودم پاسخ میدادم که بزرگتر از هرچه که جلوی او قرار بگیرد؛ هرچه که در فهم و وهم بیاید یا نیاید، یعنی الله، اکبر است از...
و آنگاه بندهي این خدا بودن و برای این خدا جهاد کردن، چهقدر متفاوت است با بنده خداهایی که ما برای خودمان ساختهایم و هر لحظه به رنگی و شکلی خدایی میکنند و از همه جالبتر اینکه از نفس خودمان فرمان میگیرند... یا للعجب!
بیاختیار یاد حرفهای ابراهیم افتادم که پيش از عملیات «والفجر مقدماتی» توی سنگر جمعمان کرده بود تا مثلاً توجیه شويم. آنوقت تا خود سحر برايمان حرف زد... از خدا، خدای واقعی، خدایی که بزرگتر است از... از بندهي خدا شدن و راه بندگی و حتی از آینده جا ماندن و جا ماندهها هم گفت که نفهمیدم تا اینکه دیدم و آه حسرت کشیدم و... بماند.
در افکارم غرق بودم که دیدم وسط حسینیهي مقر ایستادم و صیاد هم بهعنوان پیشنماز در جلوی صفها نشسته است.
بندهي خدا، - راوی این خاطره - همینطور مشغول بازگویی خاطره بود و من با شنیدن کلمات حسینیه و نماز، پرواز کرده بودم به ظهر، به عطش، به عاشورا، به نماز... حسین!
چه جلوهای به جان یارانتش کرده بود که جسمشان را آماج تیرها کردند تا نماز، حسینی اقامه شود! آن یکی را ببین، صورتش از هر طرفی که تیر میآید، جلو میبرد تا تیر به چشمش بخورد!
تير اول نشست توي تنش
مردي آمادهي سفر شده است
او كه در چند متري مولا
عاشقانه بر او سپر شده است
تيرها سمت او نميرفتند
او، ولي روبه تيرها ميرفت
زير لب يا حسين(ع) ميگفت و ...
رو به پايان ماجرا ميرفت
او هنوز ايستاده؛ مثل هنوز
سيزده چوبِ تير در بدنش
چشمهايش هواي مولا داشت
لحظههاي پرندهتر شدنش
عرق و خون گرفت از چشمش
«اوفيتُ...» به تو وفا كردم؟
تيرها مينشست بر بدنم
من شما را فقط دعا كردم
پلكها را گشود آهسته
پيش چشمانش آفتابي شد
سربه زانوي او نهاد آرام
همه جا سرخ و سبز و آبي شد2
راستی چه رمزیست در چشم تیر خورده که حتی قمر بنیهاشم(ع) هم نتوانست از نشستن تیر به چشمهای خداگونهاش طمع ببرد و... ای وای بر من! نکند فقط چشمهای به خون نشسته از تیر، لایق دیدار حضرت امابیها(س) هستند... نکند در قیامت حضور فاطمه(س) در محشر تنها همین صورتهای گلگون و چشمهای تیرخورده باشند که به زیر افتاده و مشغول تماشای خاک نیستند...
ای کور شوی شاعر مجنون تماشا
حرمت مشکن فاش مکن سرّ گران را
انگار صدای حضرت روحالله بود که دستم را گرفت و به شرح دعای سحر و پرواز در ملکوت خودش برد و به اشاره که، حسین(ع) یعنی نماز... نه اینکه نماز حسینی است، بلکه نماز حسین است... و این پیرهنی است که جان خون خدا را پوشانده، بیچاره و کور آنکه خیال کرد این جانِ شرحهشرحه را بی پیرهن، هبه هر عابر مجنون خواهند کرد ...
روحالله بود که به اجمالی از جمال اشارتم کرد که: فهمیدی چرا گفتم زمین از کربلا پهن شده...؟
تو چه کردی ای امام خمینیِ حسینی که حالا و از پس قرنها دوباره حسینیه، مسجد شده است و شهیدان تا چندی دگر مصلین... حق است که حیدر از جگر بکشم...
به صدای بلند حق که کشیدم به خود آمدم و دیدم که روایت خاطرهگو از اقامهي نماز و صحبت راوی با فرماندهي غریب قصه گذشته و فرمها و چک لیستها پر شدهاند که ناگهان...
صیاد که آثار غم غریبي تمام پیشانیِ بلندش را گرفته بود، مچ دستم را گرفت و گفت: دنبالم بیا... تقریبا مرا بهدنبال خودش میکشید، انگار مصمم شده بود که حرفی را بشنوم و واقعهای را ببینم...
آنقدر رفتیم تا از منطقهي مقر کاملاً دور شدیم و ديگر چیزی از مقر نمیدیدیم، وقتی به جایی رسیدیم که گودالمانند بود، لحظهای ایستاد و به درون گودال نگاه کرد... گل از گلش شکفت و انگار که محبوبی را ملاقات کرده باشد، دستم را رها کرد و در سراشیب گودال قتلگاه... چه میگویم، گودال پایین رفت تا به مرکزش رسید و مثل مجنونی که به لیلا رسیده باشد، خاک سجده را در آغوش کشید و صدای عرشیِ گریههایش تمام گودال را پر کرد...
مات و مبهوت نگاهش میکردم و قدرت هیچ حرکتی نداشتم، شده بودم مثل عصر عاشورا و خیمهي سوزان که متحیر و مات نگاه میکردم و تازه با غروب آفتاب اشکهای حسرتم جاری میشد...
پس از ساعتی که به سجدههای گریهآلود و مناجات غریب این ابَرمرد گذشت، من متحیر از دلیل انتخابم برای تماشا مانده بودم... سر برداشت و با صورتی که اشک و خاک در آن به هم شده بودند و شبیه صورتهای گِلزدهي عاشقان حسین(ع) در ظهر عاشورا شده بود، نگاهم کرد و با نگاهش مرا به خود خواند...
پس از ساعتی که به سجدههای گریهآلود و مناجات غریب این ابَرمرد گذشت، من متحیر از دلیل انتخابم برای تماشا مانده بودم... سر برداشت و با صورتی که اشک و خاک در آن به هم شده بودند و شبیه صورتهای گِلزدهي عاشقان حسین(ع) در ظهر عاشورا شده بود، نگاهم کرد و با نگاهش مرا به خود خواند...
دستم را گرفت و گفت: به خدا قسم که اینطور به هیچ کجا نمیرسیم. پس از ساعتی که به سجدههای گریهآلود و مناجات غریب این ابَرمرد گذشت، من متحیر از دلیل انتخابم برای تماشا مانده بودم... سر برداشت و با صورتی که اشک و خاک در آن به هم شده بودند و شبیه صورتهای گِلزدهي عاشقان حسین(ع) در ظهر عاشورا شده بود، نگاهم کرد و با نگاهش مرا به خود خواند...
و وقتی دید از فرط حیرت و تعجب مثل دیوانهها نگاهش میکنم لبخند مهربانی زد و گفت: اصلا فهمیدی برای چه از تهران به اینجا آمدی؟ و اصلاً فهمیدی که این چکلیست بازرسی و سؤالات بر چه مبنایی طرح شده؟ ... حیرتم بیشتر شد...
دستم را گرفت و آرام کنار خودش نشاند و گفت برو و کارت را به پایان ببر و هیهات که از آنچه دیدی تا من زندهام چیزی بگویی. (دِین سنگین امانتداری و سکوت را به گردنم گذاشت.) اما بدان که دلیل آمدنت و مبنای طرح این سؤالات این بوده که اثبات شود این نیروها و این یگان، لیاقت و توانایی انجام مأموریت و جهاد در راه خدا را ندارند...
گفت خدا... راستی کدام خدا منظورش بود... الله اکبر
سالها گذشت و یوسف ما پیرهن نداشت و این سرِ غریب در دل من به چاه افتاده بود، تا اینکه با همین چشمهای بارانی دیدم که حضرت ولی مقابل تابوتش زانو زد و تابوت را بوسید...
شنيدهام كه فرداي روز تشيع موقع سحر حضرتش را ديدهاند كه براي زيارت آمده و گفته بودند كه:
دلم براي صيادم تنگ شده بود...
چه خوش صيد دلم كردي
بنازم چشم مستت را...
و این بود راز گریههای غریب صیادی که اللهاکبر را میپرستید و بنده بود و...
الله اکبر الله اکبر چه قد و بالایی
الله اکبر الله اکبر چه چشم زیبایی
صل الله علیک یا ساقی العطاشا، یا حامل لواء کرببلا، یا قمر العشیره، یا کفیلالزینب(س) یا ابالفضل العباس(ع).
پينوشتها:
(1) چک لیست به مجموعهای از سؤالها و شیوهنامههای بازرسی است که بازرس برای انجام صحیح و دقیق فرآیند بازرسی و نتیجهگیری از آن استفاده می کند.
(2) عبدالرضا كوهمال جهرمي.
/ج