«والمرها» رحم ندارند
روايت حماسه و پيكار، از زبان جانباز سرافراز «حسن بلوچي»
تنها مرد متأهلي كه از روستاي ما به جنگ ميرفت، «اصغر عبدالحسيني»، فرمانده پايگاه بسيج بود كه خاطرة رزم شبانهاش، رؤياي شيرين بچههاي روستا بود. ذهن ما جز بازي كودكانه در خرابهها، استخرها، بيابان و صحرا، هرگز پيشتر سفر نكرده بود؛ اما او قفل ذهن ما را شكست و تا ايستگاه آخر آسمان همراهيمان كرد و خود اوج گرفت.
پانزدهـ شانزده سالگي، ازدواج كرده بودم. ازدواج براي نوجواني در سن من، خيلي زود به نظر ميرسيد، ولي به درخواست پدر به آن تن دادم. بايد تسليم تقدير ميشدم.
صبح يك روز برفي كه ميدانستم دو تن از دوستان صميميام هنوز از خانه بيرون نرفتهاند، رفتم سراغشان. اول سراغ «محمد»، معروف به «محمد پُتكي» رفتم. نجار بود و بدش نميآمد پُتكي صداش كنند. همراه محمد به خانة «نصرت محمدعليخاني» رفتيم. موضوع رفتن به جبهه را بهش گفتيم و او بدون هيچ تأملي پذيرفت. نميخواستم كسي متوجه بشود.
پدرم كشاورز بود و وضع مالي خوبي داشتيم. وسعت زمينهاي كشاورزي ما باعث شده بود، پدر مرا در كنارش نگه دارد؛ حتي از تحصيل هم بازمانده بودم. برادرانم همه مدرسه ميرفتند. ميدانستم پدر تحت هيچ شرايطي راضي نميشود به جبهه بروم. به محل اعزام نيروهاي بسيج رفتيم، خيلي شلوغ بود. يكي، دو ساعت بعد، نوبت ما شد و داخل شديم. گفتند بايد از پايگاه بسيج محل خودتان معرفينامه، همراه با دو قطعه عكس، فتوكپي شناسنامه و يك رضايتنامه بياوريد. با شنيدن رضايتنامه از پدر، تمام آرزوهايم فرو ريخت، سست شدم.
ميدانستم كه پدر موافقت نميكند، ولي نصرت و محمد پُتكي مشكل مرا نداشتند. پدر نصرت فوت كرده و پُتكي هم كه تازه ازدواج كرده بود، پدرش كاري به كارش نداشت. من اما در خانة پدرم زندگي ميكردم و پدرم كه در جنگ با روسها شركت داشت، خيلي از جنگ ميترسيد. هميشه قصة جنگ روسها را ميگفت؛ آنقدر گفته بود كه حفظ شده بودم.
از شهر كه برگشتيم، يكراست به طرف پايگاه بسيج رفتيم. اصغر توي كوچه ايستاده بود، انگار تازه از جبهه برگشته بود. روزنة اميد در دلم روشن شد. گفت: «ديشب آمدم.»
دلمان قرص شد. گفتيم: «ميخواهيم بريم جبهه، نياز به معرفينامه داريم.»
خنديد و گفت: «راستي؟»
گفتم: «شوخي كه نداريم.»
وقتي تصميم جدي ما را ديد، خوشحال شد. رفتيم داخل پايگاه. معرفينامه را كه نوشت، گفتم: «پس تكليف رضايتنامه چي ميشود؟ حتماً لازم است؟»
گفت: «چون شما متأهل هستيد، نيازي نيست كه از والدين خود رضايتنامه ببريد.»
گفتم: «پس چي؟»
گفت: «هيچي. شما از زنتان هم ميتوانيد نامه ببريد.»
شاد و خندان از اصغر خداحافظي كرديم. براي فردا صبح قرار گذاشتيم. شب از زنم خواستم برگه را امضا كنه و به پدر و مادرم چيزي نگويد. او هم چون كمسن و سالتر از خودم بود، قبول كرد. گفتم: «هر وقتي ما رفتيم و اعزام شديم، بعد بگو.» فردا صبح رفتيم و ثبتنام كرديم. يكي، دو روز بعد هم اعزام شديم.
اول رفتيم پادگان آموزشي شصتكلاهِ گرگان كه محل آموزش اولية نيروهاي بسيجي بود. آنجا بود كه نيروها براي رفتن به جنگ و جبهه، بايد تصميم ميگرفتند. آموزش فشرده، يك هفتهاي انجام شد. بعد از پايان يك هفته، دو روز رفتيم خانه. به پدرم گفتم: «دارم ميروم سربازي.»
گفت: «پس لباست كو؟»
گفتم: «هنوز آموزشي هستم، تا لباس خيلي مانده.»
راضي شد، ولي به شرطي كه جبهه نروم.
اعزام شديم به آموزش تكميلي در پادگان منجيل. خيليها كه در شصتكلاه مدعي بودند، نيامدند. بعد از گذشت بيست روز از آموزش نظامي، در مراسم صبحگاه، اعلام كردند تعدادي نيرو براي تخريب ميخواهند. من و نصرت و پُتكي با هم قرار گذاشتيم برويم تخريب؛ يعني نصرت علاقهمند به تخريب بود و باعث شد ما هم همراهياش كنيم.
مربي تخريب، بسيار متواضع و خوشخلق و خندهرو بود. در اولين گردهمايي، خودش را معرفي كرد و از ما هم خواست خودمان را معرفي كنيم. بعد كوتاه و فشرده گفت: «بايد مدت پانزده روز به همة فنون تخريب آشنا شويد. موضوع را جدي بگيريد. بدانيد در تخريب، اولين اشتباه، آخرين اشتباه شما خواهد بود. تخريب، هميشه گفتوگوي بدون واسطه با مرگ است. هرگز در ميدان مين با شنيدن صداي صوت خمپاره، خيز نرويد. يك تخريبچي بايد صبور باشد و پرتحمل. گاهي شما جان عملياتها هستيد. انشاءالله دل امام را شاد كنيم!»
ما مطيع امر فرمانده بوديم و اين استدلال ما بود كه اطاعت از فرمانده با سلسله مراتب به امام ميرسد. ما هم كه عاشق امام بوديم، در اطاعت از فرمانده، چون و چرا نداشتيم. آن روز چنان حرفش بر دلمان نشست كه تا ابد فراموشش نميكنيم.
آموزش شروع شد؛ بسيار سخت و طاقتفرسا. كنارش آموزش عقيدتي و اخلاق بسيار خستهكننده بود. شبانهروزي آموزش ميديديم؛ نحوه خنثيكردن مينهاي واكسي، گوجهاي، والمري، كپسولي و منور، طريقه تلهكردن آنها و... كاشتن و خنثيكردن مينها افراد شجاع و نترسي را ميطلبيد.
من از محمد پُتكي بهخاطر عجول بودنش خيلي ميترسيدم. چند بار ازش خواستم كه برود توي گردان رزمي، اما آدم يك دنده و لجبازي بود. من خودم را كنار او، هميشه در كنار مرگ حس ميكردم. نصرت اما آدم صبور و نترسي بود. پُتكي هم نترس بود، تنها عجول بودنش مرا به وحشت ميانداخت. هميشه گمان ميكردم او روزي در ميدان مين با يك مين والمري لج خواهد كرد و كار ما را خواهد ساخت.
مينهاي ضدنفر، عين اسباببازي بچهها بود، ولي از والمري وحشت داشتم. روزها ميگذشت و ما اطلاعات بيشتري از تخريب بهدست ميآورديم. روزها توي هواي گرم، وقتي از رودخانهها ميگذشتيم، مربي دستور داده بود هرگز نبايد جرعهاي آب بنوشيم، در حاليكه بسيار تشنه بوديم و از وسط رودخانه زلال رد ميشديم. جرأت دستزدن به آب را نداشتيم. چون فرمانده اين را گفته بود، آب براي ما چون مايع گنديدهاي جلوه ميكرد كه تمايلي به خوردنش پيدا نميكرديم و بهخاطر آن جدايي كه بين ما و امام ميانداخت، ازش متنفر ميشديم. عشق به امام همة وجودمان را لبريز كرده بود. فرمانده تخريب هنگام عبور از رودخانه، جلوي ستون ايستاد و گفت: فرض كنيد اينجا صحراي كربلاست. اگر چه در ميان رودخانه پرآب هستيد، اما بايد تشنگي را چون اصحاب سيدالشهدا(ع) تحمل كنيد. نبايد حتي قطرهاي آب به ميان پوتينتان برود كه احساس خنكي كنيد. كربلا را به ياد بياوريد و از كنار اين آب، بدون توجه عبور كنيد.
در آن هواي گرم، بدون توجه به آب سرد، از كنارش رد ميشديم و اين اطاعت از فرمانده به ما قدرت بيشتري ميبخشيد؛ اگر چه روزهاي سختي را كنار شبهاي سختتر از آن سپري ميكرديم.
روزها تا غروب انواع آموزشها را پشت سر ميگذاشتيم. غروب كه ميشد، با لقمهاي نان به صحرا و بيابان ميزديم و تا نيمهشب به آموزش كاشت و برداشت مين مشغول ميشديم. گاهي احساس ميكردم در زمينهاي كشاورزي مشغول كار هستم.
روزها ميگذشت و ما هر روز بيشتر با تخريب اُنس ميگرفتيم. اصلاً متوجه گذشت زمان نبوديم تا اينكه در روز هفدهم، گفتند به جاي رفتن به بيابان، توي ميدان صبحگاه جمع شويد. همه تعجب كرده بوديم، اما بعد متوجه شديم كه آموزش به پايان رسيده و ما تخريبچي شدهايم. احساسي ديگر در وجودم موج ميزد. آرزويم برآورده شده بود. نصرت هم مثل من و حتي بيشتر از من آرزوي رفتن به گردان تخريب را داشت. بلندگوي پادگان مارش پيروزي ميزد و از دستآوردهاي عمليات فتحالمبين ميگفت. هر لحظه آرزو ميكرديم كه خاك جبهه را لمس كرده و مينهاي باقيماندة عمليات را نصيب خودمان كنيم. روز مرخصي رسيد و ما بايد به شهرمان باز ميگشتيم تا پس از دو روز، دوباره عازم جنگ شويم. طولي نكشيد كه خودمان را سوار بر اتوبوس ديديم.
دو روز مرخصي به سرعت باد سپري شد و دوباره در جمع باصفاي دوستان خود قرار گرفتيم. وقتي از گرگان به طرف جبهه حركت كرديم، بچهها شور و حال خاصي داشتند. من و نصرت و محمد پُتكي اگرچه از قبل با هم رفيق بوديم، ولي حالا خودمان را تافته و بافتة همديگر ميپنداشتيم كه جز با مرگ از هم جدا نميشديم. لحظهها به سرعت سپري ميشد و ما در آرزوي ميدان مين و قدم گذاشتن در آن بوديم. واژة مرگ براي ما بيمعني جلوه ميكرد. واژة «پريدن» به جاي كلمة مرگ در ذهنها نقش بسته بود.
گذشت زمان را فراموش كرده بوديم. نميدانم كي و چهگونه خودم را در اهواز احساس كردم. نميتوانستم باور كنم كه به جبهه آمدهام. قبل از آمدن به جبهه، رزمندگان را انسانهايي متفاوت از ديگران، حتي خودم ميپنداشتم؛ انسانهاي قواميافته و قهرمان. آيا من نيز قواميافته شده بودم؟ از خودم ميپرسيدم كه آيا فرقي با ديگران كه هنوز پايشان به جنگ باز نشده، دارم؟
با ديدن شهر اهواز احساس عجيبي به من و همرزمانم دست داده بود؛ حسي كه هرگز بعد از آن واقعه به آن دست پيدا نكردم. نميدانم ديگر همرزمانم نيز چون من در اوج حيرت و شگفتي بودند يا ...؟ از كنار رود كارون گذشتيم و وارد منطقهاي نامعلوم شديم. مدام صحنههاي جنگ را كه از تلويزيون ديده بودم، در ذهنم پرورش ميدادم؛ سنگر و خاكريز. از خود ميپرسيدم: «راستي، چتر منور را خواهم ديد؟ تركش خمپاره چه شكلي است؟» و ناگهان مين والمري به هيبت يك ديو شاخدار در برابرم ظاهر ميشد.
كمكم در محدودة جنگ فرو رفتيم. روي يك تختة چوبي نوشته شده بود: «منطقه عملياتي فتحالمبين».
در اولين روز استقرارمان در چادرهاي گردان تخريب، متوجه گرماي طاقتفرساي جبهه شديم. بايد خود را با محيط آنجا هماهنگ ميكرديم. فرماندة گردان تخريب، پاسدار بلندقامتي بود كه خودماني و شوخ به نظر ميرسيد. در اولين روز بايد همديگر را ميشناختيم و سازماندهي ميشديم. اولين سؤال ما اين بود كه الان در كجا مستقر هستيم؟ فرمانده گفت: «گردان مهندسي از لشكر نجف اشرف هستيد و اينجا دارخوئين است. جايي كه شما هستيد، تازه آزاده شده و قرار است به طرف منطقه عملياتي سوسنگرد كوچ كنيم.»
خوب كه نگاه ميكردي، بچهها از اولين روزي كه در يكماه گذشته به آموزش شصتكلاه رفته بودند تا حالا، هر كدام شايد بيش از چهارـ پنج كيلو وزن كم كرده بودند؛ شايد به علت نخوردن غذا در آموزش و سختيهاي آن. به نفع ما بود كه سبكبال و پُرتحمل باشيم.
برادر «عظيمي» فرمانده گردان مهندسي و اهل چالوس بود، نيروهاي گردان هم بيشتر شمالي بودند. به طرف منطقة نامعلومي حركت كرديم و در يك دشت وسيع و زيبا، در كنار بيمارستان صحرايي كه ميگفتند تازه احداث شده و مخصوص عمليات فتحالمبين است، مستقر شديم. زيبايي دشت، زندگي در آنجا را براي ما كمي راحت كرده بود. داخل بيمارستان كه يك سولة بزرگ و وسيع بود، سرد بود و دلچسب. ميشد گفت كه جايي پرخاطره خواهد شد.
فردا صبح بعد از نماز و صبحانه، برادر عظيمي نيروها را به تيمهاي دوازده نفره تقسيم كرد و سرتيم ما محمد پتكي شد. چون سواد نداشت، من معاونش شدم تا كارهاي نوشتنياش را انجام دهم. نصرت هم جزو تيم ما بود، ما هميشه با هم بوديم. محمد خودش علاقة زيادي به فرمانده بودن داشت، ولي از آنجا كه من و نصرت تمايلي نداشتيم و بهتر ميديدم كه آسودهتر باشيم، او پذيرفت. در اولين روز براي رفتن به ميدان مين، سفرههاي ناهار را بستيم. يادم آمد كه هنگام رفتن به صحرا هم همينطور است؛ صبح سفرة ناهار را ميبستيم و راه ميافتاديم.
هر روز به ميدان مين ميرفتيم و غروب خسته و آفتابسوخته برميگشتيم. يكي از نيروها به نام برادر «كريم مقصودلو» در اين يكي، دو هفته به ميدان مين نميآمد و در سنگر ميماند و سنگربان بود. يك روز صبح كه آمادة رفتن به يك ميدان مين شديم، برادر عظيمي گفت: «كريم را با خودتان ببريد.»
به خودم اجازه ندادم سؤال كنم كه اصلاً اين بلد است يا نه؟ گويا عظيمي از قبل ميشناختش، من هم قبول كردم. همين كه آمادة حركت شديم، برادر عظيمي گفت كه ميخواهد با ما بيايد. او هر روز با يك تيم همراه ميشد و امروز هم مهمان ما بود.
وقتي به ميدان مين رسيديم، متوجه شدم كه منطقه از نظر فني بسيار پيچيده و خطرناك است. بوتههاي خشكشدة خارهاي عجيب و غريب منطقه، بهصورت تپه ماهور به نظر ميآمد و پستي، بلنديهاي زيادي داشت. اول صبح با ذكر و صلوات وارد ميدان شديم. هر كدام يك مسير را انتخاب كرديم تا نزديك صبحانه شد. كريم هنوز وارد ميدان مين نشده بود و داشت صبحانه را حاضر ميكرد. سفرهها را پهن كرد و نشستيم براي خوردن صبحانه، هر گروه دور يك سفره مينشست. عظيمي اخلاق خاصي داشت و سر هيچ يك از سفرهها نمينشست؛ بلكه از هر گروه كه دور هم نشسته بود، يك لقمه غذا برميداشت. همينكه ميخواست لقمه را در دهانش بگذارد، بسمالله ميگفت و زير لب زمزمهاي ميكرد. اينطوري بود كه از همة گروهها لقمه ميخورد. بعد به نماز ايستاد. او داشت نماز ميخواند و ما صبحانه ميخورديم. بعد از نماز، نميدانم چه چيزي از جيبش درآورد و خواند و بلند شد. كمحرف شده بود. ازش پرسيدم: «چيزي شده؟»
جواب داد: «نه. قرار است يكي، دو روزي به مرخصي بروم.»
مثل اينكه از جايي براش نامه آمده بود؛ خيلي هم توي خودش بود. هر چه تعارف كرديم، چايي نخورد.
چايي را خورديم و بلند شديم. من در مسيري كه بودم، كارم تمام شده بود. محمد نشست و تمام مينهايي را كه جمع كرده بوديم، توي بغلش گذاشت كه ببرد عقب. معمول بود كه چاشني مينهاي خنثيشده را درميآورديم و از ميدان مين دور ميكرديم. كنار من هنوز مينهاي خنثي نشده بود، عظيمي دست كريم را گرفت و نشست تا به او ياد بدهد. اول به من گفت كه يادش بدهم، اما بعد پشيمان شد. كريم، كنار عظيمي زانو زده بود، عظيمي داشت يادش ميداد كه چهكار كند. من هم كارم كنارشان تمام شده بود. كمي بالاي سر عظيمي ايستادم. داشت يك مين والمري را براي كريم توضيح ميداد. خواستم چيزي بگويم كه پشيمان شدم. كمي دورتر، بچهها در حال جمعآوري مين بودند. دو طرف عظيمي هم چند تيم روبهروي هم كار ميكردند. تپه كمي قوس داشت، رفتم سراغ يكي از بچهها در قوس تپه كه كارش كند پيش ميرفت. ازش اجازه خواستم كه كمكش كنم. محمد هم چاشنيها را برده بود و دوباره برگشته بود كه مينها را ببرد. همينكه زانو زدم تا بنشينم، صداي انفجار مهيبي بلند شد. هنوز چند ثانيه نگذشته بود كه صداي انفجار دوم بلند شدم. ديدم واي! بچهها توي ميدان مين، همه خونين افتادهاند. همه هول كرده بوديم. از يك طرف، بوتههاي خشكشده آتش گرفته بود و از طرف ديگر مجروحان ناله ميكردند.
عظيمي هنگام بلند شدن از كنار كريم، به سيم تلهشدة مين والمري پشت پا زده بود و آن را منفجر كرده بود. هر دو پايش از زانو قطع شده بود و داشت «يا زهرا»(س) ميگفت. كريم هم به پشت توي ميدان مين پرت شده بود و جفت دستهايش زيرش مانده بود.
همه داد ميزديم كه آتش را خاموش كنيم تا به مينها سرايت نكند كه مين سوم منفجر شد و دو نفر ديگر شهيد شدند. بلوزهايمان را درآورديم تا آتش را خاموش كنيم. وقتي رفتم بالاي سرِ عظيمي، ديدم نفس نميكشد؛ بيقرار و بيتاب، به آرامش ابدي رسيده بود، گويا مدتهاست كه خوابيده. پنج نفر ديگر شهيد شده و حدود دوازده نفر هم به سختي مجروح شده بودند.
محمد پتكي هم گوشهاي افتاده بود. شانس آورده بود، وقتي مينها را بغل كرده بود، تركشها به مينها خروده بودند، ولي چند تايي تركش از لاي مينهاي خنثيشده رد شده و به سينه و شكمش خورده بود. بيسيم زديم كه آمبولانس بيايد.
مانده بوديم چهطور جنازة كريم را از توي ميدان مين بيرون بكشيم. احتمال ميداديم با پشت روي مين خوابيده باشد. يك طناب بلند آورديم. هر چه خواستيم به جايي از بدنش ببنديم، نشد؛ چون جفت پاهش طوري زخمي شده بود كه اگر ميبستيم، كنده ميشد. مجبور شديم طناب را بندازيم دور گردنش و به سمت عقب بكشيم. من طناب را بستم به كمرم و روي زمين خيز رفتم كه اگر منفجر شد، صدمه نبينم. بوتهها خشك و خارها تيز بودند، تنم خوني شد. به سختي توانستم بدون منفجر شدن مين، بيرون بياورمش.
تويوتا به جاي آمبولانس آمده بود. شهدا و مجروحان را عقب ماشين گذاشتيم. راننده، پيرمردي با محاسن بلند و سفيد و چفيهاي به گردن بود. سوار ماشين شد و دور زد. به جاي اينكه از جادة اصلي برود، رفت داخل ميدان مين. هر چه فرياد كشيديم، اصلاً توجه نكرد، شايد هم نميشنيد. خداي من! چه اتفاقي داشت ميافتاد؟! از تپه بالا رفت، ولي انگار امداد الهي رخ داد. از وسط ميدان رد شد و برگشت و هيچ ميني منفجر نشد.
وقتي رد شد، روي زمين نشستم. همه انگار تشنه شده بودند. فلاكس آب را سر كشيديم. از كنار يك حادثة پرتلاطم عبور كرده بوديم.
هر لحظه امكان چنين حادثهاي در ميان ما، دور از انتظار نبود. آن روز بدون تمام شدن كار، به مقر برگشتيم؛ بدون فرمانده و همرزمان شهيدمان. شب سختي را سپري كرديم، خواب از چشمانمان پريده بود؛ از اين پهلو به آن پهلو. نگران محمد پُتكي بودم كه الان كجاست و چه ميكند؟ نميدانم چهقدر خوابيده بوديم كه با صداي اذان صبح بلند شديم. بعد از نماز، صبحانه مختصري خورديم و براي انجام مأموريتي ديگر سنگر را ترك كرديم.
هر صبح كه ميرفتيم، با همه آرزوها، گذشتهها و خاطرات وداع ميكرديم. هرگز براي بازگشتي ديگر مطمئن نبوديم. كوله و ابزار و سفرة ناهار را بر دوش ميكشيديم و به منطقة نامعلوميميرفتيم كه خود نميدانستيم كجاست. هر روز در محوري ناشناخته و با ميدان ميني كه هيچ شناختي از نحوة كاشتن مينهايش نداشتيم، روبهرو ميشديم. با گذشت روزها تجربهاي بزرگ بهدست آورديم؛ هر جا كه ميدان مين منظم بود و عراقيها بادقت و نظم مينها را كار گذاشته بودند، متوجه ميشديم كه عراقيها روزي از اين نقطه حمله خواهند كرد. مهندسين عراق بسيار با تجربه و كارآزموده بودند. آنها براي اينكه بتوانند خود، ميدان مين را پاكسازي كنند، بسيار منظم مينگذاري ميكردند، ولي ميدان ميني كه آن را نامنظم و آشفته مينگذاري ميكردند؛ يعني اينكه هرگز از اين نقطه باز نخواهند گشت. اصلاً معلوم نبود چهگونه والمريها را تله كردهاند؛ مينهاي وحشت كه بيشترين خسارت را ميزد. براي ما ديگر مين والمري، آن ديو شاخدار نبود؛ مثل سوسك سمجي بود كه ميتوانستم به سرعت از پس آن بر بياييم.
كمكم از اين روزهاي يكنواخت و كسلكننده، خسته شده بوديم، لازم بود تحولي بهوجود آوريم. به بچهها پيشنهاد كرديم كه فرمانده جديد را متقاعد كنيم تا در يك حمله شركت كرده و از اين روزها رها شويم. همة بچهها منتظر چنين پيشنهادي بودند. قرار شد دستهجمعي به سنگر فرماندهي برويم. موفق شديم، فرمانده وعده داد كه در اولين فرصت ما را به خط مقدم بفرستد. حالا روزها براي ما چون گذشته خستهكننده نبود؛ بلكه به اميد رفتن به خط، روزشماري ميكرديم.
عصر يك روز گرم و شرجي ما را به طرف سوسنگرد انتقال دادند. نماز مغرب را كه خوانديم، سوار تويوتاها شديم و به سمت مقصدي ديگر حركت كرديم. هر جا مستقر ميشديم، خيلي زود با آن مكان خو ميگرفتيم، ولي اين دلبستگي خيلي طول نميكشيد. بايد از آن دل ميكنديم و در جايي ديگر مستقر ميشديم. حكايت ما حكايت پرستويي بود كه با هر كوچ، لانهاش ويران ميشد. ميگويند پرستوها دل به بهار دارند و به هر بهار دلي تازه ميبندند. ما هم چنين بوديم.
در سوسنگرد، خيلي زود با محيط و بچههاي آن آشنا شديم. شبها «آيتالله مشكيني» و «آيتالله جنتي» در محل حسينية گردان براي ما سخنراني ميكردند كه دلنشين و جذاب بود. فرماندة ما برادر «علي هوشيار»، اهل رشت بود. معاوني داشت كه يك دستش از مچ قطع بود. بسيار متواضع بود و با هر لقمهاي كه از سر هر سفرهاي برميداشت، دعا ميخواند. هيچگاه براي خوردن جاي خاصي نمينشست، ياد برادر عظيمي افتادم كه رفتارش شبيه فرمانده جديد بود. واقعاً جاي تعجب داشت، شايد ميخواست از سفرة همة بچههاي گردان، لقمهاي برداشته باشد. ميگفتند چند وقتي را در افغانستان بوده و بسيار دلير و شجاع است. با آن همه؛ آنقدر افتاده و خاكي بود كه گاهي او را با يك واكسي اشتباه ميگرفتيم.
جانشين گردان كه دستش از مچ قطع بود، ما را براي جمعآوري مين به هويزه برد؛ جايي كه علفها بارها سبز شده و خشكيده بودند و باز سبز شده بودند. تازه متوجه شديم كه منطقة ما عوض شده و از عمليات هم خبري نيست. پيدا كردن مين در آنجا مثل پيدا كردن سوزني در انبار كاه بود. از طرف ديگر، بوي تعفن حيواناتي كه به ميدان رفته و كشته شده بودند، قابل تحمل نبود. گرماي بسيار بالا و بوي تعفن، حال همه را دگرگون كرده بود، با اين همه راه بازگشتي نبود. مينها بايد جمع ميشدند. پيچيدگي ميدان مين باعث دادن تلفات هر روزة ما بود. قرار بود ما را به خط اول ببرند، ولي باز بايد مين جمع ميكرديم.
ديگر از آن همه روزهاي كسلكننده، خسته شده بودم. كار ما شده بود مثل كارگرها. هر صبح برويم و عصر، خسته برگرديم و بخوابيم. از فرمانده خواستيم تنوعي در كار ما ايجاد كند و خواهش كرديم كه ما را به خط ببرد، او هم قول داد كه در اولين فرصت، به يك گردان خطشكن معرفي شويم. گفتيم: «فرمانده قبلي هم قرارش با ما همين بود، ولي سر از اينجا درآورديم؛ البته ما هر جا باشيم، به تكليف خودمان عمل ميكنيم؛ چه در خط اول، چه در ميدان مين و چه در آشپزخانه و بيمارستان صحرايي.»
براي رسيدن به چنين روزي دوباره روزشماري ميكرديم. هنوز در انتظار رفتن به خط بوديم كه من شدم فرمانده دسته تخريب. يك موتور تريل، گشت و شناسايي و...، گفتم مثل اينكه تخريب دست از سر ما برنميدارد. هر روز همراه نصرت ميزديم به دشتهاي پرخطر؛ از اين محور به آن محور براي پيدا كردن ميدان مين.
از كنار يك خاكريز ميگذشتم كه متوجه يك آنتن بلند روي شانة خاكريز شدم. ايستادم و نيمنگاهي كردم و رد شدم. چند صدمتري كه رفتيم، نصرت گير داد كه برگرديم. وقتي نصرت به چيزي گير ميداد، بايد انجام ميشد. من هم در برابر خواستههاي اين دوست و همسفر خوبم متواضع بودم. گفتم: «چيزي جا گذاشتي؟»
گفت: «نه. بريم سراغ اون خاكريز.»
گفتم: «ولش كن. ميخواهي كه چي؟»
كمكم خودم هم راغب شدم كه ته قضيه را دربيارم. ابزار كار ما هميشه همراهمان بود. كمي دور و بر آنتن را خالي كرديم، ولي اتفاقي نيافتاد و به خير گذشت. ناگهان به ياد قانون اول تخريب؛ يعني اولين اشتباه، آخرين اشتباه است، افتادم. گفتم: «نصرت جان! من به اين آنتن مشكوكم.»
رفتيم سراغ «رسول» كه از بسيجيهاي قديميگردان تخريب بود. اهل اصفهان بود و هنوز بيست سالش تمام نشده بود. با همه ميجوشيد و تو همة چادرها سرك ميكشيد؛ انگار ميخواست با همه رفيق باشد، همينطور هم بود. رسول داشت لباسهاي چركش را ميشست. سلام كرديم و موضوع خاكريز و آنتن را گفتيم. رسول هم بلافاصله دست و صورتش را كه كفآلود بود، شست و ترك موتور، سوار شد. تا چشمش به آنتن افتاد، گفت: «واي! عجب هيولايي!»
گفتم: «چيه برادر رسول؟»
گفت: «اين يك تله انفجاري خيلي وحشتناك است كه فقط براي شكستن دژهاي محكم كار ميگذارند.»
نگاهي به دور و اطراف انداخت و گفت: «دورش را تو خالي كردي؟»
گفتم: «بله.»
گفت: «عجب ناشيگري كردي برادر بلوچي. اگر منفجر ميشد، خاكستر ميشدي. اين را كاشتهاند براي شكستن خاكريز تا بتوانند ازش عبور كنند. قبلاً هم براي شكستن سد آبي، بعثيها اين كار را ميكردند تا منطقه را آب بگيرد. هميشه يادتان باشد كه وقتي خواستيد شهيد شويد، از خدا بخواهيد كه به وقتش و بهجايش خودتان را هزينه كنيد.»
سوار موتور شديم و با هم گشتي زديم و برگشتيم مقر، چايي حاضر بود. اين مين غولآس بهانهاي شد تا به رسول بيشتر نزديك شويم.
با صداي همهمه از سنگر بيرون زديم، فرمانده بود و چند تويوتا. رسول گفت: «وقتش رسيد.»
گفتم «چي؟»
گفت: «عمليات»
بعد از نماز و ناهار، جمع شديم توي حسينية گردان؛ نوحه و سخنراني فرمانده و دستورات شب عمليات. همه راضي و خشنود از اينكه امشب به آرزويشان ميرسند. ما كه هنوز تجهيزاتي براي عمليات نداشتيم، به خط شديم و نارنجك و كلاش برداشتيم. من تا توانستم، فشنگ ريختم توي جيبهاي شلوارم؛ تا جايي كه نوك فشنك پاهايم را درد ميآورد، ولي محلش نميگذاشتم. با شور و حال خاصي سوار ماشينها شديم و حركت كرديم. رسول را ديدم، خوشحال شدم از اينكه با هم هستيم.
نميدانم كجا بود كه پياده شديم. هنوز نيمساعتي نگذشته بود كه توي گردانهاي مختلف تقسيم شديم. من، نصرت، رسول و چند نفر ديگر از بچههاي تخريب، افتاديم گردان نجف اشرف.
فردا صبح متوجه شديم كه بچههاي گردان نجف جور ديگري به ما نگاه ميكنند. از يكي پرسيدم: «چرا اين همه به ما زُل ميزنند؟»
گفت: «نميداني مگر؟»
گفتم: «چي را؟»
گفت: «شما مگر تخريبچي نيستيد؟»
گفتم: «چرا!»
گفت: «خُب ديگر. شما پيشمرگهاي گردان نجف هستيد.»
تازه متوجه شدم كه چرا بچههاي گردان مهندسي را در گردانهاي ديگر تقسيم كردهاند. شايد هم هر گردان براي خودش تخريبچي ميخواست. به نصرت گفتم: «چه سعادتي!»
گفت: «چي؟»
گفتم: «به ما ميگويند پيشمرگ گردان.»
خنديد و چيزي نگفت. نماز مغرب را كه خوانديم، نان و خرما و كمي تنقلات گرفتيم و آماده شديم كه برويم خط مقدم و عمليات. ما چند نفر تخريبچي با هم بوديم. ساعت هشت شب سوار ماشين شديم و به طرف منطقة عملياتي حركت كرديم، آزادي خرمشهر در پيش روي ما بود.
يك ساعتي كه رفتيم، توي تاريكي شب، كنار يك خاكريز بسيار كوتاه پياده شديم. بهقدري خاكريزها كوتاه بود كه نميشد از كنارش ايستاده رد شد، بايد حتماً نيمخيز يا سينهخيز ميرفتيم. كم و بيش صداي گلولة خمپاره شنيده ميشد، ولي چند دقيقهاي نگذشته بود كه انگار آسمان پاره شد و از زمين و هوا آتش باريد. هر چه جلوتر ميرفتيم، حجم آتش سنگينتر ميشد. هنوز مانده بود كه به محور عملياتي برسيم. در بين راه چند نفري زخمي و شهيد شدند و از عمليات بازماندند، درگيري ما هم با عراقيها شروع شد.
مشكلي كه داشتم، سنگيني تجهيزات بود. اگر هر كس دو تا نارنجك داشت، من شش تا بسته بودم. توي جيب بغلم كلي فشنگ كلاش ريخته بودم كه وقتي راه ميرفتم، نوك فشنگها عذابم ميداد و اذيت ميشدم، ولي تحمل ميكردم كه شايد جايي به دردم بخورند.
رسول و نصرت كنارم، پشت خاكريز زانو زده و مرتب تيراندازي ميكردند. برايم مبهم بود كه چرا فرمانده نيست؛ نه فرمانده گروهان بود و نه گردان. با خودم ميگفتم: «چرا كسي نيست كه به ما بگويد بايد چهكار كنيم؟ شايد جلوتر باشند، ولي قاعدهاش اين است كه فرمانده بايد در كنار خاكريز به ستون سر بزند و سر بچهها داد و بي داد كند.»ولي من نديدم و ترسيدم. تشنگي، ترس و سرگردانياي كه منتظرش بوديم، رسيد. قمقمهها همان ساعت اول خالي شد. خوردن خرما و پنيرِ شور، تشنگيآور بود. درگيري سنگين بود و صداي فرياد اللهاكبر از چپ و راست شنيده ميشد. زمان را از دست داده بوديم. نميدانستيم اينجا كه مستقر هستيم، دقيقاً كجاست و خرمشهر كدام طرف ماست، ولي اين را ميدانستم كه روبهروي ما دشمني سخت و سنگين ايستاده و سرسختانه تلاش ميكند كه مواضع خود را حفظ كند و ما بايد اين سد را بشكنيم.
مدتي گذشت. از خاكريزهاي كوچك گذشتيم و به فضايي باز رسيديم كه به شدت در تيررس عراقيها بود. انگار براي به تله انداختن ما، عقبتر رفته بودند و در دور دست، پشت يك خاكريز بسيار بلند مستقر بودند. كمي جلوتر رفتيم، ميدان مين بود. نيروها شگفتزده روي زمين خوابيدند. در تعجب بوديم كه عراقيها از كجاي اين ميدان مين عقب نشستند و اصلاً آيا عراقيها پشت سر خود را هم مينگذاري كردهاند؟ درست بود، آنها بهخاطر اينكه اگر مورد حملة نيروهاي رزمنده قرار گرفتند، بتوانند كمي عقبتر بروند، از قبل، منطقه را مينكاري كرده بودند، آنها ميدانستند كه بايد خاك ايران را ترك كنند. طنابها افتاده بود، شايد فرصت جمع كردن طناب را هم نداشتند، ولي اين يعني معبري اينجاست و ميشود عبور كرد.
برخي از بچهها كمي داخل ميدان مين رفته بودند. ما كه تخريبچي بوديم، فرياد زديم: «هيچكس قدمي جلوتر نرود.»
هوا تاريك بود و گلولههاي رسام، مسير دشمن را نشان ميداد. در دو، سه متري ناگهان صداي انفجار بلند شد. پيرمردي را ديدم كه داشت مثل موشك به هوا ميرفت و همانطور اللهاكبر ميگفت. با تعجب نگاهش ميكردم. چند لحظهاي بيشتر طول نكشيد كه افتاد روي زمين و صداي مهيبي بلند شد. گفتم تكهتكه شد، رفتم نزديكش و ديدم فقط پاهايش قطع شده و داد ميزند: «چيزيم نيست، برويد جلو.» روحية بالايي داشت. گفت: «برويد جلو، حضرت مهدي(عج) منتظر شماست.»
طنابها را كشيدم و متوجه معبر شدم. به نيروها گفتم كه پشت سرم حركت كنند. با هر قدمي كه جلو ميرفتيم، يكي نقش زمين ميشد، ولي بايد تا خاكريز دشمن ميرفتيم. در اطراف ما نيزههاي عجيب و غريبي كاشته شده بود. درست سمت غرب نبشيهاي پشت خرمشهر قرار داشتيم. از خاكريزهاي كوچك گذشتيم و عراقيها را يك كيلومتر عقبتر رانديم. هر چه بچهها از خاكريز دورتر ميشدند، بيشتر در دسترس تيربارچي سمج عراقي قرار ميگرفتند.
نميدانم چرا فرمانده هنوز پيداش نبود. شايد هم عقبتر بود، ولي بعيد بود. حتماً شهيد يا زخمي شده بود. در انتظار اين بوديم كه كسي به ما دستور بدهد. رسول كه كاركشتهتر بود، گفت: «برادر، اينجا هر كس فرمانده خودش است. پس منتظر فرمانده نباشيد.» به من گفت: «خودت بچهها را هدايت كن.»
گفتم: «من؟»
گفت: «چيه مگه؟ ميخواهي هواپيما بلند كني؟ فقط كمي بلندتر داد بزن كه چه بكنند، بقيهاش را خدا درست ميكند.»
هركسي كه مجروح يا شهيد ميشد، بچهها حق نداشتند از عمليات عقب بكشند. لحظة حساسي بود و درگيري تنبهتن شده بود. ديدم كسي داد ميزند. دستش زخمي شده بود، باند را پيچيدم دور دستش. چند دور كه پيچيدم، باند تمام شد. گفتم: «برادر جان! خودت يك كاري كن، من رفتم.»
با نگاهش التماس ميكرد، ولي بايد ميرفتم. ميدانست كه درنگ جايز نيست. به طرف بچهها ميدويدم كه نصرت داد زد: «رسول! رسول!»
رسيدم بالاي سرش. كپ كردم. تير خورده بود وسط پيشاني رسول. نصرت مدام داد ميزد: «شهيد شده شهيد شده.»
هول كرده بود. دوشبهدوش هم ميجنگيدند كه رسول تير خورده و نصرت شوكه شده بود. گفتم: «بلند شو، بايد تحمل داشته باشيم.» اشك توي چشمهاي نصرت حلقه زده بود و بغضي در گلو داشت. يك مرتبه صداي الله اكبر بلند شد، يك گردان ديگر به ما ملحق شده بودند.
بايد جلوتر ميرفتيم. هر چه به دشمن نزديك ميشديم، از دست خمپارهها بيشتر در امان بوديم، ولي درست صدمتر جلوتر، باز ميدان مين بود، بچهها مانده بودند. يك سيم افتاده بود، ميترسيدند جلوتر بروند. گفتم: «اين سيم تلفن است.» همهاش به فكر رسول بودم كه آرام خوابيده بود و به آرامش ابدي رسيده بود؛ نه خستگي، نه تشنگي، نه ترس از تيربار و خمپاره دشمن. ناگهان چيزي از كنارم رد شد و خورد به شلوارم و رفت. چند صدمتر جلوتر خورد به زمين، كمانه كرد و رفت جاي ديگر منفجر شد. گفتم: «چي بود؟»
يكي گفت: «شانس آوردي، آرپيجي بود.»
تازه متوجه پرة آرپيجي شدم كه خورد به من و رد شد. حرارتش را حس كرده بودم.
از ميدان مين كه گذشتيم، به نخلستانهاي پشت خرمشهر رسيديم. عراقيها در نخلستان پناه گرفته بودند و مقابل ما يك خاكريز بلند قرار داشت. روبهروي ما نخلستانهايي بود كه پر از نيروهاي دشمن بود. درگيري شديد بود و نيروهاي الحاقي روحيهها را بالا برده بودند. نيمهشب بود و بايد تا صبح نشده از نخلستان ميگذشتيم. ساعتي گذشت و عراقيها عقب نشستند و ما از خاكريز گذشتيم. پس از عبور از نخلستانها، به تيرهاي آهني مستحكمي برخورديم كه عراقيها براي دفاع از خرمشهر كاشته بودند. عقبتر هم از آنها ديده بوديم. هوا روشن شده بود و نيروهاي كمكي جايمان را پر كرده بودند. طولي نكشيد كه خرمشهر آزاد شد.
من از جبهه برگشتم و نصرت همانجا در گردان مهندسي تخريب ماندگار شد. من سرگرم زندگي بودم كه شهادت نصرت وجودم را پر از اندوه كرد و مرا به گذشتهام كشاند.
سالها گذشت، هميشه گمان ميكردم نصرت رفته و من ماندهام، ولي متوجه شدم كه ما رفتهايم و شهدا ماندهاند؛ جاودانه ماندهاند.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 53
/ج